تحلیل سرمقاله طالبان

پارانویای سیاستِ شرعی

اگر «سیاست شرعی» یا «اسلام سیاسی» را یک پارادایم تلقی کنیم، «جهان اسلام» را می‌توانیم جغرافیای مختصّ این پارادایم بنامیم. آن‌چه موجب می‌شود از سیاست شرعی به‌منزله‌ی یک پارادایم عام سخن بگوییم، قدامت، وسعت و سلطه‌ی آن بر کلّیت فرهنگ اسلامی و اندیشه‌ی تاریخی-سیاسی است، امری که هم صورت و هم محتوای سیاست و قدرت را در جهان اسلام تحت تأثیر قرار داده است. این پارادایم نه هرگز زوال یافته و نه مطلقاً تحقق یافته و همه‌ی واقعیت را تصاحب کرده است؛ لذا، همواره میان زوال و ظهور سیلان داشته است؛ یعنی گاهی اشتداد یافته و گاهی رقیق و نازک گردیده است. مسأله‌ی زوال و ظهور آن، از یک جهت به چیزی برمی‌گردد که معاصران از آن به دین حداقلی (روشنفکران دینی و منتقدان سنّت) و دین حداکثری (راست‌کیشی اسلامی، سلفیون و…) یا قبض و بسط سخن می‌گویند؛ اما از حیث بنیادی‌تر به نِسَبی ریشه دارد که این پارادایم با آن‌ها خواه ناخواه درمی‌غلتد. قبض و بسط شریعت در عرصه‌ی انضمامی و با پشتوانه‌ی حکومتی، اصالتاً مربوط به نسبت‌هایی است که با دیگر عناصر اطراف برقرار می‌نماید. قبض و بسط یا شدّت و ضعف پاراداریم سیاست شرعی نیز معلول تلاقی و نِسب با سایر عناصری است که تحت شرایط تاریخی از آن قُرب و بُعد یا ورود و خروج می‌یابند. ولی به‌هرروی، پارادایم مذکور در گیرودارِ این ظهور و زوال- به‌خصوص در دوران معاصر و وضعیت نو- یک صورتِ تاریخیِ معیّن را نصیب شده است: پارانویا، امری که می‌توان از زاویه‌ی دیگر آن را انحطاط این پارادایم نامید. حال پرسش این است که پارانویا/انحطاطِ این پارادایم از کجا نشأت می‌گیرد؟

در وهله‌ی اول، لازم است یادآور شویم که رژیم تروریستی، نژادی و سلفیِ طالبانْ- رژیمی که به‌شدّت در ورطه‌ی توهّمات و تصوّارت پارانوئیدی غرق است- تجسّدِ تامِ انحطاط/پارانویای این پارادایم را نشان می‌دهد که به‌عنوان مصداق معیّن در چشم‌انداز این اشارات کوتاه حضور خواهد داشت. از سویی، ظهور همین رژیم هژمونیک، نژادباور و سلفی باعث شد از انحطاط عینیِ این پارادایم و ریشه‌های درونیِ آن سخن بگوییم. پارادایم مذکور هم در واقع قسمی متابولیسم درونی و سوخت و ساز ماهوی را پشت سر نهاده و هم نوعی تعاملات و برخوردهای بیرونی را، که در مجموع اینک، به انحطاط نشسته است. انحطاط پارادایم سیاستِ شرعی، در سه موقعیت، و به عبارت دقیق‌تر، در پی سه نسبت شکل گرفته است:
پارادایم سیاست شرعی و ناسیونالیسم
پارادایم سیاست شرعی و مدرنیته
پارادایم سیاست شرعی و واقعیت

الف) شاید پیوند سیاست شرعی/ اسلام سیاسی و ناسیونالیسم، در قرون نخستین اسلامی چندان به چشم نیاید، اما با فروپاشیِ خلافت عباسی و برپاشدن خلافت‌ها و امامت‌های کوچک، در جای جای سرزمین اسلامی، پیوند مزبور خود را افشا نمود. این امر نشان می‌داد که اسلام، فتوحات اسلامی و شریعت اسلامی، نه تنها با نژاد خاص (عرب)- دست‌کم از حیث تاریخی- رابطه‌ی لاینفکّ داشته و با نیروی غارت‌جویانه، ولع تصاحب‌گرانه و برپاییِ اعتلای یک نژاد پیش تاخته؛ بلکه در حوزه‌ی محدودتر درون قلعه‌ی «خاندان‌ها» نیز محصور بوده است. مگر جدال‌ها و منازعات خونینِ بنی‌ها (بنی‌امیه، بنی‌عباس و…) و آل‌ها (آل علی، آل زبیر، آل بویه و… ) بر سر حکومت و ثروت، نشانه‌های بزرگ پیوند تاریخیِ دین/شریعت و مذهب با خاندان‌ها در فرهنگ اسلامی نیست؟ اما این نسبت، پیشاپیش از یک پیوند بنیادین: از پیوند دین، سیاست و مذهب با «شخص» رهسپار پیکرِ عمومیِ فرهنگ شده و در شریان آداب اجتماعی جریان یافته است. دقّت کنیم که «شخص‌وارگی» یک از مهم‌ترین رازهای فهم سنّت و سیاست در فرهنگ اسلامی است- اگر مجالی فراهم شد درباب «شخص‌وارگی در فرهنگ اسلامی» خواهم نگاشت. مقصودم از «شخص‌وارگی» این معناست که اخلاق، سیاست، معنویت، منطق و عقلانیّت بیش از آن‌که دایرمدار منطق و عقلانیّت آزاد باشد، دایرمدار شخص و مرجعیت شخص‌هاست. از قضا، «شخص‌وارگی» یکی از عوامل انحطاط تفکّر به‌معنای عام است. از این بگذریم.

لیکن در دوران معاصر و هم‌هنگام با ظهور جنبش‌های اسلامی شریعت، مذهب و دین پیوند آشکار با نژاد پیدا کرده است، تا آن‌جا که کسی نمی‌تواند به لحاظ عینی و انضمامی میان یک جنبش اسلامی با نژاد معیّن تمایز بگذارد. از باب نمونه، میان رژیم طالبان در افغانستان یا تحریک طالبان پاکستانی و نژاد پشتون، وحدت و یگانگیِ تامِّ عینی وجود دارد؛ همان‌گونه که در سایر جهان اسلام نیز چنین است. به‌هر روی، پیوند مذهب، شریعت و اسلام سیاسی با نژاد، مهم‌ترین عامل انحطاطِ پارادایمِ سیاست شرعی به‌شمار می‌آید.

ب) از حیث دیگر، پارادایم مذکور نه فقط در تقابل و تلاقی با مدرنیته بلکه در مواجهه با مطلقِ وضعیت نو، دچار نوعی کژدیسگی و تشتّت درونی گردیده که می‌توان آن را قسمی پارانویا دانست، حالتی که نشانه‌ی بزرگی بر انحطاط درونی آن نیز هست. این روان‌پریشی‌ای است که دامن یک ایدئولوژی را گرفته است. پارانویای سیاست شرعی از اواخر نیمه‌ی دوم قرن بیستم (۱۹۷۰) بیدار می‌شود؛ دقیقاً هنگامی که جنبش‌های اسلامی سر بر می‌آورند. حال، پیش‌روترین این جنبش‌ها، مانند جنبشی که سیّد جمال الدین افغانی و پیروان سیّد به راه می‌اندازند، و نظامی‌ترین این جنبش‌ها در قرن معاصر، ذاتاً و ماهیتاً جنبش‌های سلفی‌اند. این بدان معناست که این جنبش‌ها بیش از آن‌که پاسخ متأملانه به وضعیت جدید باشند، واکنش‌اند، چه در هیئت تئوری ارائه شده باشند یا در هیئت سپاهی‌گری و نظامی، و بیش از آن‌که التفات به اصل پرابلماتیک داشته باشند و پرسشِ بنیادین را یافته باشند، تقلّاهای سراسیمه‌ی قومی و ملّی‌اند. به‌طور کلّی، جلوه‌‌های بلامنازع و خیره‌کننده‌ی مدرنیته در همه‌ی حوزه‌ها، به انضمام استحمار و استثمار فرهنگی، سیاسی و اقتصادیِ دوران استعمار در مقام سویه‌ی ظلمانیِ مدرنیته، همه‌ی کوشش‌ها را پیشاپیش در یک موقعیت مادون، ضعیف و سترون تعریف می‌نمود. به‌طور خلاصه، همه‌ی ظهورات این نسبت، موجب شد پارادایم سیاست شرعی در بُعد بین‌المللی مستأصل و منقاد و در بُعد داخلی خشم‌گین و سرکوب‌گر ظاهر شود و مجال را برای تفکّر و عقلانیّت تنگ و تنگ‌تر گرداند.

ج) سومین بُعد انحطاط پارادایم سیاست شرعی، گسست آن از واقعیت یا نپذیرفتن آن است. همیشه پاره‌ی اکثریِ واقعیت به پای این پارادایم قربانی شده است؛ دقیقاً همان‌طور که هژمونیِ نژادی-مذهبی طالبان، اکثریت قاطع جامعه را حذف و ناتوان می‌سازد، یا هرجایی دیگری که این ایدئولوژی/پارادایم نمی‌خواهد به آزادیِ جامعه تن بسپارد. وانگهی، سرکوب و فشار ایدئولوژیک، انتزاعی و غیرتاریخی از بالا و پس‌زدن از پایین؛ موجب شده است این پارادایم در عرصه‌ی نظری و عملی راه‌کارها و راهبردهای منحط، مقطعی و انتقام‌جویانه در پیش گیرد. به همین سبب هرآن‌چه این پارادایم/ایدئولوژی از بالا بر حلقوم واقعیت می‌چکاند، واقعیت را دچار تهوّع می‌کند و می‌بینیم واقعیت آن را بلافاصله قی می‌کند. وضعیتی که امروزه در بسیاری از کشورهای اسلامی به‌خصوص افغانستان حاکم است، حاکی از همین وضعیّت سرگیجه و تهوّع‌زدگیِ ایدئولوژیک در پایین، اجبار و نادانیِ ایدئولوژیک در بالاست. لذا پارادایم سیاست شرعی از آن‌جا که نمی‌تواند شکاف خود و واقعیت را پر کند، دست به تحریف واقعیت می‌زند و می‌کوشد آن را به جامعه بقبولاند. میشل گاردز از بررسی‌اش (فصلنامه‌ی تاریخ نو، ش۹، س۱۳۹۳) درباب اسلام سیاسی، نتیجه می‌گیرد که بیکاری، فقر، فساد و بی‌عدالتی بزرگ‌ترین دلایلِ ظهور و رشد جنبش‌های اسلامی است. این استنتاج بدان معناست که مسأله‌ی اصلی در نحوه‌ی پایه‌گذاری نسبت با واقعیت، ریشه دارد. بنابراین، جنبش‌های اسلامی از آن‌جا که دچار یک سرگیجه و پارانویای بنیادین است (پارانویای پارادایم اصلی)، نمی‌تواند نسبت منطقی و عقلانی با واقعیت برقرار نماید و مسأله‌ی اصلی‌اش را پیدا نماید، اما در خود همین روان‌پریشیِ جمعی و جنون ایدئولوژیک، نشان می‌دهد که پرسش اصلی پرسش از واقعیتِ اصیل و کشف آن است.

به‌طور خلاصه، این عوامل، نسبت‌ها و اعوجاج در تأسیسِ یک نسبت اصیل، باعث شده است پارادایم سیاست شرعی در مقام ایدئولوژی سایر ایدئولوژی‌های ناسیونالیستی، زبانی، فرهنگی و مذهبی را به خود دعوت نماید و در غیاب پرسش حقیقی، دچار روان‌پریشیِ تاریخی و نه فقط ایدئولوژیک نیز، گردد. با یک پرسش این درنگ کوتاه را به پایان می‌برم: آیا سیاست شرعی خود نوعی پارانویا نیست؟

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید