تحلیل جامعه و سیاست

سال ناکامی و دویدن بود

حافظ
من شاهد ماجرا بودم و دیدم که بسیاری‌ها از فقر و ناامیدی و بیچارگی گمان نمی‌کردند که سال بهار شود. عموم کوچه‌های کابل به یک زاغه‌ی محض بدل شده بود. در قعر زمستان مردم اگر نان داشتند آتش نداشتند و اگر آتش داشتند نان نداشتند. این وضعیت، گذشته از سرپرست‌ها و نان‌آوران، روی نوجوانان و حتا کودکان هم سخت تاثیر کرده بود. حتا بسیاری از دختران نوجوان کابل، شبیه آن شب‌های تاریکی که کوزت برای یک پنی کنار چشمه‌ی وحشت‌ناک جنگل می‌لرزید، ترس و نگرانی داشتند. خانواده‌هایی بودند که پس از ده دوازده ساعت دویدن، هنوز شب دسترخوان خالی پهن می‌کردند. کابل به یک دهلیز بی‌پایان و وحشت‌ناک و تودرتو بدل شده بود: وحشت و تاریکی گویا تمام نمی‌شد و تمام درها نیز بسته بود. یک وضعیت عجیب و غریب حاکم بود. همان‌قدر که واقعی بود و به چشم سر می‌دیدیم، همان‌قدر هم جادویی و باورنکردنی بود. من بینوایان را در کابل خواندم و تمام آن صحنه‌های خیالیِ فقر و بیچارگیِ هوگو را عینا در کابل دیدم. جلو نانوایی‌ها آن‌قدر صف بود که اگر هر نفر یک نان دزدی می‌کرد، نصف مردم زندان می‌رفتند. مادرانی که مجبور شده بودند به خاطر نان دختران زیرسن‌شان را به پیرمردان پول‌دار بفروشند، شاید هیچ‌وقت دختران‌شان را نبینند. شاید هم‌چون مادر ناامیدِ کوزت در انتظار دیدار و با چشمِ باز بمیرند. در بینوایان دیدیم که چشم مادر کوزت در بیمارستان بسته نشد.

صحنه‌هایی بودند که جادویی به نظر می‌رسیدند. یک‌بار با یک کفاش میان‌سال در غرب کابل صحبت کردم، گفت «شب‌ها به خاطر خواباندن دختر تازه‌زبانم، که تازه یاد گرفته از ما شوربا طلب کند، در چای‌جوش آبِ خالی می‌جوشانیم. به امید شوربا او آن‌قدر انتظار می‌کشد که بالاخره خواب می‌رود». این‌ها همان‌قدر که واقعی بود، جادویی بود. هم‌چون صحنه‌های جادویی گابریل گارسیا بود. هم‌چون روزهای آخر زندگی آن سرهنگ بازنشسته‌ی پیری بود (در داستان «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد») که در آخرین روزهای پیری به خاطر فریب خودش ساعت‌ها در دیگِ خالی سنگ می‌جوشاند.

همین‌قدر وحشت، همین‌قدر گرسنگی، همین‌قدر تنهایی و بیچارگی حاکم بود. از آن‌طرف، تا آن‌جا که به طالبان برمی‌گشت تا دل باور و تخیل کار کند، بی‌انصافی و زورگویی و مانور و اذیت و آزار و بازداشت و زندان و شکنجه و رشوت و ترس و خشم و وحشت حاکم بود. مردم خیره، خجل، لرزان، چشم‌ها پیش‌پا، دوردست‌ها تاریک و نگاه‌ها ناامید بود. گ،شته از تمام ممنوعیت‌ها، دختران گشت‌وگذار گروهی هم نمی‌توانستند. در همان شب و روزهای بازداشتِ دختران از غرب کابل، طالبان بعضی از دختران را به دلیل این که «گروهی و چند نفر با هم می‌گشتند» بازداشت کرده بودند. در همین وضعیت، دختران تنها هم گشت‌وگذار نمی‌توانستند. هرجایی که می‌رفتند، حتا همان دخترانی که هیچ‌کسی را نداشتند، باید از هر جا که می‌شد محرمی با خود می‌بردند. در همین اواخر، در پل سوخته، روزهایی بودند که طالبان سر راه، درست وسط جاده می‌ایستادند و دختران را از موترهای لینی پیاده می‌کردند و به راننده هم سخت و زار می‌گفتند. می‌گفتند دختران در موترهای جداگانه و مردان جداگانه سوار شوند. نمی‌گذاشتند که مردم با هم و حتا فامیلی یکی دو ایستگاه دنبال کار و زندگی بروند.

ولی روی هم رفته، به قول فاوست «آن‌که زنده است حق دارد امیدوار باشد». سال بهار شد و هنوز مردم به رشد درناک سپیدارهای باغ که بالاخره از آن فصل‌های خشک گذشتند، امیدوارند. هنوز عده‌ای صحنه را خالی نکرده‌اند و می‌خواهند زنده باشند. می‌خواهند زندگی کنند و به آفتاب سلام دوباره بدهند.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید