اسلایدر اندیشه سرمقاله فرهنگ و هنر

بلخ به دار آویخته می‌شود

خانقاه بهاءالدین ولد، پدر مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در شهر مزارشریف، مرکز ولایت بلخ. عکس: شبکه‌های اجتماعی

ریسمانی بر گردن تاریخ ما (افغانستان) آویخته شده که رمز پاره‌کردن و عبور از آن در بازگشت به مکتب بلخ و سنّت فکریِ آن نهفته است. بلخ تقدیرِ تلخ و متضاد داشته و اینک این تضاد به صورت تراژدی روبروی ما ایستاده است؛ گویا چیزی می‌طلبد. سخن از بلخ به اندازه‌ی خویشتن‌یابیِ آدمی دشوار و جان‌کاه و سوگ‌ناک‌تر از یادِ هر دردِ جمعی و فردی است. نخست، بلخْ زهدان، گهواره و خانه‌ی یک تمدّن و عقلانیّت است. سابقه‌ی سنّتِ عقلانی و مدنیِ بلخ به‌عنوان یکی از مهم‌ترین کانون‌های تمدّن به پیش از شش‌هزار سال سابقه‌ی تاریخی می‌رسد. اما تاریخ و سرگذشت مکتوب آن به دوره‌ی اوستایی یعنی حدود ۲۶۰۰ سال پیش باز می‌گردد. قلمرو فرهنگیِ بلخ چه قبل از فرهنگ اسلامی و چه پس از آن دارای اهمّیت و اعتبار فرهنگی و عقلانیِ بی‌نظیر می‌باشد. بلخِ پسااسلام هرچند از آن زخم‌های کاری و مرگ‌بار می‌بیند؛ اما در عوض اسلام را در دامانش می‌پرورد و آن را به فرآیند غنیِ فرهنگی مبدّل می‌سازد و به «مادرشهر» دوره‌ی اسلامی بدل می‌شود. همان شأنی را که آتن در تمدّن اروپایی دارد، بلخ در تمدّن شرقی به‌خصوص تمدّن و فرهنگ اسلامی دارد. بلخ را باید آگورای فکری و فرهنگیِ فرهنگ اسلامی نامید. بلخ در مقام پایدارترین و محکم‌ترین جغرافیای روحی نه مادون آتن؛ بلکه هم‌شأن آن بود. تکثّر و مدارا، ذاتی‌ترین خصلت ماهوی این قلمرو عقلی و فرهنگی به‌شمار می‌آید؛ به‌گونه‌ای که طی بیست و دو بار تهاجم و ویرانیْ باز هم خویش را چونان ققنوسی از میان آتش تباهی و ظلمت احیا می‌نماید. این‌که یک قلمرو فکری بتواند خود را از پس سخت‌ترین شقاوت‌ها و سردی‌های زمانه دوباره احیا کند و باز هم به تجدّدِ خویش بیاندیشد، حاکی از قدرت فکری و غنای معنوی آن خواهد بود. نخستین ظهور اندیشه‌ی «جاودان خرد» را در بلخ در اثر هوشنگ پیش‌دادی به همین نام می‌بینیم، اندیشه‌ی که بعدها در اوج شکوفایی فرهنگ اسلامی توسط کسانی مانند ابن مسکویه مورد توجّه قرار گرفت و از جمله شیخ اشراق از جام آن ارتزاق فکری نمود. از قضا، بخش حکمت‌های نهج البلاغه که سیّد رضی آن را جمع‌آوری کرده، شباهت شکلی و مضمونیِ تنگاتنگ با جاودان خرد دارد. به‌هرروی، ریشه‌ی جاودان خرد و یا حکمت خالده که به نحله‌ی معروف سنّت‌گرایان معاصر ذات و هویتِ فکری و معنوی بخشیده نیز، به حوزه‌ی فرهنگیِ بلخ بازمی‌گردد.

نقش و جایگاه بلخ در تمدّن اسلامی نیز بنیادین است. بلخ یا جغرافیای که بعد از اسلام خراسان نامیده شد و کانون اصلیِ آن بلخ محسوب می‌گردد، حدود سه هزار دانشمند و نویسنده از طیف‌های گوناگون را درخود پرورده است. به‌همین سبب، ما با سلسله‌ی از فیلسوفان، عارفان، شاعران، متکلمان، مفسّران، محدّثان، فقیهان و… در قرون پسین مواجهیم. بدین امر دقّت نماییم که فتوحات اسلامی کمتر با روح معنوی و اخلاقی رخ داد؛ بلکه بیشتر غلبه و قهر و خشونت و توحّش در آن خودنمایی می‌کرد. می‌خواهیم بگوییم شکوفایی‌های که در دوره‌ی اسلامی در بلاد اسلامی رخ دادند، بیشتر محصول روح اقوامی بودند که گرچند تازه مسلمان شده بودند، اما پیش از آن واجد روحِ فرهنگی، معنوی و اخلاقی بودند و خلّاقیت‌های فکری، معنوی و اخلاقی بیشتر مائده‌ی این روح بود. لذا بلخ، یکی از همان کانون‌هایی است که پیش از ظهور اسلام واجدِ روح اخلاقی، معنوی و عقلیِ متمایز و برجسته بود و بدین سبب نیز اسلام را در دامان معرفت‌پرور و تفسیرگرایانه‌اش هویت. ازاین‌رو بود که فلسفه‌ی اسلامی را فارابی و ابن‌سینا تأسیس می‌کنند، معلّمانی که از گهواره و مادرشهر بلخ سر برآورده‌اند. اگر نگوییم در روح نهضتِ ترجمه به‌مثابه رنسانس اسلامی روحِ فرهنگیِ بلخ حاکم است؛ اما بدون تردید یکی از پایه‌ی اساسیِ آن به‌شمار می‌آید. در حوزه‌ی کلام بسیاری از متکلمان معتزلی و عقل‌گرا از حوزه‌ی بلخ سربرآورده‌اند و جریان عقل‌گرایی به‌طور عام از قلمرو روحیِ بلخ سرچشمه گرفته است، به‌طوری که عقل‌گراترین فقیه، متکلم و فیلسوف را در این حوزه شاهدیم. اگر جغرافیای زبان فارسی را مدّنظر داشته باشیم، بلخ بنیادی‌ترین مهد و شکوفایی زبان فارسی به‌حساب می‌آید. قبل و بعد از فرهنگ اسلامی زبان آریانی/دری زبانِ اصلی و علمیِ آن بوده است. در بلخ و از طریق آفرینش‌های ادبیِ همین حوزه است که زبان فارسی غنای نیرومند خودش را ظهور می‌بخشد. حوزه‌ی فرهنگیِ زبان فارسی هم از حیث تاریخی و هم علمی بدون ثمرات فرهنگیِ بلخ، هویتی ندارد.

به‌هر تقدیر، قلمرو روحی و عملیِ بلخ باستان اکنون در آتش فاجعه و تباهی می‌سوزد. تباهی‌زدگی، آشفتگی، بلاتکلیفی و توحّشِ مسلّط بر آن، اصالتاً در غیاب سنّت عقلانیِ بلخ ریشه دارد. شقاوت و ویرانیِ که هر روز ما را به عقب می‌راند و سروری‌خواهی‌های حقیرانه‌ای که از اطراف و اکناف حواله‌ی روحِ زخمیِ ما می‌شود، بدون تردید از فراموشیِ مکتب و سنّت فکریِ بلخ یعنی در همان از خود-بیگانگیِ نفس‌مان منشأ می‌یابد. این‌که ویرانیْ به‌عنوان تقدیر اکنون ما دیگران را به قهقه‌ی مستانه می‌اندازد و آنان از عجز و استیصالِ هستیِ تاریخیِ ما شادمانی می‌طلبد و نه بر گور که بر جنازه‌های به‌خون‌ نشسته‌ی ما به هر شکلی پای‌کوبی به‌راه می‌اندازند، ذاتاً به یک روح کودکانه و کین‌توزانه بازمی‌گردد. لیکن بازگشت به وطن و روحِ فرهنگیِ خویش نمی‌تواند در واکنش به این بادهای خاک‌آلود صورت بگیرد. از طرفی، این امر بازگشت به گذشته نیست، بلکه تجدید عهد با روحی است که فارغ از زمان می‌ایستد و لذا می‌توان از آن مدد جست و به سمت آینده عزیمت کرد.

بیاییم بحرانِ نظری و عملیِ کنونی را در آیینه‌ی غیاب و فراموشیِ سنّت عقلانیِ بلخ ببینیم. گرفتارشدنِ نفسِ ما در هیولای فساد و جنگ و غارت از حیث اساسی محصول پشت‌کردن ما با قلمرو مذکور بود. ما در پرسش و اکتفا‌نکردن به امر موجود تجدید و تجدّد پیدا می‌کنیم، و تا چیزی در جان و روح ما ننشسته و تجربه نشده باشد، فرارَوی از آن نیز بی‌معناست. به‌هرتقدیر، قلمرو فرهنگی و روحیِ بلخ امروز مورد هجوم بی‌منطق‌ترین گروه و متوحّش‌ترین ایدئولوژیِ نژادی-مذهبی قرار گرفته است. اینک، جای بلخِ فرهنگ و فرهنگِ بلخ را کشتار، بی‌عدالتی، کوچ اجباری، فئودالیسم زمین‌خوار و هژمونیِ درنده‌ی نژادی گرفته است. امروز بلخ خود را فراموش نموده و فقط با چشمان خونینْ نظاره‌گر نسل‌کشی و آوارگی بر تن دریده و لگدمال‌شده‌اش است. بلخِ بامیک ردای فراموشی و سکوت و حیرت به دوش انداخته و در تاریکیِ مطلق فرو رفته است. نام بلخ اکنون نه با فرهنگ گذشته و خلّاقیت‌های آن، بلکه با قتل‌عام و کوچ و ویرانی و آوارگی گره خورده است. به یک معنا، اکنون بلخ به دار آویخته می‌شود. تنها می‌خواهیم تذکّر دهیم که گزارش کشتار و ترور و کوچ‌اجباریِ این روزها در قلمرو بلخ را با توجّه به پس‌زمینه‌ی آن مطالعه نماییم. بلخ پس از ظهور اسلام، نه تنها به زوال و انحطاط روحی و فکری دچار آمد، بلکه رفته رفته جسم و تن معنوی و هنری آن نیز مورد اتهام قرار گرفت، تکفیر شد و از اواخر قرن نوزدهم به بعد یا تخریب گردید، یا غارت شد و یا چونان پاره‌ی دیگر از پیکرش (بامیان) از شرم فروپاشید و خاکستر شد. امروزه زنان در بلخ در برابر خوف‌ناک‌ترین رژیم تروریستی برای دفاع از انسانی‌ترین حقوق‌شان مبارزه می‌کنند، اما وحشیانه مورد تجاوز قرار می‌گیرند و به شکل زنجیره‌ای به قتل می‌رسند. بی‌دفاع‌ترین مردمان در بلخاب، بی‌هیچ دلیلی نسل‌کُشی می‌شوند و بسیاری دیگر در مزار شریف از خانه و کاشانه‌شان کوچانده و در قلب تاریک‌ترین سرنوشت پرتاب می‌گردند. هر آن‌چه بر سرنوشت بلخ در تاریخ معاصر رفته و می‌رود- چه از سوی عیّاش‌ترین رهبران و تاجران سیاسیِ مردم و چه اینک از جانب تروریستی‌ترین ایدئولوژی حاکم- آگاهانه یا ناآگاهانه هویت تاریخیِ بلخ را نشانه می‌رود. به همین دلیل است بلخْ که روزگاری گهواره‌ی تمدّن در شرق بود، اینک به چراگاه بیابان‌گردان بدل شده و از مدینه به بادیه تغییر ماهیت داده است. نه تنها جنایات بشریِ طالبان در بلخ که در تمام نقاط افغانستان با سکوت و ترس بدرقه می‌شوند و نه تنها در افغانستان که در تمام کشورها جوامع به گروگان گرفته شده و انسان به بردگی رفته است. اما پاسخ این همه سکوت و اسکات، ترس و ارعاب، ناعقلانیّت و فریب با تمام مناسبات‌اش چیزی جز فاجعه‌ی جمعی نخواهد بود. انسان در تاریخ معاصر خود را با هر گامی به فاجعه نزدیک‌تر کرده است؛ اما دولت‌های مقتدر و صاحبان منافع بزرگ، رهبران و پیشوایان جوامع، نخبگان مطیع و روشن‌فکران نژادباور، نخستین مسئولان این فجایع خواهند بود.