اسلایدر اندیشه تحلیل فرهنگ و هنر

بامیان، آگاهی و آوارگی

به یاد آر تاریکی و سرمای سخت را
در این درّه که از آه و فغان غوغاست
برشت، اُپرای سه پولی
آگاهیِ انسان اصالتاً آگاهیِ تاریخی و زمینی است. باورها و معتقَدات یا هرآن‌چه به‌عنوان مذهب/دین یا متخَذ از آن‌ها، به میان می‌آید و وارد ذهن او می‌شود، نوعاً به‌عنوان آگاهیِ غیرتاریخی یعنی حقایقِ ازلی-ابدی معرّفی می‌شوند؛ البته تاریخی‌دانستن آن، محصول زاویه‌ی دید انتقادی است؛ دیدی که می‌خواهد بگوید الاهی یا فراتاریخی‌دانستن یک نوع آگاهی تحت نام دین و… اصالتاً محصول تاریخِ طبیعیِ انسان و چگونگیِ مواجهه و پاسخ او با جهان و طبیعت است.

به‌هرروی، این دو نوع آگاهی متضاداند، اما تاریخی یا الاهی، هردو به‌نحو مستقیم یا غیرمستقیم بر روال زندگی و تقدیرِ عینیِ انسان و بر قُرب و بُعد او از مسائلِ اساسیِ زندگی‌اش، تأثیر دارند. پس مسأله، تضاد این دو و از منظر انضمامی، جایگزینی و اشغالِ جایگاهِ این دو آگاهی است؛ این‌که کدام یک جایگاه دیگری را اشغال می‌نماید و دیگری را از صحنه می‌رانَد، یا بگوییم تا چه اندازه قبض و بسط پیدا می‌کنند و محدوده‌ی دیگری را تنگ می‌گرداند و از این طریق حیات عینی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

روشن است که چیرگیِ آگاهیِ غیرتاریخی/مذهبی زمانی اتفاق می‌افتد که آگاهی تاریخی کنار رفته باشد یا پیشاپیش ممنوع گردد، و بالعکس. این را از آن رو می‌گویم که در جهان فرهنگیِ ما، اگر ما به تضاد و تقابل آگاهیِ تاریخی و آگاهی‌ای مذهبی نسبت به مسأله‌ای برخورد نماییم، این تضاد از طریق تقدّمِ آگاهیِ مذهبی رفع و حل می‌شود. مثلاً در قلمرو تاریخ و کلام شیعی، اگر کسی از حیث تاریخی فلان فعل را از امامی خطا بداند، از حیث باور مذهبی نمی‌تواند به خطابودن آن معتقد باشد؛ چرا که سرزدن فعلِ خطا از امام با ایده‌ی عصمت در تقابل می‌افتد؛ از این طریق، آگاهی مذهبی، آگاهیِ تاریخی را کنار می‌زند. این مثالی بود برای توضیح مسأله. اما دشواری اساسی زمانی ظهور می‌کند که این آگاهیِ مذهبی حداکثری می‌شود، وارد عرصه‌ی عمومی می‌گردد و نه تنها آگاهیِ تاریخی را کنار می‌زند؛ بلکه خود نقش آن را به عهده می‌گیرد؛ یعنی آن‌چه را تاریخی نیست، تاریخی جلوه می‌دهد و نیز آن‌چه را مسئولیت تاریخی کسی نمی‌تواند باشد، به جای مسئولیت تاریخیِ او می‌نشاند.

به‌هرروی، با توجّه به قهرِ مناسبات زمانه می‌خواهم بگویم چیرگی و سلطه‌ی بلامنازعِ آگاهیِ غیرتاریخی و غیرانضمامی به‌مثابهِ دُشنه‌ی عمل می‌کند که دیدگان را می‌دَرد، یا چنان واقعیت را می‌پوشاند که هر فهمی از آن ناممکن می‌شود؛ جز معرفت انتزاعی و غیرواقعی/شِبه واقعی. به‌همین دلیل، برآیند آن جز یک معرفت اخلاقی و نامرتبط از پدیده‌ها نیست؛ معرفتی که به‌وزان بازماندن از درکِ اصل واقعیت، از تأثیر و تغییر آن نیز بازمی‌ماند. ترومای معرفتی دقیقاً زمانی رخ می‌دهد که قومی در تاریخ جایگاه و نقش این دو آگاهی را اشتباه بگیرد. نیچه زمانی به‌طور کاملاً عمیق اعلام کرده بود که هستی یا واقعیت هرگز از تمایلات اخلاقیِ انسان تبعیت نمی‌کند و نیز هیچ غایت اخلاقی‌ای فرای جهان وجود ندارد.

اما این‌که آگاهیِ مذهبی انسان را از تاریخ جدا می‌کند، بدان سبب است که در بنیان ماجرا نه تنها از روابطِ عینیِ پدیده‌ها چیزی به دست نمی‌آورد؛ بلکه با چند هنجار اخلاقیِ شِبه‌آگاهی، این روابط را به‌طرز عجیبی تحریف می‌نماید. از قضا، ایده‌ی دین افیون توده‌هاست باید این‌طور فهمیده شود که سلطه و چیرگیِ تمامیت‌خواهانه‌ی آگاهیِ دینی، توده‌ها را از تاریخ می‌کَند و آن‌ها را غیرتاریخی می‌سازد؛ سپس آن‌ها آن‌چه را تاریخی نیست، تاریخی می‌پندارد و بالعکس. به عبارت دیگر، آن‌ها را از فهمِ آن‌چه به اصل زندگیِ آن‌ها مرتبط است، بیگانه می‌کند. مهم‌ترین سببی که موجب شده توده‌هایی در تاریخ هماره موضوع سرکوب و خشونت و حتی حذف قرار گیرند، بیگانه‌بودن/شدن آن‌ها با واقعیت‌ها و روابطی است که زندگیِ آن‌ها مستقیماً در گرو آن‌ها قرار دارد. به‌طور نمونه، جامعه‌ی هزاره به‌طور عام، یک جامعه‌ی غیرسیاسی و جامعه‌ای است که جایگاه و نقش دو آگاهیِ مزبور را اشتباه گرفته و بدین سبب (چیرگیِ آگاهیِ غیرتاریخی بر ذهنیت‌اش/روح جمعی‌اش)، جایگاه تاریخی‌اش را فراموش کرده و از دست داده است. بدین نمط، انسانِ هزاره پیش از آوارگی از سرزمین آبایی‌اش، از فرهنگ، تمدّن، ادب، هنر و معنویت خویش آواره است. او یک آواره‌ی فرهنگی است تا یک آواره‌ی جغرافیایی. یقیناً به همین دلیل است که او در اعصار قرین، قرون آغازین‌اش را از یاد برده و پاره‌های میراث گران‌سنگ و صُحُف معنویِ خویش را دور انداخته است. این‌که او در قرون اخیر بیشتر برای دیگران زیسته است، برای حفاظت و امنیت دیگران خود را قربانی کرده است، نه از آوارگیِ فرهنگیِ خویشتن بل از آوارگیِ خِرد دیگران سخن گفته، و در مجموع، خود را در سایه‌ی دیگری حفظ، احیا و تفسیر کرده است، را باید در چیرگی تمامیت‌خواهانه‌ی آگاهیِ غیرتاریخی و بیگانگی از واقعیت تاریخی‌اش جست‌وجو کرد.

بامیان یکی از مهم‌ترین کانون آگاهیِ تاریخیِ ماست. بلخ و هرات و غور و غزنین به‌عنوان کانون‌های دیگرِ آگاهیِ تاریخیِ ما باید معرّفی شود. عزیمت از این کانون‌ها می‌تواند ما را به واقعیت تاریخیِ ما نزدیک‌تر و آشناتر سازد. اصیل‌ترین نقطه‌ی عزیمت، قرون پیشااسلامی است. یک بار دیگر باید این قرون پیشااسلامی را در آگاهیِ خویش زیست و تجربه کرد و نسبت‌های خویش با جهان را در آن‌جا به یاد آورد. این نقطه بُن و بنیاد است. هرچند جهلْ، همچون خوره بر پیکر بامیان هجوم آورده و بامیان ردّپاهای بزرگ سفاهت و خیانت را در خاطره‌اش حفظ کرده است. اما می‌توان از این‌ها عبور کرد و با آگاهی از هر خدمت و خیانتی، ورای آن به غنای حقیقیِ آن از پس گرد و غبار قرون واقف شد و واقعیت زندگیِ خویش را پی‌افتاد.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید