Uncategorized

۲.بهرۀ دوم: تصور فروپاشیِ معنا؛ کوشش‌های کارناپ

پاره‌ی دوم و پایانی
رودلف کارناپ کوشش می‌کند با استفاده از معیار تمیزِ گزاره‌های معنادار از بی‌معنا یا «تأییدپذیری» و «تحلیل منطقیِ زبان» نشان دهد که گزاره‌های متافیزیکی فاقد معنا اند و چیزی نمی‌گویند. این‌که کارناپ فلسفه را به منطق فروکاست می‌کند، هرچند به اجمال، گزارش شد. لذا درین فرصت، به نحوِ منطقیِ زبان، پرسش‌های درون‌دست‌گاهی و فروپاشیِ بودگارِ معنا در متافیزیک – هر چند مختصر – پرداخته می‌شود.
۱٫۱٫ نحو منطقی زبان / Logical syntax of language:
در نحوِ منطقیِ زبان چیزی که اهمیت دارد، صورتِ زبان است، نه معنای آن. Formal theory / نظریۀ صوری، صورتِ زبان را تحلیل می‌کند و هیچ‌کاری به معنایِ اجزاء آن ندارد. مثلا در تحلیل منطقی زبان از این جمله که «این کتاب سیاه است»؛ فقط اجزاء و اظهارات شکلی‌اش مد نظر گرفته می‌شود: اسم، فعل و صفت. کارناپ خودش هم تذکر می‌دهد که به دلیل موضوعیت داشتنِ ساختار صوریِ زبان و نه معنای آن در تحلیل منطقی، به جای گزاره (Proposition) که ناظر به محتوا است، از اصطلاحِ جمله (Sentence) که فرم و شکل اجزاء و ترکیب آن اجزاء را می‌رساند، استفاده می‌گردد. از این‌رو، نحو منطقی زبان، نظریه ای است دربارۀ ساختارِ صوری سیستم‌های زبانی که هیچ بازخوردی با معنای زبان و گزاره‌های زبانی ندارد. کارناپ، در طرح نظریۀ صوری زبان، متأثر از دیوید هیلبرت بود، که سعی کرد حساب را در قالب صوری تحلیل کند و به آن نظم ببخشد. یا به عبارت دیگر، حساب را مهندسی کرده و به نظم هندسه نزدیک کند. حاصلِ تلاش‌های هیلبرت در تعریف اصول موضوعه و سامان‌بخشی به حساب، تدوین تئوری فرا ریاضیات / Meta mathematics بود. همان‌گونه که هیلبرت، «۱» را فقط به عنوان یک علامت نشان می‌داد و به معنای آن کار نداشت، کارناپ نیز، در تحلیل منطقیِ زبان، نشانه‌های زبانی را، صرفا یک نشانه / علامت می‌داند و به معنای آن کار ندارد. از دیدگاهِ تحلیلِ صوری زبان، سیستم‌های زبانی – چه زبان‌های طبیعی (Natural Languages) و چه زبان‌های مصنوعی (Artificial Languages) – دو نوع قواعد دارند:
۱: قواعد ساختی/ظاهری/ Formation Rules:
قواعد ساختی، نشان می‌دهند که چگونه می‌توان در درون یک سیستم زبانی با کنار هم چیدنِ نشانه‌ها کوچک‌ترین واحد زبان یعنی «جمله» را ساخت. قواعد ساخت و تشکیل‌دهنده، مشابهت جدی به نحو و دستورزبان می‌رساند، اما با آن دو فرق عمده دارد: نخست این‌که نحو با معنا معاونت دارد، اما نحوِ منطقی ربطی به معنایِ نشانه‌ها ندارد. دوم این‌که امکان دارد یک جمله به لحاظِ دستور زبان درست و معنادار باشد، اما به لحاظِ نحوِ منطقی بی‌معنا باشد: «غارِ سیاه می‌دود، جیغِ بنفش می‌کشد»، به لحاظ نحو دستوری اشکالی ندارد، اما اگر به لحاظ منطقی تحلیل شود، بی‌معنا و غلط است. به این دلیل که منطق اجازه نمی‌دهد که اسمِ غار با فعلِ دویدن بیاید و جیغِ بنفش نیز، محذور و امتناع منطقی دارد (Carnap, 1996: 41).
قواعدِ ساخت و تأسیسِ جمله، در زبان‌های مصنوعی نسبت به زبان‌های طبیعی دقیق‌تر است. زبان مصنوعی هم‌ارز با دقتی که دارد، ضعیف است. بسیاری از مفاهیمی را که زبان طبیعی منتقل می‌کند را، نمی‌تواند منتقل کند. اما زبان طبیعی هم‌تراز با قدرتی که دارد، ابهام دارد و حضورِ ابهاماتِ دردسرساز در آن سبب می‌شود، که برای خلقِ گفتار علمی، زبان‌های مصنوعی تأسیس شوند. نخستین زبانِ مصنوعی را گوتلوب فرگه در کتاب مفهوم‌نگاشتِ خویش ساخت و پس از آن راسل و وایتهد یکی از مهم‌ترین زبان‌های مصنوعی را برای گفتگوی علمی و بر بنیادِ فروکاستِ «حساب» به «منطق» تدوین کردند. زبانی که راسل و وایتهد تدوین کرده اند (Principia Mathematica) محمولات را با حروف یونانی و متغیرها را با حروف انگلیسی نمایش می‌دهند.
۲: قواعد انتقالی/استنتاجی/ Transformation Rules:
این قواعد، امکانِ انتقالِ منطقی از یک جمله را به جملۀ دیگر فراهم می‌آورند و نشان می‌دهند که چگونه، جمله‌ای از جملۀ دیگر، استنتاج شود. قواعد انتقالی، از جهاتی به منطق قیاسی (ارسطویی) شباهت دارد و از جهاتی ندارد: قواعد انتقال با منطق قیاسی از آن‌رو متفاوت اند که طبقِ برداشتِ قدیمنه از زبان و منطق، زبان را نحوِ ترکیب نشانه‌های زبانی و منطقِ قیاسی را نحوِ عقل و گزاره‌های عقلی (معنا) می‌دانستند (. در صورتی که منطق جدید و قواعد انتقال کارناپ، سروکار منطق را با معنا و معنایِ نشانه‌ها انکار و آن را صرفا بر صورت و تحلیل روابطِ صوری نشانه‌ها متکی می‌بیند (Carnap, 1996: 43).
هر سیستم زبانی دارای سه چیز است: کلمات، قواعد ساخت و قواعد تبدیل. در قواعدِ ساختِ جمله، فقط نحو و دستور زبان دخیل نیست، بل‌که باید شرایطِ منطقی ساختِ جمله نیز، مدنظر گرفته شود. اما قواعدِ تبدیل مطلقا ماهیتِ منطقی دارند. از این‌رو، صدق و کذبِ جملات، مبتنی بر تحلیل منطقی و به طور فرمال، در دو صورت امکان‌پذیر است: نخست این‌که دربارۀ ساختِ درست یا غلط جمله به طور صوری داوری گردد و دوم این‌که امکانِ استخراجِ آن از اصول موضوعه بر پایۀ قواعد ساخت و قواعد انتقال سنجیده شود.
۱٫۲٫ حذفِ متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان:
کارناپ در کتابِ «حذف متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان / The Elimination of Metaphysics through Logical Analysis of Language» سه شرط را برای معناداری یک گزاره / جمله ارایه می‌دهد:
۱: همۀ واژه‌های حاضر در جمله معنادار باشند: برای فهمِ معنادار بودن واژه‌های حاضر در جمله، نخست باید، جملۀ مبنا / Elementary Sentence ارایه گردد، سپس شرایطِ امکان اثباتِ جملۀ مبنا سنجیده شود و در نهایت، اگر جملۀ مبنا (ساده‌ترین صورتِ ارایۀ جمله) اثبات‌پذیر و مشاهداتی بود، آن جمله معنادار است، در غیر این صورت، فاقد معنای معرفت‌بخش خواهد بود.
۲: اشراف به قواعد ساختِ جمله: جمله، به لحاظ دستور زبان و نحو دستوریِ زبانی که در آن ساخته می‌شود، درست‌ساخت باشد.
۳: جمله، از نظر قواعد منطقی زبان درست ساخته شده باشد؛ چرا که امکان دارد، یک جمله به لحاظ گرامری درست باشد، اما به لحاظِ منطقی، معنادار نباشد: به لحاظ منطقی نمی‌توان هر محمولی را بر هر موضوعی حمل کرد (موسوی، ۱۳۹۹: ۶۷).
جملات متافیزیکی این شروط سه‌گانۀ معناداری را تکمیل نمی‌توانند. آن‌ها حتی اگر، به لحاظ گرامری درست‌ساخت باشند، از یک‌سو شامل واژه‌های بی‌معنا اند و از دیگر سو به لحاظ منطقی غلط‌ساخت اند. حتی گاهی هردو مشکل را توأم دارند. پس، جملات متافیزیکی فاقد معنای معرفت‌بخش اند. یعنی Pseudo-statement و Pseudo-concept اند. مثلا گزارۀ «الف یک شیء فی نفسه (Thing in itself) است» نه به لحاظ تجربی و مشاهداتی اثبات/تأییدپذیر است و نه قابل تحویل به جملۀ مبناییِ مشاهده‌پذیر است، پس فاقد معنای معرفت‌بخش بوده و چیزی را اظهار نمی‌کند.
۱٫۳٫ پرسش‌هایِ بیرون‌دست‌گاهی / External Question:
از نظر کارناپ در مواجهه با جهان خارج و موجودات دو نوع پرسش را می‌توان مطرح کرد: یکی پرسش‌های درون‌دستگاهی (Internal Question) است؛ که در رابطه با موجودات خاص و معین طرح و بر بنیادِ نوع و خصوصیتِ ساختار زبانیِ شان پاسخ می‌یابند. ‌اگر ساختار زبانیِ آن‌ها ناظر به امور واقع (Factual) باشد، با استفاده از روش‌های تجربی اثبات شده و پاسخ می‌یابد. وانگهی اگر، ساختارِ زبانی آن منطقی (Logical) باشد، روشِ منطقیِ محض، پاسخ‌گوی آن خواهد بود. ولی نوع دومِ پرسش‌ها از موجودات به صورت کلی مطرح می‌شوند و بیرون‌دستگاهی ‌(External Question) اند (احمدی، ۱۳۹۸: ۱۵۸). پرسش‌های بیرون‌دستگاهی علمی (مشاهداتی) و منطقی نیستند و چیزی دربارۀ جهان نمی‌گویند، بل‌که از مسائل عملی و بی‌معنا و مهمل اند. این پرسش‌ها اگر به هیچ عنوان با شواهد تجربی در تعارض قرار نگیرند، تأیید یا ابطال آن‌ها به تصمیم عملی (Matter of practical Decision) بستگی دارد. به عبارت دیگر، نسبت دادنِ معنا به پرسش‌های کلی و برون‌دستگاهی کاملا اختیاری است.
۱٫۴٫ فروپاشی معنا:
به طور عمده کارناپ چهار تجربۀ فکری دارد: تجربۀ نخستِ او فروکاست‌گرایی / Reductionism است و کوشش می‌کند همۀ علوم را به داده‌های حسی فروکاست کند. تجربۀ دوم او از تفکر، بر پایۀ نحو منطقی رقم می‌خورد و صورت و ظاهر زبان را به شکل منطقی بازسازی و تحلیل می‌کند. تجربۀ سوم او، وانگهی که نحو / Syntax را بررسی می‌کند، به مطالعۀ معنا / Semantics نیز می‌پردازد و در سرانجام کارناپ در آخرین تجربه‌اش از تفکر، عطفِ توجه می‌کند به مسألۀ استقراء و می‌کوشد آن‌را کمی کرده و معیاری برای آن به دست آورد. چیزی که سرشتِ تجربیاتِ چهارگانۀ او را از تفکر، به هم متصل می‌کند، چند چیز است: تأکید به روش علمی، منطق‌گرایی و پافشاری قاطعانه بر بی‌معنایی گزاره‌های متافیزیکی. از نظر کارناپ، به هیچ وجۀ ممکن، متافیزیک معنایِ معرفت‌بخش ندارد، بل‌که صرفا سرشتِ بیانی دارد. یعنی گزاره‌های متافیزیکی چیزی را اظهار نمی‌کنند، چیزی نمی‌گویند و امری را آشکار نمی‌نمایند، بل‌که شبیه موسیقی و شعر، فقط می‌تواند به مثابۀ بیان (Metaphysics as Expression) مطرح باشند.
زبان به طور عمده، دو کارکرد دارد: کارکردِ بیانی و کارکردِ اظهاری / بازنمایانه. صدق و کذبِ گزاره‌ها، به ادعا بر می‌گردد. جایی که ادعایی وجود نداشته باشد، صدق و کذبی هم وجود ندارد و ادعا هم به نوبۀ خود، بر کارکردِ اظهاریِ زبان مبتنی است. از این‌رو، کارکرد بازنمایانۀ زبان، چیزی از عالم خارج به ما می‌دهد، در حالی که کارکردِ بیانی، تنها یک نشانه است: چیزی نمی‌گوید و ادعایی هم ندارد. موسیقی، غزل و اشعار عامیانه، همه برساختۀ کارکردِ بیانی زبان اند و ربطی به بازنمایی زبانی ندارند. گزاره‌های متافیزیکی از جنس اشعار و ترانه‌های فولکلور و محلی اند. گفتاری که در بستر متافیزیک خلق می‌شود، هیچ فرقی با دمبورۀ هزارگی و سازِ داوود سرخوش و دلارام جاغوری ندارد. البته با این تفاوت که متافیزیک فریبنده است و با این‌که فاقد عمل‌کرد اظهاری و فقط بیانی است، اما ادعای شناختی دارد و ادعا می‌کند که ادعایی دارد و چیزی را توضیح داده و بازنمایی می‌کند؛ در صورتی که شاعر و دمبوره‌نواز چنین ادعایی ندارد: پس با متافیزیک به دلیل مدعیاتِ کاذب و فریبنده‌اش باید، خصم ورزید. البته، تشخیص وجه اظهاری و بیانی در گزاره‌ها، بر عهدۀ تحلیل منطقیِ زبان است و اثبات متافیزیک به مثابۀ بیان، نیز از ره‌گذر تحلیل منطقی امکان‌پذیر می‌گردد. بنابراین، از نظر کارناپ، متافیزیک به هیچ وجه، نمی‌تواند، معنایِ معرفت‌بخش داشته باشد (Carnap, 1996: 26 – ۳۱).
۲. بهرۀ سوم: کوششی در طرح پرسش از امکان معنا در متافیزیک:
اهمِ آراءِ پوزیتویست‌های منطقی و رودلف کارناپ، از آن‌رو گزارش شد که از ضخامت و استحکام برخی مسلمات کاسته شده و تصورِ هرچند ابتدایی از احتمالِ فقدانِ معنای معرفت‌بخش در متافیزیک، ایجاد شود. درین بهره، کوشش می‌شود، خیلی مختصر، برای طرحِ پرسشِ مجدد از امکانِ معنا در متافیزیک و معنادار بودنِ نسبتِ آن با تاریخ، تلاش شود.
متافیزیک و تاریخ:
نسبتِ تاریخ و متافیزیک، به دو صورت قابل تصور است: یکی به طورِ قدیم و دیگری به طرزِ جدید. نگاهِ سنتی و قدیمنه، تاریخ را به مثابۀ گذشته می‌فهمد و نسبتِ تاریخ و متافیزیک را بر بنیادِ «گذشتۀ متافیزیک»، سرگذشت و سیر و تحول آن در طول تاریخ تحلیل می‌کند. اما نگاهِ جدید، تاریخ را نه به عنوان گذشته، بل‌که به مثابۀ سرشتِ چیزها – عجالتا متافیزیک – پی‌می‌افتد و ردِ پایِ آن‌را تا اکنون و حتی آینده، پی می‌گیرد. به معنای دیگر، از این دیدگاه، همه‌چیز، سرشتِ تاریخی دارد و تاریخ حقایق را می‌سازد. لذا، تحلیلِ نسبتِ متافیزیک و تاریخ، در برداشتِ ثانوی از تاریخ، دارایِ ماهیتِ پیچیده بوده و تاریخ را چونان جوهر و برسازندۀ حقایق گذشته، رخدادهای اکنون و افق‌های آینده می‌داند. از این‌رو، بحث از نسبتِ تاریخ و متافیزیک، علاوه بر تحلیل سرگذشتِ تاریخیِ آن، سرشت و سرنوشتِ تاریخیِ آن را نیز در بر می‌گیرد. به معنای دیگر، تحلیل نسبتِ تاریخ و متافیزیک، تحلیلِ نسبت اکنون و متافیزیک را نیز، به دنبال دارد و نشان می‌دهد، که متافیزیک با اکنونیت بر چه نسبتی تقویم می‌گردد و قادر به خلقِ چه امکان‌هایی برای تحلیلِ بن‌بستِ تفکر در اکنون است؟ متافیزیک یک امر تاریخی است، اما آیا این امر تاریخی قادر به بازسازی خرد و درکِ وجوهِ باطنیِ منطقِ انحطاطِ خرد و غیبتِ آن است؟ می‌تواند صورتِ معقولِ امتناعِ تفکر را، در فرهنگ اسلامی – به ویژه زیست‌جهان بلخی – به دیدرس نهد؟ نسبتِ متافیزیک با اکنونیت و مآلا تقدیر تاریخی تفکر چیست و بازگشت به آن یا تجدید عهدِ نوآیین با آن از افقِ اکنون، در عبور از برهه‌های غیبتِ خرد، چه ابزارِ منطقی یا چشم‌اندازِ منطقیِ را برای فهمِ اکنون به دست می‌دهد؟ این پرسش‌ها – با اهتمامِ زیرچشمی به نقدِ متافیزیک از سوی پوزیتویست‌ها – در دو بند، قابل طرح اند:
الف. پرسش از متافیزیک:
آیا متافیزیک می‌تواند، وضعیت کنونی تفکر و تقدیر تاریخیِ آن را قابل فهم کند؟ یا معنایِ معرفت‌بخشی از اکنون و شرایطِ تاریخیِ زیست‌جهانِ تفکر و حتی ماهیتِ این زیست‌جهان و پارادایمِ حاکم بر تفکر، ارایه دهد؟ تفکر متافیزیکی چه امکانِ منطقیِ را برای اندیشیدن می‌تواند مهیا ببیند؟ درست است که – خلافِ ادعای پوزیتویست‌ها – نمی‌شود به صرفِ غیرمشاهداتی بودنِ گزاره‌های متافیزیکی، آن‌ها را فاقد معنا تصور کرد، اما اگر متافیزیک با تاریخ و اکنونیتِ امرِ تاریخی نسبتی نداشته باشد و نتواند امکان‌های تفکر را به فعلیت برساند و حتی خودش تبدیل به معضل و خطری برای اندیشیدن شود، باز هم ضرورتی در دوامِ آن و توجیه معقولی برای کوشش در منطق‌پذیر نمودن گفتگو و خلق گفتار بر بسترِ آن، قابل تصور خواهد بود؟
ب. پرسش از نسبتِ متافیزیک و تاریخ:
اگر متافیزیک قادر به صورت‌بندیِ منطقیِ فهمِ آدمی از جهان است و می‌تواند ذواتِ امتناعات تفکر را إشراق کند و منطقی را برای مواجهه با سنت و مسائلِ مرتبط و برآمده از آن تأسیس نماید؛ درین‌صورت عجالتا باید نسبتِ متافیزیک و تاریخ تحلیل و به‌پرسش گرفته شود. اگر تفکر متافیزیکی، بالذات انتزاعی نیست، چرا پیوندِ انضمامیِ آن با تاریخ و اکنون تقدیر نشده است؟ چه گسستی بین تاریخ و متافیزیک رخنه کرده است؟ آیا گسست تاریخ و متافیزیک، به سلطۀ ناعقلانیت بر اکنونیت امکان داده است؟ روزگار کنونی تفکر در جهان اسلام و فرهنگ پارسی – بلخی چه نسبتی با فارابی، ابن‌سینای بلخی و ابوزید بلخی دارد و می‌تواند داشته باشد؟ اگر متافیزیک، معنادار است و بازسازی و بازتأسیس آن می‌تواند، صورت بحران را معقول کرده و اندیشیدن به بحران را ممکن کند، تجدید عهدِ نوآیین و دیگربنیاد با متافیزیک، بر چه مبنایی می‌تواند استوار باشد؟ اگر آن تجدید عهد کوشش کند، خودش را بر اساس مبانیِ که در وضعیتِ انحطاط مسلم اند، برپا کند، چیزی جز خلقِ بحرانی دیگر و به انزوا فرستادن مجدد تفکر را در پی نخواهد داشت. اما اگر در مبانیِ منحنیِ فهم و منطقِ مواجهه با انحطاط، تجدید نظر شود، درین صورت، ابتدایی‌ترین پرسش این خواهد بود که منطقِ مواجهه و تجدید نظر در مبانی از چه راهی امکان می‌یابد؟
نتیجه:
استیلا و سلطۀ دیرآهنگِ تفکر متافیزیکی، از سپیده‌دمِ یونان تا شامگاهِ دورۀ معاصر، با ظهور فلسفه‌های جدید، اعم از فلسفه‌های تحلیلی و فلسفه‌های قاره‌ای، با زحمت و نقدِ شدید و گاه جدی مواجه شد. یکی از نهضت‌هایی که به طور جدی به نقدِ متافیزیک و گزاره‌های متافیزیکی پرداخت، هم‌فکرانِ حلقۀ وین یا همان پوزیتویست‌های منطقی بودند. آن‌ها در صدد بودند، با تأکید بر تأییدپذیری، روش علمی، منطق‌گرایی و تحلیل منطقیِ زبان، وجودِ معنا را در گزاره‌های متافیزیکی در شرایطِ امتناع مطالعه کرده و احتمال هر نوع معنایِ معرفت‌بخش را از آن سلب کنند. این مقاله، با کوشش در جهتِ گزارشِ آراء آن‌ها، گذار از برخی مسلماتِ رسوب‌کرده و ته‌نشین‌شده در اذهان را در رابطه با متافیزیک، منظور می‌کرد تا به طرحِ پرسش مجدد از امکانِ معنا در متافیزیک و معناداریِ متافیزیک و تاریخ – این‌که چقدر نسبتِ ما با متافیزیک معنادار است؟ – نزدیک شود. گزارشِ آراء پوزیتویست‌ها، به طور همدلانه، بر بنیادِ تأکید مجدد و قبول آراء آن‌ها نبود، بل‌که برای فراهم نمودنِ پیش‌زمینۀ طرح پرسش، ضرورت یافت. از این‌رو، این جستار، در سه بخش دسته‌بندی شد: بخش نخست، ناخن‌نشان کردنِ چهره‌های تأثیرگذار بر پوزیتویسم ‌منطقی و گزارشِ اهم آراء آن‌ها را، بر عهده داشت. دومین بخش، تجربۀ کارناپ را از بی‌معنایی متافیزیک و طرح متافیزیک به مثابۀ بیان مد نظر می‌گرفت و بخش سوم، هر چند نه منطقا بر بنیاد دو بخش قبلی، در صدد بود، پرسشی را – بدون پاسخ ولو پاسخ ضمنی – طرح کند؛ این‌که چقدر پرسش‌ها درست و معنادار طرح شده اند، معلوم نیست.
منابع:
فارسی و عربی:
احمدی، محمد امین، قلمروهای هستی از نگاه فیلسوفان تحلیلی، قم، علوم و فرهنگ اسلامی، ۱۳۹۸٫
اوبل، توماس، رودلف کارناپ: ساختار منطقی جهان، ترجمۀ حسن عرب، تهران، زندگی روزانه، ۱۳۹۹٫
پایا، علی، کارنپ و فلسفۀ تحلیلی، تهران، مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ۱۳۷۴٫
خلیل، یاسین، منطق المعرفه العلمیه، طرابلس، الجامعه اللیبیه، ۱۹۷۱٫
موسوی‌کریمی، میرسعید، در آمدی بر فلسفۀ زبان و زبان دین، قم، دانشگاه مفید، ۱۴۰۰٫
موسوی‌کریمی، سید مسعود و پرده‌چی، سیدحسین، امکان باور به خدا در چهارچوب فلسفۀ کارناپ، دو فصل‌نامۀ علمی هستی و شناخت، سال هفتم، شمارۀ ۱، بهار و تابستان ۱۳۹۹، شمارۀ پیاپی ۱۳، صص ۶۳ – ۸۴٫
لاتین:
Carnap, Rudolf, Philosophy and logical syntax, Bristol, Thoemmes Press, 1996.
Carnap, Rudolf, The Elimination of Metaphysics through Logical Analysis of Language, in Logical Positivism, edited by A. J. Ayer, Toronto, Collier-Macmillan, 1959.
Shand, John, Central Works of philosophy: The Twentieth Century: Moore to Popper, London, Routledge, 2006.