پارهی نخست
چکیده:
ریشههای تاریخیِ تأسیسِ تفکر متافیزیکی به یونان بازگشت میکند. که پس از افلاطون و ارسطو، چه در دورۀ هلنستیک و چه در قرونوسطی، تا دورۀ جدید و معاصر، به عنوانِ یگانه سیمایِ تفکر تصور میشده است. اما در دورۀ معاصر، در سنتِ فلسفۀ قارهای و سنتِ فلسفۀ تحلیلی نقدهایی بر متافیزیک عرضه گشت که استمرار آن را با زحمت مواجه میکرد. یکی از نهضتهای فلسفیِ که بر علیه تفکر متافیزیکی، موضع گرفته بود، پوزیتویسمِ منطقی، ذیلِ فلسفۀ تحلیلی، بود. پوزیتویستها، در صدد بودند، با تمکین از روش تجربی – علمی، بیمعنایی گزارههای متافیزیکی را بر مشاهدهناپذیری و غیر تجربی بودنِ آنها، استوار کنند و متافیزیک را از حوزۀ دانش خارج نمایند. این مقاله، میکوشد، با محوریترین آراء پوزیتویستها، به ویژه رودلف کارناپ، شرایطِ امکانِ طرحِ پرسش مجدد، از متافیزیک را، البته در یک سیاق و بافتِ تاریخی، فراهم کند. از اینرو، از گزارشِ آراء پوزیتویستها شروع شده و با طرح پرسش از متافیزیک و نسبتِ آن با تاریخ، پایان مییابد.
واژگانکلیدی: کارناپ، پوزیتویسم منطقی، متافیزیک، معنا،
مقدمه:
متافیزیک پس از ارسطو، تا دورۀ معاصرِ تفکر که به شکلگیریِ فلسفههای تحلیلی و قارهای و دیگر نحلهها و نهضتهای فلسفی در جهان اروپایی مجال داد، به منزلۀ یگانه امکانِ تجربۀ تفکر و صورتِ ازلیِ اندیشیدن مطرح بود. به گونهای که فیلسوفان دورۀ رومی و اسلامی و مسیحیِ فلسفه، در صدد تداوم و در بهترین حالت، خلقِ گفتار متافیزیکی بودند. در دورۀ معاصر اما، علی رغمِ پافشاریها بر تفکر متافیزیکی و دفاع از آن، کسان/نهضتهایی بسیاری در صددِ نقد متافیزیک برآمدند و در اثبات بیمعنایی آن کوشیدند. یکی از آن جریانهای فکری ضدِ متافیزیک، حلقۀ وین بود، که بعدا به نام پوزیتویستهای منطقی و تجربهگرایان منطقی معروف شدند. کوشش آنها در نقدِ متافیزیک و اتخاذِ موضعی که کنارگذاشتنِ متافیزیک و خروج آنرا از حیطۀ دانش، الزام میکرد، بر پایۀ سه هستهودالِ محوری سامان مییافت: اثبات/تأییدپذیری، روش علمی و منطقگرایی.
در رابطه با آراء پوزیتویستها مقالاتی بسیاری نوشته شده است. اگرچه مسائلِ مرتبط به آراء آنها، پس از شکست و فروکش کردن علاقه و تعقلات فلسفی نسبت به آن در غرب، در جهان اسلام و زیستجهان پارسی مطرح شد، اما چیزی که مسلم است، این است که در حال حاضر، کوششهایی در طریقِ ترجمه و توضیحِ فلسفههای تحلیلی، به ویژه فلسفه علم و فلسفه زبان، در حوزۀ زبان پارسی به انجام رسیده است و این مقاله، از جهتِ نیاز، به طور مقطعی، میتواند آن کوششهای «دیر» اما «درست» را در توضیح موضوعاتِ مرتبط به پوزیتویسمِ منطقی و فلسفه علم، مثبت داوری کند.
علی رغمِ نامقبولیتِ آراء پوزیتویستها – که فورا از سوی کارل پاپر که در رویکردِ توصیهای به علم با آنها اشتراک داشت و فیلسوفانی که نسبت به علم رویکرد توصیفی را اختیار کرده بودند و مسألۀ پارادایم و قیاسناپذیری و ترجمهناپذیری پارادایمیک را مطرح میکردند، نقد شد – و شکستِ پروژۀ کارناپ، که بیشترین سهم را از تحلیلِ گزارههایی متافیزیکی در شرایطِ فقدان، شرایطِ فقدانِ معنا، داشت، باز هم میشود، در طرح پرسش از امکانِ معنا در متافیزیک از آراء آنها – دست کم در فروپاشیِ برخی مسلمات و مفروضات – استفاده کرد. یعنی اگرچه در امرِ پرسش از متافیزیک و سنجشِ معناداریِ گزارههای آن میشود با پوزیتویستها همگام شد، اما این همگامی در طرح پرسش، منطقا وصول به پاسخِ یکسان را ضرورت نمیبخشد. یعنی به لحاظِ منطقی، پرسشهای یکسان، ضرورتا پاسخِ واحد ندارند.
پرسش از متافیزیک به دوگونه میتواند طرح شود: یکی پرسش از جوهرِ متافیزیک و جستجویِ معنا در ذات آن و دیگر، پرسش از عَرَض یا بررسیدنِ معنادارایِ نسبت تاریخ با متافیزیک. لذا، کوشش میشود، درین مقاله، نخست، آراءِ پوزیتویستها گزارش شود، سپس تصورِ کارناپ از تجربۀ فروپاشیِ معنا در گزارههای متافیزیکی به طور همدلانه به روشنایی تحلیل در آورده شود و در آخرین گام، در طرح پرسش از معناداریِ متافیزیک و نیز معنادارایِ نسبتی که – در حال حاضر – متافیزیک با تاریخ دارد، کوشش گردد.
۱٫ بهرۀ اول: تجربۀ ساتگینِ پرسش؛ پوزیتویسمِ منطقی:
پوزیتویسمِ منطقی یا امپریسیسم منطقی بر بنیادِ جدال بر سر موجودیتِ موجوداتِ تئوریکِ فیزیکی به وجود میآید و متأثر از دعوای پلانگ و ماخ بر سرِ موجودیت یا عدم موجودیتِ الکترون، میدان و… است. این دعوا از یکسو و ظهور مجموعهدیدگاههای پوزیتویستی، شکلگیریِ هندسههای نااقلیدسی، نظریۀ نسبیت انشتاین، آراء فرگه و ویتگنشتاین از دیگرسو، سبب شد، حلقۀ وین با گرایش تجربهگرایانه و اهتمام به روش علمی ( = مشاهدۀ کمی) شکل بگیرد، که موسس آن موریتس شلیک بود. درین بهره، نخست چهرههای تأثیرگذار بر حلقۀ وین / پوزیتویسم منطقی و سپس اهمِ آراء آنها گزارش میشود.
۱٫۱٫ چهرههای تأثیرگذار بر پوزیتویسم منطقی
درین مجال عجالتا از سه چهرۀ تأثیرگذار بر حلقۀ وین و پوزیتویسم منطقی بحث میشود:
الف. اگوست کنت:
کنت پدر جامعهشناسی مدرن است و ایدۀ چشمگیر او دربارۀ تاریخ بشر، تقسیم تاریخ تفکر بشری به مراحل سه گانهاست:
۱: دورۀ الهیاتی (Theological): سرشتِ ایندوره، تفسیر انسانانگارانۀ طبیعت و نگاهِ خدا محور به پدیدههای طبیعی و ترجمۀ رخدادهای طبیعی به افعال انسانی است: سیل و خشکسالی حاصل خشم طبیعت است.
۲: دورۀ متافیزیکی (Metaphysical): خصلت عامِ این دوره، تفسیر پدیدهها بر بنیادِ قواعد یا پدیدههای متافیزیکی و خلقِ گفتارِ مبهم است.
۳: دورۀ علمی (Scientific): درین دوره شناخت تجربی میشود و روش علمی و مشاهده (Philosophical Positive) حاکم میشود.
کنت با ارایۀ این تقسیم صریحا بر علیه دورۀ الهیاتی و متافیزیکی موضع میگیرد و از دورۀ علمی و شناختِ تجربی حمایت میکند. حمله به متافیزیک و تأکید بر روش علمی از سوی او، بر نهضت پوزیتویسم منطقی تأثیر مینهد.
ب. ایمانوئل کانت:
در ابتدای قرن هجدهم لایبنتس این را ایده را طرح کرد که دو نوع گزاره وجود دارد: یکی گزارهها / حقایقی که بر عالم واقع ناظر اند (Truth of fact) و دیگری گزارهها / حقایقی که در عقل اند (Truth of reason). کانت این ایده را ادامه داد و گزارهها را به لحاظ معناشناسانه دو نوع دانست: گزارههای تحلیلی (Analytic) و گزارههای تألیفی (Synthetic). در گزارههای تحلیلی محمول مندرج در موضوع است و برای اثباتِ آن نیاز به مراجعه به عالم خارج نمیباشد. اما در گزارههای تألیفی محمول از تحلیل موضوع به دست نمیآید و نیازمند مراجعه به عالم خارج است. این دو گزاره، از جهتِ معرفتشناسانه، به پیشینی و پسینی تقسیم میشوند که گزارههای تحلیلی مطلقا پیشینی اند و گزارههای تألیفی میتوانند هم پیشینی و هم پسینی باشند. پوزیتویستها تفکیک معناشناسانۀ (Semantically) گزارهها را، البته با اختلاف نظر در برخی موارد، از کانت گرفته اند: کارناپ گزارههای ریاضی را بر خلاف کانت تحلیلی میدانست و کواین کوشش کرد این تفکیک را به چالش بکشد. بنابراین، کانت از دو جهت بر پوزیتویستها تأثیر گذاشت: یکی از طریق تفکیک معناشناسانۀ گزارهها و دیگری از طریقِ نگاهِ منفی و تقریبا بدبینانهاش به متافیزیک.
ج. لودویگ ویتگنشتاین:
مسألۀ اصلی ویتگنشتاین – چه ویتگنشتاین متقدم و چه متأخر – رابطۀ جهان و زبان بوده است. نظریهای که او در تراکتاتوس برای توضیح نسبت زبان و جهان ارایه میدهد، نظریۀ تصویری معنا (The Pictorial Theory of meaning) است. ویتگنشتاین در این نظریه توضیح میدهد که زبان و جهان، هردو، ساختارِ منطقی دارند و باید طوری با هم مرتبط شوند، که ساختارِ منطقی جهان در ساختار منطقی زبان تصویر شده و معنا را بسازد. یعنی دو فاکت (state of affair) میتوانند همدیگر را تصویر کنند: معنا، همان تصویری است، که یک فاکت از فاکت دیگر دارد. البته باید به شرایطِ امکانِ حصول تصویر توجه داشت؛ فاکتها در صورتی میتوانند همدیگر را تصویر کنند، که دست کم دو شرط عمده را داشته باشند: ساختار یکسان و تناظر یک به یک.
ساختار زبان و جهان، به لحاظِ منطقی واحد است و زبان، تصویر عالم میباشد. یعنی گزارههای زبانی عالم را تصویر میکنند، که آن تصویر، میتواند مطابق با عالم واقع باشد و میتواند با عالم واقع مطابق نباشد: از کجا میتوان معلوم کرد که آیا یک گزارۀ زبانی صادق است یا کاذب؟ معنادار است یا بیمعنا؟ ویتگنشتاین در پاسخ به این پرسش، به عناصرِ تصویر، ارجاع میدهد و میگوید که برای صدقِ یک گزاره، باید میان اجزاء و عناصرِ یک گزاره و اجزاء و عناصر عالم واقع، به طور یک به یک، تناظر وجود داشته باشد. از اینرو، میشود گزارهها را سه نوع دانست:
۱: گزارههایی که به درستی عالم را تصویر میکنند.
۲: گزارههایی که عالم را نادرست تصویر میکنند.
۳: گزارههایی که اساسا نمیتوانند عالم را – ولو نادرست – تصویر کنند.
نوعِ سومِ گزارهها، بیمعنا و مهمل هستند. چیزی دربارۀ عالم واقع نمیگویند. یعنی اصلا گزاره نیستند، بلکه شبهگزاره (Pseudo-Proposition) اند. گزارههای متافیزیکی بیمعنا، مهمل و در نهایت شبهگزاره اند. هیچ تناظری با عالم واقع ندارند و به لحاظ تجربی تأییدپذیر نیستند. لذا فقط گزارههای مشاهداتی و ناظر بر عالم واقع معنادار اند؛ یعنی گزارههای علوم تجربی. البته باید توجه داشت، بیمعنایی گزارههای متافیزیکی از نظر ویتگنشتاین، صرفا به لحاظ معرفتبخشی است، یعنی گزارههای متافیزیکی طامات و یاوه نیستند، بلکه معنای معرفتبخش ندارند و چیزی نمیگویند. بنابر این، تفکیک بین گزارههای معنادار و بیمعنا را پوزیتویستها از تراکتاتوسِ ویتگنشتاینِ متقدم گرفته بودند؛ اگرچه خود ویتگنشتاین بعدها زبان به مثابۀ کاربرد و بازیهای زبانی (Language games) را مطرح کرد.
۱٫۲٫ اهم آراء آنها
سهگانۀ ذیل را میتوان چونان مهمترینِ آراءِ پوزیتویستها، صورتبندی کرد و به طور مختصر توضیح داد:
الف. معیار تمیز گزارههای معنادار از بیمعنا:
پوزیتویستها معیار تمیز (Demarcation Criterion of) را برای تفکیک گزارههای معنادار از بیمعنا به کار میبرند. البته، نخست از معیار تمیز، اثباتپذیر (Verifiability) بودن گزارهها را منظور میداشتند، اما کارناپ به جایِ اثباتپذیر بودن گزارهها، از تأییدپذیر (Confirmability) بودن آنها برای معناداری یا بیمعنایی استفاده کرد، که بعدها کارل پاپر ابطالگرایی (Falsifiability) را معیارِ تمیز گزارههای معنادار – نه معنادار از بیمعنا – قرار داد. از نظر آنها اثبات یا تأیید تنها از رهگذر تجربه ممکن است و چون تجربه و مشاهده، گزاره را در شرایطِ امکانِ معنا یا در شرایطِ امتناع معنا قرار میدهد، فقط گزارههای تجربهپذیر و مشاهداتی (Observational) اثباتپذیر اند و بقیه گزارهها – مثلا گزارههای متافیزیکی – غیر قابل اثبات / non-verifiable هستند. مثلا از این گزارۀ متافیزیکی طالس که «اصل عالم آب است»، به هیچ وجه نمیتوان گزارهای را استخراج کرد، که چیزی دربارۀ عالم واقع بگوید، یا امکان مشاهده را داشته باشد و یا بیان کنندۀ چیزی دربارۀ آینده باشد. از اینرو، همانگونه که شلیک میگوید، معنای یک گزاره بر نحوۀ اثبات یا تحقیق تجربی آن تقویم است و صدق و کذبِ آن مشروط به تحلیل و سنجش شرایط معناداری از طریق تجربه است. البته باید توجه داشت، که گزارههای معنادار دو نوع اند: یکی ساده و دیگری پیچیده. که شرایطِ صدق و مشاهدۀ گزارههای معنادار پیچیده، مستلزم تحلیل و تحویلِ آن به گزارههای ساده و بیواسطهمشاهداتی است. بنابر این، با توجه به آنچه گفته شد، گزارههای متافیزیکی، چون تأییدپذیر و مشاهداتی نیستند، فاقدِ معنای معرفتبخش اند.
ب. منطقگرایی:
پوزیتویستها بر منطق تأکید ویژه داشتند. هانس رایشنباخ – که یکی از پوزیتویستهای به نام است – امتناع منطقی را یکی از راههای تصدیق و تکذیب جملات میدانست. از نظر او، وقتی که امکانِ تصدیق یا تکذیبِ تجربی یک گزاره وجود نداشته باشد، باید نسبتِ آن گزاره را با سه حیطهای از امتناعات و امکانات سنجید:
۱: : امتناع منطقی / Logical impossibility: تصدیق گزاره، به لحاظ منطقی امکان نداشته باشد: «بر سر درگۀ دانشگاهِ بامیان دایرۀ مربع است». این گزاره، کاذب است، چرا که منطقا دایره نمیتواند مربع باشد.
۲: امتناع فیزیکی / Physical impossibility: گزارههایی که امتناع فیزیکی داشته باشند و بر پایۀ قوانین فیزیکی صدق شان ممتنع باشد: «انسانهایی وجود دارند که سریعتر از سرعت نور حرکت میکنند.»
۳: امتناع فنی – تکنیکی / Technical impossibility: صدق یک گزارهبه لحاظ فنی و عملی امتناع داشته باشد.
امتناع یا امکانِ منطقی یک گزاره، از نظرِ رایشنباخ میتواند یکی از راههای سنجش صدق و کذب گزارههای معنادار باشد. البته، موریتس شلیک، تأیید میکند که هر گزارهای که به لحاظ منطقی تجربه شوند، معنادار اند. مهمتر از ایندو، اما رودُلف کارناپ، کتابی دارد به نام «فلسفه و نحو منطقی / Philosophy and logical syntax» که در آن در صدد است، متافیزیک را کنار بگذارد و روانشناسی را در حیطۀ دانشهای تجربی قرار دهد و فلسفه را به نحو / تحلیلِ منطقی فروکاست کند. به معنای دیگر، او گزارههای فلسفی را به سه بخش تقسیم میکند:
الف. . گزارههایِ متافیزیکی: گزارههایی اند که دربارۀ عالم خارج اند و همه مهمل میباشند.
ب. گزارههایِ روانشناسانه: گزارههایی اند که دربارۀ باور اند. بیمعنا نیستند، اما باید آنها را از حیطۀ فلسفه خارج کرد و مربوط به علوم تجربی پیافتاد.
ج. گزارههای منطقی: گزارههایی اند که در منطق و معرفتشناسی استفاده میشوند و معنادار اند.
طبق بررسیِ که کارناپ از فلسفه ارایه میدهد، خلافِ فهم سنتی از فلسفه که سه حیطۀ متافیزیک، روانشناسی و منطق را شامل بود، فلسفه فقط یک حیطه دارد، که آن نحو / تحلیل منطقی است. به عبارت دیگر، کارناپ فلسفه را به منطق فروکاست میکند: متافیزیک چون دربارۀ عالم خارج چیزی به ما نمیگوید، گزارۀ مشاهداتی ندارد، گزارههایش قابل فروکاست به گزارههای پایه / Basic statement نمیباشند و به لحاظ منطقی نیز قابل سنجش و تحلیل نیستند، پس اساسا بیمعنا است. گزارههای روانشناسی – به ویژه گزارههایی که مرتبط به شرایطِ روانیِ شناخت اند – مشاهداتی ولی از جنس علوم تجربی اند و ربطی به فلسفه ندارند. بنابر این، تنها چیزی که از فلسفه باقی میماند، همان تحلیل منطقی است؛ که از یکسو میشود شناخت را بر مبنای آن بازسازی کرد و از دیگرسو، به وسیلۀ آن از زبان ابهامزدایی نمود.
ج. تأکید بر روش علمی:
پوزیتویستها به شدت بر روش علمی تأکید میکردند و کار خودشان را فلسفۀ علمی / Scientific philosophy به شمار میگرفتند. روش علمی مسامحتا همان مشاهدۀ کمی، جمعِ مشاهدات کمی و آزمودن آنها است. یعنی، روش علمی بر بنیادِ استقراء تأسیس میشود. اولویتِ منطق استقراء در برابر منطق قیاس که چیزی جدیدی نمیگوید (نتیجه باید، تابع مقدمتین، به ویژه اخس مقدمتین باشد و چیزی خلافِ مقدمات را نگوید، وگرنه به تناقض میانجامد) نخستینبار در «نو ارغنون» فرانسیس بیکن مطرح شد، سپس جا افتاد. که پوزیتویستها به آن بسیار تأکید میکردند. البته، استقراء علاوه بر مزایایی که دارد، خالی از مشکل هم نیست؛ بهگونه ای که به طور عمده، پارادوکس و مشکلِ هیوم، کارل همپل و نلسون گودمن در رابطه با آن معروف است. به پارادوکسهای سهگانۀ استقراء، اگرچه پاسخهایی داده شده است – مثلا پاپر، گودمن و رایشنباخ به هیوم، کواین و استراپسون به همپل و کارناپ و پاتنم به گودمن پاسخهایی را داده اند – اما باز هم، مشکل استقراء برقرار است و آن پاسخها از جهاتی، جای اما و اگر، دارند. رویکردِ پوزیتویستها، مثل پاپر و لاکاتوش، به علم، توصیهای است و به وحدت علوم، پیشرفت و انباشتنی بودنِ علوم، خودکفایی علوم، تفاوت مشاهده و نظریه در علوم و تمایز میان مقاماتِ کشف و توجیه در علوم قایل اند؛ بر خلاف کسانی مثل توماس کوهن که مبتنی بر رویکرد توصیفی – تاریخی به علم، مسألۀ پارادایم را طرح میکردند و بر اساس قیاسناپذیری / Incomparability و ترجمهناپذیریِ / Untranslatability که از نظر آنها بین پارادایمها برقرار است و ارتباطِ آنها را در شرایطِ امتناع قرار میدهد، میکوشیدند اثبات کنند که علم نه پیشرفت میکند، نه وحدت دارد و نه هم انباشتنی است؛ بلکه تنها اعوجاجاتِ شکنندۀ پارادایم، قادر است که علم را اول به بحران و سپس به انقلاب دچار کند. که انقلاب در علم، تغییر پارادایم (Paradigm-shift) است، نه پیشرفت و انباشت علم.
Add Comment