سالهاست که ما به عنوان هزاره، بین لایههای پیچیدهی توهم دموکراسی در سایهی جمهوری تصنعی، خواست جمعی و هدف نهایی خود را گم کردهایم. میتوان اینگونه گفت که نظام جمهوری و تمام بار معنایی آن از جمله دموکراسی و مردم سالاری چنان تمامیت زندگی ما را در چمبرهی خود گرفته است که بین نظام جمهوری حقیقی و کارکرد واقعی آن، با آنچه ما امروز به نام نظام جمهوری پذیرفتهایم، تفکیک منطقی قائل نیستیم.
اینکه تجربهی تاریخی افغانستان هرگز خالی از جنگهای خارجی و داخلی نبوده است و رشد فقر اقتصادی و فرهنگی گریبان این کشور قوم ساختار و قوم سالار را در طول حیات خویش رها ننموده، میتواند دلیلی بر ساده فهمی و بیگانه بودن با جوهرهی نظامهای سیاسی در اندیشهی انسان افغانستانی باشد. به همین دلیل است که نه تنها مردم عادی با فهم ابتدایی در مورد سیستم سیاسی همواره مشکل داشتهاند بلکه در دایرهی کوچکتر، سیاستمداران نیز در درک و فهم اندیشهی سیاسیای که میل بر پیاده کردن آن به عنوان نظام حاکم را دارند، با مشکل غالب کردن آن مواجه بودهاند. دلیل شورشها، تمردها و نارضایتی مردم نیز در همین مسالهی طرح نظام سیاسی به عنوان دولت، جدا از شکل و جوهرهی آن ایدئولوژی در کشور بوده است. به طور مسلم اقلیتهای قومی -مذهبی در این فراز و نشیبها بیشترین زیان را متحمل میگردند.
هزارهها به عنوان یک قوم بزرگ با مذهبی متفاوت از اکثریت جامعه، در طول تاریخ از زیر تیغ تبعیض به سختی راه خود را تا امروز طی کردهاند. بنابراین اگر امروز که جامعهی افغانستان به دلیل موجودیت یک سیستم به ظاهر دموکراسی اما به لحاظ محتوایی پوچ و تو خالی، همانند دورههای قبل مشکلات حل ناشدنی خود را دارد، تمام مسیرهای هزارستان یا شهرهای بیشتر هزارهنشین با خط سرخ خون برجسته شدهاند. در این حالت باید با دید تاریخی به این مساله نگاه کرد که آیا هزارهها توانستهاند از آنچه تاکنون به عنوان داشتهی سیاسی در حافظهی تاریخی خود انباشتهاند مانند یک ابزار سیاسی استفادهی مفید کنند؟!
اگر به برخورد سیاسی هزارهها با حوادث این چند دههی اخیر نگاه بی اندازیم، میبینیم که زیر سایهی نظام جمهوری، این ملت همیشه محروم به درک واقعی از جهان پیرامون خود رسیدهاند. هزارهها با تمام کمبود امکانات و تنگناهای اقتصادی راه برون رفت از حاشیه نشینی اجباری و محرومیت از کرسیهای مهم دولتی را در مکاتب و دانشگاهها جستجو میکنند. البته در زمان پس از هرج و مرج، بروکراسی را کسانی در دست میگیرند که بیشترین شایستگی را در ادارهی امور داشته باشند. این حالت طبیعی روند ساختار سازی کشور پس از جنگ می باشد. اما در کشوری مانند افغانستان که در یک روز تمام سیستم سقوط میکند و از هم فرو میپاشد این میتواند برای زنده ماندن و بقای یک قوم کافی باشد؟ البته که جواب آن منفی است. در کشوری که جنگ بخشی از روند معمولی آن گردیده، دید سیاسی و نظامی حرف نخست را میزند. در نبود یک برنامه برای دوران بدون قانون و نظم سیاسی و اجتماعی، چاقوی مرگ به طور یقین روی گلوی ضعیفترینها گذارده میشود. علم و دانش میتواند پایگاه اجتماعی و اقتصادی افراد را بهبود بخشد اما واقعیت این است که هوش سیاسی و تدابیر نظامی است که راه بقاء ملتها را باز نگه میدارد.
شهید مزاری به عنوان یک رهبر سیاسی همواره تمام موضوعات و مسائلی را که میتوانست جامعهی هزاره را از حاشیه به مرکزیت بکشاند تاکید داشت. توان نظامی، دانش و سواد عمومی، حضور پررنگ زنان در سیاست و همبستگی و اتحاد درون قومی از مؤلفههای اساسی در سیاستورزی مزاری بود که در سخنرانیهای وی به آن به عنوان اصل مهم برون رفت از ستمپذیری هزارهها تاکید میگردید. اما در زمان پسا مزاری هیچ شخصیتی پیدا نشد تا تمام این مؤلفهها را باهم راه و سلوک سیاست خود کند. تسلیحاتی که به زمین گذاشته شد، سریع جای خالی خود را نشان داد و جای تیغ دشمن بر گلوی پیرزن هفتاد ساله تا کودک شیر خواره باقی ماند تا داغی باشد بر حافظهی ضعیف هزارهها.
در این دو دهه، هزارهها فرصتهای بیشماری را از دست دادند و نتوانستند حامی بین المللی برای روزگار ناخوش افغانستان در جهت حمایت از خویش پیدا کنند. روزگار ناخوشی که کم کم تب آن از اکنون و در معاهدهی صلح با طالبان جامعه را فرا گرفته است. اینکه طالبان وارد سیاست میشوند امری غیر قابل رد است و قسمت بد داستان این است که این مرتبه طالبان با مشروعیت میآیند و دولهای خارجی خسته از جنگ در افغانستان، روی هرجنایتی سرپوش خواهند گذاشت. اما برنامهی هزارهها برای این دوران چه خواهد بود؟
اینگونه به نظر میرسد که هزارهها از یک موضوع کاملا مطمئن هستند، اینکه همین روزگار نیمه خوش نیز به پایان خود رسیده است. درگیری و نزاعهای پیاپی میان گروههای متفاوت و اشخاص صاحب نظر و یا دارای پایگاه مردمی در متن جامعهی هزاره این مساله را به وضوح نشان میدهد. همه به دنبال مقصر میگردند تا گردن حیات سیاسی وی را قطع کنند بیآنکه بخواهند یا بتوانند از زمان باقی مانده استفاده ببرند.
تغییر وضعیت سیاسی اجتماعی هزارهها بدون حضور یک گروه مدبر و خلاق سیاسی یا یک شخصیت کاریزمای مانند مزاری ممکن نیست. اخلاق ناپسند توطئه چینی و تخریب شخصیتها در میان هزارهها چنان متن جامعه را با بدبینی و شک و تردید همراه ساخته است که باورمند بودن به یک فرد یا افراد تدبیرگر، دیگر ممکن نیست. این خودزنیهای خود خواسته فضا را برای ورود یک رهبر جدید مسموم ساخته است و به نظر نمیآید جامعهی هزاره یکی مانند مزاری را در خود تجربه کند که همه به او برای روزگار تلخ پیشرو اعتماد کرده و به دنبال او به سمت بهبودی وضعیت حرکت کنند.
آیا ظرفیت هزارهها برای تسخیر علم و دانش مساعد نبوده که چنین در مقابل یکدیگر از این نعمت به عنوان ابزار ترور بهره میبرند؟ سوالات زیادی در این مورد موجود است که جواب دادن به آن مردم شناسی و بازخوانی تاریخ را میطلبد تا به خوب و بد دستاورد هزارهها در این دو چند دهه به خصوص این دو دههی اخیر اشارات دقیق کند.
Add Comment