Slide Show

لایق، خالق ادبیات ستم‌دیدگان

نویسندگان و شاعران چپ، زبان فارسی را غسل تعمید دادند و از دربار شاهان و طبقه حاکم، در میان خلق و مردم محروم و ستم دیده بردند.

متن سخنرانی عظیم بشرمل در محفل یاد بود «سلیمان لایق» در دفتر مجله انسان.
……………………………..
درود می‌فرستم به زنده یاد سلیمان لایق که متاسفانه در همین تازگی‌ها از بین ما رخت بر بست و رفت. تشکر می‌کنم از مسوولین مجله «انسان» که این محفل یاد بود را تدارک دیدند. من صحبت‌هایم را به صورت کوتاه در سه بخش ارایه می‌کنم: ۱- اشاره‌های به نکاتی در زندگی لایق به عنوان یک انسان معترض. ۲- ظهور ادبیات انتقادی چپ در مقابل ادبیات اشرافی، طبقاتی، ناسیونالیستی، محافظه‌کار، دین و مذهب زده. ۳- بحث کوتاه درباره اندیشه و ادبیات انتقادی لایق به عنوان یکی از ستون‌های ادبیات ستم‌دیدگان افغانستان.
۱
پیشنهاد می‌کنم تا در دو بخش عملی و نظری در مورد لایق کار شود. در بخش عملی زندگی و در بخش نظری اندیشه لایق بررسی شود. من فعلا به صورت کوتاه به این دو بخش اشاره می‌کنم. امیدوارم دوستان در آینده بیش‌تر کار کنند. از دید من در بعد عملی لایق یک انسان معترض است. او در یک خانواده بسیار محافظه‌کار و سنتی بدنیا آمد. خانواده‌ی که روابط محکم پیر مریدی با خانواده مجددی داشت. براساس همین سنت خانوادگی نام لایق را «غلام مجدد» گذاشته بودند. اما وقتی لایق بزرگ می‌شود علیه همین سنت پیر مریدی خانواده ایستاد می‌شود و اعتراض می‌کند. حتا نام‌اش را از غلام مجدد به سلیمان لایق تبدیل می‌کند.
لایق از نوجوانی و پیش از اینکه عضو حزب خلق شود یک آدم معتراض است؛ علیه سنت سیاسی موجود در افغانستان مبارزه می‌کند. امروز اعتراض کردن کار ساده است، اما در آن زمان اعتراض کردن علیه حاکمیت و دولت کار ساده‌ای نبود. در حقیقت سر به دار سپردن بود. لایق این خطر را به جان پذیرفت. او از دوران نوجوانی وقتی که وارد مدرسه «شرعیه پغمان» شد با تعداد جوانان معترض حلقه‌ای را تشکیل داد و بر دولت و وضعیت آموزشی اعتراض کرد. این کار باعث شد که لایق اخراج شود. بعد به دانشکده‌ی شرعیات راه پیدا کرد. اخراج از مدرسه دینی باعث نشد که لایق دست از اعتراض بردارد. در دانشکده‌ی شرعیات حلقه‌ای اعتراضی ساخت و بعد از یک مدت مبارزه علیه دولت، از آنجا هم اخراج شد. سر انجام با کشمکش‌های زیاد و براساس روابط شخصی با یک آدم خیر اندیش، وارد دانشکده ادبیات شد و ادبیات خواند.
لایق یکی از اعضای مهم حزب خلق بود. دوستانش می‌گویند او در درون حزب به عنوان یک آدم فرهنگیِ هم چنان معترض باقی ‌ماند. هم بر شاخه پرچم اعتراض می‌کرد و هم از شاخه خلق. به خصوص علیه حفیظ الله امین و اکسا شعرهای زیاد سروده است.
۲
بخش دوم که قابل بررسی است اندیشه لایق است. لایق شاعر بود. افکار و اندیشه‌های لایق را می‌توانیم با شعرهایش بفهمیم و بشناسیم. برای اهمیت شعر لایق نیاز است که تاریخ ادبیات و تفکر حاکم و غالب بر آن را بررسی کنیم. با نگاه جامعه‌شناسی به رابطه ادبیات با طبقات فرادست و فردوست متوجه می‌شویم که در طول تاریخ هم در حوزه زبان فارسی و هم در اروپا، ادبیات در خدمت طبقه حاکم قرار دارد. ادبیات توسط طبقه حاکم یا هم توسط گروه‌های وابسته به طبقه حاکم تولید شده‌است. برده‌ها، کارگران، دهقان‌ها و در کل طبقه فرودست، مجموعه‌های بی‌صدا و خاموش این عرصه‌اند. اگر مارکسی نگاه کنیم، ادبیات هردوره تاریخی در حقیقت ادبیات گروه‌های حاکم همان دوره است.
برای اینکه نشان بدهم ادبیات غرب اشرافی و طبقاتی است به ادبیات دو تن از پدران ادبیات غرب (هومر و شکسپیر) اشاره می‌کنم. هومر از شاهزادگان «تروا» و فرمانده‌هان لکشر «یونان» تمجید می‌کند و حتا به آن‌ها مقام خدایی می‌دهد. زندگی برده‌ها و خدمت‌کاران را شیک و شاعرانه نشان می‌دهند. از دید هومر شکوه، شجاعت، اخلاق، زیبای، خرد و هر آنچه از جنس نیکی و خوبی است، در شخصیت فرماندهان یونان، شاهزادگان تروا و دربار پریام موجود بود. هیکتور قهرمان اخلاق است و آشیل قهرمان شمشیر. هلن نماد زیبایی است و بردگان و خدمت‌کاران قهرمانان وفاداری، آراستگی و انضباط.
شکسپیر یکی از خدایان ادبیات اشرافی غرب است. او در نمایش‌نامه «تریلوس و کرسیدا» تمجید از فرهنگ، عظمت و اخلاقی شاهزادگان و طبقه حاکم را چنان به اوج می‌برد که محال است نویسنده بتواند، در تمجید و توصف به چنین نقطه اوج برسد. حتا می‌توان گفت توصیف و تمجید با شکسپیر اوجش را پیموده است. او در تمجید و توصیف از شکوه شاه و شاهزادگان از هومر هم جلوتر رفته‌است. کریسیدای شکسپیر زیباتر از هلن، هومر است، تریلوس او شجاع و جنگ‌جوتر از هیکتور. بردگان و خادمان را که او به تصویر کشیده است، منضبط‌‌‌تر، مطیع‌تر و وفادارتر از بردگان و خادمان است که هومر توصیف کرده‌است.
در ادبیات فارسی نیز همین وضعیت حاکم است. ادبیات در خدمت دربار و طبقه حاکم قرار دارد. شاه، خان و میر نماد شرافت و بزرگ‌واری است. کارگر، به خصوص مزدور و نوکر انسان‌های خوار هستند که به جز قدرت بازو هیچ‌چیزی دیگری برای عرضه ندارند. این ادبیات توسط طبقه حاکم تولید شده‌است.
ادبیات فارسی قوم‌زده، دین و مذهب‌زده و محافظه کار است. اصلا بخش زیادی از ادبیات فارسی در دربار تولید شده و خواستگاه درباری دارد. اکثریت پدران زبان فارسی درباری و مداح‌اند. مثلا حافظ، سعدی، فردوسی، فرخی سیستانی و… در مدح شاهان شعر می‌سرودند. فردوسی با آن عظمت که داشت در دربار غزنه آمد و در وصف سلطان محمود شعر سرود. به طور نمونه به این شعر توجه کنید:
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
حافظ که یکی از نماینده‌های ادبیات عرفانی در زبان فارسی است، درباری و مداح بود. شعرها و مدح‌های حافظ ادعای کسانی را که می‌گویند حافظ عارف بود با پرسش مواجه می‌کند. به خاطر که عارف به فکر خدا و خالق است و پیش شاه و دربار مداحی و چاپلوسی نمی‌کند. حق با «علی حصوری» است. حصوری در کتاب که نوشته است ادعا دارد حافظ عارف نبود. اما جو دین زده و مذهب زده ایران باعث شد که از حافظ یک تفسیر عرفانی صورت بگیرد. حافظ در آن زمان به معنای غرل‌خوان بود نه حافظ قرآن. او در عروسی‌ها و محافل آواز می‌خواند و اهل می و شراب بود.
حافظ با زاهدان و واعظان مشکل داشت اما با حاکمان نزدیک بود. در مدح حاکمان و وزیران شیراز، کرمان شاه، لرستان و عراق شعر می‌سرود. تنها ۱۲۳ مورد شاه شجاع حاکم شیراز را مدح کرده است. به طور نمونه بخش از مدح‌های او را خدمت تان می‌خوانم:
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نیست با کم از بهر مال و جاه نزاع
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
حافظ در مدح شاه یحی شعر سروده است و از کشتن مردم و به آب انداختن شان تمجید می‌کند:
نصرت الدین شاه یحی آن که خصم ملک را/ از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
از فریب نرگس مخمور و لعل می‌پرست/ حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
حافظ در مدح سلطان «اویس» حاکم عراق نیز شعر دارد:
من از جان بنده‌ی سلطان اویسم/ اگرچه یادش از چاکر نباشد
سعدی همه را نصحیت می‌کند. پند و اندرز با سعدی به اوج می‌رسید. اما کسی که همه را نصحیت می‌کند خودش در دربار چاپلوسی و مداحی می‌کند. به این شعر سعدی نگاه کنید:
اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرم‌های حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس
خلاصه مداحی با تمام تاریخ شعر و زبان فارسی گره خورده است. لایق در امتداد تاریخ همین ادبیات، طبقاتی، محافظه‌کار، قوم و دین و مذهب‌زده ظهور می‌کند. اما او یک فصل جدیدی را آغاز می‌کند و علیه تاریخ ادبیات ایستاد می‌شود. از ادبیات که در خدمت دربار بود در مقابل دربار استفاده می‌کند. این کار کوچک نیست. البته تنها لایق نیست، بلکه در کل ادبیات چپ ادبیات انتقادی است. نویسندگان چپ فهمیده بودند که با ادبیات محافظه‌کار نمی‌توان دنیایی جدید خلق کرد. دنیایی جدید، ادبیات جدید نیاز دارد. با ادبیات طبقه حاکم نمی‌توان، طبقه محکوم را نجات داد. بناء نویسندگان و شاعران سوسیالیست علیه این سنت تاریخی ایستاد شدند. زبان فارسی را غسل تعمید دادند و از دربار شاهان و طبقه حاکم، در میان خلق و مردم محروم و ستم دیده بردند. کلمات و مفاهیم را از نظر محتوایی تغییر دادند. کلمات مثل دهقان، مزدور، کارگر، برزه‌گر و… که در گذشته نماد خفت و خواری بود، توسط نویسندگان چپ تبدیل به نمادهای غرور و افتخار شدند. با این ادبیات به گروه‌های محروم و ستم‌دیده نوع باور را خلق کردند که نه تنها آن‌ها بد، غریب و بی‌چاره نیستند، بلکه نیرو و قدرت دارند که می‌توانند با آن جهان جدید و عادلانه بسازند. یکی از درخشان‌ترین کارنامه و تلاش جنبش چپ در افغانستان نیز همین موضوع است.
داستان نویسان و شاعران چپ افغانستان از جمله لایق، شفیعی، واصف باختری، ببرک ارغند، گلالی حبیب، کریم میثاق، اکرم عثمان عبدالله نایبی، رازق رویین و… مسیر ادبیات فارسی را به جای کاخ شاه، به سوی کلبه گلین دهقان جهت دادند. به جای شکوه سفره شاه از سفره خالی کارگران و دهقان‌ها سخن گفتند. به جای تاج شاه، در باره آبله‌دست‌های دهقان‌ها و کارگران نوشتند و شعر سرودند. به طور نمونه بخش از شعر واصف باختری را که به نام «اشک برزه‌گر» از زبان دهقان سروده بود می‌خوانم:
به پسر گفت که این حاصل رنج من و توست
که در آن خفته توانگر آرام
لیک ما و تو پی نیمه‌ی نان
در گدازیم سحرگه تا شام
باختری در شعر دیگرش که در نشریه وزین و ماندگار «شعله جاوید» نشر شده بود، کارگران و دهقان‌ها را مخاطب قرار داده می‌گوید:
تو در پیکار آزادی، نخواهی باخت و خواهی برد/ جهان را که مزد شصت دست بی‌کران توست
۳
لایق یکی از ستون‌های ادبیات ستم‌دیدگان افغانستان است. او در شعرهایش از شاه، وزیر و والی تمجید نمی‌کند. از محرومان و ستم‌دیدگان دفاع می‌کند و علیه قدرت و حاکمیت ایستاد می‌شود. با قدرت و طبقه حاکم در می‌افتد و دست به یخن می‌شود. به طور نمونه به این شعر لایق توجه کنید:
بندگان، ای بندگان زاده ای ویرانه‌ها
می‌رسد آیا خروش صاحبان قصرها
تا به ویران خانه‌ها؟
زندگی می‌لرزد از شرم جنایت‌های شان
وای شان، ای وای شان
نیست جز از خون مردم باده در مینای شان
در پی این های و هو، این برق شوکت‌های شان
می‌رسد فردای شان
باز پرس جورشان، بیداد شان، فحشای شان
مرگ بر غوغای شان
مرگ بردنیایی شان
من نمی‌خواهم که بگذارم جبین
پیش پایش بر زمین
زین سبب
تیغ براقی، آتشین
می‌کشند از آستین
مرگ بر دزدان پیر و لعن بر شب‌های تار
مرک بر این ناز پرودان، ز خون خلق زار
بر در و دیوار آذین کاخ‌های لاشخوار
شرم زین وحشی گری، ای و حشیان شرمسار
شرم تان بادا نه تنها شرم، شرم مرگبار
لایق با انتقادهایش چه می‌خواست؟ مارکوزه متفکر سوسیالیست آلمانی یک جمله خیلی جالب دارد؛ می‌گوید «دنیای امروز دنیای ناعادلانه است. بیایید انسان جدید و جهان نو بیافرینیم». در حقیقت لایق هم یک دنیای جدید می‌خواست. چنانچه در این شعر می‌گوید:
کاخ کهن لرزان شود
طرز نوین بنیان شود
ویا
دل مان زورق دریای خون به
سر ما رهرو راه جنون به
بیا طرح جهان نو بریزیم
که این فرسوده دنیا واژگون به
لایق از یک دنیای جدید سخن می‌گوید. دنیای که در آن مناسبات طبقاتی و پیر و مریدی حاکم نیست؛ دنیای عادلانه و انسانی است. او برای رسیدن به این دنیا می‌تپد و تقلا دارد تا مردم و نیروهای دردمند سرزمینش را برای مبارزه و پیکار بیدار کند. مبارزه که هدفش رهایی کارگران، دهقان‌ها و ستم‌دیدگان است. شعرهای لایق در حقیقت ادبیات آگاهی و رهایی بخش است. بخش از شعرهایش را در این باره می‌خوانم:
صدای نا خدا پیچید در شب
که هان ای رهروان بیدار باشید
من از وضع فلک دانم که امشب
نبردی می‌رسد هشیار‌باشید
سر و دل در کف توفان گذارید
تن و جان قدرت پیکار باشید
و یا
باد شو!
باد غضب‌ناک و وزان
باد قهر آلود و باد بی امان
باد توفانزای و باد بی‌کران
نعره کش،
فریاد زن،
فریاد توفان خیز زن
توسن قهر و غضب را ضربت و مهمیز زن
در دل ریگ روان فریاد آتش ریز زن
رعد شو،
برق غضب شو،
بحر شو،
گرداب شو،
ابر عصیانگر شو و تندر شو و سیلاب شو!
بندگان مالکین را
بندگان بسته با گاو زمین را
کشتگان یوغ استبداد و کین را
از تلاش نطفه توفان خبر کن!
در بیابان‌های سوزان
در میان ریگزار شاهد غارتگری‌ها،
در زمین رنج و مرگ و خود سری‌ها،
آفتابی را بر افروز:
آفتاب آتشین را،
آفتاب سرخ پرچم‌دار رزم واپسین را
جاودانی مشعل خشم دهاقین در زمین را
لرزه ده، روح نوین ده،
قدرت پیکار ده،
روح بخشا، نورده
نیروی آتشبار ده
بندگان مالکین را
بندگان بسته با گاو زمین
شاد رو ای رهرو راه نجات خلق‌ها
پیش‌رو،
سر مست رو،
این شعله‌ها بر دست رو
در ره پیکار تا پایان بود و هست رو
در افغانستان به نام فمینیسم، به نام پشتون، هزاره، تاجیک، ازبیک، مذهب، قوم، سمت و… تکه تکه هستیم. انسان یک چیز گمشده‌ی مردم افغانستان است. لایق در شعرهایش از نظر فکری دنبال انسان است. شعر زیبایی دارد که مخاطبش انسان است:
من تن به طوفان داده‌ام
طوفان بی‌پایان عشق
طوفان رنج آدمی
دریای خون افشان عشق
ویا
همه یک دست و یک آواز شوند
یک جهان دیگر آباد کنند
این جهان را و در آن انسان را
از بلای ستم آزد کنند
یا
مرا مهر انسان و آزادگی
ز پندار پستی و افتادگی
مرا قدرت زندگی می‌دهد
سر سخت رزمندگی می‌دهد
در شعرهای بالا مخاطب لایق انسان است؛ چیزی که در افغانستان گم شده بود و وجود نداشت و ندارد.
چیزی دیگری که در اندیشه لایق برجستگی دارد وطنی دوستی او است. در زندگی‌اش هم ثابت کرد. لایق و دوستان‌اش هرچه تکاپو و تلاش کردند برای این وطن بود. برای خود شان نبود. به همین خاطر امروز از آنها هیچ کاخ و قصر باقی نمانده است. یکی از دوستان لایق را دیدم می‌گفت «وقتی لایق می‌خواست از کابل فرار کند، ۲۶ هزار افغانی از موتروان‌اش قرض کرده بود». کسی که وزیر بود، اما روزیکه مجبور می‌شود برود با پول قرض می‌رود. وقتی به اروپا آواره شد، برای همیشه آنجا نماند تا از خیابان‌های پاریس، بن و لندن و آب و هوای پاک آن لذت ببرد. به محض که زمینه آمدن فراهم شد، به افغانستان برگشت. این وطن دوستی را در شعرهای لایق می‌بینم:
دوست دارم این وطن را
دوست دارم سنگ او را، کوه او را
دوست دارم قلب خود را، خانه‌ی اندوه او را
دوست دارم این وطن را
خاک او را
ابرهای مست و هیبت‌ناک او را
رودهای یاغی و بی‌باک او را
بر فراز کوهساران آسمان پاک او را
دوست دارم این وطن را
لانه‌ی ویران او را
خانه‌ی دهقان او را
در برِ آزاده کوهستان صدای هی هی چوپان او را
بهمن و توفان او را
غرش و عصیان او را
دوست دارم این وطن را
آمو و مرغاب او را
باد او را، ابر او را، آب او را
رستخیز موج از خود رفته و گرداب او را
دشت‌های خشک و گرما کشته و بی آب او را
لایق در مورد تمام نقاط کشور شعر دارد. درباره دریای پنجشیر، دشت‌های جوزجان، ویرانه‌های غزنه، بوداهای بامیان و جاهای مختلف افغانستان شعر سروده است. دشت‌ها، کوه‌ها، دره‌ها، درختان و مردم و گل و بته‌هایش را مخاطب قرار می‌دهد. شاعران دیگر هم در باره دشت و کوه و کشورشان شعر سروده اند، اما نگاه متفاوت است. شاعران درباری و خالقان ادبیات طبقه حاکم به دنبال عدالت و درد مردم نیستند. اما لایق وقتی کوه و دشت کشور را مخاطب قرار می‌دهد در این کوه و دشت دنبال عدالت است. دنبال درد است. دنبال مردم ستم‌دیده است. اگر به سراغ پنجشیر، بامیان، جوزجان، غزنه و… میرود‌، در حقیقت به دنبال درد مردم میرود. او در شعرهایش به دنبال عدالت می‌رود و به دنبال انسان ستم‌دیده و گرسنه می‌رود. بخش از شعرهایش را در این جا یاد آوری می‌کنم:
دریای پنجشیر:
با هر غریو و زمزمه تکرار می‌کند
شرین ترانه‌ها ز گذشت زمانه‌ها
گاهی زگریه‌ها
گاهی زخنده‌ها
آن چهره‌ها که پرده نسیان کشیده‎‌اند
بر رخ ز قرن‌ها و تغیر ستاره‌ها
آرمان‌های مختنق و دردهای خلق
در شور و موج‌ها و سرود غریوها
دشت‌های جوزجان:
به دشت‌های جوزجان
که ظلم و قهر حاکمان
چنان گرفته‌اش زیان
که خشم موج می‌زند
ز چشم خلق بی‌زبان
به دشت‌های تشنه لب
پیام آب می‌رسد
ز غول شب حذر مدار
که آفتاب می‌رسد
سکوت‌های مرگبار
شکسته زان کرانه باد
نظام نابرابری همیشه بی‌نشانه باد!
بامیان:
«غروب بامیان»
اى شام بی‌زبانی فریاد بامیان
کاهسته از کناره‌ى اقصای آسمان
با نرمى و شکیب
لغزیده می‌کشی
یک پرده‌ی سیاه برین مرز باستان
در شوکت غروب تو رازی نهفته‌اند
از کشته‌گان عشق که چیزی نه‌گفته‌‌اند
چشمی گشاده‌اند و در آتش فتاده‌اند
دریا نه‌دیده‌اند و دُری را نه‌سفته‌اند
یک بوسه ناگرفته ز عالم گسسته‌اند
اى موج تیره، اندکى آهسته تر خرام
کانسو غروب تیغ کشیدست از نیام
از تیرهاى مهر
در واپسین نفس
بر پنبه‌هاى ابر چکیدست خون شام
خط افق چو معبر خون‌است، سرخ ناب
یا بستری به دامن گردون ز آفتاب
یا چون نگین سرخ
بر مخمل کبود
یا شعله‌یی که جنگل هستی کند خراب
در بارگاه حضرت سلطان آفتاب
هرگز نه‌دیده‌اند
شامی چنین ملون و سحر چنین تمام
چون رنگ باده‌ها به تباین میان جام
نی نی نه‌دیده‌اند
غروبی به این جمال
ابری به این شکوه و نشستی به این جلال
آهسته از کرانه‌ى مشرق شب سیاه
سرمی‌کشد چو پیکر عفریت از گناه
وانسوى آفتاب
از پشت کوه‌ها
بر بامیان، می‌فگند آخرین نگاه
با نغمه‌ى لطیف نسیم شبانگهى
یک راز ناشنیده نمودست همرهى
شاید ز زیر خاک
شهزاده‌ى شهید
از دل کشیده حسرت تاج شهنشهى
در وادى بتان، نه گلى هست و نى ملى
نى عاشقى، نه تار ربابى، نه بلبلى
نى ساقى جنون‌زده
نى مست بى‌سرى
نى داغ لاله‌یی، نه شکن‌های سنبلى
آشوب‌گاه غلغله خاموش و بی‌صدا
نى نقش کاروان و نه هنگامه‌ی درا
نى دخت چنگ‌زن
در کوشک امیر
نى ورد عابدى به نیایش‌گه خدا
مرغى به‌پای هیکل بودا نواگر است
گویى ز بی‌زبانی گردون پیامبر است
این کشتى حیات
کین زورق سپهر
بر موج‌های غار ت و وحشت شناور است
لایق وقتی در مورد غزنی شعر می‌گوید از درد و ویرانه‌های غزنی می‌گوید. عنوان شعر هم «ویرانه‌های غزنه» است. به قول ماکسیم گورکی اکثریت و حتا می‌توان گفت تمام مردم افغانستان به مرض خاک و خون پرستی آغشته است. اما ویژگی لایق این است که به چنین مرضی آغشته نیست. وقتی سراغ غزنی می‌رود، لایق در کام ناسیونالیسم، قوم‌گرایی، تبارگرایی سقوط نمی‌کند. به اندازه که لایق درد انسان گرسنه افغانستان را درک می‌کند، درد انسان بیرون از افغانستان را هم درک می‌کند. مانند بسیاری‌های ما از حمله حاکمان افغانستان به خارج از افغانستان و به خصوص به هند به وجد آمده شادی نمی‌کند. به گفته خودش بر آنهای که «با خون خلق شهرت خود را نبشته‌اند» اعتراض می‌کند. به این شعر توجه کنید:
اى غزنه، اى خرابه‌ی خاموش و بى صدا،
اى کشتى شکسته‌ی دریاى روزگار،
آیا کجا شدند؟
آن جنگ آوران
آن هاى و هوگران
آن‌ها که از تخار و هرى تا به هند
با خون خلق شهرت خود را نبشته‌اند
آخرین سخن این است، جهان و دنیایی را که لایق می‌خواست چه گونه جهان و دنیایی است. او جهان نواش را در شعر این گونه بیان کرده است:
بعد خورشید جهان سربکشد
آسمان خنده زند رام شود
خاک‌ها عود شود مشک شود
آب‌ها باده شود جام شود
لایق می‌گوید جهان که ما می‌خواهیم این گونه جهان است. او یک سوسیالیست بود. در جست‌وجوی یک جهان سوسیالیستی بود. جهان سوسیالستی که در آن اقلیت گنج و اکثریت رنج نکشد. به گفته خودش در جست‌وجوی جهان بود که در در آن «نظام نابرابری همیشه بی‌نشانه باد». لایق یک عمر برای همین جهان مبارزه کرد. شعر گفت، تلاش و مبارزه کرد. البته شکی نیست لایق اشتباهاتی هم داشت. او ۹۰ سال عمر کرد. عضو یک حزب سیاسی بود. امکان ندارد در ۹۰ سال عمر یک نفر هیچ اشتباه نکند. نقاط سیاه و قابل نقد و نفی در کارنامه حزب خلق زیاد است. اما با تمام آن لایق یکی از بهترین فرزندان این سرزمین بود. خالق ادبیات ستم‌دیدگان بود. متاسفانه با مرگ او افغانستان یکی از بهترین فرزندانش را از دست داد. او و اکثر هم سنگرانش یک عمر برای مردم محروم و ستم‌دیده مبارزه کردند نه برای خودشان. به همین خاطر هیچ قصر، شرکت و شهرک از خودشان به میراث نماندند. این در حالی است که رهبران را بگذار حتا بعضی از قومندان‌های مجاهدین هم امروز شهرک دارند.