Uncategorized

استقلال‌طلبی، در گرو عصبیت قبیله‌ای و ایدئولوژیک‌اندیشی

همۀ سنگ‌هایی که باید دربنای آزادی به کار رود، تراشیده‌شده است؛ حال می‌توانید با آن سنگ‌ها برایش معبدی بسازید یا گوری.
(سن ژوست)
افغانستان بنا به داشتن موقعیت جیوپولیتکی خاصِ ‌خود از عصر پیشامدرن تا حالا مورد توجه جهان‌گشایان و ابرقدرت‌های جهانی و منطقه‌ای بوده است. اما از این موقعیت و مورد توجه‌قرار داشتن، کم‌ترین استفادۀ سیاسی، اقتصادی و علمی را نبرده است. بالعکس، بسیاری وقت‌ها گذشت زمان، سیر قهقرایی افغانستان را به نمایش گذاشته است.
اینکه چرا چنین‌شده است؟ خود یکی از جدی‌ترین پرسش‌ها و جدل‌انگیزترین مبحث‌ها در حوزۀ سیاسی و روشن‌فکری می‌باشد. با نگاه کلی به تاریخ پسامدرن/رنسانس، اگر اروپا مبدأ تمدن جدید و در یک بخش استعمار جدید (New colonialism) نیز می‌باشد؛ پس از اروپا، کشورهای تحت مستعمرۀ اروپا پس از استقلال شان، کشورهای مدرن اند و حتا قدرت‌مندتر و پیشتازتر از اروپا. مانند ایالات متحدۀ آمریکا. گذشته از آمریکای شمالی، کشورهای آمریکای لاتین، بسیاری از کشورهای آفریقایی، هند، پاکستان، کشورهای آسیای­ میانه و ده‌ها کشور دیگر در جهان، مستعمرات کشورهای اروپایی بوده‌اند. ولی در دوران استعمار و پس از استقلال، جزء کشورهای مدرن جهان قرار گرفتند. چه در زمینۀ پیشرفت‌های اقتصادی، چه در تحقق ارزش‌های دموکراتیک –نظیر هند و ایالات متحدۀ آمریکا- و چه در زمینه‌های مدنی و اعادۀ حقوق شهروندی. حتا کشورهای آسیای‌میانه که ده‌ها سال مستعمرۀ اتحاد جماهیر شوروی وقت بودند؛ پس از استقلال، در زمینۀ ثبات و رفاه اقتصادی، سال‌ها از افغانستان جلو اند.
اکثر کشورهای تحت استعمار، در گرفتن استقلال شان، کم‌ترین هزینه را پرداخت نمودند و بعضی‌شان شاهد هیچ‌گونه جنگ و خون ریزی نبودند. گاندی با انقلاب سفید، هند را از استعمار انگلیس آزاد کرد. کشورهای آسیای‌میانه، بدون جنگ و خون‌ریزی استقلال شان را به دست آوردند. بر خلاف افغانستان که تقریبا با یک‌و‌نیم میلیون کشته و زخمی، پنج میلیون آواره، میلیاردها دالر زیان مالی و در مدت یک‌و‌نیم دهه جنگ موفق به کسب استقلالش از اتحاد جماهیرشوروی وقت گردید! دیدیم که پی‌آیند خروج ارتش شوروی از کشور و به قدرت رسیدن احزاب جهادی، جنگ‌های خانمان‌سوز دهۀ هفتاد بود و نقطۀ پایان این جنگِ خیابانی با حاکمیت طالبان رقم خورد که سنگ تمامی‌ بود بر نابودیی ارزش‌های مدنی و انسانیِ که از دورۀ مشروطه به این طرف در افغانستان درحال نضج‌گرفتن بود.
روش استقلال‌طلبی شاه‌امان‌الله در مقایسه با حاکمان پیشینِ این سرزمین که با قدرت استعماری انگلیس مبارزه می‌کردند و پس از او احزاب جهادیی که با اتحاد جماهیر شوروی مبارزه‌کردند؛ در دوبخش تفاوت اساسی داشت و این تفاوت، ابعاد مثبت خط مبارزاتی شاه‌امان‌الله را به نمایش می‌گذارد:
۱- کاهش هزینه: اگر متوجه‌شویم، جنگ سوم افغان و انگلیس که در دورۀ امان‌الله‌خان اتفاق افتاد؛ در مقایسه با جنگ‌های اول و دوم با انگلیس، هزینۀ مالی کمتر و تلفات انسانی کم را به همراه داشت. گویا شاه‌امان‌الله از روش و تاکتیکِ متفاوتِ مبارزه در راه حصول استقلال‌طلبی به جز خشونت و جنگ آگاه بوده است.
پیش از شاه‌امان‌الله، دوست‌محمدخان در اوج جنگ اول با انگلیس و در لحظه‌ای که پیروزی مجاهدان قطعی‌شده بود؛ خودش را بدون اطلاع‌قبلی و مشوره با مردمی که علیه قوای انگلیس مبارزه می‌کردند؛ به انگلیسی‌ها تسلیم‌‌کرد. این تسلیم‌شدنِ امیر چنان غیر مترقبه ‌صورت ‌گرفت که باعث حیرت مکناتن نمایندۀ انگلیس ‌گردید. پس از تسلیم‌شدن دوست‌محمدخان، انگلیسی‌ها او را به هند انتقال ‌داد و دوصدهزار روپیۀ کلدار، ماهانه برای او و خانواده‌اش معاش مقرر ‌نمود. به خاطر راحتی دوست‌محمدخان، انگلیسی‌ها او را در بهار و تابستان در لوده‌یانۀ پنجاب که سرد است و در زمستان در کلکته نگهداری می‌نمود. وقاحت کار زمانی رخوت­‌انگیز می­‌شود که می­‌بینیم؛ دوست ­محمدخان هم در هند بریتانیایی زندگی می‌­کند و دست‌­پروردۀ استعمار است و گاندی هم در انگلستان زندگی می‌­کند و از مواهب یک کشور مدرن بهره­مند می­‌گردد. در نتیجه، گاندی هند را به استقلال می‌­رساند و دوست ­محمدخان، فرزندش اکبرخان را که با استقلال­ طلبان بر علیه انگلیس مبارزه می­‌کرد؛ به گونۀ مرموز به قتل می‌­رساند.
پس از تسلیم‌شدن امیردوست‌محمدخان، انگلیسی‌ها شهر کابل را غارت ‌کرد و قتل عام وحشت‌ناکی را راه انداخت. بازار چارچته که یکی از مشهورترین مکان‌ها در آن زمان نه تنها در افغانستان که در مشرق زمین بود به آتش ‌کشیده‌شد؛ مردم بامیان، کوه‌دامن و کوهستان نیز قتل عام ‌گردید. امیر دوست‌محمدخان، با خون‌سردی از هندوستان به فرزندش اکبرخان نامه نوشت که لشکرکشی دوم انگلیسی‌ها به سرکردگی جنرال پالک و قتل و غارت مردم افغانستان، به خاطر اعادۀ حیثیت انگلیسی‌ها می‌باشد که در جنگ اول متحمل‌گشته است؛ بنابراین او نباید مانع این کشتار و غارت باشد!
در جنگ دوم افغان و انگلیس، پس از فرار امیرشیرعلی‌خان به شمال کشور و مرگش، فرزندش محمد یعقوب‌خان نایب‌السلطنه مقررشد. یعقوب‌خان معاهدۀ گندمک را امضا کرد که به موجب آن، انگلستان سفیرجدیدش کیوناری را به کابل اعزام می‌کرد. با قتل کیوناری، هند بریتانیایی به سرکردگی رابرتس به کابل لشکر اعزام نمود. این لشکر بالاحصار کابل را ویران کرد و تعداد زیاد مردم را به جرم دست‌داشتن در قتل کیوناری اعدام نمودند. در بحبوحۀ جنگ و غارت، محمدیعقوب ازمقام نایب‌السلطنه‌استعفا داد و این استعفا موجب بهت‌زدگی رابرتس گردید. رابرتس در همان روز فرمان پر طمطراقی را که آکنده از پیروزی بود به خوانش گرفت و به موجب این فرمان ساکنان بالاحصار کابل تا چهل و هشت ساعت باید بالاحصار را ترک می‌کردند و بالاحصار به آتش‌کشیده‌شد؛ محمدیعقوب ناظر این فاجعه‌بود.
اما در جنگ سوم افغان و انگلیس، شاه‌امان‌الله این اشتباهات اسلاف خود را تکرار نکرد. او در کنار جنگ‌های پراکنده‌تلاش ورزید تا حصول استقلال از طریق گفت‌و‌گو و مذاکره صورت بگیرد.
۲- تقلا برای ارزش‌های مدرن: گام دوم شاه‌امان‌الله در راستای حصول استقلال افغانستان، تلاش در جهت نوآوری در کشور بود. او تنها به امضای یک موافقت‌نامه با انگلیس که منجر به استرداد استقلال کشور گردد؛ بسنده‌نکرد. بلکه مهم‌تر از آن، اقدامات او در جهت آشنایی مردم افغانستان با مؤلفه‌های دنیای‌جدید بود. لغو قانون بردگی که از پدربزرگش عبدالرحمن‌خان به میراث مانده بود و این قانون برده‌داری قومی خاص –هزاره‌ها- را هدف قرار می‌داد؛ یکی از کارهای بزرگ شاه جوان بود. در کنار آن، فرستادن دختران برای ادامۀ تحصیل از مسیر ترکیه به اروپا، ایجاد مکاتب آموزشی در کشور و آوردن آموزگاران تحصیل‌کرده از کشورهای دیگر؛ یا برگرداندن افغان‌های که در دوران عبدالرحمن‌خان در خارج مهاجرگردیده‌بودند و حالا جزء قشر تحصیل‌کرده و روشن‌فکر محسوب می‌گردید؛ همه در راستایی آشنای مردم با مفاهیمِ جهان مدرن و علم و تکنولوژی بود. بازگشت محمود طرزی به کشور و فعالیت‌های رسانه‌ای و ترجمۀ آثار نویسندگان ترک‌زبان در زمینه‌های شعر، داستان و دیگر بخش‌ها؛ طلیعه‌هایی بودند که فضای فکری-سیاسی افغانستان را پس از دهه‌ها با جهان خارج تا حدودی وصل و آشنا می‌کرد.
انگیزۀ شاه‌امان‌الله برای آوردن مفاهیم مدرنِ انسانی باعث گردید تا اقلیت‌های قومی به دور او جمع‌شوند و با جدیت تمام از شاه و اصلاحات او حمایت نمایند. هزاره‌ها در این راستا ازهمه پیشگام بودند. وقتی شاه‌امان‌الله استقلال افغانستان را اعلان‌نمود و سپس دست به اصلاحات زد؛ با مخالفت‌های زیاد از طرف قشر سنتی و رادیکال جامعه روبرو گردید. به ویژه کسانی که منافع شان در اثر این اصلاحات و نوآوری متضرر می‌گردید. مانند سردارعبدالقدوس‌خان –والی بامیان در دورۀ عبدالرحمن‌خان-، نادر خان… . از جمله لغو قانون برده‌داری باعث گردید تا هزاره‌ها در راه استقلال‌طلبی و سپس آوردن اصلاحات و نوآوری، شاه‌امان‌الله را یاری رساند و با تمام توان از او حمایت نمایند.
پس از شکست شاه‌امان‌الله از طرف گروه‌های متحجر و فرار او به قندهار، وقتی دوباره به قندهار اعلان پادشاهی‌نمود و برای بازپس‌گیری کابل با ده‌هزار سپاه عازم غزنی گردید. در مسیر راه با مخالفت غلجائیان و بقیه راه‌زنان روبرو گردید. در این وضعیت هزاره‌های غزنی، به ویژه جاغوری با یک گروه هزارنفری به کمک شاه‌امان‌الله شتافتند که در این درگیری هزاره‌ها تلفات سنگینی را متحمل گشتند. وقتی شاه‌امان‌الله مجبور به عقب‌نشینی‌گردید و پس دوباره فرار‌نمود. هزاره‌ها از شاه فراری دعوت‌نمودند تا به مناطق هزاره‌ها بروند و تجدید قوا نماید. اما شاه نپذیرفت و در نهایت به خارج فرار نمود.
با تمام کاستی‌ها و اشتباهات صورت گرفته، شاه‌امان‌الله با این واقعیت به خوبی آشنا بود که استقلال، بدون تحقق ارزش‌های جهان مدرن ممکن نیست. آن‌گونه که مستعمره‌شدنِ یک کشور توسط قدرت‌های استعماری، با ابزارهای مدرن ممکن‌می‌گردد نه با چوب و سنگ، بیل و کلنگ یا پلخمان (فلاخن). از نگاه فرهنگی نیز باید گفتمانی را ایجاد نماید که قدرت اقناع‌کردنِ مردمِ تحت استعمار را داشته‌باشد. عکس آن، استقلال نیز با ابزارهای قبیله­‌ای و عشایری حاصل نمی‌شود. هم‌چنان در بعد فرهنگی، حفظ استقلال با گفتمان قبیله­‌ای و بدوی‌نشینی ممکن نیست. نمی‌شود در جهانِ پسامدرن، با روحیۀ سلفی‌گرایی، رؤیایی برگشت به دورۀ قبیله‌گرایی را درسر پروراند و به بهانۀ “بازگشتِ به خویشتن” مانع پیشرفت و فرایند طبیعیِ تکامل جامعه‌گردید.
یکی از خطاهای استراتیژیک و معرفت‌شناختیِ استقلال‌طلبان ما این است که گمان می‌کنند؛ قدرت‌های استعماری و در جهان پیشامدرن، جهان‌گشایان، وحشی و بدوی بودند و هیچ آشنایی با مدنیت عصرِ خودش و ابزارها و تکنولوژی زمان خودش نداشته ‌ند. حال آنکه در سطحی‌ترین نگاه و بدیهی‌ترین تأمل به این تردید می‌رسیم که آیا ممکن است در جهان باستان اسکندر مقدونی ویا در قرون وسطا چنگیزخان، با ابزارهای پیش پا افتادۀ قبیله­‌ای و تفکر منحط صحرانشینی و بیگانه با قدرت اقناع، بخش اعظمِ جهانِ دورانِ خودشان را تسخیر کنند و سپس حفظ نمایند؟
در جهان معاصر اگر فکر کنیم که ابرقدرت‌ها بیگانه با ارزش‌های مدرن و انسانی اند و صرفا با سلاح‌های مخرب شان جهان را اداره می‌کنند؛ باز هم در مغاکِ تفکری بر مدارِ منظومۀ قبیله اندیشیده ایم و در جهان‌بینیِ بدویت‌اندیشی، جهانِ پیچیدۀ ابرقدرت‌ها را ساده‌سازی کرده ایم که این ساده‌سازی ریشه در سطحی‌نگری ما دارد نه این که واقعیت جهان پیرامون ما باشد.
انگلستان نه با لشکر میلیونی بلکه با خِرد خودش، بر مستعمراتش سلطه داشت. این واقعیت را یووال نوح هراری در هندوستان آن زمان این­گونه بیان می­‌کند: “در سراسر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کمتر از پنج­هزار افسر انگلیسی، در حدود چهل هزار تا هفتاد هزار سرباز انگلیسی و شاید صدهزار بازرگان انگلیسی و همراهان آن­ها و همسران و فرزندان شان توانستند بر سه­‌صد میلیون هندی اعمال تسلط و حاکمیت کنند.” (هراری، ۱۳۹۷، ص: ۴۱۵)
به همان خاطر است که در تحلیل وضعیتِ پیرامون خویش، دچار انحراف می‌شویم و برداشتِ ما از استقلال‌طلبی نیز، برداشت ناقص و ناکارا است. مفهوم استقلال، در لغت‌نامۀ بدوی‌اندیشیِ ما به معنای تجرید از جهانِ مدرن است نه تعامل با آن. جهانی که در آن گریز و گزیری از ابرقدرت‌ها نیست. شعارِ “نه شرقی نه غربی” ایدآل بدوی‌اندیشی ماست که واقعیت بیرونی آن تجرید از جهان مدرن و تحریم خودخواسته از مزایا و مواهب دنیای مدرن می‌باشد. نه اینکه ما را به استقلال واقعی برساند. استقلالی که برایندش، رفاه اقتصادی، پلورالیزم فکری و نظام سیاسیِ مردم‌سالار باشد. اکنون پرسش این است که پس از یک قرن استرداد استقلال کشور، چرا ما در خم یک کوچه ایم و از میوۀ استقلال در جهان مدرن که عبارت است از: رفاه اقتصادی، پلورالیزم فکری و نظام مردم‌سالاری، بی‌نصیبیم؟ صد سال قبل، ملای‌لنگی برخاست و تبنگ اصلاحات و تجددخواهی را برسر دوره‌گرد اصلاح‌طلبی کوبید و موفق به بازگرداندن تحجر گردید. اکنون دقیقاً پس از صدسال، وارثان ملای‌لنگ، با قدرت باورنکردنی، چنان شهرها، مکتب و دانشگاه‌ها و منادیان تجددخواهی را به خون و آتش می‌کشند که ملای‌لنگ، این پیروزی را درخواب پرنیانی اش در آغوش حور وغلمانِ بهشتِ آرزوهایش هم نمی‌دید. صد سال قبل، شاه‌امان‌الله موفق‌شد دختران را برای تحصیل به اروپا بفرستد؛ اما نزدیک پس از صدسال، اخلاف ملای‌لنگ، چنان بر سرنوشت این مردم مسلط شدند که زنان در آستانۀ قرن بیست ویک، با چادری اجازۀ بیرون‌شدن از خانه را نداشتند؛ چه رسد به تحصیل‌کردن که رؤیایی محالی‌بیش‌نبود. پس این روند زیگزاک‌گونه‌ای در تاریخ افغانستان معلول چه علت‌هایی اند؟
در تاریخ معاصر افغانستان، سه جنگ با انگلیس اتفاق افتاد؛ بیش از یک دهه با اتحاد جماهیرشوروی مبارزه گردید؛ نزدیک به یک دهه حکومت طالبان تجربه‌شده است. اما از استقلال فقط یک تقویم را در بیست وهشت اسد در خاطره‌ها داریم و به عنوان یک روز رخصتی از آن یاد می‌کنیم. اگر استقلال به معنای وصل‌شدن و برخوردارشدن از مزایایی جهانِ مدرن است نه محروم‌شدن و تجریدشدن از آن. پس چرا ما از استقلال فقط تقویم را داریم؟ یا به عبارت دیگر، استقلال در ترمینولوژی ما و معیشت ما به تقویم فروکاست پیدا کرده است؟ دریافت پاسخ این واقعیتِ تلخِ تاریخی که به تقدیر جمعی ‌بدل‌گشته است؛ کاری ساده نیست. ولی در حد یک اقتراحیه، دو علت را می‌شود برایش برشمرد:
الف) جهان­‌شناسی قبیله‌­ای: میکانیزمِ زیستِ جمعیِ ما قبیله‌سالار است. ما بر مبنای تفکر قبیله‌اندیشی راه حل پیشنهاد می‌کنیم و ابرانسان‌های حیات فردی و جمعیِ ما قهرمانان قبیله اند. این سپیدارهای زمین قبیله، توانایی رشد و دوام را خارج از آب وخاک قبیله‌اندیشی ندارند. سیاست‌مدارانِ قبیله‌اندیش، ارزش‌های خارج از قبیلۀ منسوب به خودش را به هیچ‌صورت برنمی‌تابد و نفوذ آن را در ساختار قبیله، به مثابۀ پایان حاکمیت قبیله‌­ای اش می‌پندارد. حتا در درون قبیله اش، وقتی کسی در عرض او ابراز وجود کند؛ سالارِ قبیله روزگاری را بر سرش می آورد که بر سر دشمن قبیله می آورد.
بناء برای حاکمِ قبیله­‌ای، هدف اول و آخر، حفظ اقتدار خود و پس ازخود، فرزندانش بر سرنوشت قبیله است. به همان خاطر، حاکم قبیله­‌ای وقتی با قدرت‌های بیرون از قبیله روبرو می‌شوند؛ اگر نتواند مبارزه‌کند؛ به قیمت حفظ حاکمیت خودش، به سادگی بردگی و غلامیِ قدرت‌های خارج از قبیله‌اش را می‌پذیرد. نظیر این گونه حاکمان قبیله‌محور را در تاریخ افغانستان فراوان داریم؛ از شاه‌شجاع گرفته تا دوست‌محمدخان، عبدالرحمن‌خان، یعقوب‌خان، نادرخان و ده‌ها چهرۀ دیگر. حاکم قبیله وقتی متوجه می‌شود که فرزندش هوای مبارزه با قدرت خارج از قبیله را دارد و آن قدرتِ خارجی حامیِ حاکم قبیله است. ممکن مبارزۀ آزادی‌خواهانۀ فرزندش به سقوط حاکمیت قبیله‌ای‌اش­ منجر گردد؛ به سادگی فرزندش را به قتل می‌رساند. -دوست‌محمدخان فرزندش اکبرخان را که علیه انگلیسی‌ها مبارزه می‌کرد؛ توسط یک طبیب هندی زهر خوراند.- یا در نامه‌ای به همین فرزندش می‌نویسد: انگلیسی‌ها به خاطر اعادۀ حیثیتِ از دست رفتۀ شان دست به قتل عام و غارت می‌زند و تو مانع این جنایت نباش؛ تا زمینۀ برگشت من به عنوان حاکم قبیله فراهم گردد. وقتی همین امیرِ دست‌نشاندۀ انگلیس به قدرت می‌رسد؛ صبح‌ها پس از نماز صبح تا طلوع آفتاب قرآن طلاوت می‌کند! و در تاریخ، از این خصلتِ حاکم قبیله به نیکی یاد می‌گردد.
حاکمانِ قبیله در افغانستان، هرکدام شان در زمان حاکمیت خویش، پشت گرمی به قدرت/قدرت‌های استعماری داشته اند و در داخل به تلافی بقای قدرت خود، مجریی سیاست‌های استعماری بوده اند. اما این استعمارزدگی و این رابطه‌داشتن با قدرت‌های بزرگ جهانی و کشورهای مدرن همان عصر، کوچک‌ترین دست‌آورد علمی، اقتصادی، مدنی و سیاسی برای مردم افغانستان نداشته است. انگلیس در هند و پاکستان هم نفوذ استعماری داشت و در افغانستان هم، در آمریکای‌شمالی و آفریقا هم. ایالات متحده تا دهه‌ها مستعمرۀ انگلستان بود. ولی می‌بینیم که آن کشورها از مدنیت اروپا چه بهره‌برداری‌ها نمودند و حاکمان قبیله­‌ای در افغانستان، چه بی‌مزد فقط در عوض حفظ قدرت نوکرمآبانۀ خودش، مردم را در تجرید و محرومیت از مزایایی جهان مدرن نگه‌داشته ‌اند!
بین امپراتوری­‌های مدرن و گسترش علم و تکنولوژی، رابطۀ مستقیم وجود دارد. از اکتشافات کرستف­کلمب گرفته تا تیوریِ بنیاد انواع داروین، سفرهای جمزکوک به اقیانوس‌­ها، مطالعات زبان­شناختی، فرهنگی، باستان­شناسی… همه در ادامۀ غریزۀ سلطه­‌طلبی انسان و نگاه استعماری قابل مشاهده‌اند. یووال نوح هراری، در کتاب ارزشمند خودش “انسان خردمند” از آن به عنوان “پیوند علم و امپراتوری” یاد می­کند. البته نادیده نگیریم که علت­‌های جغرافیایی و پیشرفت­های بومی نیز دخیل بوده‌اند. (هراری، ۱۳۹۷، صص: ۳۸۳-۳۹۲)
اما در افغانستان، حاکم قبیله از هر جرقه‌ای که روشن‌گری را درپی‌داشت در هراس بوده است. به همان خاطر، تمام سعی‌اش، جلوگیری از پخش آگاهی بوده است. لذا، در این راه از عامیانه‌کردن فهمِ دین/فهم عامیانه از دین، سخت استقبال میکرده است و می‌کند و خودش را تنها مرجع و منبع رسیدن به سرچشمۀ دین قلم‌داد می‌نماید و تنها خودش آیین رهایی‌بخش برای مردم است. در همین راستا است که می‌بینیم لقب عبدالرحمن‌خان “ضیاءالملت والدین” است و لقب حبیب‌الله‌خان “سراج‌الملت والدین”. حبیب‌الله‌خان علنا می‌گفت: شاهی و پیغمبری چون دو نگین اند در یک انگشتری و در دربار این بیت را دکلمه می‌کرد: آن که جان بخشد اگر بکشد رواست/نایب است و دست او دست خداست. این یدالله‌های قبیله‌سالار، موانع اصلیِ ورود مدرنته و تجدد در جامعۀ ما بوده اند. عبدالرحمن‌خان در سمرقند خواب می‌بیند که شخصی نورانیی، به او می‌گوید: برو مردمت را از تشتت و پراکندگی نجات بده! این رسالتِ نجات‌بخشی باعث قتل عام تنها شصت و دوفیصدِ یک قوم گردید. میماند قتل عام‌هایی که درشمال، غرب و شرق کشور به راه انداخت.
حاکمیت قبیله‌­ای این حاکمان، تلاش تجددخواهی شاه‌امان‌الله را در نطفه ‌خفه‌کرد و در ردای ملای‌لنگ آواره‌نمود. این حاکمیت چندقرنه در افغانستان، کشور را از پیش‌رفت‌های علمی، اقتصادی و سیاسی در قرن‌های هجده، نوزده و بیست میلادی عقب انداخت. این عقب‌افتادگیِ سه قرنه، افغانستان را برای همیشه در جهان معاصر از گردونۀ پیشرفت خارج‌نمود و هیچ عقل سلیمی با هیچ پیش فرض علمی نمی‌تواند پیش‌بینی کند که این عقب افتادگی قابل جبران باشد.
در سه قرنی که جهان در اوج پیشرفت و کمال بود و حاشیه‌ای‌ترین و دور افتاده‌ترین کشورهای دنیا از این پیشرفت و شکوفایی، بهره‌مند گردیدند. اما بالعکس، افغانستان که در محراق توجه قدرت‌های جهانی در آسیا قرار داشت و از اهمیت ویژه‌ای جیوپولیتکی برخوردار بود؛ کم‌ترین سود و بهره‌مندی عاید حالش نگردید.
این گسستِ سه قرنۀ افغانستان با مدنیت و جهان مدرن، افغانستان را در برجِ عاجِ بربریت و بدویت نگه‌داشت. دیدیم که موقعیت جیوپولیتکی افغانستان، اهمیت منفی و سلبی پیدا کرد و این کشور به موازات پیشرفتِ جهان، کانون توحش و بربریت گردید و بهشت وحشت و دهشت و گروه‌های تروریستی و مافیایی شد. پس از این سه قرن گسست اجباری با مدرنته، اکنون ما با روح جهان مدرن بیگانه ایم و این بیگانگی، فاجعۀ سرنوشت جمعی ما در تاریخ معاصر است. این بیگانگی، محرومیت را به همراه آورده است و در قعر محرومیت، تصویر ما از جهان، تصویر آکنده از بربریت است. افتضاح زندگی ما این است که به جای آنکه ما خود را فروافتاده در جنگل بدویت‌اندیشی دریابیم؛ جهان را بیگانه با انسانیت تصور می‌کنیم! و برای فلاح و رستگاری جهانی فرورفته در جهالت و گمراهی! حکم جهاد صادر می‌کنیم و خود مجاهدیم!
این وضعیت، یک عارضه از بیرون نیست؛ بلکه جوشیده از درون یک فرهنگ خوگرفته با استبداد است. محمدمختاری این وضعیت را این­گونه بازگو می­‌کند: “من این اصل را که مبنای روابط اجتماعی است؛ “شبان-رمگی” نام می­نهم… از این نظرگاه انسان در وجه عام خود در حکم کودک صغیری است که به سبب نارسایی و عدم بلوغ ذهنی به قیم نیاز مند است. یا در کلیت اجتماعی خود در حکم رمه­ای است که بی شبان و چوب دستش از هم می­پاشد. این خصلت فرهنگی هم خصلت افراد است و هم خصلت جامعه است. هم در یک واحد کوچک اجتماعی ساری و جاری است و هم رابطۀ انسان و جهان را می­نمایاند.” (مختاری، ۱۳۹۴، ص: ۵۷)
ب) جهان­شناسی ایدئولوژیک‌: از نیم‌قرن به این طرف، نوعیت رابطۀ ما با جهانِ خارج یا قدرت‌های جهانی و منطقه‌ای از حالت فردی خارج‌گردید و به خود شکل سازمانی و گروهی گرفت. به جای آنکه حاکم قبیله با قدرت‌های تأثیرگذار ارتباط فردی برقرار نماید؛ احزاب سیاسی این کار را به عهده‌گرفته‌اند. البته چه احزاب چپ و چه احزاب راست. هرکدام با مراجع خودش این کار را کردند.
نقصِ رابطۀ نوع دوم با جهان در این بود که احزاب ایدئولوژیک‌اندیشِ ما جهان را سیاه و سفید میدید و می­بیند. حال آنکه فهم مفاهیم و ارزش‌های جهان مدرن، ایجاب نگاه بی‌طرفانه را می‌کند. به عنوان مثال، پیشرفت علمی، محصول قرن‌ها تجربۀ علمی بشر است نه حاصل تقابل و تضادهای ایدئولوژیکِ ایدئولوژی اندیشان. اختراعات و اکتشافاتِ کوپرنیک، گالیله، ادیسون، انیشتین، گراهام بیل… نتیجۀ قرن‌ها تلاش مستمر این نابغه‌ها در کنج اتاق‌های تحقیق و پژوهشی شان اند نه نتیجۀ غوغاسالاری‌ها و شعارهای پوپولیستی و ایدئولوژیکِ ایدئولوژی‌های بزرگ جهان که هریک نسخه‌های تمام و کمال برای نجات بشر دارند؛ اما در عمل، حلقه‌ای است بالای حلقۀ دیگر برای بردگی انسان.
یا دموکراسی، به عنوان بهترین نظام سیاسیِ ممکن تا حالا در جوامع انسانی، برایند هیچ ایدئولوژی پر آب و رنگ شرق یا غرب نیست؛ بلکه محصول نگاه انتقادیی متفکران علم سیاست است که پس از قرن‌ها مطالعه روی نظام‌های سلطنتی، اشرافی، دینی-چه در شکل کلیسایی آن و چه در شکل خلفای اموی، عباسی، ترکان عثمانی و صفوی آن- و موروثی، دریافتند که هیچ‌یک از این نظام‌های سیاسیِ تجربه‌شده، پاسخ‌گو در برابر مردم نیست. بناء آلترنتیف آن دموکراسی است.
اما نگاه احزاب سیاسیِ ایدئولوژیک‌اندیش در افغانستان، در قبال این دست‌آوردهای جهان مدرن، بی‌طرفانه نبوده اند و به این دست‌آوردها نه به عنوان راه حل، بلکه به عنوان دسایس می‌نگرستند. این نگاه دسیسه‌آلود، ما را از فهم این مفاهیم و ارزش‌ها محروم نمود. تا حالا ما جهان را یا با عینک قبیله نگرسته‌ایم یا با عینک ایدئولوژی. غبار این دو عادت، پیوسته در مسیر تماشا بوده است. یعنی ما با پدیده‌های خنثا، اما راه‌گشا، مغرضانه می‌بینیم و از آن دست‌آوردهای عام بشری، به گمان اینکه زادۀ فلان جغرافیا اند و نام کاشف/مخترع یا واضعش نامأنوس است؛ می‌ترسیم. حال آنکه این هراس، نهفته در ذات دموکراسی ویا دست‌آوردهای علمی نیست؛ بلکه ریشه در نوعیت نگاه ما دارد که با اَحول‌بینیِ خود، پدیده‌ها را آنگونه که هست نمی‌بینیم.
ایدئولوژیک‌اندیشی، ضربۀ دومی بود که ما را از فهم جهان مدرن و سپس تعامل با آن باز داشت. در نتیجه، دوامِ تجریدِ ما با جهان، توسط احزاب ایدئولوژیک تداوم یافت. این فقر معرفتی، سه قرن توسط حاکمان قبیله‌گرا و رهبران و احزاب ایدئولوژیک‌اندیش تداوم یافت. پس از این دو مقطع محرومیت طولانی و سلطۀ سه قرنۀ قبیله و ایدئولوژی، حالا ما شبیه روسپی هستیم. فقط مظاهرِ مفاهیمِ جهانِ مدرن را با نگاه ابزارگونه‌ای می‌بینیم. اما به کُنه آن هیچ‌گاه پی‌نمی‌بریم. نگاه روسپی‌وار ما به مفاهیمِ خنثای جهانِ مدرن، ابزاری و مقطعی است. از افتادن در آغوش مارکسیزم، یا کلان روایت‌های دینی و تظاهر به دموکراسی، فقط توقع رسیدن به نان و نوای شخصی را داریم نه اینکه هدف مان نجات خود و مردم با این راه حل‌های تجربه‌شده‌باشد. آن طرف دیگر، کسانی که در اوج بدویت‌اندیشی به سر می‌برند و حالت جنون را به خود گرفته اند؛ با باور گمراه‌بودنِ همه غیر ازخود، دست به انتحار می‌زنند!
پس تاریخ معاصر افغانستان، در مواجهه با جهانِ مدرن یا پسا رنسانس، دو مرحله دارد: مرحلۀ عصبیتِ قبیله‌­ای و مرحلۀ ایدئولوژیک‌اندیشی. نتیجۀ این دومرحله برای ما، محرومیت و فقر معرفتی را درپی‌داشته است و از مواهب جهانِ مدرن محروم مانده‌ایم. واژۀ استقلال، دربستر زیست در جهان مدرن معنا پیدا می‌کند. اگر ما قادر به فهم و تعامل با جهان نباشیم، ظرفیت رسیدن به استقلال را نیز نداریم و استقلال برای ما فقط یک روز رخصتی است!
استقلال طردشدن از حلقۀ زیست-جهانی نیست. بلکه در گام اول فهم ارزش‌­های جهانی و تلفیق آن با ارزش‌­های بومی است و گام دوم برخوردار از مزایایی زندگی جهان­شمول. استقلال، یک امر انتزاعی و نفهمیدن سخن غیر نیست. بلکه در گرو مبارزه با فقر، با جهل، با تعصب و اخلاقی زیستن و تعامل­‌ نمودن است.
اگر با چشم ­پوشی، استقلال را با آزادی مرادف بگیریم؛ آزادی زیر مجموعۀ عدالت است. تا عدالت محقق نگردد؛ آزادی ممکن نیست. ولی بشر اول به دنبال آزادی رفته است؛ چون در مقایسه با عدالت، ملموس‌­تر و عینی‌­تر است. (سروش، ۱۳۸۵، صص: ۱۴۶-۱۴۷)
فهرست منابع
۱٫ هراری، یووال (۱۳۹۷). انسان خردمند: تاریخ مختصر نوع بشر (ترجمۀ نیک گرگین)، فرهنگ نشر نو با همکاری نشر آسیم، تهران.
۲٫ سروش، عبدالکریم(۱۳۸۵). ادب قدرت، ادب عدالت، مؤسسۀ فرهنگی صراط، تهران.
۳٫ مختاری، محمد(۱۳۹۴). تمرین مدارا، مؤسسۀ انتشارات بوتیمار، تهران.