Feature Slide Show

هدیه‌ای از سوی هیچ‌کس(۲)

در آغاز مرحله دوم کوچه به کوچه دو نام دیگر به توران سلطانی و من واگذارد شد تا هدیه‌ای شما را به آن‌ها برسانیم. اسمش را نمی‌گذاریم بسته کمکی، می‌گوییم هدیه از سوی مسافرین از راه دور و بدون تردید به اندازه سوغات خوشحالی به همراه دارد. می‌گوییم هدیه از سوی هیچ‌کس، چون که حامیان کوچه به کوچه بی‌ریا کمک می‌کنند، بی‌ریا حمایت می‌کنند و مدیران و رضاکاران بی‌ریا زحمت می‌کشند. تیم صحی که هنوز بی‌نام و نشان فعال‌اند. آن لبخند که در کنج لبان مستمند و نیازمندی شکل می‌گیرد، کودکی خوشحال می‌شود، در چشم‌هاشان امید به زندگی می‌درخشد، هدیه‌ای شما به آن‌هاست و ما قاصدیم. و اما آن دو نام:
ضیا حسینی در تابستان ۹۱ ترم اول دانشکده کمپیوتر ساینس دانشگاه کابل را به پایان برده بود، ناآشنا با محیط و دلخوش به فرداهای که نیامده بود. دهه محرم شد و دانشجویان شیعه مذهب در مسجد دانشگاه مراسم عزاداری را برگزار کردند. روز عاشورا محمد ضیا تا ظهر در دشت‌برچی خانه یکی از دوستانش بود و بعد از ظهر رفت به دانشگاه، به خوابگاه. دانشجویان دانشگاه کابل پس از پایان مراسم عزاداری بین هم دعوا کرده بودند.
جنگ از مسجد به خوابگاه کشانده شد، آن‌های که تجربه زندگی در خوابگاه را داشتند برای محافظت از خود و آسیب ندیدن به یک طرف قضیه پیوسته بودند، برخی‌ها که بزدل بودند فرار را بر قرار ترجیح داده بودند‌. از ده نفر که در یکی از اتاق‌های وینگ D طبقه چهارم زندگی می‌کردند فقط ضیا حسینی از بهسود و اسماعیل خاکسار از بلخاب مانده بودند. به باور خودشان با بستن دروازه و آرام نشستن می‌توانستند از خود محافظت کنند. جنگ آن روز دو سه ساعت دوام کرد. یک طرف درگیری در پشت بام خوابگاه پناه و سنگر گرفته بودند و گروه دوم را که در پایین خوابگاه و روی حویلی بودند، با سنگ می‌زدند. این که سنگ از کجا آورده بودند، برای ضیا حسینی هم سوال‌برانگیز است و هنوز جواب نیافته است.
حسینی زمان واقعه را خوب به یاد نمی‌آورد، اول جنگ بود یا آخر آن و یا در میانه، منتها به یاد می‌آورد که چندین نفر با چوب و چماق قفل دروازه را شکستند، وارد اتاقی شدند که او و هم‌صنفی‌اش اسماعیل خاکسار در آن پنهان شده بودند‌. اول هر دو را فرش زمین کردند، خوب “سیاه‌کوی” کردند و بعد از پنجره طبقه چهارم خوابگاه انداختند به پایین. خاکسار دیگر از جایش تکان نخورد و آرام شد. حسینی نیمه هوشیار بود، گاهی می‌دید که از پشت بام آن‌ها را با سنگ نیز می‌زنند. پولیس ضیا را به شفاخانه منتقل کرد‌.
در شفاخانه از ضیا خوب مراقبت نشد، پایش که زخم شده بود، عفونت کرد. به شفاخانه امنیت ملی منتقل شد و درمان نشد اما زخمش خوب شد‌. به خانه‌اش در جبریل هرات رفت و بعد از چند ماهی دوباره مجبور شد به شفاخانه مراجعه کند. در آنجا گفتند که ناخن پایت باید قطع شود و قطع کردند، ناخن بزرگ پای راست. او پس از یک سال دوباره به کابل برگشت تا به درس‌هایش برسد، از دانشگاه منفک شده بود و با عرض و داد و راه به راه گشتن دوباره توانست سرکلاس درس بنشیند. اینگونه دوره لیسانش به ۶ سال انجامید.
پارسال دوباره پاهایش درد گرفت تا حدی که نمی‌توانستند تن و مغز دانش آموخته کامپیوتر را حمل کنند. ناخن‌های پایش چنگ شد و کم کم می‌رفت که به دل پای بچسپند. دوستان و هم‌صنفی‌هایش که برای ادامه تحصیل به هند و چین و مسکو رسیده بودند برای او کمک کردند تا برای معالجه به هند برود. برای بار چهارم پاهای او جراحی شد و ناخن‌ها را این بار به زور پلاتین راست کردند‌. داکتران هندی گفتند که مشکل از پا نبوده بلکه از رگ اعصاب بوده که از کار افتاده است. او بعد از چهار ماه زندگی در هند با دو عصا به کابل برگشت، حالا یکی را انداخته دور و با یک عصا در کنار خانم و سه فرزندش در غربی‌ترین محله برچی، شهرک اتفاق در خانه کرایی زندگی می‌کند و امیداور است پاهایش به کار بیافتد تا خود او را به کار ببرند‌.
***
خانه‌ای رضا در بغل کوه شهرک خواجه عبدالله انصاری به اندازه نامش کوچک بود. نام، بدون تخلص و بدون عنوان خاص مثل آقا یا استاد و فقط خانمش سید رضا خطاب می‌کرد. خانه، یک حویلی نسبتا بزرگ اما خالی، فقط در یک گوش آن چیزی شبیه سایبان بود که رضا در داخل آن با پشت خوابیده بود و نمی‌توانست از جایش بلند شود. درد استخوان‌سوز به جانش افتاده، نمی‌تواند به پهلوی چپ یا راست بخوابد، فقط با پشت می‌خوابد که حالا جای جای آن کبود گشته است.
برای آن سرپناه ۸۰۰ افغانی کرایه می‌پردازد، گاهی آن را هم نمی‌تواند پیدا کند. از خزان پارسال نتوانسته کار کند و تا حالا روی جول آوار است‌. پیش از آن گل‌کار بوده و اگر مریضی به جانش نمی‌افتاد، استاکار می‌شد و تا حال خانه چند آدم را آباد می‌کرد. برای مدتی که مریضی‌اش تشخیص نمی‌شد، هر رنگ دارو خورده است، گولی‌های سفید بزرگ و کوچک، گولی‌های سرخ و زرد و ریز و درشت اما توفیری به حالش نداشته است. روی جول که افتاده، چشمان خودش خیره به سقف چوبی خانه محقرش، چشمان سه فرزند و خانمش که از شارستان دایکندی با او گریخته و به کابل آمده، خیره به رضا. چشم‌ها گاهی اشک می‌ریزاند، گاهی ترحم و گاهی درخشش اما چشم‌های خانواده رضا نان می‌خواهد‌.
داکتری در پل خشک بالاخره تشخیص داده است که رضا را توبرکلوز استخوان گرفته است. آن درد استخوان سوز و آتشی که به جان رضا افتاده از سبب باکتری‌های است که چند مهره کمر او را مثل خوره، خورده اند. رضا باید جراحی شود، پول ندارد. با نسخه و دوا و اسناد به مرکز تداوی توبرکلوز در دارالامان کابل رفته اما آن‌ها از پذیرفتن او خودداری کرده‌اند. چند رقم بهانه آورده‌اند. برای رضا این سوال باقی است که اگر یکی دو تا از مهره‌های کمرش را بردارند آیا او دوباره می‌تواند به زندگی عادی و بدون درد ادامه دهد، آیا می‌تواند به گیل‌کاری ادامه دهد؟ رضا که از خزان سال گذشته به روی جول افتاده مدام این سوال را از چوب‌های سقف خانه‌اش می‌پرسد و هیچ جوابی نمی‌یابد.

About the author

خالق ابراهیمی

خالق ابراهیمی

Add Comment

Click here to post a comment