تنِ عاصیِ مسأله
بیش از نیمی آوارگان از کشورهای خاور میانه و بهواقع سپهر اسلامی آواره و دَربهدَر میشوند. بخشِ بزرگ دیگر از آفریقا و بقیه از سایر کشورها، عازم پناهندگی در اروپا میگردند. در مجموع همهی بیپناهان از جهان توسعه نیافته (جهان سوم)- توسعه به معنای کلّی آن اعم از توسعهی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی- مطرود و به سمت جهان توسعه یافته میروند. لحظهی برزخیِ طردِ انسان آواره، سیمای تکینی از او میسازد: در حقیقت، بیپناهان کسانی هستند که در سیمایِ ژنریکِ محض انسان، فاقد هر نام و محمولی جز انسانیّت ناب، مرزهای ملّی و سیاسی را درمینوَردند و آنسوی همهی تمایزات اعتباری مقام میگزینند. هرچند این دخالت در سلسه مراتبِ امرِ محسوس֯ قهری صورت میگیرد، با این وجود، اکنون باقیماندن سیمای برهنهی انسان و زوال هر محمولی دیگری، دقیقا به لطف همین فرآیند مرزشکنی محقق شده است. آواره در عین مقهوریت و طرد چهرهی ناب انسانی را نمایندگی میکند؛ سیمای که حتی اعلامیهی جهانیِ حقوق بشر که مدّعیِ اتکاء بر جوهریّت محضِ انسان میباشد، وقتی به همین چهرهی ناب انسان یعنی موضوع خودش میرسد به زعم آگامبن فرومیریزد و دچار تَرَک و لغزش میگردد. بیپناهان جهان خویش را ترک میکنند؛ اما پرسش اصلی این است که جهانِ پشتسرِ آواره، چیست و بر چه مقوّماتی پا گرفته که اینچنین منجر به قیکردن او میشود؟ اساسا اقامت و توطّن در جهانی و کمی عقبتر، جهانیّت جهان به چیست؟ یعنی باید پرسید شرایطِ امکانِ سکونت انسان در جهان یا به تعبیر هایدگر درجهان بودن، و آوارهشدن از جهانی، به چه معناست؟ پولیس/شهر برای یونانیان نماد جهان و عرصهی جهانیّت بود. ارسطو پایدیای سیاسیِ انسان در شهر را مقوّم انسانیّت او میدانست، تنها بدین دلیل که او صاحب زبان و نُطق میباشد. در حقیقت نطق با پولیس گره زده میشد. لازمهی منطقیِ این همآغوشی֯ این بود که سیاست معنای جز فعالیّت برای تحقق امکانهای ذاتی نداشته باشد. پس آیا طردشدن انسان از شهر و عرصهی سکنای ذاتیاش، بدین دلالت نمیباشد که آنها بهواقع از انسانیّتشان کَسر میشوند؟ و بهطور معکوس این طرد و کَسر به معنای بیاعتبار ساختن شهر از حیث نُطق و انسانیّت نخواهد بود؟ چیستیِ جهان پناهنده، سکناگزیدن و آوارهشدن از چنین جهانی، پرسشی است که در این کوشش مورد تأمل قرار خواهیم داد. نگاهم در اینجا بیشتر به پناهندگان مسلمان میباشد، هرچند نتایج کلّی آن در هر کجا مصداق مییابد. به نظرم، مسالهی پناهندگان واجد دو بُعد/دلالت بههم پیوسته است: ۱- بحرانِ جهانِ آنها و ۲- تأسیسِ جامعه و جهانی عاری از هویت. بدین نمط، دورانداختهشدن و آوارهشدن پناهندگانِ مسلمان هم حکایت از بحران و فروپاشیِ جهانِ آنها دارد و هم دقیقا به همان دلیل میتواند به عنوان شکافی فهم شود که در دل خود از ظهور یا بالقوگیِ امکانِ جهانِ جدید خبر میدهد.
بنابراین، اگر به سیر منطقیِ قضیه وفادار باشیم باید در وهلهی اول از نفس جهان و جهانیّت پرسید. پرسش از جهانیّت جهان پرسش فلسفی است. فارغ از اینکه با چه عمق و غنایی با آن مواجه میشویم، اما پرسش فلسفی در لحظاتِ بحرانِ چیزی شکل میگیرد. پرسش فلسفی از جهان و مقوّمات آن را نباید انتزاعی و غیرتاریخی فهمید. فلسفه از حقیقت اشیاء و در لحظهی بحران از فروریختن اندام واقعیت میپرسد، و بنابراین تنها فلسفه֯ حقیقتا انضمامی میاندیشد و از میان گوشت و استخوان ویرانی مسیر میپیماید. پرسشِ به ظاهر انتزاعی، تنها از غشاءِ لغزندهی ظاهریِ واقعیت به منطق و نظمِ درونیِ آن عبور میکند. بهتر است بگوییم پرسش انتزاعی، در حقیقت پرسشی است که از فهم متعارف کنده میشود و در جای دورتر مینشیند؛ پرسشی که خارج از فهم متعارف֯ قلمرواش را برپا میسازد و از این طریق رابطهی حقیقیتر با واقعیت میآفریند. به همین دلیل، عزیمت از این موضعِ فلسفی، جستوجویی شرایط و امکانهای است که بتوان بهنحو عمیقتر از حیات و از طردشدن انسان از شهر پرسید. مسألهی دوم تأمل روی این مدّعا خواهد بود که به چه معنا جهان آوارگان فروپاشیده و این دورانداختهشدن حاکی از جهانِ درحال فروپاشی است. مسألهشدن جهان بیپناهان، عصیان در برابر ترکیبِ نظام واقعیتها، نحوهی توزیع مواضع و هنجارشدن شرایطِ یک وضعیت است.
در گام پایانی این مسأله را به پرسش خواهیم گرفت که چگونه بیپناهان بالقوگیِ یک جهان نوین بوده و مسیر دشوار آینده را نشان میدهند؟ شهر، انسانیّت، حق، قانون و مدنیّتِ بالفعل و متعارف، وقتی با سیمای بینام و طردشدهی بیپناهان و وجودِ محذوفِ ستمدیدگان مواجه میشود زمین میخورد و تَرَک برمیدارد، آیا این بدان معنا نیست که باید براساس سیمای بیپناه و هستیِ سرکوبشدهی ستمدیده قانون و امکانی متفاوتی را جستوجو کرد، و در وجهی استعلایی، یعنی جهان را باید بر بنیاد وجودِ بیپناهان/ستمدیدگان ساخت؟ بنابراین، وجودِ تاریخیِ بیپناهان را به میانجیِ این سه گام: پرسش از جهانیّت جهان، جهان فروپاشیدهی بیپناهان/ستمدیدگان و در انتها، پرسش از برپاییِ امکانِ جدید براساس سیمای انسانیِ بیپناهان، پیخواهیم گرفت.
جهانیّت جهان
مواجهی مسألهگونه با جهان در واقعیتِ زبانیِ ملموسِ ما ریشه دارد که آشکارگیِ آن همواره ما را دربَر گرفته است. پیوسته در گفتار روزمرّهی ما، مفهوم جهان مصرّح و مضمر تبارز پیدا میکند. ما نخستین لحظهی حدوثمان را چنین بیان میکنیم: من در فلان تاریخ به دنیا آمدم، یعنی به جهان پا گذاشتم. انسان از نخستین وهلهی حیات- حیاتی که حسّی است و جهان نیز متناظر با آن حسّی درک میشود- با جهان خویش مواجه میشود. همچنین در گفتارمان از جهان ریاضیدانان، جهان پزشکان، جهان مورّخان، جهان هنرمندان، جهان فیلسوفان و … سخن میگوییم. خنده، گریه، درد، آسایش، شکست، پیروزی، مُد، شغل، میل، آوارگی و…، هرکدام در تعیّن خودش، اماراتی است دالّ بر نحوهی تجربهی جهانی که در آن تقرّر داریم. بهطور کلّی، از وقتی پا به جهان مینهیم، تا وقتی از جهان رخت برمی بندیم، در گفتار و کردار، خودآگاه یا ناخودآگاه، به اشکال گوناگون و در موقعیتهای مختلف و با معانیِ متفاوت، «جهان» و «بودن»مان در آن را بروز و ظهور میدهیم. بنابراین، ما در هر شیوهی از بودنمان، با جهان، هستیم؛ بلکه بودنِ ما چیزی نیست جز بودن در جهان. به تعبیر دقیقتر، آدمی همواره با جهان چونان مسأله برخورد کرده است. حضورِ نزدیک و متکثّرِ جهان، بدین پرسش دامن میزند که «جهان» چه چیزی است که “بودن”مان در آن ممکن میشود. باری، باید متذکّر شوم که مفهوم جهان در اینجا به معنای بهغایت کلّیِ آن مدّنظر است؛ زیرا در همین معنای کلّی است که “جهان” با “بودن” گره میخورد. از اینرو، اگر چنین اتصالی درونی و لاینفکّ میان «بودن» و «جهان» وجود دارد، فقدانِ جهان و فروپاشیِ آن مستقیما به معنای فقدان و تباهیِ بودن است. به تعبیر مختصر، فقدان جهان به معنای فقدان انسان میباشد. بنابراین، مسأله را با جهانیّت جهان و بودن-در- جهان دنبال میکنیم.
پرسش از جهانیّت جهان را طبق دو الگوی فلسفی پیش خواهیم برد: فارابی و هایدگر. در تفکّر فارابی مصداق تامّ جهان شهر/مدینه است؛ زیرا شهر تلاقی و همزیستیِ دو سرحد حسّی و عقلیِ جهان میباشد و تنها با چنین ترکیب وجودی֯ “بودن” ممکن میشود. عنصرِ جوهریِ شهر یا مقوّم ماهویِ بودنِ انسان، قسمی نظامی منطقی-اُنتولوژیک است که فارابی آنرا «اندیشهها»ی ساکنان مدینه مینامد. در هایدگر جهانیّت جهان مقوّم در-جهان- بودن میباشد و از اینرو، خصلت اگزیستانسیال دازاین بهشمار میآید. هردو الگو شیوه و شرایطِ هستیِ انسان در شهر و جهان را مورد تأمل قرار داده است. و براساس هردو الگو، پناهنده شکافی است حاکی از فروپاشیِ ستون فقرات شهر و جهان.
Add Comment