اسلایدر اقلیت‌های قومی زنان

می‌نویسم تا فراموش نشوم

در دل کوه‌های خاکستری روستایی دورافتاده و محروم دایکندی، با ناتوانی‌ای که پای چپش را از رفتن به مسیرهایی که دوست دارد، بازداشته، می‌کوشد هم‌زمان بر این ناتوانی و محرومیتی که روی زندگی دختران سایه انداخته، مبارزه کند؛ زیرا او به آرزوهایش قول رسیدن داده است. فاطمه که در روستای نوی‌اسپان ولسوالی خدیر دایکندی، در یک خانواده‌ی نادار زاده شده، به دلیل معلولیتی که دارد، نتوانسته به مکتب برود.

خانه‌ی فاطمه در پای یک کوتل افتاده؛ کوتلی که مکتب دولتی در ۱۵کیلومتری آن قرار گرفته و گذرکردن از آن برای نشستن پای حرف آموزگار را به او ناممکن کرده است؛ زیرا، او توان پرواز ندارد و نبود خیابان در روستایی که او زندگی می‌کند، سبب شده که نتواند برای یک بار هم به بازار ولسوالی برود.

فاطمه‌ای که حالا بزرگ شده، یکی از عصرها هنگامی که به غروب آفتاب خیره مانده است، مؤسسه‌ای به روستا می‌آید و کودکان بازمانده از آموزش را برای صنف‌های «آموزش سریع» نام‌نویسی می‌کند؛ این گونه، فاطمه مجال آن را می‌یابد که پای درس آموزگار بنشیند و تا صنف ششم را در سه سال به پایان می‌رساند. فاطمه با این که زندگی دست‌وپاگیری را تجربه کرده/می‌کند، هیچ گاه از آینده ناامید نشده و از هر فرصتی برای رسیدن به آرزوهایش بهره می‌گیرد.

در روستایی که فاطمه زندگی می‌کند، کم‌آب است و زمین‌های‌ ناهمواری دارد که سبب شده که کشاورزی در آن، چیز زیادی سر سفره‌ی خانواده‌ها نیاورد و این هم به نحوی روی کیفیت زندگی او، اثر گذاشته است؛ اما این محدودیت و ناتوانی جسمی، هیچ گاه فاطمه را از تلاش برای دست‌یابی به خواسته‌هایش باز نداشته است. در این روستای ساده و محروم، فاطمه‌ی جوان بدون رفتن به مرکز آموزشی، با تماشای فیلم‌ها و خواندن کتات، زبان انگیسی را آموخته و آن را روان صحبت می‌کند. فاطمه روی برف می‌نویسد، به آن خیره می‌شود و لب‌خند می‌زند.

فاطمه و آخرین امتحان صنف ششم

فاطمه با این که توانسته به آرزوهایش نزدیک شود، اما پایان صنف ششم، او را بار دیگر با چهره‌ی خشن زندگی روبه‌رو کرده است؛ وضعیتی که در آن، او دیگر اجازه‌ی ادامه‌دادن به آموزش را ندارد. فاطمه که به دلیل منع آموزش برای دختران بالاتر از صنف ششم، دیگر نمی‌تواند به آموزش‌های رسمی ادامه دهد، این روزها، کنج اتاقش خزیده و ساعت‌ها، با چشمانی نگران و مشکوک، به نقطه‌ی کوری در آینده‌اش خیره می‌ماند. فاطمه از چندی به این سو دچار افسردگی شده و جهان پیرامونش مانند کوه‌های اطراف روستا، برایش خاکستری می‌نماید.

فاطمه در حالی که با حسرت به افق خیره مانده، داستان‌هایی در سرش می‌آفریند و آن را با لحنی شیرین به زبان انگیسی قصه می‌کند؛ قصه‌های اندوه‌باری که آرزوهایش در لابه‌لای آن جا خوش کرده است. او قهرمان داستان خودش است و بدون دیدن مرکز ولسوالی خدیر، آرمان‌شهری را در ذهنش پرورش داده و با زندگی در آن، می‌کوشد آرزوهایش را فراموش نکند.

در حالی که در گوشه‌ی اتاق کوچکش لم داده، می‌گوید که تصمیم گرفته بنویسد. می‌گوید: «من بیش‌تر از هر چیزی نیاز به نوشتن دارم، تا بتوانم هم از فراموشی خود از خود و هم از فراموشی دنیا از خود جلوگیری کنم.»

در کشوری که دانش‌آموزان دختر بالاتر از صنف ششم، دو سال‌واندی است از همه امتیازهای آموزشی-تحصیلی، کار و سفر محروم اند، فاطمه‌های زیادی در گوشه‌های مختلف آن، برای «نه به فرامشی» در سن کم‌تر از هجده تقلا دارند؛ تقلاهایی دشوار که گاهی موفقیت و گاهی هم تصویرهایی ناخوشی را به نمایش می‌گذارد.