Slide Show

کسی نیوشای این صدا نیست!

 

نکته‌ای را که نویسنده در این‌جا در حدّ یک اشاره‌ی بسیار ساده برگزار می‌کند، ممکن است به‌غایت فقیر، مصنوع و انتزاعی جلوه کند؛ چرا که موضوعی که بنیان‌های نظریِ مبرمِ آن در هیچ‌جا توضیح داده نشده و باید در جایی بدان پرداخت، حضور عجولانه، شاید بی‌موقع و بی‌اتکایش ممکن است آن‌را از نیل به هدف‌اش باز دارد، فراموش گردد و بیهوده تلقی شود. علی‌رغم صحّتِ این نابسندگی در این‌جا، اما طرح آن ضمن پرسش از یک واقعه‌ی انضمامی کاملاً بی‌معنا نیست؛ زیرا مدعا این است که هر واقعه‌ی جزئی تنها در پرتو امر کلّی قابل پرسش و فهم می‌باشد. الزامِ ناگزیرِ وقایع تلخ و فجایع وحشتناک در اطراف ما، نیز هر کسی را از سکوت، خموشیِ و خاموشی باز می‌دارد؛ هرچند ممکن است به زبان‌آمدن و سخن از آن عاری از هر امید و معنای جدّی باشد. حالتِ کلی این است که فاجعه چهره‌ی نیست که با هیئت خونین و در سیمای بدن‌های پاره پاره و سکونت‌گاه‌های خاکسترگشته و غارت‌شده در برابر ما می‌ایستد و ما باید نسبت خویش با آن را توضیح دهیم. ما دَر فاجعه قرار داریم و در درون آن می‌غلتیم. این است که در عین ناگزیری، سخن از فاجعه ممکن است بسیار با لکنت، آشفته، جنون‌وار و مالیخولیایی باشد. همین امر که فاجعه آن بیرون نیست که گاهی به سراغ ما می‌آید، این‌جا در نزدیکی ما و درون ما قرار دارد، تنها توجیه یادداشت ذیل می‌تواند باشد.
این کلام آدورنو در دیالکتیک منفی: «شاید آنانی که نااُمیدی برای‌شان یک واژه‌ی محض نیست بپرسند هیچی آیا بهتر از وجودِ چیزی نیست» را می‌توان حقیقتِ رادیکالِ زبان قربانیانِ میرزااولنگ تلقی کرد که در دل فاجعه، سکوت و شرمِ همگان ناامید گشته‌اند و در استیلای غربت و یأس مشروعیتِ هستیِ تمام نهادهای داخلی و بین المللی برای آن‌ها ویران می‌شود و از این‌رو می‌پرسند: هیچی و نبود نهادها آیا بهتر از وجود آن‌ها نیست؟ آن‌چه هست و می‌بینیم، از منظر مسأله‌بودن انسان و رنج او، هیچ است؛ زیرا وضعیت موجود انسانیّت را قومی و محلّی معنا می‌نماید، لذا وجود آن‌ها بیشتر حقایق را تحریف و مستور ساخته و آدمی را به اغوا می‌کشاند. ظهورِ ویرانگرِ هیچی در سیمای فاجعه و یأس و در قابِ ارواحِ ساطورگشته‌ی بازماندگان بر هستیِ همه‌ی ما می‌خندد و زشتیِ معنای وجودِ همه‌ی ما را آشکار می‌سازد. فوران تسلیّت و همدردی نسبت به فجایع در زمانه‌ی ما در اوج درماندگی، صورتِ فُسیلی و گندیده‌ی اخلاق است. درماندگی و بلاتکلیفی جوهر تهوّعی است که اینک به‌شکل اخلاق برما ظهور کرده است. همین صورتِ هیچی ما را به ناظران بی‌تفاوت و ناتوان در قبال هولناک‌ترین فجایع بدل نموده است. وقتی «درماندگی» صورتِ تاریخیِ روحِ یک قوم گردد، بستر مهیا برای انواع خشونت و سرکوب بوده و علیه تأسیسِ «من» و آزادیِ او پیش می‌رود. «حذف‌شدن» از سپهر معادلات تاریخی و عرصه‌ی سیاست در اصل معلول درماندگی و بلاتکلیفی با خویش است، یعنی صورتی دیگری از محدودیت و مرگِ «من» به‌شمار می‌آید. مهم این است بدانیم که در آیینه‌ی خونینِ چشمان بازماندگان همه‌ی ما زنجیروار در آستانه‌ی فجایع مکرر و یأس و درماندگی قرار داریم. بازماندگانی که هرکدامشان قطعه‌ی بریده‌شده‌ی از تن کودکانشان را به آغوش کشیده‌اند، ترجمانِ صریح و هولناکِ اکنون و آینده است. پس، درماندگی و حذف مقدّم بر هرچیزی، باید ما را به خود ارجاع دهد و آغازکردن از صفر را مسأله‌مان سازد. در غیر این صورت، کوشش‌های مقطعی و روزمرّه‌گی مانند تقلّای مذبوحِ غریقی است که به هر وسیله‌ی بی‌هوده‌ای تشبّث می‌جوید تا نجات یابد. بدون تردید، بخشی از وضعیت دردناک حاضر به ترکیبی از عواملی بیرونی و تضاد منافع باز می‌گردد که می‌توان موانع بیرونیِ آزادی و تأسیس «من» تلقّی کرد. بدین ترتیب، اگر از عوامل فاجعه در افغانستان بپرسیم، ترکیبی از اسباب گوناگون را می‌توان یافت که عملاً معطوف به فاجعه‌اند. به‌عنوان نمونه:
سنّت تاریخی-قومی که در عهدِ تاریکِ عبدالرحمن اعلام و جعل گردید، اینک بدل به خاطره‌ی ازلی و ذهنیّتِ ابدیِ قومی شده است. اردوی حاکم در ذهنیّت قومی‌شان در پیِ احیاء و تثبیت همین خاطره‌ی قومی و مرگبار‌است. این سنّت بَدَوی هم‌چنان که از آغاز قرن هجده روی خط فاجعه استوار گشت و در عصر عبدالرحمن به اوج خویش رسید، اکنون نیز سعی می‌کند همان ساختار استبدادی و فاجعه‌آفرین را با کمک اربابان خارجی‌شان احیا و تقویم نماید.
دولتِ کنونی یکی دیگر از عوامل سلسله‌ی فجایع و خشونت‌ها در دوره‌ی معاصر به‌شمار می‌آید. دولت هم به دلیل اتکاء به سنّت تاریخیِ مذکور و بی‌کفایتی و فساد و هم به دلیل مشارکت مستقیم یا غیر مستقیم در سرکوب دیگر اقوام مسبب اصلیِ فاجعه به‌شمار می‌آید. دولت با تکیه بر سرمشقِ احیای خاطره-سنّت تاریخی و بسطِ سلطه‌ی تمامت‌خواهانه بیش از آن‌که از راه گفتگو و همکاری با مخالفان و منتقدان داخلی در جهت تأمین امنیت حرکت کند، به سرکوب آن‌ها اولویت می‌بخشد.
سازمان‌های استخباراتیِ منطقه‌ای و بین‌المللی یکی دیگر از عوامل مهم فاجعه محسوب می‌گردد. بدون تردید ورای بسیاری از فجایع و قتل و کشتار مردمان عادی دست‌های این نوع سازمان‌های مخوف و مرگ‌بار دخیل‌اند. آن‌ها ابزارِ قدرت‌های است که به دنبال منافع ملّی و قومی‌اند و در قلمرو سیاستِ پلیدِ جهان معاصر که قاعده‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» یگانه شالوده‌ی ماهیتِ شیطانی و انسان‌ستیز آن محسوب می‌شود، عملاً کاری جز تولید خشونت و قربانی دیگران به‌پای منافعشان ندارند. از این‌رو، برای تأمینِ امنیت، قدرت و سروریِ یک قوم/ملّت، به هر فاجعه و دروغی ممکن است روی آورد و بی‌شکّ، سخن از عقلانیت و انسانیّت در درون این سیاستِ وارونه حماقتی است آشکار.
دُوَل خارجی و در رأس آن آمریکا برای تأمین امینت و برقراری صلح یا پروسه‌ی دولت‌سازی در افغانستان نقش دوگانه و دروغین بازی کرده‌اند. حمایت آن‌ها در برقراری صلح، مدنیّت و دموکراسی منوط به تأمین منافع آن‌ها از طرفی و حمایت از گروه حاکم از جانب دیگر است که در سرشت تاریخی‌اش مستبد و تبعیض‌پرور می‌باشد. حضور منافقانه‌ی جوامع بین‌المللی و آمریکا نه تنها قادر به جلوگیری از وقوع مکرر انتحار و نسل‌کشی شد، بل پوششی گردید بر منافع هژمونیِ آن‌ها و سلطه‌ی مرگ‌پرورِ بردگان و وابستگان داخلی.
از این عوامل که بگذریم، می‌توان به تضاد و شکاف‌های مذهبی نیز اشاره کرد. مرداب این تضادها مرتعِ مناسبی فراهم آورده تا سلطه‌طلبانِ انتحاری بتوانند آسان‌تر دیگران را برای منافع قومی‌شان قربانی کنند. این تضادها حکایت صریح از غیاب دین و معنویت و اخلاق دارد. اما صورتِ جوهریِ این تضادها در ظهور گروه‌های تکفیری محقق شده است که هم‌چنان در کشورهای عربی و نزدیک‌تر در پاکستان، افغانستان، تاجکستان، ازبکستان، قرقزستان و قزاقستان درحال رشد و نیرومندی است. می‌بینیم که نیروهای داعش را افرادی زیادی از گروه‌ها و یا احزاب اسلامیِ بنیادگرای کشورهای مذکور تشکیل می‌دهند که از حیث مذهبی و ایدئولوژیکی همذات‌پنداری دارند و این مشارکت بخشی وسیعی از جغرافیای آسیای میانه را پوشش می‌دهد. حدوث هیولاوش این گروه‌ها- که به‌واقع هیچ نسبتی با دیانت و اخلاق ندارند- ریشه در منازعات تاریخیِ فرقه‌ای و کلامی دارند. یعنی صورت کنونی این سامانه‌ی مرگبار ریشه‌های تاریخی دارد. لذا اگر مدعی شویم تکفیر و تجویزِ قتل و کشتار صورتِ بالفعل مجادلاتِ کلامیِ است که در قرن دوم و سوم هجری ریشه گرفت و اینک به جنگ توحّش و دشت سترون بدویت صیرورت یافته، از واقعیت سخن گفته‌ایم. خب، بی‌شک، اکنون دین بدل به ایدئولوژی و ابزار قدرت گشته و رمقِ خویش را از سرشت ایدئولوژیکی و کاربردِ اغوای جمعی و اقناع دروغینِ همگانی کسب می‌نماید. به همین سبب، محض نمونه، در بنیاد فجایعِ افغانستان طی دو قرن فتاوای جاهلانِ دینی قرار دارد که در نقاب عالمان دین دست به توجیه نسل‌کشی‌ها زدند و اکنون این توجیهات ابلیسی به خاطره یا ذهنیت دینی و طبیعت ثانوی‌ای بخش اعظم جامعه بدل شده و هویتِ آدم‌کُشانی مانند طالبان و داعش گردیده است. به‌هر روی، خشونت‌ها در جهان اسلام به‌طور عام و در افغانستان به‌طور خاص حکایت از این دارد که دین و آموزش‌های دینی آن‌گونه که اکنون فعلیت یافته، نه تکیه‌گاهی احیای معنویت و کرامت انسان بل نیروی ویرانگرِ اخلاق و معنویت و حقارت گردیده است. خالی‌شدن سنّت از روح معنوی‌اش آن‌را به دستمایه‌ی ایدئولوژیکیِ وحشتناک قدرت بدل کرده است. به‌همین سبب، آن‌چه در عرصه‌ی جمعی حیات دارد، بازی‌های فاجعه‌باری است که هیچ نسبتی با دیانت و سیاست به معنای تلاش برای تأسیسِ شهرِ انسانی ندارد.
با توجّه به این، می‌توان پرسید در برابر ترکیبِ نیرومندِ مناسبات زمان حال قربانی چه می‌تواند انجام دهد؟ وقتی وضعیت سراپا علیه تأسیس «من»، اغوا و از خویش‌بیگانگی پیش می‌رود، چگونه در قلمرو این تلخی و عسرت می‌توان به خود اندیشید؟ با وجود این شرایط؛ اما در بطن ویرانی و تباهی و در سپهر ظهور هیچ و ویران‌شدنِ همه‌چیز برای او، قربانی- به‌شکل عام انسان- تنها می‌تواند از خویش آغاز کند و به تأسیسِ خود فکر نماید. صدای ستمدیده در دل ابتذال و فرومایگیِ جهانِ کنونی تنها به گوش خودش می‌رسد، کسی نیوشای این صدا نیست. امید به نهادها و دولت‌ها، ذیل تأسیسِ «من» قرار می‌گیرد و در آن‌جا تکلیف آن روشن می‌شود. به این دلیل، طنزی تلخ‌تر از این نمی‌توان یافت که قربانی بکوشد آه مظلومیت‌اش را به گوش کسانی برساند که به یقین در تضعیف، سرکوب و کشتار آن‌ها نقش دارند؟ و چه سفاهتی بالاتر از این که در دل منطقِ تقدّم منفعت بر انسان ستمدیده منتظر توجّه و کمک دولت، جامعه‌ی بین المللی و بنگاه‌های بزرگ رسانه‌ای باشد، پیش از آن‌که در وهله‌ی نخست به احیاء و تأسیس نسبتِ خود با خویش و جهان برآید؟ ستمدیده نمی‌تواند به جهانی امید بندد که قاعده‌ی آن او را به حیات برهنه و استثنای محذوف و مطرود بدل کرده است. قاعده‌ی که تکرار آن تکرار جنگ محسوب می‌شود و فاجعه و طردِ خصلتِ انفکاک‌ناپذیر آن. مسألهی تحلیل و فهم فاجعه نیست، و اگر باشد در یک عرصه‌ی دیگری معنا می‌یابد. این دو مسأله: ۱) فهمِ سکوتِ جهانِ پیرامون، دروغ‌ها و مناسباتِ منافقانه‌ای نهادها در قبال فجایع، ۲) بلاهت و از-خودبیگانگیِ ستمدیدگان، تنبیهی است برای بازگشت به خود، و این‌که تنها در این ساحت می‌توان بر موقفِ درستِ پرسش از فهمِ فاجعه و اوضاع زمانه قرار گرفت. مقاومت علیه وضعیت ظالمانه‌ی موجود به‌غایت دشوار و فرساینده می‌باشد؛ اما رویاروی با بلاهت خویش دشوارتر: قریب به دو دهه تجربه‌ی سیاسیِ هزاره‌ها جز تجربه‌ی بلاهت و روزمرّه‌گی نبوده است. لذا تا زمانی که هزاره‌ها به‌مثابه‌ی ستمدیدگان نتوانند به منطق درونیِ بلاهت و صغارت خویش نزدیک شوند، هم‌چنان ابژه‌ی نفی باقی خواهد ماند. یعنی مسأله‌ی اصلی تأسیسِ «من» ی است که تجربه‌ی غیر از حقارت و سرکوب نداشته است، «من» ی که قادر باشد با عبور از حقارت، خود را وضع نماید و مبدأ تاریخ خویش قرار دهد.
انسانِ بی‌دفاع باید بداند که اکنون زمانه‌ی دین و اخلاق نیست و نمی‌تواند او را نجات دهد. او حتی نمی‌تواند با زبان اخلاق با جهانیان سخن بگوید و از آن‌ها مدد بگیرد. دین و اخلاق در نهایت می‌تواند شخصی‌ترین خانه‌ی وجود او باشد که در آن قدم گذارد و با رنج‌هایش هم‌سخن شود، سر‌های بی‌تن و تن‌ها بی‌سرِ کودکانش را به آغوش بکشد، با خون رگ‌های آن‌ها تقدیر تلخ خویش را نقاشی کند، و با آن‌ها هزاران‌بار از صخره‌ها و کوه‌ها پایین پرت شود، تکّه تکّه و خورد گردد، یا زیر چاقوی جلّادی ساطور شود. نهادهای حقوق بشری نیز- با توجّه به تجربیات تاریخی- از استقلال و آزادیِ کافی برخوردار نبوده و قادر به دخالت صادقانه در وضعیت نیستند و نمی‌توانند پناهگاهی برای آوارگان و ستمدیدگان باشند. فاجعه‌ی هولناکِ میرزااولنگ بر سر کودکان و زنان و پیرمردان بی‌دفاع و درد و اندوه آن خارج از توصیف می‌باشد. با این وجود، درماندگی و شرم را بر جبین دولت و انسان زمانه‌ی ما می‌کوبد. دوپارگیِ تلخ قضیه اما این است که قربانی خود نیز مستأصل است و از خویش֯ بیگانه. ستمدیدگان و هزاره‌ها بیشتر در ساده‌اندیشی و بلاهت و جهل تاریخی بسر می‌برند. عقامت اوضاع آن‌ها گواه این واقعیت است. به عنوان مثال، تکاپوی دوران معاصر ملغمه‌ی است از سطحی‌نگری، از-خودبیگانگی، سفاهت و بلاهتِ سیاسی. بگذارید این‌جا کمی درنگ کنیم:
می‌دانیم که تجربه‌ی سیاسیِ هزاره‌ها در دوره‌ی پساطالبانی از مدخل احزاب رخ داده است. این بدان معناست که تجربه‌ی هزاره‌ها در سیاست/مدینه، همان تجربه‌ی حزب می‌باشد. یعنی حضور در پولیس/مدینه- به معنای ارسطویی/فارابی- در سیمای بودن و فعالیّت دَر و از طریق یک حزب تجربه شده است. هم‌چنین، لازمه‌ی لاینفکّ این قضیه این است که مشارکت در قدرت خارج از تجربه‌ی حزب هیچ معنای برای ما نداشته و ندارد. به تعبیری صریح، مشارکت در قدرت یعنی مشارکت در حزب. اما آیا حزب یک «مدینه» است، یا نقطه‌ی مرکزیِ قدرت و تصمیم گیری در کشور؟! حزب را هرچیزی محسوب کنیم و افزون بر این‌که ظهور احزاب در دوره‌ی جدید بسطِ استبداد در جزایر کوچک بود، نفسِ همین تجربه، دلیلِ آشکار بر روزمرّه‌گی، انحطاط و تباهیِ تجربه‌ی سیاسی می‌باشد. چرا که این احزاب مانند صورت‌های مدرنِ حزب واجد ایده، استراتژی و بافت سیاسی-فرهنگیِ قدرت‌مند و دارای قسمی افقی روشن و تعریف‌شده نبودند؛ بل صورتِ ارباب/بردگی دارند و به شکلِ ترکیبی از حالت نفسانیّت و خودکامگی، شهوت‌رانی، ثروت‌اندوزی، منافع شخصی و حداقلّی از منافع مردمی ظهور یافتند. از یک حیث مهم، منطقِ شکستِ تجربه‌ی سیاسی در افغانستان به‌معنای عام و در میان هزاره‌ها به‌طور خاص را باید در همین تجربه‌ی وارونه و منحطِ حزب و ابتذالِ رمانتیسمِ سیاسی جست‌وجو نمود. برای هزاره‌ها تمنّای تأسیسِ خویش در دهه‌ی شصت و هفتاد که می‌توانست به تداوم کوشش‌ها برای تأسیسِ افقِ جدید راه بَرد، اینک ویران شده و زیر منافع جزئی و سیطره‌ی روزمرّگی بر سیاستِ هزارگی با خاک یکسان شده است. آن‌چه در میرزااولنگ و پیش از آن از سر گذرانده‌ایم، در وهله‌ی اول معلول روزمرّه‌گی و نابسندگیِ درونی است که یقیناً صورتِ آینده‌ی ما نیز هست؛ البته اگر به‌خود باز نگردیم، از بلاهت خویش نپرسیم و در تعلیق استغاثه بر درگاه نهادهای خشونت‌پیشه و منافق، به احیا و تأسیس خود رجوع نکنیم. من در مقاله‌ی کاتب؛ بوطیقای فروپاشیِ جهان منتشره شده در هفته نامه «جاده ابریشم» متذکّر شده‌بودم که تا وقتی انسان افغانستانی نسبت خود با خویش را تعیین نکند، هر نسبتی دیگری بی‌معناست و به سرانجامی مطلوبی نمی‌رسد. در فقدان پرسش و تأسیسِ «من» حتی نمی‌تواند شاهدِ مرگِ خویش باشد. در چنین حالتی، در چرخه‌ی طرد همیشگی از قلمرو سیاست قرار خواهد گرفت، هر روز و در هرکجا مُثله خواهد شد، بدون آن‌که از منظر تاریخی بتواند از قاتل خویش بپرسد، یا سخن و واکنشِ او معنایی داشته باشد. اکنون پس از آن چندین‌بار شاهد فاجعه بودیم و این، برهانِ مدعای فروپاشیِ جهان و دعوت به بازگشت به خویش است. هنوز هیچ نشانی از تصمیم بنیادین در برابر وضعیت موجود دیده نمی‌شود. این غیاب، در بستر مناسباتی که مختصر توضیح دادیم، کاملاً طبیعی به‌نظر می‌رسد. پس باید تصدیق نمود که وضع افغانستان و ستمدیده هم‌چنان روی خط فاجعه قرار دارد. جغرافیای فاجعه نقطه‌ی است میان بلاهت و از خود-بیگانگی از یک‌سو، و وابستگی، منافقت و دروغِ قدرت‌ها و نهادهای بزرگ از سوی دیگر. روند جاری همواره او را ابژه‌ی خشونت و توحّش قرار خواهد داد.
به‌طور گذرا، در دلِ این وضعیت بد، بافت منافقانه‌ی قدرت در جهان، ابتذالِ اخلاق و ویرانیِ دیانت و معنویت، نابسندگی و درماندگی، این پرسشِ بنیادین فراروی ما قرار دارد که: چگونه و با چه توانی می‌توان به «وضع و تأسیسِ من» اندیشید؟ درماندگی تنها به‌معنای انفعال و انجام‌ندادنِ چیزی نیست، بل به‌معنای فقدان‌ها و شکاف‌های درونی است که چونان امتناع استعلایی دست و پای اراده‌ی آدمی را به غول و زنجیر می‌بندَد. اراده‌ی متأملانه‌ی معطوف به خود، منطقِ تاریخ‌مندی است. و به تعبیر دقیق‌تر، وضع و تأسیسِ من را می‌توان چونان متافیزیک آینده درک نمود. این تأسیس از یک‌سو وابسته به شرایط زمانه است و در متن امکان‌ها و موانع تاریخی ممکن می‌شود؛ اما در بنیاد به تأسیس یک نسبت منطقیِ معیّن و آگاهانه با خود و جهان منوط می‌گردد. امتناع این نسبت به معنای فروبستگیِ افقِ آینده و تکرار گذشته می‌باشد. یقیناً آن‌که امروز نمی‌تواند به تأسیس و وضعِ «من» بیاندیشد، فردا نمی‌تواند از تباهی و طردِ فراگیرِ خویش بپرسد. جهان، بیمار است و نسخه‌های را که برای درمان زخم‌هایش تجویز می‌کند، درد را حادتر و خطرناک‌تر می‌کند. پیامدهای این بیماری روی نقاط جزئی می‌تواند به‌غایت ویرانگر باشد. حرکت منفعلانه در اوج آشفتگی و ویرانیِ عمل و نظر زیر سایه‌ها، بازییِ مرگبار با جهانِ بیمار و سفاهت با خویش است. در درون جهان و سیاستِ بیمار، ندای اندوهناک و خونینِ این الزام هم‌چنان به‌گوش می‌رسد که باید به خود رجوع کرد و شیوه‌های نگاه و عمل را به‌نحو بینادین تغییر داد؛ زیرا «هرچیزی» از «من» آغاز می‌شود.

About the author

روح الله ققنوس

روح الله ققنوس

Add Comment

Click here to post a comment