نویسنده: دیپا اِم. اولپلی،
پروفیسور و محقق در امور آسیای جنوبی و هند و چین در دانشگاه واشنگتن دیسی
مترجم: علی عالمی کرمانی
پارهی نخست
پس از ۱۱ سپتامبر، افغانستان، تقریبا، با تروریسم و افراطگرایی مذهبی در افکار عمومی مترادف گردید. تصویر یک منطقه وحشی غیرقابل کنترل که با آتش جنگسالاری و جنگ قومی شروع شد، و با این فرضیه که چنین وضعیتی یک امر اجتناب ناپذیر تاریخی بوده است، ادامه یافت. با کمال تعجب، نبود هیچ تبعه افغانستان در میان ۱۹ هوا پیما ربای مظنون ۱۱ سپتامبر، به هیچوجه مورد توجه اکثر مفسران قرار نگرفت. به هرحال، با سقوط طالبان و ظهور دولت حامد کرزی، اکنون، به لطف مداخلات بین المللی، تصویر جدیدی از افغانستان در دست است که به عنوان «داستانی از موفقیت» تبدیل شده است.
هیچ درکی از اجتناب ناپذیری تاریخی خشونت قبلی یا کشوری که بتواند از خود محافظت کند کاملا دقیقی وجود ندارد. همانند همسایگان خود در جنوب آسیا، هویت افغانستانیها تشکیل شده از هویتهای سکولار واگرا، مذهبی و ژئوپلیتیکی تشکیل است. برای شناخت ظهور افراطگرایی در افغانستان و پیشبینی آینده آن، باید دید که چگونه این تمایلات مختلف برای تولید ستیزهجویی مذهبی و زیادهخواهیهای طالبان و فراتر از آن با هم در تعامل بودهاند. حمله آمریکا به افغانستان در اکتبر ۲۰۰۱ ، مورد توجه بازیگران مهم سیاسی و نظامی، که مدتها از نگاه بین المللی محافظت شده بود: اول در طول جنگ مخفی ضد شوروی؛ سپس از طریق جنگهای داخلی گیج کننده و سرانجام تحت انزواى خود تحمیلی طالبان، در افغانستان قرار گرفت. فهمیدن ظهور و تکامل این چهرههای کلیدی با گذشت زمان، راهی برای پیگیری مسیر افراطگرایی در افغانستان بهما میدهد.
این فصل با تعدادی توضیحات متعارف درباره افراطگرایی و دلیلی این که چرا باید فراتر از آنها برویم، آغاز میشود. سپس با در نظر گرفتن الگوهای تاریخی مندرج در فصل دوم، به محیط داخلی و میزان سکولاریسم سیاسی میپردازد. این سوال مهم را میپرسیم که چگونه هویتهای رقابتی تکامل یافته و بر جهتگیریها و واکنش گروههای مختلف تأثیر گذاشته و چرا عقاید افراطیتر در طول زمان در افغانستان حفظ شدهاند. سرانجام، به چشم انداز ظهور و ماندگاری مفاهیم معتدلتر نگاهی میاندازیم.
تلاش برای توضیح افراطگرایی
همانطوریکه میدانیم از اواخر دهه ۱۹۷۰، سیاست نرمال در افغانستان وجود نداشته است؛ حقیقتی که تجزیه و تحلیل سیاسی استاندارد را دشوار میکند. با این وجود، ممکن است به برخی مشاهدات در مورد چهار عامل رایج در پیدایش افراطگرایی که در فصل اول خلاصه شد، پرداخته شود.
برای مثال، توضیح محرومیت نسبی از افراطگرایی در این زمینه چندان مناسب نیست: ستیزهجویی و احساسات افراطگرایانه، در طبقات و سطوح مختلف اجتماعی گسترش یافته که امروزه هم مناطق روستایی و هم شهری را در افغانستان در برمیگیرد. علاوه بر این، فقر در سطح حیرتآوری برای نسلها در افغانستان به عنوان یک موضوع دایمی بوده است، بدون آنکه تاکنون در چرخه خشونت افراطی قرار باشد. حتی اگر این موضوع را با توجه به وضعیت اقتصادی اقوام مختلف مورد بررسی قرار دهیم، همانگونه که تِد گور یادآورشده است، گروه قومی هزاره که از نظر تاریخی فقیرترین شهروندان کشور بودهاند. این گروه قومی، اما، برخلاف آنچه انتظار میرفت، هیچگاه در صدر جنبشهای خشونت آمیز قرار نگرفته است. همچنین، دشوار است که قضیه صعود یا سقوط در ثروت اقتصادی اقوام مختلف و تغییر در وضعیت اقتصادی نسبی، مستقیما، به ستیزهجویی منجر شود. در طولسالهای جنگ علیه اتحاد جماهیر شوروی، از ۱۹۷۹- ۱۹۸۸، به راحتی، همکاری بین گروههای قومی را در جهت جنگ با دشمن مشترک میتوان یافت. با این حال، نحوه توزیع پول و سلاحهای کشورهای خارجی به گروههای مختلف مبارز، منجر به شکافهای اجتماعی داخلی شد. این امر به ارتباط غیرمستقیمی بین جایگاه اقتصادی نسبی و رقابت گروهی اشاره میکند، اما، مطمئناً، به گونهای نیست که مدل محرومیت نسبی آن را پیشبینی میکند.
نگرش دستکاری گروههای نخبگان نسبت به هویتهای مذهبی افراطی، قابل قبولتر است، اما، حتی در اوج جنگ علیه شورویها، علاوه بر دیدگاههای سلطنت طلبان، سران قبیلهای سنتی و لیبرالها، بین رهبران مبارز در زمینه برداشتهای مذهبی از هویت، تفاوتهایی میبینیم. برهان الدین ربانی، محمد قسیم فهیم، عبدالرشید دوستم، اسماعیل خان و گلبدینالدین حکمتیار نمونههای خوبی از این عدم اجماع هویتی و همچنین استراتژیکی در میان مجاهدین اند. همانطوریکه بعداً در این فصل میبینیم، چنین تنوعی کل دوره معاصر را نشان میدهد. آنچه مهمتر به نظر میرسد دستکاری خارج از کشور در شکلگیری هویت و نحوه واکنش نخبگان افغانستان به آن فشارها و انگیزه ها است. بنابراین، نیازاست فراتر از نخبگان داخلی بنگریم.
توضیحاتیکه فقدان دسترسی سیاسی و سرکوب ظهور گروههای افراطی به دست دولت را پوشش میدهند، با ناهنجاری که «دولت» از آنجاییکه عموماً میدانیم در دورههای طولانی بین ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۶ در افغانستان کارایی نداشته است.(بر خلاف برخی دیگر از جنبشهای مبارز در جنوب آسیا، مانند سریلانکا و هند که ضد دولتی و جدایی طلب هستند، گروههای مختلف در افغانستان، اما، در نهایت برای ایجاد دولت تلاش میکردند.) در اوایل دهه ۱۹۷۰، متوجه میشویم که برخورد دولت محمد داوود با اسلامگرایان خصمانه بوده و چندین نفر از جمله ربانی، همراه نزدیک او احمد شاه مسعود و حکمتیار را به رهبری خود در تبعید در پاکستان رهبری کرده است. انکار حقوق سیاسی و به دنبال آن سرکوب آشکار توسط دولت، با تحمیل حکومت کمونیستی در سال ۱۹۷۸ به اوج خود رسید. ظهور اپوزیسیونهای مذهبی در اوایل دهه ۱۹۷۰، مهم بود، اما تا حد زیادی نوپا و فاقد قدرت بود. جهتیکه افراطگری به آن منتهی میشد در آغاز اصلاً مشخص نبود. در سال ۱۹۷۰، هنگامیکه اعتراضی در قندهار علیه عبارات مدرن مانند پوشاک غربی و آموزش عالی برای زنان برگزار شد، بیش از ۵۰۰۰ زن با یک همدلی گسترده، تظاهرات عمومی برگزار کردند. در گزارش سفارت آمریکا در این باره آمده است که شکست اعتراض اسلامگرایان در ایجاد «آتش بزرگ» ضعف بنیادگرایان اسلامی را نشان داد.
در حقیقت، فقدان یک دولت مرکزی مؤثر در افغانستان و تکه تکه شدن آن، چیزی بود که آن را در برابر تأثیرات بیرونی بسیار آسیب پذیر کرد. افغانستان به سمت وضعیت یک کشور ناکام کشانده شد. بنابراین، نیاز است نگاهی به به ورای دستیابیهای معمول سیاسی و بحثهای واپسرانی دولت برای توضیحات بیشتری در مورد ظهور افراط گرایی، داشتهباشیم.
توضیحات دینی
نامناسبی ظاهری این سه عامل و ظهور طالبان با نگرش خالص اسلامی و حمایت از القاعده را میتوان به عنوان شواهد اولیه قلمداد کرد که مقصر اصلی سرزنش افراطگرایی دین است. بقایای طالبان و القاعده، همراه با گروههایی مانند حزب اسلامی گلبدین حکمتیار، از سال ۲۰۰۱ به این سو، در حال انجام تمردهایی در سطح پایین هستند. آنها با زیر سوال بردن دولت آینده و ثبات افغانستان در برابر انتخابات جدید ریاست جمهوری در سال ۲۰۰۴ و انتخابات پارلمانی سال بعد ایستادند. بنابراین، درک منابع مذهبی افراطگرایی برای ایجاد هرگونه پیشآگهی برای کشور دارای اهمیت است.
با این وجود، نگاه گستردهای از عدم تحمل مذهبی افغانستان، از نظر تاریخی بی دلیل است، زیرا، اسلام رادیکال یک پدیده شگفت آور جدید است. جهتگیری مذهبی، روشها و اهداف استراتژیک طالبان، به صورت قابل توجهی، برای کشور بیگانه بود. همین نکته را میتوان درباره افراطیترین گروههای اسلامی درون مجاهدین ضد شوروی بیان کرد. از نظر دینی، سنتهای افغانستان با همسایگان آسیای جنوبی آن، چنانکه شاید در نگاه اول ظاهر شود، متفاوت نیست. نگه داشتن اسلام صوفی در جنوب آسیا، با عدم داشتن جزم و آرمانهای سیاسی، همانطوریکه در فصل دو توضیح داده شده، به افغانستان نیز گسترش یافته است. علاوه بر این، ساختارهای قبیلهای در مناطق پشتون نشین به عنوان مانعی در برابر اشکال تمامتخواهی اسلام عمل میکردند. تفاوت قومی در بین گروههای اصلی افغانستان و عملکردها و اعتقادات فرهنگی خاص آنها نیز علیه تعریف یک هویت ملی یکپارچه بر اساس یک نسخه «رسمی» از اسلام بود. لوئیس دوپری، انسانشناس مشهور افغانستان، ادعا کرده است که «اسلام پذیرفته شده در روستاها و اردوگاههای عشایری، برای یک دانشمند فرهیخته مسلمان تقریبا غیرقابل تشخیص خواهد بود. گذشته از ایمان به خدا و محمد به عنوان پیامبر خدا، بیشتر اعتقادات مربوط به آداب و رسوم محلی و مربوط به پیش از اسلام است.»
پرستش «مقدسین» صوفیان، که به لحاظ نظری طبق تفسیر دقیق اسلام ممنوع است، در افغانستان امری عادی بهحساب میآمد. دقیقاً، همانند هندوستان، پاکستان و بنگلادش، صدها مقبره مردان مقدس و هزاران حرم کوچک، چشم انداز افغانستان را به نمایش میگذارند. تصوف فرماندهی بزرگترین پیرو را در اختیار داشت که متشکل از گروههای قومی، اجتماعی و منطقهای بود. اکثر علمای سنتی در افغانستان که به عنوان دانشمندان اسلامی تربیت میشوند، با شبکههای صوفیانه ارتباط دارند و تصوف را نماینده واقعی اسلام افغانستان میدانند. از همه مهمتر، از منظر امروزی قابل توجه است که به ارزیابی یک متخصص توجه داشته باشید: «در سنت افغانستان، دولت و دین دو حوزه جداگانه و متقابلاً منحصر به فرد باقی ماندهاند.» این نگرش مخالف آشکار وهابیت است که با نگرش به شدت سیاسی وارد افغانستان میشود؛ توسعهای فکری که از نظر اکثر علمای محلی ناخواسته تلقی ارزیابی میگردد. آنسان که خواهیم دید، تأثیر وهابیت نه از طریق نهادهای مذهبی بلکه با یک مسیر سیاسی پر فشارتر به افغانستان رسید. کسانی که استدلال مذهبی میکنند، میتوانند خاطرنشان کنند که مبارزه ضد شوروی از ابتدا دارای لحن قاطع اسلامی بود و این جنگ به طور خودجوش باعث تحریک احساسات مذهبی، حتی منجر به تروریسم مسیحی، میگردید. این یک استدلال قابل قبول، اما، فریبنده است. این نشان میدهد جبرگرایی، و فقدان عوامل مهم واسطهگر، هیچ یک شان با مدارک به اثبات نرسیده است. یک استدلال کاملاً مبتنی بر دین باید چندین ناهنجاری را توضیح دهد: سنتهای کهن دینی که خلاف جهتگیریهای عقیدتی طالباناند؛ شکاف در جنبش مجاهدین در مسائل پاناسلامی و ناسیونالیسم افغانستان؛ تمایز گروه قومیکه غالباً بیش از ۲۰ سال جنگ و بعد از آن پیوندهای مذهبی را تحت الشعاع قرار میداد؛ و طیف وسیعی از استراتژیها و مواضع مذهبی-سیاسیکه برای فرماندهان پیشین در مقابل دولت جدید پس از اکتبر ۲۰۰۱ ایجاد شده است. سوالی اساسی این است که چگونه این سنتها به چالش کشیده و دگرگون شدهاند. این ما را به بحث اصلی میبرد که فراتر از دین است از سیاست دین، تا جغرافیای سیاسی دین.
تکامل دولت افغانستان
افغانستان در سال ۱۷۴۷، زمانیکه قبیله دُرانی ، قبایل شکسته و پاره پاره پشتون را تحت یک کنفدراسیون متحد کرد، به عنوان یک نهاد مستقل ابراز وجود نمود. از آنجا که آنها قدرت خود را از قبایل به دست میآوردند، حاکمان دُرانی متعهد به اجرای شکل خاصی از تفسیر دینی از طریق دولت نبودند. دولت افغانستان با وجود توانایی اندک در افزایش درآمدها یا اعمال قدرت خود بدون چالش، به ویژه در مناطق شمالی، هیچوقت نیرومند نبوده است. این ضعف، زمانی بیشتر اوج گرفت که در سال ۱۸۹۳، انگلیسیها برای اولین بار پشتونهای قلمرو حاکمیتهای آن روز را بین هند بریتانیایی و افغانستان، تقسیم کردند. رهبران دُرانی حاکمیت خود را در افغانستان تا زمانی حفظ کردند که ظاهر شاه را در کودتای خونینی، پسر عمویش، محمد داوود، در سال ۱۹۷۳، سرنگون کرد. تأسیس جمهوری تحت حاکمیت داوود، خیلی ناپایدار بود و عمر کوتاهی داشت. با تحمیل حکومت کمونیستی در ۱۹۷۸ و مداخله اتحاد جماهیر شوروی به حمایت از آن در دسامبر ۱۹۷۹، افغانستان به یک بحران طولانی سیاسی، نظامی و ایدئولوژیکی فرورفت که تا هنوز در حال بهبودیابی به سر میبرد. سقوط دولت افغانستان یک سانحهی مرگبار بود. «جنگ سالاران» امروزی یا قوماندانان (فرماندهان)، همانطور که معمولاً در این کشور از آنها یاد میشود، میراث جنگهای افغانستان است؛ رهبران قدرتمند منطقهای و منطقهگرایی، اما، همیشه بخشی از چشمانداز سیاسی در این کشور بودهاند.
پشتونها به عنوان گروه قومی که در گذشته از نظر سیاسی مسلط بوده، مایلاند، از افغانستان به عنوان کشور «پشتون» نام بردهشود. با این حال، بدون فرماندهی اکثریت، گروههای قومی را نمیشود نادیده گرفت. قرار موقت سیاسی بین رهبران پشتون و تاجیک در کابل آن بوده است که وزارت خارجه به دومی واگذار شود. با این حال، پس از عقب نشینی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۸، جنگهای خشونتبار داخلی، وضعیتی بیسابقهای را به وجود آورد که رهبران اقلیتها تحت کنترل دولت بین سالهای ۱۹۹۲ و ۱۹۹۶ قرار گرفتند، تا طالبان آنها را دستگیر نکند. از سال ۲۰۰۱، معضل «سازندگان ملت»، ایالات متحده و جامعه بین المللی این است که چگونه مملکت افغانستان را به گونهای تشکیل دهند که تسلط پشتونها را به رسمیت بشناسد، بدون آنکه برای سایر گروههای اقلیت رنجش ایجا شود. این موضوع از ظرافت ویژهای برخورداربوده است؛ زیرا، موفقیت اولیه حمله آمریکا به افغانستان، به شدت وابسته به اتحاد شمال و فرماندهان چریکی اقلیت بود که از طالبان نفرت داشتند. هویتهای قومی و مذهبی که در سالهای اخیر بسیار سیاسیتر شدهاند، یکی از موانع بزرگ است. یکی از حلقههای مفقود در این میان، فقدان یک رهبری به قدر کافی «معتدل» پشتون با هویت ملی پان افغان است.
همانطوریکه خواهیم دید، کاهش گروههای معتدل پشتون را میتوان در نیازهای ژئوپلیتیکی همسایگان و افراد خارج از کشور ردیابی کرد، و این بیشتر در مورد شخصیت هویتهای جایگزین و ساختارهای دولتی که با رژیم طالبان به اوج خود رسیدهبودند، توضیح میدهد. در واقع، این عادلانه خواهد بود که بگوییم ماهیت دولت افغانستان تقریباً با دخالت، نیازها و اولویتهای خارجیها مشخص شده است. این که آیا با مسیری که از سال ۲۰۰۱ در پیش گرفته شده، موافق هستیم و با روند پیشین مخالف هستیم یا نه، سخت است که محتوای ژئوپلیتیکی را در تعریف ساختارهای دولتی و هویت انکار کنیم. تأثیرات «بیرونی» سیستم بین الملل که گورویچ آن را مطرح نموده و در فصل اول این تحقیق بیان شده است، بهخوبی می تواند روند تکاملی دولت در افغانستان را منعکس کند. هرگونه تغییر در بازسازی فعلی دولت که این موضوع منظور نشود، به ناکامی منجر خواهد شد.
سکولاریسم سیاسی
در زیر جمعیت قریب به اتفاق مسلمان کشور افغانستان، هویتهای دیگری نهفته است که مهمتر از باورهای دینی بودهاند: هویتهای قومی، فرقهای، منطقهای و قبیلهای. هزارهها و ازبیکها که از لحاظ تاریخی کمترین حرف را در کابل داشتهاند، در زمان سلطنت امیر عبدالرحمان در سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۱، با کمک انگلیسیها به اجبار به پروسه همپذیری کشاندهشدند. هزارههای شیعه، که طالبان آنها را کافر میدانند، در سال ۱۹۹۸، در آخرین نقطه از حملات شدید طالبان اسلامگرای سنی قرار گرفتند. با این حال، جالب توجه است که تاریخ معاصر افغانستان شامل تلاشهای ملیگرایی یا جداییطلبانه گروههای مختلف قومی که در مرزهای سیاسی در شمال، غرب و جنوب افغانستان گسترش یافتهاند، نیست.
حتی در طول نبردهای سخت سال ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۶، گروههای قومی برای کنترل کابل، با دولت نمادین افغانستان در جنگ بودند. از نظر مفهومی حد اقل هویتی به نام پان-افغان وجود داشته است. این وضع، تنها به دلیل ساختار دولت پراکنده و غیر تهدید آمیز نبود، بلکه به دلیل هویتهای مسلط سُست و نسبتاً باز نیز بود. تا زمان تصرف کابل به دست طالبان، دولت افغانستان را حتی میشد «سیاسی غیرمذهبی» توصیف کرد؛ همانطوری که در فصل اول تعریف شده است: مایل بود فاصله اصولی را از تمایلات فرقهگرایانه و شؤونیستی حفظ کند و از انتشار مستقیم چنین برداشتهایی جلوگیری میکرد.
ظهور اسلامگرایی
در اوایل قرن بیستم، در پاسخ به تلاشهای پادشاه امان الله خان برای نوآوری، اولین اعتراضات استقرار مدرن اسلامی در افغانستان رخ داد. سقوط پادشاه امان الله، که نگرشهای سیاسی خود را از مصطفی کمال، پادشاه ترکیه، الهام گرفته بود، تنها به خاطر مخالفتهای مذهبی صورت نگرفت؛ وی تا آخر، حمایت از مسائل مهم مذهبی افغانستان را حفظ کرد. سیاست رقابتی قبیلهای، نقش مهمی ایفا کرد و سرنوشت شاه در مواجهه با کمکهای پنهانی انگلیس به جانشین خود، نادرشاه در سال ۱۹۲۹، مهر و موم شد. سرنگونی شاه را نمیتوان تلاشی متحد برای جلوگیری از سکولاریزاسیون دانست. به گفته یک کارشناس آشنا با مسایل افغانستان، «در طول چهل سال آینده … تلاشهای بعدی برای نوسازی، دموکراتیزاسیون و آزادسازی تحت تأثیر عقاید سکولاریستی ساده و در عین حال امتیاز دادن به اسلام بوده است.»
به عنوان مثال، وزارت آموزش و پرورش از اوایل دهه ۱۹۴۰ با هدف تولید دانشمندان «مدرنیست»، علوم الشریعه، بزرگترین مدرسه مذهبی را راهاندازی نمود. به دانش آموزان این مرکز هم آموزش دینی و هم برنامه درسی معمولی آکادمیک داده میشدند. تلاش دولت برای معرفی آزادیهای بیشتر برای زنان از اواخر دهه ۵۰، هیچگاه به مخالفت قابل توجه مردمی منجر نشده است.
همانطوریکه در فصل دو توضیح داده شدهاست، جنبش ضد استعماری عبدالغفارخان در منطقه پشتون نشین پاکستان که با کنگره ملی سکولار هند پیوست و به دنبال استفاده از روشهای غیر خشونتآمیز گاندی بود، نزدیک به ۲۰ سال با موفقیت عظیم روبرو شد. در هر دو طرف مرز، پشتونها از نظر تاریخی تعداد زیادی از احزاب «ناسیونالیستی» نسبتاً سکولار را حمایت میکردند. حزب ملت افغانستان که نماینده مهمترین گروههای آخری بود، تا زمان ظهور و تسلط گروههای اسلامی در طول جنگهای افغانستان از حمایت گستردهای برخوردار بود. دُرانیها، که دولت افغانستان را کنترل میکردند و عمدتاً در جنوب و شهر قندهار مستقر بودند، هرگز به جهادگرایی ایدئولوژیک کامل علاقه مند نبودند. هنگامیکه شورش علیه شورویها آغاز شد، بر پایه شبکههای قبیلهای دُرانیها، رؤسای قبیله و علما پایه گذاری شد. این رهبران تحمل اقلیتهای قومی و شیعیان را داشتند، ساختار قبیلهای مانند لویه جرگه (یک گردهمایی سنتی برای انتخاب و مشروعیت فرمانروایان جدید) را به چالش نمیکشیدند و از دیدگاه مذهی بامداراتر از اسلامگرایان جدیدتر طرفداری میکردند. قانون اساسی ۱۹۶۴ افغانستان در زمان ظاهر شاه، که توسط یک لویه جرگه تصویب شد، تا دهه ۱۹۷۰ نسبتاً سکولار و لیبرال باقی ماند. این چارچوبی برای یک دولت دموکراتیک ایجاد کرد که آزادی بیان و حقوق برابر برای همه شهروندان، از جمله زنان، را تضمین مینمود. افغانستان همچنین از نظر سیاسی دو زبان رسمی داشت:«پشتو و دری».
جنبش اسلامی در مخالفت با افزایش نفوذ خارجی، به ویژه کمونیستی، در دانشگاه کابل در دهه ۱۹۶۰ ظهور کرد. یکی از کارشناسان اسلامی افغانستان، تمایزی بین اسلامگرایان و سنتگرایان ترسیم کرده که آموزنده است: «اندیشه اسلامی، در مقایسه با دیدگاه سنتی، انقلابیاست، به این معنا که مفهوم یکپارچهای از دولت و ملت و همچنین معنوی و مادی را طرح میکند. آنها تمایل داشتند که اقدامات سیاسی را تا حد وظیفه شرعی بالا ببرند … مفاهیم حزبی مانند کادر، تلقین فکری، کار سیاسی و تلاش برای قدرت سیاسی در محتوا و انگیزه به همان اندازه اسلامی شدهاند. اینها خروجیهای رادیکال از اسلام سنتی صوفیان و علما هستند که به سیاست اسلامی توجه چندانی نکردند.»
قبل از جنگ علیه اتحاد جماهیر شوروی، پایگاه اسلامگرایان در افغانستان به عنوان «کوچک» توصیف شده است. آسیب شدید رژیم طالبان تحت حمله آمریکا و ناتوانی آن در انکار یا نفی سیر تحولات سیاسی تحت حکومت کرزی حاکی از آن استکه ریشههای رادیکال اسلامی به طور کامل کاشته نشده بود. چرا سنتگرایان در آن زمان نتوانستند در برابر تجاوز گروههای جدید مقاومت کنند؟ بعد داخلی تنها یک مورد، جزئی، از پاسخ است.
Add Comment