Slide Show

مرگ و زندگی در داستان‌گلنار و آیینه

 

رهنورد زریاب در رمان گلنار و آیینه به حقیقت مرگ دست یافته است. او زندگی را در مرگ جستجو می‌کند و همه چیز را از مرگ می‌آفریند. مرگ در اندیشه و ادبیات او وضعیت هستی شناختی دارد. در سراسر کتابش این مرگ است که زندگی را میافریند. قبرستان، رقص، آتش، سه شنبه که در اسطوره‌ها روز قربانی عاشق به پای معشوق است، تاریخ وفات شاه بخارا که روز تولد راوی است، نگاه کردن از کلکین به بیرون… نمادهای مرگ است؛ مرگی که هرکدام زایندگی دارد.
دیالکتیک مرگ و زندگی در اندیشه‌ی زریاب فقط در ادبیات رخ می‌دهد نه بیرون از ادبیات؛ چون خارج از ادبیات این امکان وجود ندارد؛ بلکه ادبیات است که با مرگ «شی» هیچ و خلاء تولید می‌شود و این خلا و هیچ است که توان بازآفرینی و زایندگی دارد. در قسمت از گلنار و آیینه توجه کنید:
«گورستان از آواز زنگ‌های پاها آکنده شده بود. به نظر می‌رسید که فضای گسترده‌‌ای گورستان، دیگر برای آن آواز جا نداشت. به نظر می‌رسید که گورستان می‌خواست بترکد. می‌خواست منفجر شود. در همه‌حال ترس و تلوسه‌یی در دل من راه یافت. می‌ترسیده که این آوازها مرده‌گان را بیدار کنند. می‌ترسیدم که تمیم انصار برخیزد. می‌ترسیدم که شاه بخارا برخیزد. می‌ترسیدم که قاری ملک الشعراء بر خیزد. می‌ترسیدم که استاد قاسم بر خیزد. می‌ترسیدم که میر قصاب کوچه برخیزد. می‌ترسیدم که مردگان شگفتی‌زده و حیران بیایند و به دور ما به دور آن تک درخت توت حلقه بزنند و به نظاره بایستند. دلم می‌تپید و این تپش دم به دم فزونی می‌گرفت. و ناگهان آن دختر یک راست به چشم‌هایم خیره شده و آن درخشش یاقوت رنگ چشم‌های او، دیدگان مرا سوخت آه خدایا».(رهنورد زریاب/ «گلنار و آیینه» قسمت اول)
داستان از قبرستان در شب آغاز می‌شود. قبرستانی که مردگان زیادی زیر نور مهتاب آرمیده است. اما کنار این نشانه حیاتی چون درخت توت نیز به چشم می‌خورد. داستان با ضرب آهنگ شدید پیش می‌رود. طوریکه متوجه می‌شود که کسی می‌رقصد. این رقص یک رقص عادی نیست. بلکه یک بی‌ثباتی محض است. یک اتفاق نادرکه نویسنده این بی‌ثباتی را به انفجار وترکیدن تشبیه کرده است. انفجاری که نفی است. می‌ترسد که مردن نفی شود و همه دوباره زنده شده بیاید. این یک بانگ است که جسدها و قبرها را نفی می‌کند و انسان‌ها را باز می‌آفریند. انسان‎‌ها آفریده می‌شود تا کنار آن تک درخت توت کنار هم حلقه بزنند.
یکی از مهم‌ترین بخش این رمان را رقص به خود اختصاص داده است. رقص کردن در مقابل آیینه تا تصویرش را از پای در آورد. رقص خودش فعالیتی است که بدن را در شرایطی خاص و خارج از حالت عادی خود قرار می‌دهد؛ حالتی ناشی از الحاق دو قطب متضاد. در دست‌داشتن کنترول و مهار کامل بدن و از دست‌دادن اختیار و مهار آن. رقص در بین جوامع جهانی متفاوت است و مفاهیم گوناگونی را در پی‌دارد. در هند رقص حالت عبادی دارد.
رقص گونه‌ای بیان حالت از طریق حرکات ریتمیک و الگومند بدن، و اغلب به همراه موسیقی است.
رقص از جمله کهن‌ترین اشکال هنری است که از آغاز هر فرهنگ و تمدنی، با آن همراه بوده است و اغلب به منظور تشریفات، نیایش، جادوگری نمایش، سرگرمی و یا اهداف صرف زیبایی شناسانه اجرا می‌شده است. هند کشوری است پهناور که به خاطر فرهنگ غنی، اعتقادات مذهبی افکار فلسفی شهرت فراوانی دارد. در دوران آریایی و پیش از آریایی و دیگر دوران تاریخی در هند موجب پدید آمدن فرهنگ غنی در رقص این کشور پهناور گشت. این فرهنگ که ریشه در ایمان هندیان و به قدرت الهی و ستایش دارد. موجب ظهور رقص به عنوان راهی برای ستایش خدایان گشت. هندیان از آنجا که رقص را موهبتی الهی و به منظور نیایش خدایان می‌دانستند به رشد و پرورش این هنر در معابد خود پرداختند. در هند بیش از هر تمدنی به رقص و موسیقی به عنوان موهبت الهی توجه می‌شود.
و اما رقص در «گلنار و آیینه» یک رقص عادی هندوان نیست بلکه رقص در اینجا دو حالت دارد؛ یکی که همان عبادت فرهنگ هندی‌ها است و گاهی برای تقدیر و تشکر به نمایش در آمده است.
«پرسیدم: این رقص تو چه معنا داشت؟ جواب داد: خواستم از گلنار سپاس گزاری کرده باشم. از گلنار سپاس گزاری کردم».
و اما در بعضی قسمت‌های این معنای عبادت، شکرگزاری و نیایش را ندارد؛ بلکه توام با قهر، نابودی و زایندگی است. در این نوع رقص عصیان‌گری به اوج خود رسیده است. این رقص توام با قهر است یک قهر و خشم آشتی ناپذیر. خشم است که وجود رقاص را فتح کرده است و در جغرافیای تن او رقص حکمروایی می‌کند. و از سراسر وجودش خشم می‌بارد. این در حقیقت عصیان در مقابل خدایان هندی است. عصیان در مقابل «کرشنا».
البرکامو، در تعریف از انسان می‌گوید:«عصیان می‌کنم، پس هستم». یعنی در اندیشه کامو عصیان است که انسان تعریف می‌شود. اگر نیک بیاندیشیم این عصیان است که زاینده است. عصیان است که باعث مرگ می‌شود و این مرگ است که زاینده‌گی به بار می‌‌آورد.
گلنار هم با این عصیان‌اش جاویدانه می‌شود. عصیان‌اش باعث می‌شود که به درون آیینه بمیرد و دو باره متولد شود. این مردن و تولد شدن که توام با آتش‌زدن و سوختن قصر مهاراجه است. یک دیالکتیک مرگ و زندگی است که باعث زندگی جاویدان گلنار می‌شود. گلنار نیست می‌شود. در آیینه از پا می‌افتد؛ اما دوباره زنده می‌شود. به یک زندگی جاویدان دست میابد.
و اما یک شب کار عجیبی از او سر زد و گلنار را سخت آزرده ساخت. آن شب، مهاراجه بسیار مست بود در آن تالار آیینه‌ای بزرگی بود که بخش وسیعی از تالار در آن منعکس می‌شد. آن شب مهاراجه، در حالی‌که از مستی کژ و مژ می‌شد، دست گلنار را گرفت و به میانه‌ای تالار برد. آن وقت به او گفت:« تو امشب با یک رقاصه‌ای دیگر
مسابقه داری!» و بعد به حاضران گفت:« با یک رقاصه دیگر مسابقه دارد!»
همه در مانده و حیران شده بودند و نمی‌دانستند که منظور مهاراجه کسیت و چیست.
گلنار پرسید:«این رقاصه کسیت… کجاست؟»
مهاراجه قهقهه خندید. خندید.. باز هم خندید. بعد تصویر گلنار را در آیینه بزرگ به او نشان داد و گفت:« با این رقاصه مسابقه داری. او رقاصه‌ای زبردستی است. باید او را از پای در آوری… باید اور از پای در آوری!» (گلنار و آیینه/قسمت سه)
این قسمت که نام این رمان هم از همین گرفته شده است، خیلی تأمل‌برانگیز است. «آیینه» در «بندهشن» که مهم‌ترین متون دینی زردشتیان و تفاسیر پهلوی اوستا است؛ از آیینه به عنوان یکی از اجزای پنج‌گانه بدن آدمی نام برده شده است. آیینه بخشی از وجود انسان است که بعد از مرگ به خورشید باز می‌گردد و در رستاخیز، خورشید آن‌ها را دوباره به آدمیان می‌دهد تا یکدیگر را باز شناسد.
رقص گلنار در مقابل آیینه‌ا‌ی بزرگ که تصویر آیینه در آن‌طرف آیینه نیز می‌رقصد. یک مبارزه شدید بین سوژه و شی است، بین انسان و تصویرش، بین روح و جسم، بین جاودانگی و ناپایداری، بین مرگ و زندگی. اینجا است که سوژه می‌میرد. تا دوباره زنده شود تا گلنار به جاویدانگی دست یابد. این جاویدانگی از چشمان یاقوتین گلنار نمایان می‌شود که از آتش آن همه قصر را می‌سوزاند. اما سوال اینجا است که چرا قصر آتش می‌گیرد. چرا همه نابود می‌شود؟
آتش خودش یکی از رکن‌های اساسی دین زرتشت است که آتش‌نشان وجود نورانی خداوند است. خداوند در هر آئینی مهم‌ترین نشانه‌اش میراندن و جان بخشیدن است. در حالی‌که خودش جاویدان است. جاویدانگی خداوند در همان میرایی‌اش است. چنانچه نیچه می‌گوید:«خداوند مرده است». پس با این اساس دست میابیم که این عصیان گلنار را تبدیل به جاویدانگی کرده است.
(سال‌ها گذشتند و سپری شدند. و مردم دهکده گلنار را از یاد بردند. و بیخی فراموش کردند. و اما پس از سال‌های دراز، یک روز، زن جوانی به خانه مادر گلنار آمد. مادرش که بسیار سال‌خورده شده بود، از آن زن جوان پرسید:
دخترم چه می‌خواهی…. مثل این که تشنه هستی؟ زن جوان که لباس‌های گران‌بها و زیبا به تن داشت و زیورهای قیمتی برخودش آویخته بود و دست‌هایش حنایی رنگ بودند و خالی بر پیشانی داشت، گفت: مادر، من گلنار هستم! مادرش با آوازی آرام و مطمئن گفت: «می‌دانستم که تو یک روز بر می‌گردی».(گلنار و آیینه، قسمت پنج)
گلنار بر نگشته که کنار مادرش زندگی کند. بلکه آمده تا مادرش را با خود ببرد که در ادامه داستان می‌آید. می‌برد تا آن‌ها بمیرد و با مرگش جاویدانی شود تا گلنار‌های دیگر تولد شود.
بعد از رقص برادرانه‌گی و خواهرانه‌گی در یکی دیگر از مشخصه‌ای این رمان است. این برادرانه‌گی و خواهرانه‌گی در مقطع زمانی خاص نیست. بلکه این در تمام زمان این رمان مشاهده می‌شود. در اینجا«آنیما» و «آنیموس» به هیات خواهر و برادر ظاهر می‌شود که نشانش یک خط در کف دست راست است و دست را دو نیم کرده است. این واضح می‌سازد که گلنارها و راوی یک نفر است. یک نفر که به دوقسمت تقسیم شده است و دنبال ازدواج جادویی است. می‌خواهد با ازدواج جادویی جاویدانه‌گی را از آن خود کند. ازدواج جادویی اتفاق نمی‌افتد مگر با مرگ. مرگ است که ازدواج جادویی را میسر می‌سازد. در تن فزیکی نمی‌تواند این عمل رخ دهد. شی تا سوژه نشود، جاویدانه‌گی پیدا نمی‌کند.
(انگشت حنایی‌اش را بر کف دستم کشید و خطی را نشان داد که بر عرض کف دست راستم دویده بود وکف دستم را از میانه دو نیم می‌کرد. پرسید: «کف دست دیگری مثل کف دست خودت دیده‌ای ؟»گفتم: «نی، هیچ وقت ندیده‌ام . دیگران این‌جا دو خط دارند. حتی سه خط. اما در دست من این خط‌های یکی شده‌اند. اصلن همین یک خط است و این خط کف دستم را نیم کرده است می‌بینی؟» ربابه باز هم پرسید:« پس کف دستی، مثل کف دست خودت هیچ ندیده‌یی؟» جواب دادم: «نی هیچ ندیده ام.» گفت: «کف دست مرا ببین؟» آن وقت کف دست راستش را در برابر چشم‌هایم گرفت و کف دست او را دیدم. شگفت‌زده شده بودم. بر عرض کف دست راست او نیز یک خط کشیده شده بود و این خط کف دست او را نیم می‌کرد. برای نخستین بار کف دستی مثل کف دست خودم می‌دیدم. شادمانه گفتم: « عجیب است… بسیار عجیب است! بار اول است که کف دستی مثل کف دست خودم می‌بینم خط‍‌های دست‌های ما بیخی شبیه هم هستند… عجیب است.» ربابه کمی درنگ کرد. بعد آهسته و با لحن شگفت و اسرارآمیز گفت: «میدانی، یک وقتی من و تو خواهر و برادر بودیم.» برای لحظه‌ای خشک ماندم. بعد زورکی خندیدم و گفتم: «چی می‌گویی… ما چه وقت خواهر و برادر بودیم؟» با آواز آرام و مطمئنی گفت: شیرین همین‌طور می‌گوید. آن شب که تو در خانه‌ای ما بودی، یادت هست که شیرین کف دستت را دید و ناراحت شد؟» گفتم:«ها، یادم هست.»گفت: فردای آن‌شب که من و شیرین در خانه تنها بودیم، او دست مرا گرفت. یک‌بار دیگر کف دستم را با دقت دید. بعد گفت که من و تو یک وقتی خواهر و برادر بودیم.» با دل‌تنگی و درماندگی گفتم:«تو چه می‌گویی؟» ربابه شمرده شمرده و با لحنی خشک و سنگین، تکرار کرد:«یک وقتی، من و تو، خواهر و برادر بودیم!» ( قسمت هشتم)
این خودش نوع بی‌ثباتی است. بی‌ثباتی که از خود ثبات آغاز می‌شود و ثابت‌ترین سوژه را خلق می‌کند. در حقیقت، این موضوع مرگ ربابه را اعلام می‌کند. این تهنا مرگ ربابه نیست؛ بلکه مرگ راوی هم است؛ چون راوی خود ربابه است و ربابه خود راوی. ربابه و راوی می‌میرد تا ربابه نابود شود. تا شی از شی بودنش خارج شود؛ بلکه سوژه آفریده شود. این سوژه است که گلنار را تعریف می‌کند. گلنار در سوژه تولید می‌شود نه در شی. گلنار تولید می‌شود تا ربابه نباشد، تا دیالکتیک مرگ و زندگی جریان داشته باشد.
اینکه نوسنده از مرگ صحبت می‌کند باید مرگ را دیده باشد و آن را در پشت سر خود حس کرده باشد. اگر سخن از مقبره است و قبرهای فراوان اطراف راوی است، این خلای مقبره چیزی است که زبان را حقیقی می‌کند؛ اما در عین حال خلاء واقعیت است و مرگ تبدیل به موجود می‌شود. موجود هست؛ یعنی یک حقیقت منطقی و قابل بیان در جهان هست؛ زیرا ما می‌توانیم چیزها را نابود کنیم و هستی را به حالت تعلیق در آوریم. به همین دلیل است که می‌توانیم بگوییم وجود هست؛ زیرا هیچی هست: مرگ امکان انسان است، فرصت اوست، از طریق مرگ است که آینده یک جهان نا تمام هنوز در برابر ماست. مرگ بزرگ‌ترین امید انسان است، تنها امید او برای انسان بودن.
(یک روز در پنجه‌ای شاه که بر تخته‌سنگی نشسته بودیم، به او گفتم:« ربابه، می‌خواهم چیزی ازت بپرسم.» به سویم دید و گفت:«برادرکم، بپرس… بپرس.» گفتم تراچه شده؟ دیگر ربابه گذشته نیستی؟/آرام گفت:«برادرک شیرینم… ربابه تو دیگر وجود ندارد. ربابه مرد و خاک شد. من گلنار هستم… گفتم که من گلنار هستم!» (قسمت نهم)
در این متن بالا که مطالعه کردم گلنار ربابه را نفی می‌کند. این نفی کردن شی/ شخص است که هستی شان را در وجود شان حفظ می‌کند باعث می‌شود که تا شی/شخص معنا داشته باشد. و نفی که مرگ در حال عمل است، نیز ظهور معنا و فعالیت ادراک است. این مرگ تنها در ادبیات است که اتفاق می‌افتد. علاوه بر این ادبیات یک مزیت خاص دارد: فراتر از جا و لحظه‌ای اکنون می‌رود و خود را بر لبه‌ای جهان جای می‌دهد. چنان‌که گویی پایان زمان است، از همین موقعیت است که در باره‌ای اشیا/ اشخاص صحبت می‌کند و خود را متوجه آن‌ها می‌کند. به سبب این قدرت تازه ادبیات به ظاهر یک تسلط برتر بدست می‌آورد. ادبیات کلیتی را که هر لحظه جزء از آن است بر آن لحظه آشکار می‌کند و به این ترتیب به آن کمک می‌کند تا کلی که نیست آگاه شود و تبدیل به لحظه دیگر شود که لحظه‌ای در یک کل دیگر خواهد بود و به همین ترتیب؛ به این دلیل می‌توان ادبیات را بزرگ‌ترین جوش و خروش در تاریخ نامید.
(از میان قبرها گذشتیم. یک‌بار مرد درویش ایستاد. رویش را گشتاند و پرسید:«می‌دانی دختر ربابه گلنار نام دارد؟» بعد خندید و شادمانه گفت: «کف دست راستش هم مثل کف دست تو است. مثل کف دست تو یک خط دارد… فقط یک خط». و به راه افتاد. از این سخن او هیچ حیرتی به من دست نداد. تنها احساس گرم و خوشایندی در دلم ریخت. درویش ایستاد و پرسید:« گلنار خواهر تو است… همین طور نیست؟ گفتم:«خواهر من است. و پیش از آن که به راه افتد باز هم پرسید:« پس ربابه مادر تو بود، ها؟ گفتم ها مادرم بود.»(همان؛ قسمت پایانی)
ادبیات سلاح زریاب است. زریاب از این سلاح به خوبی استفاده کرده است. او با ادبیات به سمت ابهام راه خود را می‌گشاید و در اعلام « هرگز و دیگر نه» که طلسمش را می‌شکند موفقیتی به دست نمی‌آورد. کافکا تصمیم می‌گیرد و می‌گوید:« اگر قرار بود به سرنوشتش نرسد آن‌گاه تنها راه صادقانه، نرسیدن به این سرنوشت راه نویسنده بودن می بود. شاید این یک معمای دست نیافتنی است، اما اگر این طور است، منشاء راز در حقیقت ادبیات برای اطلاق نشانه مثبت یا منفی به یکسان به هر کدام از لحظات و نتایج‌اش است. حقی عجیبی، حقی که به مساله ابهام به طور کلی مربوط می‌شود. چرا در جهان ابهام ها هست؟ ابهام پاسخ خودش است. نمی‌توانیم به آن چیز با کشف دوباره آن در پاسخ مان، پاسخ دهیم، و یک پاسخ مبهم پرسشی است در باره‌ای ابهام. یکی از راه‌های که از طریق آن ابهام بر ما پیروز می‌شود. و وادار کردن مان به این است که بخواهیم از آن رفع ابهام کنیم، کشمکشی که شبیه کشمکش علیه شر است که به شر ختم می‌شود. و کافکا از آن صحبت می‌کند: همچون کشمکش با زنان که به تخت ختم می شود.»
زریاب به ربابه دست نمی‌یابد. ربابه به درون گلنار میمیرد. این موضوع است که زریاب را نویسنده می‌کند.