Slide Show

مردی از کوهستان، کتاب ناتمام

پرتو نادری


«مردی از کوهستان» کتابی است ناتمام. شاید زنده‌گی خود داستان ناتمامی‌ است. شاید هم بتوان گفت: هر انسان خود داستانی است ناتمام. مرگ می‌آید و بعد برهمه چیز نقطۀ انجام می‌گذارد؛ اما گاهی به جای یک نقطه سه نقطه می‌گذارد و بدین‌گونه انسان در ناتمامی خود ادامه می‌یابد.
ما چیزی نمی‌دانیم، چون مرگ را تجربه نکرده‌ایم که انسانی در لحظه‌های آخر زنده‌گی به چه چیزهایی می‌اندیشد. اندیشه در لحظه‌های آخر زنده‌گی شاید دقیق‌ترین اندیشۀ انسان باشد. شاید هم زنده‌گی چه دراز و چه کوتاه لحظه‌یی است که چنان آبکینه‌یی تبلور پیدا می‌کند و انسان شاید در همین لحظه است که همه گذشتۀ خود را و همه آرزوهای ناتمام خود را در این آبکینه تماشا می‌کند. زنده‌گی چیست؟ هنوز برای انسان مفهوم پر اسراری است. به گفتۀ محمود فارانی:
حرف کوته … حیات زودگذر
لحظۀ هست بین مرگ و عدم
لیک این لحطۀ پر از اسرار
ابدیت بزاید از هردم

در برش خفته جاودانی‌
به نهادش نهفته راز زمان
دل او همچو قعر دریا ژرف
پهنه‌اش چون سپهر بی‌پایان
( آخرین ستاره، ص ۴-۵)
شاید در این آبگینه، نقاشی تابلوی نا تمام خود را تماشا کند، نویسنده و شاعری دغدغۀ داستان و شعر نا تمام خود را. جهان گشایی شاید هنوز حسرت گشودن سرزمین‌هایی دیگری را تماشا کند. مرد تهی دستی شاید به گرسنه‌گی و بی‌سرنوشت تلخ کودکان خود بیندیشد. شاید جوانی حسرت وعدۀ دیدار با معشوق را داشته باشد. ما چه می‌دانیم، وقتی که آرزوهای نا تمام به اندازۀ انسان‌های روی زمین گسترده است. شاید هم انسان در این لحظه به پوچی زنده‌گی باورمند شود، شاید هم اندیشه‌های دیگری که ما نمی‌دانیم.
مرگ همزاد جاودانۀ زنده‌گی است و مفهوم زنده‌گی با مرگ است که تکمل می‌شود؛ اما به گفتۀ سهراب سپهری:«مرگ پایان کبوتر نیست». انسان اگر مفهوم جاودانه است، این جاودانه‌گی به مفهوم زیستن همیشه‌گی نیست؛ بلکه به مفهوم ادامۀ معنویت انسان است. تا معنویت انسان ادامه دارد، زنده‌گی انسان نیز ادامه دارد. گویی معنویت انسان خود تبلور هستی انسان است که نسل در نسل ادامه می‌یابد و با آینده‌گان گام می‌زند.
می‌دانیم تا آن‌گاه و تا آن جا که کتاب شاعری، نویسنده‌یی و اندیشه‌پردازی در میان دستان آینده‌گان ورق می‌خورد، آن شاعر، نویسنده و اندیشه‌پرداز زنده است. ما وقتی کتابی را ورق می‌زینم در حقیقت این نویسنده است که با ما سخن می‌گوید و اندیشه‌ها و آرزوهای خود را با ما در میان می‌گذارد. اندیشه‌ها و آرزوهای او در ذهن و روان ما راه می‌زند.
کتاب «مردی از کوهستان» نیز چنین سرنوشتی دارد. کتاب نا تمام؛ اما تا آن جا که جوانی یا انسان روزگار دیده‌یی این کتاب را در کتاب‌خانه‌یی یا در گوشۀ اتاقی خود ورق می‌زند و نگاه‌های شان روی سطرهای کتاب می‌دود، هستی معنوی نویسنده در این سطرها ادامه دارد.
سال‌ها پیش شنیده بودم، زنده یاد سلیمان لایق، رمانی را زیر کار دارد. شاید دهۀ شصت خورشیدی بود. بعد شنیدم که می‌خواهد بر بنیاد آن فلمی ساخته شود؛ تازه‌گی‌ها دریافتم که این کتاب هنوز ناتمام مانده است و همچان تازه فهمیدم که کتاب سرگذشت مردی است جنگ‌جوی که تفنگ برداشته و به کوه رفته است. کوهستانی‌زاده‌یی است که آزاده‌گی، سر بلندی و استواری را از استواری و سربلندی کوه آموخته است.
او با دلاوری در کوهستان‌های سرزمین خود در برابر نظام حاکم ایستاده و هوای سرنگونی آن را دارد. از دولت ناخوش است و می‌اندیشد که با سرگونی آن، او و مردمان کوهستان به آزادی خود می‌رسند. تازه دریافتم که نویسنده، سرگذشت مرد کوهستان را نه به نثر؛ بلکه به نظم نوشته است.
کتاب پنح بخش دارد. بخش نخست با تصویری از مرد کوهستان آغاز می‌شود و شاعر تصویر زیبا و شکوهمندی از او به دست می‌دهد:

چو هیکلی که خدایش تراش کرده به شوق
بلند قامت و مردانه و سلاح به دست
و روزگار به چنگ منش نموده اسیر
سلام کرد «دگرمن» مرا و گفت ببین
چه اژدهای مهیب، آورده‌ایم به دام
و با دو دست گشاده اشاره کرد به او
به او که هم‌چو یلی از فسانه‌های کهن
و از سلاله‌ی گردان شاه‌نامه‌گران
ستاده بود که فرمان او دهند به تیر
مرد کوهستان در نبردی به دست نیروهای دولتی گرفتار شده است. با این حال غرور و استواری‌اش همچنان پا برجاست و هیچ‌گونه هراس و پشیمانی در چشم‌هایش خوانده نمی‌شود.
در بخش نخست کتاب سه شخصیت وجود دارند. نخست، مرد کوهستان که چنان تندیسی ایستاده است، با تمام غرور و افتخار و پایند به عهدی که بسته است. دو دیگر دگرمنی که مرد کوهستان را به دام انداخته و از این پیروزی بسیار شادمان است و باد غرور در غبغب انداخته است. او برای تیرباران کردن این یل گردان فراز لحظه شماری می‌کند. پنجه روی ماشه دارد و منتظر فرمان است.
«دگرمن» و راوی دو نقطۀ مقابل هم‌اند. دگرمن نماد شمشیر است و خشونت. می‌اندیشد که می‌شود هر مشکلی را با شمشیر از میان برداشت و دشمن به چنگ آمده را نباید مجال زنده‌گی داد.
ز جای رفت دگرمن و گفت فرمان ده
که از کدوی سرش نقد باد بستانم
و انتقام هزارن هزار انسان را
ز جان جانی این بدنهاد بستانم
دگرمن در برابر مرد کوهستان زبان زشتی دارد، او را با صفت‌های بی‌فرهنگ آدم‌کش، بدنهاد، مار، خر، خوگ، اژدها، کدوی پرباد و چیزهای از این قماش یاد می‌کند و هراس دارد که به تعبیر او اگر این مار رها شود به اژدهایی بدل خواهد شود.
و آن دگرمن میهن‌پرست مرد افگن
چو نره شیر خروشید نی رهاش مکن
هنوز بچۀ مار است اژدهاش مکن
«روای» نماد سیاست و دور اندیشی و معامله است، فرمان به دست اوست و دگرمن از او فرمان می‌خواهد تا مرد کوهستان را از پای در اندازد؛ اما راوی می‌خواهد تا مردکوهستان رها شود. او می‌پندارد که مرد کوهستان خود اسیر درمانده‌یی است در دام « اشرار». می اندیشد که اگر مرد کوهستان را رها کند یک چنین برخوردی سبب خواهد شد تا او خود را از اسارت اشرار رها سازد و به جبهۀ او برگردد. در ادبیات سیاسی آن روزگار « اشرار» نام مستعار مجاهدین بود.
رهاش کن که بپوید ز نو ره ابرار
رهاش کن که براید ز حلقۀ اشرار
رهاش کن به تولای انقلاب وطن
رهاش کن که ببیند کرامت احرار
با این همه یل کوهستان چنین رهایی را نمی‌پذیرد.
و آن اسیر خروشید و گفت: نی نی نی
مرا به بازی بخشایش و گذشت مگیر
و از اسارت من معنی شکست مگیر
من آن نیم که فرود آورم سر مغرور
یلی نَبَرده چو من را ردیف پست مگیر
به قصد صید هما حلقه‌های دام مچین
من آن نیم که ز پیمان خود جدا گردم
و عهد بشکنم و خوک بی‌وفا گردم
راوی در یک گفت‌وگوی تنگاتنگ با مرد کوهستان گاهی سخنانی دارد درشت، تهدید آمیز و آمیخته با گونه‌یی اهانت. گاهی هم سخنان اندرزگونه و نوید دهنده دارد و گاهی هم سخنانی که تلاش دارد تا ذهنیت تازه‌یی را در ذهن و روان مرد کوهستان پدید آورد. راوی به این امر می‌اندیشد که او را به دگر اندیشی نسبت به خود بر انگیزد.
راوی گاهی خشمکین است، با خشم و تهدید سخن می‌گوید، گاهی هم مهربان که می‌خواهد این مهربانی سبب شود تا مرد کوهستان راهش را دیگر سازد. همه‌اش تلاش دارد تا مرد کوهستان را باورمند سازد که تفنگ تو، تفنگ برای آزادی نیست؛ بلکه تفنگ مرگ است.
قسم به خون شهیدان راه آزادی
تو مرد راه و طلب‌گار افتخار نه‌ای
تفنگ مرگ کشیدی به روی مام وطن
تو خوک گرسنه‌ای شیر کارزار نه‌ای
به این جسارت وحشی که از خرد خالی‌ست
به یاد دار که ره‌تاز پایدار نه‌ای
تو تیغ دست یزیدی به قتل آل حسین
به دست شیر خدا تیغ ذوالفقار نه‌ای
اگر زمانه نیارد ترا کند تنویر
فسوس از این بر و بالا و قامت چون تیر
گفت‌وگو به جای می‌رسد که راوی در تلاش رسیدن به آن است، یعنی: «اسیر، چهره بر افروخت و رام احسان شد».
دگرمن که از چنین پیش‌آمدی خوش نیست؛ اما ناگزیر است که به دستور راوی او را رها کند. دگرمن حتا در هنگام رهایی هم به مرد کوهستان سخنان ناهمواری می‌گوید. سخنانی که گویی در جان آن «شکوه کوهستان» آتش می‌افروزد. مرد کوهستان در پاسخ به دگر من می‌گوید:
اگر زبند اسارت رها کنی نه کنی
به ننگ عهد شکستن مکن مرا تشهیر
جدا کن از تن من سر؛ ولی مکن تحقیر
با این همه جدال مرد کوهستان رها می‌شود و راه کوهستان را پیش می‌گیرد به سوی دهکده‌اش «گل‌بید». این سفر به سوی گل‌بید گویی سفری است در خود. به گذشته بر می‌گردد. همه چیزهایی روی پردۀ ذهنش پدیدار می‌شوند. جنگ، اسارت و گفت‌وگوهایی را که با راوی داستان داشته است.
تا به دهکده‌اش می‌اندیشد، سیمای پرشکوه مادر را می‌بیند و چهرۀ روشن و زیبای «زهره» را، دختری را که آرزو داشت روزی رشتۀ زنده‌گی با او بتند. مادر و زهره در گفت‌وگوی ذهنی که با مردکوهستان دارند او را سرزنش می‌کنند.
به گریه گفت:
عقابم
عقب سرکش من
عقاب تیزپر آسمان کوهستان
کجا شدی؟
که دگر تاب گریه کردن نیست
ز هر طرف ز من آواز می‌رسد که او
اسیر دشمن بی‌رحم و خصم کافر شد
و از جفای زمان
گل مراد ظفر خاک گشت و پرپر شد
و در غیاب تو دریا گریست مادر پیر
مرد کوهستان در پیوند به سرزنش‌های مادر پاسخ خود چنین قول و قرار می‌گذارد:
به هر زمین که بمیرم رهیده خواهم مرد
اگر غلام بمیرم مبخش مادر پیر
این پاسخ بیان‌گر آن است که او دیگر از گذشتۀ خود بریده و این بریده شدن را گونه‌یی آزادی تعبیر می‌کند.
بار دیگر سرزنش «زهره» است که در ذهنش می‌پیچد:

بگو عقاب زمان
بگو چه می‌خواهی
از این کبوتر بشکسته‌بال کوهستان
شنیده‌ام که تو رفتی و آدمان کشتی
بدون فرق زن و پیر و نوجوان کشتی
عجوزه‌های نودساله، دختران جوان
به هر که دست‌رسی یافتی همان کشتی
تو قلب عاشق نورستۀ جوان کشتی
تو روح مردم آزاد و مهربان کشتی
تو تخم مرگ بر افشانده‌ای به هستی خلق
تو حق صله‌ی رحم برادران کشتی
تو لانه‌های حیات،
تو شور ره‌گذران،
تو رنگ مزرعه‌ها،
تو شیشه‌های امید چراغ منتظران
و هرچه مایه‌ی حسن و مقام انسان است
تباه کردی و بی‌باک و بی امان کشتی،
اگر تو قاتل خلقی ز جنس عشق دست بگیر
که جنس عشق نروید به شوره‌زار ضمیر

پس از سخنان راوی داستان، بار دیگر این سخنان مادر و زهره است که زمینۀ یک دگرگونی درونی را در مرد کوهستان فراهم می‌سازد. سحنان پایانی زهره برای او بسیار هشدار دهنده است. اخطار است.

اگر تو مرد طریقی
اگر عقاب منی
ز حوض خون به در آ و طریق تازه بگیر

مرد کوهستان با هر گامی که به سوی کوهستان و دهکده‌اش «گل‌بید» بر می‌دارد. گفت‌و گوهای درونی او بیش‌تر اوج می‌گیرد و این گفت‌وگوها بیش‌تر او را به اندیشیدن وا می‌دارد واین اندیشه‌ها سرآغازی می‌شود برای یک تغییر بزرگ.

ظفر ز نیش سخن‌ها درون خویش خزید
و موی بر بدنش راست شد چو خار خلید
لبان زغصه به دندان زفرط قهر گزید
و دانه دانۀ خون
به روی سبزۀ نورسته‌اش چکید چکید.

هرچند در بخش نخست کتاب راوی داستان در گفت‌وگویی خود با مرد کوهستان، زمانی که می‌خواهد او را سرزنش کند، صفت‌های آزار دهنده‌یی به او نسبت می‌دهد، چون: درنده، تیغ یزید، چوچۀ گرگ، پلنگ اسیر، خوک بی ادب و …؛ اما در کلیت راوی، به مرد کوهستان احترام دارد و صفت‌های نیک و بلند بالایی به او می‌دهد، مانند: اسیر بلند آشان بی‌پروا، شکوه کوهستان، عقاب؛ اما پس از این که مرد کوهستان پس از گفت‌وگوهای دشوار درونی گونه‌یی از دگرگونی درونی را حس می‌کند، او را به نام ظفر یاد می‌کند.
این جاست که مرد کوهستان نامی پیدا می‌کند. با این نام شاید روای خواسته بگوید که مرد کوهستان به سوی پیروزی گام بر می‌دارد. پس از این او به نام ظفر و به نام استعاری عقاب در داستان پدیدار می‌شود.
آخرین صدایی که مرد کوهستان را به انسان دگری بدل می‌کند، صدای انفجاری است که «پخته پل» را با همه سنگینی به هوا می‌کند. پلی که کوهستان را به مناطق دگر پیوند می‌زند.

و خواست نعره بردارد
که دید پیش‌ترک
در مسیر جادۀ تنگ
صدای غرش ناگاه انفجار
به سان صاعقه پیچید و لرزه کرد زمین
رواق پخته پل از میان دمه و دود
چو کوسه ماهی آدم‌ربا ز ذروه‌ی موج
و انفجار چو تب‌لرزه در مفاصل کوه
ز پای دره‌یی افتاد تا به قله رسید
و پل ز ضربت آن انفجار مرگ‌آور
چو تیر خورده نهنگی میان رود خوید

این صدا و این رویداد زنگ دگرگونی کامل مرد کوهستان را به صدا در می‌آورد. گفته‌های راوی داستان، بار دگر یادش می‌آید:
ظفر دو باره شنید آن صدای چون آژیر
قسم به خون شهیدان راه آزادی
تو مرد راه و طلب‌گار افتخار نه‌ای
تفنگ مرگ کشیدی به روی مام وطن

پس از بخش نخست کتاب، دیگر دگرمن و راوی داستان دیده نمی‌شوند. شخصیت‌های دیگری چون زهره، ملک غیاث کاکای زهره، مادر مرد کوهستان، رسول، دوست دوران کودکی و نوجوانی مردکوهستان، امیر گجر وارد داستان می‌شوند.
ملک غیاث و امیر گجر از چهره‌های منفی داستان‌اند. آن گونه که راوی گفته هدفی جز تاراج به نام جهاد ندارند. وابسته به بیگانه‌گان‌اند و بیگانه‌هایی را در کنار دارند. هر دو برنامه‌های بیگانه‌گان را در کشور پیاده می‌کنند.
مرد کوهستان پس از این سیمایی دارد جوان‌مردانه‌، رفتارش در چارچوب اصول جوان‌مردی شکل می‌گیرد. زمانی هم که با زهره دیدار می‌کند، هیچ‌گونه وسواس غریزی او را از جای نمی‌برد.
در تلاش انتقام‌گیری از رسول دوست دیرینش نیست. رسول نمی‌دانسته که او با زهره تعلق خاطر داشته است؛ پس از آن که خبر مرگ او در همه جا می‌پیچد، ملک غیاث کاکای زهره با نامزدی زهره با رسول می‌خواسته تا از رسول برای اهداف جاه طلبانۀ خود استفاده کند و از او چنان افزاری برای جنگ تاراج‌گرانه‌اش استفاده کند، چیزی که بعدها رسول می‌فهمد.
مرد کوهستان که حالا ظفر نیافته است با چنین رفتاری مردمان دهکده را به دور خود گرد می‌آورد و اهداف ملک غیاث و امیر گجر را برای آنان بیان می‌کند و مردم را برای مقابله با آنان بسیج می‌سازد. می‌اندیشد که دشمنان وطن در دوسوی وجود دارند و در هرجایی که هستند، تنها و تنها به سود و ثمر خود می‌اندیشند. او دشمنان مردم را در این دو سوی این گونه سیمانگاری می‌کند.
و ما دو دشمن جانی درین وطن داریم
یکی گروه ستم‌کار دولت بیداد
دیگر مجاهد ویرانگری و فسق و فساد
که هچ وقت به مردم مجال فکر نداد
به هر کجا که رسیدند بی مقال و مجال
حق حیات گرفتند از فقیر و امیر

امر امیر گجر تا به اعتبار روز افزون مرد کوهستان (ظفر) می‌بیند، بر آن می‌شود تا او را از سر راه بر دارد. یورشی را بر مرد کوهستان و دهکدۀ او آغاز می‌کند؛ اما مردمان از او پشتی‌بانی نمی‌کنند و در مقابل، روز تا روز جایگاه مرد کوهستان در میان مردم بلند‌تر و استوارتر می‌شود.
مرد کوهستان را مردم به پشوایی بر می‌گزینند و حال او در جایگاهی قرار دارد که می‌تواند از امیر گجر و ملک غیاث انتقام گیرد. هرچند دوستش رسول می‌خواهد از آنان انتقام سختی گرفته شود؛ اما مرد کوهستان انتقام را کار بی‌جگران می‌داند.
امیر گجر با جنگ‌جویان خود بر درۀ دیر حمله می‌کنند؛ اما دره در محاصرۀ مرد کوهستان است. چون همراهان امیر وضعیت را چنین می‌بینند یگان یگان از صف او جدا می‌شوند. شماری هم به مرد کوهستان می‌پیوندند. حال او در اندیشۀ نجات خود است و راه فرار می‌جوید. در چنین حالی مرد کوهستان، رسول همرزم و دوست دیرین خود را همراه با شمار دیگری از زرمنده‌گان به پیشواز او می‌فرستد. رسول از چنین برخوردی خوش نیست؛ چون او می‌خواهد با یک یورش کار امیر گجر و رزمنده‌گانش را یک سره شود. با این حال او نمی‌خواهد با تصمیم مرد کوهستان مخالف کند. او در گفتار درونی که با خود دارد چنین می‌گوید:

هزار حیف، ظفر، حرف من نمی‌گیرد
که فکر او دگر، اندیشه‌های من دگر است
در این میانه به یادش رسید حرف عقاب:
که انتقام گرفتن سلاح بی‌جگر است
گره که دست‌گشای است جای دندان نیست
که دست به دندان جسارت هدر است
میان مبند به کاری که وقت را نه‌سزد
که سرد کوبی آهن تلاش بی‌ثمر است
کتاب با همین بند‌ها پایان یافته است

کتاب با همین بیت‌ها پایان می‌یابد. از مقایسۀ بخش نخست با بخش‌های دگر آن می‌توان گفت که حادثه‌های بخش نخست، بیش‌تر به یک رویداد واقعی می‌ماند. با آن که مخالفان دست‌گیر شده در دوران حاکمیت حزب وطن کمتر به چنین مجالی می‌رسیدند؛ اما دولت گاه‌گاهی چنین برنامه‌هایی را نیز اجرا می‌کرد تا بتواند زمینۀ نفوذی در دهکده‌ها داشته باشد. یا دست کم با چنین شیوه‌یی شمار مخالفان خود را کم سازد.
شاید بتوان نتیجه گرفت که کتاب همین‌جا پایان یافته است. رویدادهای سبب می‌شود تا همه رفتارهای فردی و اجتماعی کرکتر یا شخصیت مرکزی داستان دگرگون شود و در برابر آنانی قرار گیرد که دیروز به سود آنان می‌جنگید.
شاید بتوان گفت که گذشت دشمن و نگاه انتقادی به خویشتن خویش می‌تواند نگرش انسان را به انسان و جامعه تغییر دهد. سخنی وجود دارد که هر تغییر اجتماعی از ذهن فرد فرد جامعه می‌گذرد؛ اما تغییر ذهنیت خود روند دراز و سازنده‌یی است.
در «بینوایان» ویکتورهوگو زمانی که ژان وال ژان به جرم دزدیدن یک قرص نان به زندان می‌افتد، سال‌های درازی را در زندان می‌ماند و زمانی هم که از زندان بیرون می‌شود، دیگر آه بر بساط ندارد. گرسنه و آواره است. شبی به کلیسایی پناه می‌برد. کشیش کلیسا برای آب و نان می‌دهد و جایگاه گرمی برای خواب و با او با مهربانی سخن می‌گود؛ اما بامدادان که ژن وال ژان از خواب بر می‌خیزد. شمع‌دانی‌ها، قاشق و پنجه‌های نقره‌یی و طلایی کلیسا را می‌دزد و در انبان می‌کند. زمانی که او به دست پولس می‌افتد ناگزیر دروغ می‌گوید که این چیزها را کشیش کلیسا برایش داده است.
پولیس او را به نزد کشیش می‌آورد. کشیش که چنین می‌بیند و می‌داند که اگر لام تا کام کند او بار دیگر به زندان می‌افتد ناچار به گفتۀ سعدی دروغ صلحت آمیز می‌گوید: بلی این چیزها را من برایش داده‌ام. این برخورد کشیش سبب می‌شود که پس از آن ژان وال ژان به صادق‌ترین فرد جامعه بدل شود و تا پایان زنده‌گی در خدمت تهی دستان باشد.
البته شماری از منتقدان بر این نکته اتقاد کرده‌اند که یک حادثۀ آنی چگونه می‌تواند مسیر زنده‌گی انسانی را تغییر دهد. به هر حال مرد کوهستان نیز در نتیجۀ بخشیدن مقام‌های حاکم، سرزنش‌های مادر و زهره، انفجار پل به دست شماری از وابسته‌گان به بیگانه که خود را از گروهک بدر، با درگرگونی فکری بزرگی که دگرگونی رفتار او را در پی‌دارد، رو به رو می‌شود و تصمیم می‌گیرد که پس از این، نه تنها باید از مرددم خود پاسداری کند؛ بلکه نباید بگذارد که آبادانی‌های سرزمنش را کسانی به نام جهاد با خاک برابر سازند. این که ماجرا پس از این بر بنیاد تخیل نویسنده چگونه ادامه می‌یابد ما نمی‌دانیم و هیچ‌گاهی هم نخواهیم دانست.
از نظر فرم شعر کتاب «مردی از کوهستان» در قالب یگانه‌یی سروده نشده است. در گذشته‌ها و حتا در روزگار ما در زبان پارسی دری برای بیان داستان‌ها همیشه، قالب مثنوی به کار گرفته شده است؛ اما این جا کتاب آمیزه‌یی است از شعر نیمایی با قالب‌های کلاسیک مانند غزل، مثنوی، قطعه و ترجیع‌بند. البته بیت‌های بندها نظر به محتوان شعر کم و زیاد شده‌اند.
در کتاب مردی از کوهستان به شماری از واژگان گفتاری بر می‌خوریم که بیش‌تر در میان مردمان دهکده کاربرد دارند و به همین گونه گاه گاهی به ضرب المثل‌ها بر می‌خوریم:
که انتقام گرفتن سلاح بی‌جگر است
گره که دست گشای‌ست جای دندان نیست
مردم می‌گویند: گرهی که به دست باز شود نیازی به دندان نیست.
میان مبند به کاری که وقت را نه‌سزد
که سرد کوبی آهن تلاش بی‌ثمر است
آهن سر کوبیدن در میان مردم اشاره به کار بی‌هوده و بی‌نتیجه دارد.
چو گفته اند بزرگان خلق درۀ تیر
که آب جوی گل آلود کن، ماهی بگیر
مردم می‌گوید: اب را گل آلود می کند و ماهی می‌گیرد.
به هر قدم تلک مرگ و دام آزار است
اگر به زر ببرم دستپف خاک می‌گردد
مردم در هنگام نا امیدی می‌گویند: اگر به طلای سرخ دست بزنم خاک می‌گردد. در مقابل در پیوند به انسان‌های خوش چانس می‌گویند که اگر به خاک سیاه دست بزند، طلای سرخ می‌شود.
مترس از این که زبان را به مدح بگشایم
که پول آب به آب آید و ز شیر به شیر
مردم می‌گویند: پیسۀ آب به آب می‌رود و پیسۀ شیر به شیر. یعنی خیانت نتجیه‌یی ندارد.
سخن پایانی این که دیدگاه‌های سیاسی و ایدیولوژیک شاعر بر این اثر سایه افگنده است و جای جایی این سایه بسیار تاریک و سنگین است. این که چرا شاعر در این همه سال‌های دراز نتوانسته است تا سرگذشت مرد کوهستان را تکمیل کند، دریغ بزرگی است. ما نمی‌دانیم که تخیل نویسنده رویدادهای دیگر داستان را به کجا می‌کشاند با این همه جای سپاس است که نویسندۀ ارجمند غرزی لایق این کتاب را به نشر رساند، شاید با گذشت کاروان سال‌ها همین کتاب نا تمام را هم نمی‌داشتیم.
پرتو نادری
کابل/ عقرب ۱۳۹۹

اشتباهات تایپی در کتاب :
در جریان مرور کتاب به این چند نکته اشتباه تایپی بر خوردم:
در صفحۀ ۷ سطر پنجم، هرگر ————- درست، هرگز
در صفحۀ ۱۸ در سطر پایانی، صبو ……….. در ست آن، سبو
صفحۀ ۲۷ در سطر دوازدهم که آمده است: به انقلاب نه گویم که زنده باش و نمیر
باید این مصراع این گونه باشد: به انقلاب بگویم که زنده باش و نمیر
در صفحه ۱۱۰ در سطر پنجم، تناب ……………….. درست آن طناب
در صفحۀ ۱۱۱ در سطر ششم، اصطراب ………….. درست آن اضطراب
در صفحل ۱۳۱ در سطر یازدهم، مطالب …………….درست آن مطلب
در صحۀ ۱۳۸ در سطر هفتم لابنام به چه مفهوم
در صفحۀ ۱۴۴ در سطر یازدهم ازعان …………….. درست آن اذعان
در صفحل ۱۴۷ در سطر ۱۳ بولی داد باید درست آن قولی داد باشد.

About the author

مدیر وبسایت

مدیر وبسایت

Add Comment

Click here to post a comment