«کینهی شتر» شهرهی همهگان است و براهین آن از دیدگاه دانشِ زیستشناسی و روانکاوی پوشیده نهمانده است. آنانی را که از دردِ بیدرمانِ کینهورزی و انتقامجویی میسوزند با سجیهی ناخجستهی«شترکینه» میآرایند.
به روایتِ آقای عبدالوکیل، در یکی از روزهای اخیر سپتامبر سال ۱۹۶۹(خزان سال ۱۳۴۸)، گروهی از نخبههای حزب دموکراتیک خلق افغانستان پاگذاشتنِ اسپریو اگنیو معاونِ رییس جمهور امریکا به شهر کابل را با پرتابِ کثافاتِ جادهها و تخم مرغ بر موترِ حامل نامبرده و نعرههای «امریکا دست از کشتار مردم ویتنام بردار»، «امریکاییها از ویتنام خارج شوید» پذیرایی نمودند. فرمانِ سروسامانِ چنان همایش و اجرای چنان واکنشِ خشن و «انقلابی» که مردم افغانستان و همان حزبِ سربازخانهیی طی سالهای پسین، یعنی دهههای هشتاد و نودِ هزارهی دوم بهای گران به آن پرداختند، بیگمان، از ستادِ رهبری همان حزب بیرون آمده بود، آقای عبدالوکیل در برگههای ۹۹ تا ۱۰۲ کتاب خویش زیر عنوانِ «از پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان»، جلد اول، چاپ اول، سال ۱۳۹۵ اما، تفسیری را پیامبری میکند که دودلی بار میآورد و مایهی ریزشِ بیباوری و نهدانمگرایی میگردد.
به نقل از آقای عبدالوکیل:
«یک روز قبل از آمدن اسپریو اگنیو، عدهی از کادرهای پرچمی پوهنتون بدون اینکه موضوع را با رهبری حزب در میان بگذارند، تصمیم گرفتند که دست به تظاهرات علیه سفر اگنیو بزنند…»(آقای سلطانعلی کشتمند اما، در برگههای ۲۰۳ و ۲۲۱ جلد نخست کتاب خویش تحت عنوان «یادداشتهای سیاسی و رویدادهای تأریخی»، با یادآوری پرآبوتاب و بالنده از آن پیشآمد، باخبری و یا بیخبری رهبری حزب را مسکوت گذاشته است). به گواهی آقای عبدالوکیل، روز بعد، ماجرای یادشده، البته در «بیخبری رهبری حزبی»، به تحریک پرچمیها از دانشگاه کابل آغاز گردیده، با پایینآوردنِ بیرق امریکا از کدام پایهی برق کنار جادهی مسیر راهپیمایی توسط سرور منگل، به مرکز شهر رسیده و همایشِ ضد امریکایی را بالای تپهی پارک زرنگار برپا نمودند. «زمانیکه طیارهی اسپریو اگنیو بر فراز کابل نمایان گردید، بیرق امریکا به نشانهی اعتراض از جانب خلیل زمر، یکی از کادرهای پرچمی در این تظاهرات آتش زده شد…» آقای عبدالوکیل به یاد میآورد:«هنگامیکه موتر حامل معاون رئیس جمهور امریکا که صدراعظم نور احمد اعتمادی وی را همراهی میکرد، از چهاراهی هوتل کابل به طرف پل باغ عمومی در حال حرکت بود، تظاهرکنندهگان پرچمی موتر وی را توقف دادند و تخمهای مرغ را بالای موتر پرتاب نمودند…»
حلاجی برآیندی که آقای عبدالوکیل در پیوند با آن خیزشِ خودسر گزارش میکند، البته، با جوهرِ این نگاشته بیگانه است، باور وی به درستی همان آشوب اما، فهم ما در سلامتِ درکِ «کادرهای پرچمی» از راستینهگیهای جامعهی دربستهی افغانی و تمیزِ سود و زیانِ زادگاه ما را بسندهگی می بخشد.آقای وکیل عقیده دارد که:
«این تظاهرات، یکبار دیگر نهتنها اعتبار حزب و حیثیت پرچمیها را که در اثر انشعاب یک ماه قبل صدمه دیده بود، جبران نمود، بلکه نفوذ و اعتبار حزب را بار دیگر در میان روشنفکران، علاقمندان به مسایل سیاسی و مردم کشور بلند برد و روحیهی رزمندهی کادرها و اعضای حزب را بیشتر از همه در راه مبارزات آیندهی شان استوارتر ساخت…»
پیآمد آن شوریدنِ خودسر، با دریغ، زندانیشدنِ دکتور نجیبالله، حشمت اورنگ، امتیاز حسن، دکتور غلام فاروق، خلیل زمر، محمود بریالی، نجمالدین کاویانی، محمد اسماعیل محشور و عبدالوکیل را در پی داشت که شماری از چهرههای یادشده ماهها در پشت میلههای زندان دهمزنگ باقی ماندند.
هنوز دوازده ساله نهشده بودم که آگهی تازشِ دانشجویان پرچمی بر کاروانِ مهمانان امریکایی در مرکزِ شهر کابل چون صاعقه پخش گردید. برای من در آن لحظه خبر بازداشت شماری از پرچمیها، به ویژه نجیبالله تکاندهنده بود. آنگاه که هنوز شاگردِ مکتب ابتدائیه غازی محمد ایوب خان در کارته پروان بودم، سرگرمی فروشِ رضاکارانهی جریدهی «پرچم» در کوچههای شهر راه مرا تا درگاهِ ادارهی آن نشریه، نخست در «غوثی مارکیت» و سپس در«زرلشت مارکیت» باز نگهداشته بود. پس از شنیدن بازداشتِ «رفقا»، سرراست خود را به دفترِ نشریه رساندم تا از خوب و بدِ حادثه واقف گردم.این یگانه نشانی بود که در آن لحظهی آشوبساز میتوانست سراسیمهگی مرا فرونشاند.
تا آن دَم پرستاری نجیبالله از من و پیشآمدهای پرمواظبتِ روزمرهی وی سببِ رویش حسِ محبت و سُهِشِ خودمانی در پندارگاه من شده، هر آیینه مرا قناعت و منیت و ایمنی میبخشید. سرنوشت وی در همان وهلهی نازک نهمیتوانست تخمههای روحیهی «به من چی!» را در زلالِ ضمیرِ بچهگانهی من بکارد. همان یافتهگیِ بیغشِ کودکانه کنجکاوی مرا به مهمیزِ تجسس بست و مرا در چاشت همان روزِ هیجانی راهی ادارهی نشریهی «پرچم» ساخت.کارته پروان را تا مرکز شهر با شتاب و پیاده طی نمودم و سرانجام خسته و کوفته به ساختمان «زرلشت مارکیت» رسیدم. در ازدحامِ اطاقک پذیرشِ نشریهی «پرچم» که در منزل دوم، در همجواری دفتر اصلی جریده قرار داشت، در میان تودهی حزبیها چشمم به استاد میراکبر خیبر افتاد که با حزبیهای پریشان سرگرم گفتوگو بوده و به پرسشها و دلهرههای شان در همین باب پاسخ میگفت. نور احمد نور و چند تایی دیگر را در رهروهای ساختمان، بیرون از دفترِ جریده، با گروپهای کوچک حزبیها گرمِ گفتوگو یافتم. کارمل در دفتر اصلی جریده گروه دیگر حزبیها را پذیرایی و رهنمایی میکرد. از پاسخِ استاد خیبر پیرامون سراسیمهگی خویش دانستم که نجیبالله با چند دانشآموز دیگر از جانب پولیس بازداشت شده است.با نامهای بازداشتشدههای دیگر، به غیر از محمود بریالی هنوز آشنایی نهداشتم. پیجویی من دانستن این مساله را ممکن ساخت که اسیرشدهها را به ساختمان ولایت کابل بردهاند.
به زودی یافتم که نجیبالله با زندانیهای دیگر در پشتِ حصارهای «نظارت خانهی کابل» در یکی از گوشههای صحن ولایت کابل زندانی است. پس از پرسوپال، راه «نظارتخانه» را در پیشگرفتم. بنای ولایت کابل از «زرلشت مارکیت» چندان مسافت نه داشت. کمتر از پانزده دقیقه را در برگرفت که با پای پیاده به میانسرای ولایت کابل رسیدم. «نظارت خانه» در گوشهیی نزدیک به ساختمان وزارت معارف در همسایهگی با جادهی امروزی «آسمایی وات»، در حیطهی قرارگاهِ ولایت کابل واقع شده بود. این همان محلی بود که درشب ۵ ثور سال ۱۳۵۷ سردار محمد داؤد خان رهبرانِ بازداشتشدهی حزب دمکراتیک خلق افغانستان را در انتظارِ سرنوشتِ ناپیدای شان تا بعد از ظهر ۷ ثور همان سال، یعنی پس از آغاز قیام نظامی افسران حزبی، به غل و زنجیر بسته بود.
نابلدی و سراسیمهگی مرا دَمِ دروازهی نظارتخانهی زنانه رساند که با نظارتخانهی مردانه همدیوار بود. رهروِ کنارِ زندانِ زنانه و حصارِ اسارتخانه به وسیلهی جویچهی آلوده و کثیفی جدا میشد که بوی گندیدهگی آن مشامِ هر رهگذر را میآزرد. به دروازهی چوبی و چرکین نظارت خانهی زنانه نزدیک شدم و از پشتِ دَرِ بسته صدا زدم که آیا نجیب اینجاست. دروازهی ضخیم و ژولیدهکمی باز شد و از چاک نیمباز آن که سر و کلهی چند زن نیز به چشم میخورد، آوازِ خانمی با آهنگ و ادبیاتِ ویژهی زندان مرا متوجه ساخت که در گزینش نشانی به خطا رفته ام. در حالیکه بزلهها و کنایههای نامتعارفِ زنهای پشت در را به آدرس خویش میشنیدم، به تندی محله را ترک گفتم و چند قدم بالاتر، اینبار در برابر غرفهی چوبینِ پاسدارِ نظارتخانهی مردانه ایستادم. در پاسخ به پرسشِ من که آیا نجیب اینجاست، با واکنشِ تند و بیادبانهی یکی از نگهبانهای دَمِ دروازه برخوردم که میگفت: «اینجه نجیب مجیب نیست». تازه به بیهودهگی پرس و پال خود متوجه شده بودم. با ناامیدی محله را ترک گفتم و پیاده پیاده به سمتِ منزل روان شدم. میدانستم که نجیب و همه بازداشتشدهها در همان «نظارتخانه» به سر میبردند. مراجعهی من به دروازههای «نظارتخانه» البته، جدا از هرگونه خودبزرگسازی و پهلوانمشربی، با ترس و دلواپسی صورت میپذیرفت.
روزهای بعد نیز آمدوشدِ بیهودهی من به «نظارتخانه» تکرار شد تا در فرجام جوازِ دیدارِ نجیبالله را به دست آوردم. آنگاه زندانیها تنها جمعهها حق دیدار با خانوادهها و دوستان خویش را داشتند.
چاشت روز جمعه با بستنی پلوِ دستپخت مادرم که نجیبالله آن را خیلی میپسندید، روانهی «نظارتخانه» گردیدم. پس از اجازهی افسرِ مؤظف، دهلیزِ نمناک و تاریکِ ورودی بنای کهنه و آلودهی زندان را در روشنی چراغِ کمنورِ سقفِ زیرگذر طی نموده و از دروازهی دومی دهلیز پا به میانسرای زندان گذاشتم. نجیبالله که از پیش انتظارِ آمدن من را در حویلی زندان داشت مرا سخت در آغوش فشرد و پس از یک احوالپرسی جانانه، با هم به جانب سلول وی روان شدم.
سلولها زندانیها در آنطرف حیاط، همراستا با جادهی «آسمایی واتِ» امروزه قرار داشتند. پلکانهای گلین راه به دهلیز اصلی سلولها باز میکرد. باریکی و تاریکی و شلوغی دهلیز سدِ حرکت و پاماندن بیدغدغهی روندهها میگردید. سومین دروازه به طرف چپ، سلول نجیبالله بود. در هر سلول چند تن زندانی را بدون تفکیکِ عقبگاه سیاسی و زمینِ جرم شان جا داده بودند. نجیبالله یگانه زندانی آن سلول نبود. دیوارهای رنگ رفتهی و ترککردهی سلول، در رنگینکمانِ لکههای چکک و سرشِ بازمانده از تصویرهای حذف شدهی زندانیهای پیشین، پر از نوشتارهای عجیبوغریب و یادگارهای زندانیها با متنها و خطهای کجدارومریز و رنگهای گونهگون بود. کلکینِ چوبی سلول که برخی شیشههای شکستهی آن را با پلاستک شفاف ترمیم نموده بودند، رو به حیاطِ زندان باز میشد که میدان والیبال را زیر نظر داشت. از ورای کلکینِ سلول به سادهگی میشد پنجهچنار تنومند و پیرِ داخل حویلی را که هجوم خزان برگریزانش ساخته بود، دیدهبانی نمود.
نجیبالله، پیش از اینکه غذا سرد شود، چند آشنای خویش را صدا زد و دیگ پلو را از بستنی بیرون آورد و همه دَورِ سفرهنشستند و در ادای احسنتها به آدرس مادرم، به خوردن پرداختند. از همینجا با همه بازداشتشدههای پرچمی آشنا شدم. من که با راهیافتن به انجمنِ زندانیهای حزبی به بسندهگی رسیده بودم و در سادهگی خیالپردازیهای کودکانه، احساس غرور و برتری نموده و خود را یکی از آن نامداران میپنداشتم، به خود میبالیدم که سرانجام همسفرهی آنها شده بودم. پس از صرف غذا بساط شطرنج و پربازی هموار شد و در میان شوخیها و بزلهگوییها، چاشنیهای بردوباخت هیجانیتر و خوشگوارتر پذیرایی میشدند. نزدیکهای پیشین زندانیها به حویلی برآمده و با بستنِ جالِ به دو پایهی از پیشکارگذاریشده، میانسرا را به میدان والیبال مبدل ساختند. برگهای خزانی روی صحن را پوشانده بودند. بازی والیبال رایگان نبود. گروه بازنده باید به برندهها جریمه میپرداخت. پرداخت با پول اجرا میشد. این شیوه را «والیبال تجارتی» نامگذاشته بودند. در هیجانِ سرگرمیها با زندانیهای پرچمی فراموش کرده بودم که زمانِ بازدید از زندانیها محدود است. نه میخواستم به منزل برگردم، قاعدهی زندان اما، ناگزیرم ساخت تا پیش از آفتابنشست، زندان را با سرگرمیها و دوستان بزرگسال خویش ترک بگویم. دنبالهی چنین بازدیدها جمعهروزها، البته نه همه جمعهها، تا زمان کوچاندنِ نجیبالله به زندان دهمزنگ دوام یافت.
گاهیکه نخستین بار در هالند، در صبحدمِ ۲۸ سپتامبر سال ۱۹۹۶، روی پردهی تلویزیونِ انتظارخانهی آزمایشگاه رانندهگی پیش از امتحانِ رانندهگی، تصویرهای تنِ داغان و آغشته به خونِ دکتور نجیبالله را همراه با احمدزی بر طنابِ دار دیدم، همان سیمای ناشکن و پرابهتِ نجیبالله در«نظارتخانهی ولایت کابل» در برابر چشمهایم دوباره نقش بست وبه یادآوردم که تخمها و کثافاتِ پرتاب شده بالای موتر اسپریو اگنیو و برپایی همایش ضد امریکایی و نمایش سوزاندنٍ بیرق امریکا پس از دهههای زیاد، سرانجام قربانی خویش را با تمام قساوت و بیرحمی عصرِ گذار به جهانوطنی سرمایه گرفته است. «کینهی شتر»، همانی که در سرخط این یادواره گوشزد نمودم، فجیعترین و شنیعترین چهرهی انتقام را در یادها جاودانهگی بخشید.
یاد سربهدار ما همیشهگی و گرامی باد!
Add Comment