Slide Show

سرگذشت زبان در بارگاه یک سلطان

۱-مقدمه

اگر از دوران سلطان­ محمود به عنوان به­ترین دوره برای زبان فارسی یادکنیم؛ این باور، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه، روی­کردی ستایش­‌گرایانه به این عصر است. علاوه برآن، نگاه پیشامدرن به زبان نیز می­‌باشد. نگاهی که زبان را پدیدۀ قدسی می­‌پنداشت و عروج و افول آن، وابسته به عوامل زمینی تصور نمی­‌شد؛ بل، ریشه در آسمان داشت. جهان‌بینی انسان پیشامدرن با جهان‌بینی انسان پسامدرن، تفاوت بنیادین دارد. هردو در زیست بیولوژیک مشابه‌اند نه در اندیشه‌ورزی و معرفت‌شناسی. انسان پیشامدرن، غرق در خرافات بود و انسان پسامدرن، «خسی در میقات» خرد و مسافری «تا ته کوچۀ شک.» تا شاید «هوای خنک استغنا» را استشمام کند.

سقوط از آسمان هفت‌طبقه به سطح زمین بدون طبقه، بریده‌شدن از سلالۀ انبیا و رسیدن نسب‌نامه به  حیوانی که پانتومیم –نمایش لال‌بازی- انسان را در می آورد و تنزل از عرش به فرش، از وحی به عقل متکی به فیزیولوژی، بی‌سابقه‌ترین شوکی بود که بر انسان پسامدرن وارد گردید. «منطق­ الطیر» معرفت­‌شناختی، پیرامون مقام انسانی از وحیانی به عقلانی و از عقلانی به نفسانی، راه ­پیمود. به تعبیر بولنوو، این «روش تقلیلی آنتروپولوژیک» مسیر اصلی حرکت تفکر انسان مدرن را پس از رُنسانس تشکیل‌داد. تا این­که با نیچه این فرایند برون آمده از دل جهان مدرن، تکمیل‌ شد. نیچه به تعبیر داریوش شایگان، به عنوان «مظهر انسان مدرن غربی» خودش را «اخلاق نا باور» جار می‌زد و ازهمه‌چیز  به زمین، غریزه و تن، این مثلث لذت تنانه، بسنده‌کرد.

آنجا که  بر خلاف سنت نیاکان قرون وسطای اسکولاستیکش، نه در ستایش عرش، بل­که در ستایش زمین چنین شاعرانه سخن گفت: «روزگاری کفران خدا بزرگ‌ترین کفران بود. اما خدا مرد و درپی آن این کفرگویان نیز بمردند. اکنون کفران زمین سهم‌گین‌ترین کفران است.» (نیچه، ۱۳۹۳: ۲۳)

نیچه در ادامۀ ستایش زمین، از تن این گونه یاد می‌کند: «تن خِرَدی است بزرگ؛ کثرتی با یک معنا، جنگی و صلحی؛ رمه‌ای و شبانی. برادر، خرد کوچک‌ات که جان‌اش می‌خوانی، نیز افزار تن توست؛ افزار و بازیچه‌ای کوچک برای خرد بزرگت.” (نیچه، ۱۳۹۳: ۴۵)

یا وقتی عشق را در «غروب بت‌ها» گزاره‌ی میتافیزیکی حواس قلم‌داد می‌کند: «عشق یعنی، گزاره‌ی روحانی و میتافیزیکی از حواس. روحانی‌کردن حسانیت نامش عشق است.» (نیچه، ۱۳۹۴: ۵۷)

نیچه در این فرایند تقلیل‌گرایانه‌ی آنتروپولوژیک، اخلاق را به تخت پراکروستس تشبیه می‌کند. دزد افسانه‌­ای یونانی که تختی داشت؛ مسافران را وادار می‌کرد تا به آن تخت بخوابد؛ اگر پاهای مسافر از تخت دراز بود؛ آن را قطع می­‌کرد و اگر کوتاه بود؛ آن قدر می‌کشید تا به اندازۀ تخت دراز گردد. «اخلاق همیشه تخت پراکروستس بوده است.» (نیچه، ۱۳۹۴: ۱۴۵)

تا این­که درنهایت، زندگی و دین‌داری را هستی و نیستی می‌پندارد: «آنجا که ملکوت خداوند آغاز می‌شود؛ زندگی پایان می‌گیرد.» (نیچه،۱۳۹۴: ۶۰)

حالا دیگر، اندیشه از صحرای سینا، اورشلیم و یا حرا نمی آمد. بل­که شاه‌کارهای ادبی-فلسفی در بین دود تریاک و سیگار و خم شراب خلق می‌شد و آفرینندگانش، دیگر پیامبران و حکیمان نبودند. چون به سخن فرخی، دیگر دوران پیامبری به سر آمده بود. بل، با رمان قمارباز، گزاره‌ی معرفت­‌ شناختی خلق می­‌شد و «اخلاق‌ناباوران» و «فیلسوفان بدکردار» معرفت‌­شناسی را از کوه و جنگل، به شهر آورده بود. شهری­ شدن تفکر، شهری شدن زبان را نیز به همراه داشت و زبان شد«قایمه‌ی زندگی.» زبان، تنها میدان پرواز اندیشه شد. زبان در انتقال موفق این گزاره‌ی مدرن، خودش نیز استحاله‌گردید. در نگاه پسامدرن به زبان، زبان دیگر امر قدسی و بحث ناپذیر نیست که دست اندیشه به کاکل آن نرسد. اندیشه مجبور نیست تا نُه کرسی فلک را زیر پای نهد تا بوسه بر رکاب توسن زبان زند. زبان در نگاه پسامدرن، زمینی ­شده است و «واژه‌ها نشانه‌های آوایی مفهوم‌ها هستند.» (نیچه،۱۳۹۴: ۲۸۲) آواهایی که از اندام­‌های تن آدمی بیرون می­‌شوند.

گسترش یا مرده­ریگی زبان، وابسته به عوامل بیرونی و ویژگی­‌های درون­زبانی اند. منظور از ویژگی­‌های درون­زبانی، ساختار­ صرفی و نحوی، ویژگی­‌های آوایی و کلیت ساختار زبانی است. عوامل بیرونی، پدیده‌­های اجتماعی اند که مرتبط با زبان اند و نقش پشتوانه­‌های زبانی را ایفا می­‌کنند. حاکمان/حکومت­‌ها، نهادهای علمی و آموزشی، علم، فلسفه، ادبیات و هنر، دین و اقتصاد، در ماندگاری و گسترش یک زبان، نقش بسیار مهم دارند. در این­جا به اختصار به این پشتوانه­‌ها اشاره می­‌گردد.

۲-پشتوانه­‌های زبانی

هدف از یادآوری این پشتوانه­‌ها، تذکر این نکته است که زبان در ذات خود هیچ قدسیتی ندارد و هیچ نیروی ماورایی به داد آن نمی­‌رسد تا آن را به جغرافیاهای مختلف گسترش دهد. بل­که همین پشتوانه­‌ها اند که در گسترش و ماندن زبان، چه به صورت عمودی از نگاه زمانی و چه به صورت عرضی از نگاه جغرافیایی کمک می­‌کنند.

۲-۱ پشتوانه‌ی علمی: علم بزرگ‌ترین و مهم‌ترین پشتوانه برای گسترش و بقای یک زبان است. هرشاخه‌ای از شاخه‌های علم، توسط گویندگان همان زبان پخش و نشر می‌گردد. تاریخِ گسترش زبان‌ها نشان می‌دهد که علم در گسترش این زبان‌ها نقش کلیدی را دارا بوده است. به عنوان نمونه وقتی به روند گسترش و دوام آن زبان‌ها در درازنایی تاریخ نگاه ‌کنیم؛ علم بوده است که دوام یک زبان را بیمه نموده است. نمونۀ بارز این گونه زبان، زبان یونانی است. رشد علم و فلسفۀ یونانی در قرن‌های پیش از میلاد، باعث گردید؛ تا زبان یونانی، زبان علم و فلسفه‌گردد.

آر.اچ. روبینز، این واقعیت را این گونه شرح می­دهد: «همه‌ی حیات فکری اروپا درمجموع، از آثار اندیشمندان یونانی مایه می‌گیرد؛ حال چه حیات فکری این قاره در عرصۀ فلسفه مطرح باشد و چه درعرصۀ اخلاق و سیاست و یا زیبایی­ شناسی. حتا در این روزگار نیز، آدمی می‌تواند دوباره و دوباره به سراغ همه‌ی آن چیزها برود که ازتلاش‌های یونانیان درعالم اندیشه ودانش در اختیار ما است.» (روبینز، ۱۳۸۵ : ۲۹)

۲-۲ پشتوانه‌ی سیاسی: درکنار علم، قدرت سیاسی دومین پشتوانه‌ی محکم برای گسترش و دوام یک زبان است. قدرت سیاسی است که می‌تواند یک زبان را در سطح بین المللی مطرح ‌نماید و ملت‌های تحت استعمارِ آن قدرت برتر را، مجبور به آموختن زبان قدرت غالب نمایند.

درجهان باستان، نمونه‌ی بارز این مثال، زبان لاتین است. وقتی یونان توسط رومی‌ها تسخیر گردید. علم و فلسفه‌ی یونانی به روم منتقل شد و به ‌همان خاطر است که می‌بینیم، مرکز بعدی علم و فلسفه، روم گردید؛ نه آتین. این جابه‌جایی مرکز معرفت‌شناختی در تاریخ باستان، معلول قدرت سیاسی بود.

درحقیقت، وقتی«حکمت یونان با حکومت روم» در هم آمیخت؛ زبان لاتین نیز اقبال گسترش را پیداکرد.  «اما تنها طی قرن‌های سوم و دوم پیش از میلاد بود که یونان رفته رفته زیر نفوذ وسلطه‌ی روم در آمد و شهر روم اینک بانوشهر تمام ایتالیا بود… . رومیان همین که جهان یونان‌مدار را بر قلمرو خود افزودند؛ قوم یهود را نیز خواه ناخواه، به زیر سلطه‌ی خود در آوردند وسرزمین عهد عتیق وعهد جدید را هم از آن خود کردند. و چون فکر و اندیشه‌ی یونانی و عبرانی با آن وحدت سیاسی و با آن آزادی بیان و بحث و نظر درآمیخت که ره آورد ثبات وقرار کشورِ روم بود.»(همان: ۱۰۴-۱۰۵)

در دوران معاصر، نقش قدرت سیاسی را در راستایی رشد وگسترش زبان انگلیسی می‌توانیم در وجود کشورهای انگلستان و آمریکا مثال بزنیم. ابرقدرت‌بودن بی‌وقفه‌ی انگلستان و سپس آمریکا، در امرِ گسترش زبان انگلیسی درسطح جهان، علت اصلی پنداشته می‌شود. البته گسترش زبان انگلیسی، فقط در ابرقدرت بودن این دوکشور وابسته نبوده است؛ بل­که هرکدام این کشورها به سهم خود، با نگاه استراتیژیک به زبان و برنامه­‌ریزی دقیق، به این توفیق دست یافتند.

نمونه‌ی دیگر، زبان‌ عربی است. با تبدیل‌شدن اسلام به‌ عنوان یک قدرت مطرح درگذشته، به ‌ویژه در دوران امویان و عباسیان، می‌بینیم که زبان عربی، تبدیل به زبان دربار وگویش رسمی امپراتوری اسلامی گردید و در سرزمین­‌های وسیعی خارج از کشورهایی که عرب­زبان بودند؛ گسترش یافت.

۲-۳  پشتوانه‌ی دینی: دین سومین پشتوانه برای دوام و گسترش یک زبان بوده است. دین، مجموعه‌ای از ارزش‌هایی ماندگار و فرا زمانی اخلاقی را با خود همراه دارند و این مجموعه‌ی حجیم فرهنگی، باعث می‌گردد تا واژگان یک زبان را غنی سازند.

در این راستا، ادیان ابراهیمی کلیدی‌ترین نقش را بازی نموده‌اند. یهودیت در قدسی‌سازی زبان عبری نقش داشت و حتا انسانی مانند دانته به این باور بود که پیش از آن­که برج بابل را بسازند؛ زبان عبری، زبان همه ساکنان کره‌ی خاکی بود و آدم با همین زبان سخن می­‌گفت که خدا برایش عطاکرده بود. (روبینز، ۱۳۸۵: ۳۵۱ ) سپس مسیحیت، در قوّام بخشی امپراتوری روم و به ویژه پس از قرن چهارم میلادی؛ زمانی که امپراتور مسیحی ‌شد؛ از آن زمان به بعد، انجیل به زبان لاتین ترجمه گردید و این زبان، هم زبان قدرت بود وهم زبان دین.

ما عین اتفاق را در دنیای عرب نیز شاهد هستیم. «مطالعات زبان‌شناختی اسلامی، که هم الهام بخش دانشمندان عبری شد و هم‌چنان که دیدیم، سرمشق آنان قرار گرفت؛ خود ازدل قرآن نشأت یافت.» (همان: ۲۱۲)

۲-۴ پشتوانه‌ی اسطوره‌ای: اسطوره به ‌عنوان یک پی‌رنگ و جهان‌بینی در نحوه‌ی شکل‌گیری قهرمانان و قهرمانی‌های  حماسی، نقش زیر بنایی دارد. اگر اسطوره نباشد؛ حماسه‌ای شکل نمی‌گیرد. باورهای اسطوره‌ای باعث می‌شوند تا ملت‌ها به‌ خلق قهرمانان حماسی دست‌ یازند. بنابرآن، اسطوره به ‌عنوان یک باور و حماسه به ‌عنوان یک کنش مبتنی بر این باور، درگسترش و دوام یک زبان نقش دارد.

نمونه‌ی عینی این مثال، زبان فارسی است. اگر آن اسطوره‌هایی عظیم نبودی، در گام نخست شاه‌نامه‌ی فردوسی خلق نمی‌گردید و سپس، درعدم خلق این شاه‌کارِ بزرگ ادبی، زبان فارسی از گزند روزگار درامان نمی‌ماند و کاخ بلند زبان فارسی در مسیر طوفان‌های کوبنده‌ی حوادث ناگوارتاریخی، فرو می‌ریخت. گرچند، اساطیر موجود در فرهنگ ما همیشه مورد بی­‌مهری حکومت­‌ها قرار گرفته‌اند.

اسطوره، در زبان فارسی، نقش دین را بازی نموده است. زیرا، در سده­‌های آغازین زبان فارسی، آیین زردشتی، دیگر کارکرد مناسکی اش را به عنوان یک دین از دست داده بود. در عوض، باورها و مناسک آن، تبدیل به یادواره­‌های اسطوره­ای گردیده بود.

یکی از مباحثی که در عمق اسطوره مطرح می‌باشد؛ بحث ازنخستین‌ها اند. نخستین اختراع‌ها‌، نخستین کشف‌‌ها، نخستین نام‌گذاری‌ها، نخستین درهم‌آمیختگی‌ها، تقسیم شدن جهان به دوقطب، به وجود آمدن طبقات اجتماعی، ظهور ثنویت در بینش انسان‌ها، نبرد خیر و شرّ و پیروزی یکی بردیگری …. . مجموعه‌ای مباحث فوق، در شاه‌نامه‌ی فردوسی بازتاب یافته اند. آن‌ هم با زبان شاعرانه و نمادین. (پارسانسب، ۱۳۸۷: ۴۱-۴۲) در زبان فارسی، این جهان­‌شناسی دینی به گونه‌ی جهان­‌شناسی اسطوره­ای مطرح گردید.

به اضافه‌ی پشتوانه­‌های فوق، در گسترش یک زبان، پشتوانه‌ی اقتصادی را نیز می­‌توان مطرح کرد. گرچند در دوران باستان، ما رد پای اقتصاد را زیاد در دوام و گسترش یک زبان برجسته نمی‌بینیم. اما درجهان معاصر، اقتصاد یکی از پشتوانه‌های مهم برای گسترش یک زبان محسوب می‌گردد.

۳- نقش سلطان­ محمود در حمایت از پشتوانه­‌های فوق

ممکن در زمان سلطان­ محمود، حمایت از این پشتوانه­‌های زبانی به صورت همزمان برای یک حاکم مقدور نبود. اما حمایت از پشتوانه­‌های علمی، اسطوره­ای و نگاه عمیق و استراتیژیک داشتن به زبان، مانند خلفای بغداد یا امپراتوران روم، برای سلطان­ محمود ممکن بود و سنت رایج در فرهنگ زمامداری دوران او. حال به اختصار، نوعیت رفتار سلطان­ محمود را با زبان و گوینده­گان آن بررسی می­‌کنیم.

۳-۱ سرکوب خرد و دانایی: قدرت سلاطین، نه تنها با قتل عام­‌ها و غارت­ها همراه بوده‌اند؛ بل، همواره با سرکوب عقلانیت انتقادی نیز همگام بوده است. در این میان، سلطان ­محمود اگر در رأس همۀ این سلاطین نباشد؛ یکی از برجسته‌­ترین‌­هایش بدون تردید است. او چه در رفتار­های شخصی و چه به صورت سیستماتیک، افراد و گروه‌های خردگرا و طرف­دار علم و فلسفه را سرکوب می­‌کرد.

گروه‌­های سرکوب­شده عبارت بودند از معتزلیان، اسماعیلیان و شیعیان. بنا به روایت مجمل­‌التواریخ والقصص، در ری، تنها پنجا خروار کتاب را به آتش کشید: «بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند و بهری(تعدادی) را در پوست گاو دوخت و به غزنین فرستاد و مقدار پنجا خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آورد و زیر درخت‌­ها آویختگان بفرمود سوختن… و این معامله سلطان­ محمود آن وقت کرد با ایشان که همه علما و ائمه‌ی شهر حاضر کرد و بدمذهبی و بدسیرتی ایشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (یوسفی، ۱۳۷۳: ۱۷۵)

سرکوب جریان‌های خردگرا، یکی از افتخارات سلطان ­محمود بود و او به این کارش افتخار می­‌کرد: «من از بهر عباسیان، انگشت در کرده‌ام در همه‌ی جهان و قرمطی می­جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می‌کشم.» (لغت نامه‌ی دهخدا، ذیل واژه‌ی قرمطیان)

فرخی­ سیستانی، شاعر نامدار دربار سلطان ­محمود و مداحی که در مقام مورخ، مدح سلطان می­‌کرد؛ قرمطی­‌کشی سلطان­ محمود را چنین می­‌سراید:

قرمطی چندان کشی کزخون شان تا چندسال          چشمه‌های خون شود دربادیه ریگ مسیل…

وان سگ ملعون که خوانند اهل مصر اورا عزیز         بسته وخسته به غزنین اندر آورده ذلیل

(فرخی­ سیستانی،۱۳۸۵: ۲۲۱)

بنا به روایت تاریخ­‌نگاران، اسماعیلیه­‌ها، دشمن مشترک خلفای عباسی و سلطان­ محمود بوده‌اند و سلطان­ محمود با قتل و غارت اموال این گروه مذهبی، حسن نیت و وفاداری خویش را به خلیفۀ بغداد نشان می­‌داد و پشت سر هم از اقداماتش در این زمینه به خلیفه گزارش می‌­داد. ابن جوزی، صحت این گزارش‌­ها را تأیید می­‌أکند: «کسی که با افتخار(سلطان ­محمود)، به خلیفه می­‌نویسد که شیعیان، معتزلیان و فیلسوفان را به دار آویخته و کتاب­‌های شان را سوزانده است. (وزین­پور، ۱۳۷۴: ۳۵۷)

سلطان­ محمود، نه تنها جریان­‌های خردگرا را نابود می­‌کرد؛ بل­که عالمان را نیز می­‌کشت یا زندانی و تبعید می‌­نمود.  از جمله، ابونصر عراق، از ریاضی دانان نیمه‌ی دوم قرن چهارم، محمد بن حسن بن فورک اصفهانی، فقیه و متکلم و ابوعبدالله محمد بن احمد معصومی، فقیه و متکلم، به امر محمودغزنوی به قتل رسید. همچنان، ابوعلی حسن بن محمد میکال(حسنک وزیر)، دانشمند و وزیر مسعود غزنوی، در سال ۴۲۵ به فرمان مسعود غزنوی به دار آویخته شد. (همان: ۳۳۰-۳۳۱)

جرم حسنک وزیر آن بود که در سفری به مکه، در راه بازگشت از مصر عبور نموده بود و دیداری با فاطمیان مصر داشت. نظامی عروضی در چهارمقاله از ابونصر عراق، در علم ریاضی به عنوان «ثانی بطلمیوس» یاد می­‌کند.

سلطان­ محمود، بر سر یک موضوع پیش ­پا افتاده که ابوریحان مطابق محاسبات علمی‌اش سخن گفته بود و نتیجه دقیقا آن­گونه شده بود که او پیش­بینی کرده بود؛ او را مدت شش ماه زندانی کرد. تا این­که به وساطت احمدحسن میمندی، از زندان آزاد شد و سلطان­ محمود به میمندی می­‌گوید؛ من می‌­دانم که این مرد درعالم نظیر ندارد؛ مگر ابوعلی سینا. اما برخلاف رأی من و مطابق باور علمی اش سخن گفت و «پادشاهان چون کودک خرد باشند؛ سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا از ایشان بهره­‌مند باشند.» سپس ابوریحان را آزاد کرد و به او توصیه نمود: «یا بوریحان! اگر خواهی که از من برخوردار باشی، سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش. بوریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرایط خدمت پادشاه است.» (نظامی عروضی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۴)

ابن‌سینا و ابوسهل مسیحی، به خاطر بودن در دربار ابوالعباس مأمون خوارزم­شاه که هم خودش حکمت دوست بود و هم وزیری «حکیم­ طبع و کریم نفس و فاضل» داشت؛ از دست سلطان­ محمود چنان آواره شد که سرانجام ابوسهل در بیابان به خاطر گم ­کردن راه جان داد و ابن سینا خودش را نیمه­‌جان در گرگان رسانید که داستانش در چهارمقاله به تفصیل آمده است. (همان: ۱۱۸: ۱۲۳)

ناصرخسرو، کسی که فریاد می­زد «زبالای خرد بنگر یکی درکار این عالم/ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی.» اما به او لقب «بد دین» دادند و سال­‌ها در دره‌ی یمگان در تبعید زیست و در فراق خراسان سرود:

کنون که دیو، خراسان به جمله ویران کرد         از او چگونه ستانم زمین ویران را

چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند        همی زبیم نیارم گشاد دکان را

(طاهری­مبارکه، ۱۳۸۲: ۲۹)

بسته­ شدن دکان عقل و علم، به معنای خالی ­کردن زبان از خرد و دانایی بود. تهی­ شدن زبان از این دو ارزش، آن را در قعر مداحی، تملق و چاپلوسی پرتاب می­‌کند. زبان فارسی، قرن­‌ها است که در منجلاب مداحی و چاپلوسی دست­وپا می‌­زند. مداحی، تنها صفت دربارنشینان و ­«مگسان گرد شیرینی» قدرت نیست. بل­که همۀ گویندگان این زبان در حد توان و نیاز شان، چاپلوسی می‌­کنند. چون مداحی، تنها پشتوانه‌ی زبانی برای آن، در طول تاریخ بوده است.

۳-۲ زبان ستایش­گری: اگر از این استعاره استفاده کنیم که زبان علمی داریم، زبان فلسفی داریم، زبان حقوقی داریم، زبان اقتصادی داریم… . زبان فارسی را، زبان ستایش‌­گری می­‌شود گفت. ستایش­‌گری انواع گوناگون دارد. در بخش­‌های گوناگون رخ نشان می­‌دهد. ولی، بارزترین شناسه‌ی آن استفاده از صنعت اغراق و غلو است. هرجا این صنعت به تکرار به کار رفت، زبان گونه‌ی ستایش‌­گرایانه به خود می­‌گیرد.

زبان فارسی، فقط در بستر مدح و با صنعت اغراق و غلو رشد کرده و حمایت شده است. از این زبان، اگر آرایۀ غلو را برداریم، چیزی برای مانور و جلوه­گری اش باقیدنمی‌­ماند. غلو، عنصر ثابت در حماسه‌­سرایی، مداحی و صوفیانه­‌سرایی است. غلوآمیز سخن­گفتن، به معنای غیر واقعی به جهان نگرستن است. نگاه غلوآمیز، نگاه میکروسکوپی است. نگاه ذره­بینی، خصیصه‌ی سراب­گونه‌­ای دارد. موجودات خورد را چنان بزرگ می‌­بیند که هیچ سنخیتی با ذات خودش ندارد. زبان در بستر مدح و آلوده به اغراق، دچار پارادوکس­گویی می­‌شود و تسلسل منطقی ندارد. زبان فارسی، به شدت، دچار پراکنده­‌گویی است و متون زبان فارسی، شاید یکی از پراکنده‌­ترین، غیر مرتبط‌­­ترین و متضادترین متن­‌ها در میان زبان­‌های دیگر باشند.

به راستی، خواننده از شاه­نامه، از مثنوی مولوی و منطق‌­الطیر عطار چه نتیجه می‌­گیرد؟ این متون ایا از عقل حمایت کرده‌اند یا از بی عقلی؟ از جبر حمایت کرده‌اند یا از اختیار؟ از علم حمایت کرده‌اند یا جهالت؟ از راززدایی حمایت کرده‌اند؟ یا رازداری؟ دنیا را ستایش کرده است یا نکوهش؟ و ده­‌ها از این نمونه. با مطالعه‌ی این متون متوجه می­‌شویم که در یک بیت از عقل حمایت شده در بیت بعدی از بی عقلی و جنون، در یک بیت از آزادی سخن گفته شده در بیت بعدی از جبر و همین­‌طور در موارد دیگر. در نهایت، خواننده سرگشته می­ ماند که از یک چنین متنی چه نتیجه­‌ای می‌­توان گرفت.

اگر کسی به متون زبان فارسی ایمان بیاورد. شبیه دن­کشوت می‌­شود. کسی که در نهایت ضعف و ناتوانی، با اسبی ناتوان­تر ازخود-متن- در پی احیایی هویتی از دست رفته‌­ای است که نه احیایی آن در زمان حال ممکن است و نه هویت گذشته اش، آن گونه که در این متون آمده؛ بوده است. بل­که این متون، روایت وارونه از گذشته است.

به تعبیر شفیعی ­کدکنی، مدلول واژه­‌ها در این زبان به شدت شناور است. کدکنی، در ذیل بحث «شناورشدن زبان و ارتباط آن با رشد خودکامگی» به این واقعیت اشاره دارد که موجودیت خودکامگی و مردم­سالاری را می‌شود از میزان شناوری وا­ژه­‌های زبان مورد استفاده‌ی همان جامعه، تشخیص داد. هرقدر واژه‌­ها، بدون در نظرگرفتن مصداق­‌های عینی اش، به کار رود؛ استبداد در همان جامعه نهادینه شده است. وقتی به کسی که استاد نیست استاد می­‌گوییم؛ کسی که ناجی مردم نیست؛ ناجی خطاب می‌­کنیم و همین‌­طور القاب را در جاهایی نامناسب به کار می­‌بریم؛ به موجودیت خودکامگی صحه می­‌گذاریم. (شفیعی­ کدکنی، ۱۳۹۴: ۸۵-۹۴) در جوامع استبدادی، مفاهیم واژه­‌ها به سادگی سرقت می­‌شوند.

محتوای زبان مدحی، خارج از واقعیت‌­های زندگی است. این واقعیت­‌ها می­‌تواند فیزیکی یا میتافیزیکی باشد. «هستی یا درقلمرو زبان شکل می‌گیرد یا درقلمرو اسطوره و دین و هنر و یا علم. هستی‌یی که خارج از این قلمروها وجود داشته باشد و بتوان با آن تماس حاصل کرد؛ پندار محض است.» (کاسیرر،۱۳۸۲: ۳۳) هستی شکل­‌گرفته در زبان مدحی، نه اسطوره­ای است؛ نه دینی، نه هنری و نه علمی. بل­که از مدلول­‌های فوق، به عنوان آرایه­‌ها در جهت ستایش ممدوح استفاده می‌­شود.

۳-۳ شاه/سلطان، نماد قابل تعمیم: برجسته‌­ترین نوع ستایش، مدح قدرت­مندان است. در مدح قدرت­مندان، شاه/سلطان یک نماد است. نمادی که گاه واقعیت زمان حال است. گاه یک سنت ادبی است و پیروی از آن، اجتناب­‌ناپذیر. یا باور مسلط، در رفتار و اندیشه‌ی فردی و اجتماعی است و کسی بیرون از آن جوّ و فضای فکری اندیشه نمی­‌تواند. این نماد در حماسه، در قصاید شاعران دربار و جهان صوفیانه قابل تعمیم است. حتا ممکن به نظم یا هم به نثر بیان شود. پیام ستایش این نماد، سرسپردگی و عدم اعتراض است.

شاید مدح قدرت­مندان، تحت مجبوریت­‌هایی صورت گرفته باشد. اما اگر نگاه مان متن­‌محور باشد؛ خوب­تر به نتیجه می­‌رسیم. زیرا اگر توجیه خودکامگی تحت شرایط ناگوار صورت گرفته باشد و سربرتافتن از آن هزینه­‌بردار بوده است؛ سخن­‌گفتن از آزادی و دست­آوردهای علمی، بسی دشوارتر از آن بوده و تحت شرایط به مراتب بدتر اتفاق افتاده است. اگر کسی مدح نمی­‌کرد، ممکن صله دریافت نمی‌­کرد یا اثرش اجازه‌ی نشر نمی‌­یافت. اما اگر کسی از آزادی سخن می­‌گفت؛ جانش را از دست می­‌داد. تفاوت در این است که اولی از امتیاز می‌­ماند و دومی از زندگی.

پس برای خواننده‌ی امروزی، خود متن بجامانده از گذشته، مهم­‌تر و راه‌­گشاتر است از درنظرگرفتن شرایط آن روزگار. چون ملاحظه‌ی شرایط آن روزگار، مانع نگاه انتقادی به میراث به جا مانده از گذشته می­‌شود و کمکی به جریان­‌شناسی استبداد و خودکامگی نمی‌­کند. به جای آن­که نگاه مان کاربردی شود؛ می­‌رویم در همان قرن‌­ها و با فرخی، عنصری، فردوسی، مولوی و ده‌­ها سخن­‌سرای دیگر، دل­سوزی نشان می­‌دهیم و از درک سخن شان باز می‌مانیم.

برای اثبات این ادعا که نماد شاه، به عنوان یک نماد ستایش­گرایانه، در سخن شاعرانی با گرایش‌­های متفاوت و حتا متضاد، در اعصار مختلف قابل تعمیم است. نمونه‌­های سخنان این شاعرانی با گرایش‌­های مختلف را می آوریم. در اینجا، نمونه‌ی کلام چهار سخن­گوی مشهور را می آوریم. که دو تای آن(فردوسی و مولوی) به گفته‌ی داریوش شایگان، هرکدام نوعی از اقلیم حضور اند. اما واسطت‌­العقد این دانه‌­های متفاوت، همان ستایش‌گری با استفاده از نماد شاه/سلطان است.

فردوسی، وقتی با جهان­‌نگری حماسی از سلطان­ محمود سخن می­‌گوید؛ چنین می­‌سراید:

که شاه از گمان و توان برتر است      چو بر تارک مشتری افسر است…

چو مایه ندارم ثنای ورا           نیایش کنم خاک پای ورا

(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۸-۵۳۹)

فردوسی که از سخن کاخی پی افگند؛ تا از باد و باران حوادث، گزندی به آن نرسد و سخن آغازینش «توانا بود هرکه دانا بود» است؛ در برابر شاه/سلطان، مایه‌­ای برای ثنای او ندارد و ناچار خاک پای او را نیایش می‌کند. اگر همین شاعر قرن چهارم که زبان فارسی در ستایش­‌گری، دوره‌­های اولش را سپری می­‌کرد و هنوز به اوج نرسیده بود؛ در قرن ششم یا هفتم می­‌بود آیا هم­‌سنگ ظهیر فاریابی ممدوحش را مدح نمی­‌کرد: نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای/تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.

ناکران­مند بودن داد و بی­‌مثال ­بودن شاه/سلطان را از ابتدایی خلقت، چنین بیان می‌­کند:

جهان آفرین تا جهان آفرید            چنو مرزبانی نیامد پدید…

بیاراست روی زمین را به داد        بپردخت ازان تاج بر سر نهاد

جهان­دار محمود شاه بزرگ      به آبش­خور آرد همی میش و گرگ…

چو کودک لب از شیر مادر بشست        ز گهواره محمود گوید نخست

(همان: ۶)

در این ابیات، ابدی بودن شاه را که زینت چرخ است؛ چنین آرزو می­‌کند:

جهان تا جهان باشد او شاه باد    بلند اخترش افسر ماه باد

که آرایش چرخ گردنده اوست       به بزم اندرون ابر بخشنده اوست

(همان: ۵۳۷)

نمونۀ دوم، ابیاتی از فرخی ­­سیستانی است که از نام­دارترین شاعران ستایش­گر دربار سلطان ­محمود بوده است. فرخی، وقایع‌­نگار منظوم یا بیهقی ناظم­‌نویس بارگاه غزنویان بوده است و در زمینه­‌های مختلف، از امور شخصی گرفته تا جنگ‌­ها و لشکرکشی­‌ها، غارت و کشتارها، نوع حکومت­داری و تا مرگ سلطان ­محمود قصیده سروده است.

هرکه خواهندۀ دین باشد و جویندۀ راه      شغل از طاعت ایزد بود و خدمت شاه

شاه محمود که شاهان زبردست کنند    هرزمانی به پرستیدن او پشت دو تا

درهمه گیتی برسرننهد هیچ شهی         بی پرستیدن و بی طاعت او تاج وکلاه

(فرخی­سیستانی،۱۳۸۵ : ۳۴۶)

شاعران درباری در کل و به خصوص فرخی و انوری، در توصیف ممدوحانش، بارها ترک ادب شرعی کرده اند. در این­جا از میان ابیات فرخی که مربوط سلطان ­محمود است؛ چند بیتی را می آوریم که جامع فضایل اند و مصداق «آنچه خوبان همه دارند تو یک­جا داری» است.

پروردگار دینی آموزگار فضلی        هم بیشه‌ی وفایی هم ریشه‌ی سخایی

هربند را کلیدی هرخسته را علاجی        هرکشته را روانی هردرد را دوایی

جوینده را نویدی خواهنده را امیدی      درمانده را نجاتی درویش را نوایی

با هرکه عهد کردی یک روی ویک زبانی         وین هردو از وفایند تو خودهمه وفایی

(همان: ۳۶۲)

این روی­کرد شهرآشوب­‌گرانه نسبت به ممدوح، مثل آن است که تمام ارزش‌­ها را با واژگان یک زبان آذین بندد و زیر پای یک نفر بریزد.

نمونه‌ی سوم از انوری، یکی از سه پیامبر شعر زبان فارسی است که افراد زیادی را مدح نمود. ولی مشهورترین ممدوحش سلطان­ سنجر بود.

گر عدل تو در احتساب آید        موسی بس بی اعتبار باشد

تدبیر تو چون کار ملک سازد        دردست سلیمان سوار باشد

تمکین تو چون کار شرع راند          بر دوش مسیحا غیار باشد…

رازی که قضا رنگ او نبیند      نزد تو چو روز آشکار باشد

گردون نپذیرد فساد و نقصان        تا عدل ترا یار غار باشد

(انوری، ۱۳۳۷: ۸۹)

انوری نیز، سنجری که در دوران او بین سال­‌های ۴۹۳ تا ۴۹۸ هجری، از بس که مالیات سنگین حواله می‌­کرد و آن هم پشت سر هم، روزگاری رسید که مردم از گرسنگی به آدم‌­خواری روی آورده بود(وزین­پور، ۱۳۷۴: ۳۶۶)را، این­گونه مدح می­‌کند. رازهایی نهفته در هستی که حتا قضا از درک و دیدن آن عاجز است؛ در نظر تو مانند روز آشکار است. در عصری که اشعری­‌نگری و قضا و قدری ­بودن، باور خدشه­‌ناپذیر بوده است؛ این­گونه از سنجر سخن گفتن، چیزی نیست مگر ترک ادب شرعی. قضا و قدر در دستان خدا است و همین قضا از کشف رازهای جهان عاجز؛ اما این رازهای ناپیدا، در نظر سنجر چون روز آشکار است.

حال آن­که اکثر پادشاهان، حتا از درک شعر مادحان خویش عاجز بوده اند؛ چه رسد به کشف رازهای نهان. این بیت ظهیرالدین فاریابی گویایی این واقعیت است: سخن چه عرضه کنم با جماعتی که ز جهل/ز بانگ خر نشناسند نطق عیسی را. (همان: ۲۴۱)

مدلول ستایش­گری، در دالّ شاه/سلطان، تنها در سبک خراسانی و قصاید مدحی محدود نمانده است. بل­که در سبک عراقی و جهان­‌شناسی صوفیانه، چه در نظم و چه در نثر، نیز حضور دارد. مولوی در دفتر چهارم مثنوی، ضمن یک داستانی که در آن پادشاهی بر سر یکی از خدمت‌­کارانش قهر می­‌کند و یکی از نزدیکان شاه او را شفاعت می­‌کند. از زبان خدمت­کار مغضوب بخشیده‌­شده، چنین ابیاتی را می آورد که چرا برایم طلب بخشش کردی.

گفت بهر شاه مبذول است جان        او چرا آید شفیع اندر میان…

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه       من نخواهم غیر آن شه را پناه

غیر شه را بهر آن لا کرده ام       که به سوی شه تولا کرده‌ام

گر ببرد او به قهر خود سرم        شاه بخشد شصت جان دیگرم

کار من سربازی و بی خویشی است        کار شاهنشاه من سر بخشی است

فخر آن سر که کف شاهش بُرد        ننگ آن سر کاو به غیری سر بَرَد…

خود طواف آن­که او شه بین بود        فوق قهر و لطف و کفر و دین بود

(مولوی، ۱۳۷۸، دفتر چهارم: ۶۸۴-۶۸۵)

۳-۴ قباحت­‌زدایی از جنایت: یکی از پیامدهای مدح شاه/سلطان، قباحت­‌زدایی از قتل عام، غارت، اسارت و تجاوز است. هم­چنان عام­شدن دروغ و دو رویی. به گفته‌ی راجر بوشه در کتاب نظریه­‌های جباریت، در نظام­‌های خودکامه، هم مردم و هم حاکم، گویا نمایش اجرا می­کند و نقاب­‌ها را بر رخ کشیده‌اند. این اجرای نمایش، شخصیت اصلی بازی­گران نیست. بل­که چهره­‌های ساختگی و کاذبی‌اند ساخته­‌شده برای یک نمایش. در جوامع استبدادی نیز، وقتی شاه می­‌گوید من ناجی شما هستم؛ خود می­‌داند که دروغ می­‌گوید و وقتی مردم می‌­گوید ما وفادار به تو هستیم و حیات ما به تو وابسته است؛ نیز می­‌داند که دروغ می­‌گوید. شبیه صحنه‌ی فرار رییس‌­جمهور در فلم «پریزدنت»، ساخته‌ی محسن مخمل­باف. در این فلم هنگام فرار در درون ماشین، خانواده‌ی شاه، نزاع بر سر آن دارد که طلا و جواهرات شان به جا مانده است. اما مردم در دو طرف جاده به دروغ به نشانه‌ی استقبال از شاه دست تکان می­‌دهند و پریزدنت به اعضای فامیلش می‌گوید به درغ خود را شادمان نشان دهید و به مردم متقابلا دست تکان دهید تا فکر کنند که هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست.

سلطان­ محمود در طول سلطنت اش، به روایتی هفده بار به هند حمله کرد. تاریخ گزیده، تنها یک­ مورد غنایم سلطان­ محمود را که از هند آورده بود چنین روایت می­‌کند: «چندان غنیمت و برده یافتند که قیمت برده از ده درم نگذشت و غنیمت به نیمه می­دادند تا در غزنین باز ستانند.» (مستوفی قزوینی، ۱۳۳۹ : ۳۹۴)

اما عنصری ملک ­الشعرای دربار سلطان ­محمود، این لشکرکشی‌­ها را چنین قباحت‌زدایی می­‌کند.

گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت      ز بهر آن­که تو هرسال اندر و گذری.

(عنصری، ۱۳۶۳: ۱۴۴)

فردوسی نیز، وقتی سلطان­ محمود را ستایش می‌­کند؛ نوعی حماسه­‌سرایی کاذب راه می اندازد و رابطه‌ی علت و معلولی غارت و بخشش را به نیکویی تبیین می‌­کند.

ز دشمن ستاند ببخشد به دوست       خداوند پیروز گر یار اوست…

گواهی دهد بر زمین خاک و آب       همان بر فلک چشمه‌ی آفتاب

که چون او ندیدست شاهی به چنگ       نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ

پس لشکرش هفت صد ژنده پیل             خدای جهان یارش و جبرئیل

(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۷)

این­گونه قباحت­‌زدایی در قصاید فرخی و انوری فراوانند و برای جلوگیری از اطاله‌ی سخن از آوردن آن نمونه­‌ها خود داری می­‌کنیم.

۳-۵ پارادوکس ستایش­گری: زبان مدحی، پر است از تعارض. شاعر، در یک بیت یک نوع ممدوح را ستایش می­کند و در بیت بعدی، آن را نقض نموده و طور دیگر، تمجید می­‌کند. شاید این تناقض­گویی ریشه در رفتار متناقض ممدوح و ریاکاری‌­هایی او داشته باشد؛ یا ریشه در ذهن فراموش­کار شاعر دارد و یا هم ، وقتی زبان، از مفاهیم علمی، فلسفی و بقیه ارزش‌­های عقلانی تهی بود؛ در ستایش افراد معمولی که به نیت صله یا از سر ترس، صورت می‌­گیرد؛ چنین حالت مضحکه را به خود اختیار می­کند. ما این تناقض­‌گویی را تنها در قصاید فرخی، انوری و عنصری نمی­‌بینیم. بل­که در شاه­نامۀ فردوسی و مثنوی مولوی نیز به کرات شاهدیم.

به عنوان نمونه، تعداد بیت‌­های فردوسی در شاه­نامه در ستایش محمود در قیاس با همه ابیات شاه­نامه در حد هیچ است. اما در همین چند بیت نیز، فردوسی دچار تناقض­گویی شده است. وقتی می­‌گوید:

به اندیشه از بی­گزندان بود       همیشه پناهش به یزدان بود

(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۷)

در فاصله‌ی چند بیت، این­گونه تصویری متفاوت از ممدوح ارایه می‌­دهد.

چو او مرز گیرد به شمشیر تیز        برانگیزد اندر جهان رستخیز

(همان: ۵۳۷)

این تناقض­‌گویی حتا در متن شاه­نامه نیز هویدا است. در داستان بیژن و منیژه، وقتی رستم در میان غذا، انگشترش را پنهان می­‌کند و به منیژه می­‌دهد که برای بیژن ببرد. بیژن در آن قعر چاه و تاریکی قادر می­‌شود تا نام رستم را بخواند.

نگینش نگه کرد و نامش بخواند       ز شادی بخندید و خیره بماند

یکی مهر پیروزه رستم بروی      نبشته به آهن به کردار موی

(همان: ۴۶۰)

حال آن­که در ابیات پیشین، تاریکی و مخوفی چاه را چنین تعریف می­‌کند.

ببندش به مسمار آهنگران      ز سر تا به پایش ببند اندر آن

چو بستی نگون اندر افگن به چاه     چو بی­‌بهره گردد ز خورشید و ماه

در ادامۀ داستان افراسیاب به مأمورش می­‌گوید که با سنگ بزرگ سر چاه راه بپوشان تا از روشنایی محروم گردد.

بیاور سر چاه او را بپوش    بدان تا به زاری برآیدش هوش

(همان: ۴۴۴)

تناقض‌­گویی، در قصاید فرخی و انوری به اوج می­رسد. گاه ممدوح غرق در عبادت است و گاه مست شراب و امردبازی. شب­‌ها دیر در بارگاه می­‌ماند تا کار مردم سامان یابد و صبح­‌ها زود از خواب بر می­‌خیزد تا نیایش کند. باز همین پادشاه، چنان آدم می­‌کشد و غارت می­‌کند که غنایمش را «کسی درست نداند جز ایزد داور.» و جبین همین پادشاه، تنها برهان برای روئیت ایزد است.

۴- ستایش­گر، درمقام مورخ

اگر قرار باشد، جنبه‌ی مثبتی برای قصاید مدحی قایل شویم، یکی از آن موارد بازتاب وقایع تاریخی است. قصیده، در پوشش سخن حمایتی از ممدوح، اقدام به افشاگری می­نماید. پرده از رازهایی برمی‌­دارد که کم­تر مورخی دربار به کُنه آن رازها پی­می‌­بردند. زیرا مورخ، حالت رسمی را با حاکم داشت. حاکمان از مورخان هراس داشتند. می­دانستند که آنان خوبی­‌ها و بدی­‌های شان را یک­جا ثبت تاریخ می­‌کنند. به همین دلیل، یادداشت­‌های مورخان پیش از عمومی­ شدن همیشه سانسور می‌­شدند. اما قصاید را کسی کنترول نمی­‌کرد. نگاهی به کمیت حضور مورخان و قصیده‌­پردازان در دربار سلاطین، موئید این ادعاست. در دربار سلطان ­محمود، سلطان ­مسعود و سلطان ­سنجر چند مورخ بوده­ اند و چند قصیده‌­پرداز؟ نگاه سرسری نشان می­‌دهد که حضور مورخ خلق مشکل می­‌کرده و نظارت بر اعمال مورخ بسی دشوارتر از نظارت بر قصیده‌­پرداز بوده است. از قصیده‌­پرداز، بیم تمرد را نداشتند. چون قصیده‌­پرداز، نیتی جز مدح ممدوح نداشت و اصلا حضور قصیده­‌پرداز در دربار، با زبان ستایشی اش توجیه­‌پذیر می­‌شود و قابل قبول. بنابرآن، قصیده‌­پردازان، محرم راز قصرنشینان و سلاطین بوده‌اند.

به تعبیری، قصیده­ گونه‌ی استحاله شده‌ی زبان تاریخ از نثر به نظم است. ابوالفضل بیهقی، فرخی و انوری هرسه از پدیده‌ی واحد سخن می­‌گویند؛ فقط روی­کرد زبانی شان فرق می‌­­کنند. گویا سلطان­ محمود و سلطان­ سنجر، به این بخش از مخرج مشترک دو روی­کرد متفاوت تاریخ­‌نگاری پی­‌نبرده بودند. این حالت پارادوکسیکال در ساحت فرهنگ‌­شناسی ما، با قصیده در جهت مثبت قضیه معنا پیدا می‌­کند و الا تنها با داده‌­های تاریخی به زبان نثر، گره سلطا ن­شناسی در قرون پنجم و ششم هجری، باز نمی­‌گردد.

نظامی عروضی در چهارمقاله نیز، به نقش مورخ ­بودن شاعر اشاره می‌­کند: «پس پادشاه را از شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کند و ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند. زیرا که چون پادشاه به امری که ناگزیر است؛ مأمور شود؛ از لشکر و گنج و خزینۀ او آثار نماند و نام او به سبب شعر شاعران جاوید بماند.» (نظامی عروضی، ۱۳۸۱: ۴۴)

 

قصیده روایت‌گر ترکیبی نامتجانسی است از قصر و قندیل، مطرب و رامش‌گر، مشکین موی ماه روی، ساقی و جام‌های بلورین لبالب از می یاقوت رنگ وغلام بچه‌گان بی‌جاده‌لب، قتل وغارت‌گری، بذل و بخششی که ریشه در تاراج اموال سرزمین‌های مفتوح دارد. درعین زمان پر است از دادگری و مرجعی برای دادخواهی و تظلم، دیر رخصت شدن ازدربار به خاطر رسیدن به مشکلات رعیت، شب‌نخوابی‌ها و تاصبح عبادت خدا را نمودن، همیشه به فکر دین و دیانت بودن و دریک کلام سلطان یعنی ظِلّ‌الله! می‌بینیم که یک فضای جادویی-تخیلی ایجاد می‌شود. گویا تخیل قصیده‌پرداز، این جهان غیر واقعی را مصوِر می‌کند. اما این اشباح ذهن سراینده نیست؛ بل­که جهان واقعی وعینیت زندگی است. همه‌ی این­‌ها واقعیت‌های انکارناپذیر جامعه‌ی ما بوده‌اند و قصیده گزارش توصیف‌گونه‌ای است از این واقعیت­‌های آلوده به کذب.

۵- یادگار مغضوبان

در دوران سلطان­ محمود، زبان فارسی نه از نگاه علمی و نه قدرت سیاسی مورد توجه ویژه و نگاه استراتیژیک حاکمان قرار نگرفت. دانشمندان و متکلمان، نه تنها زمینه‌ی فعالیت علمی نیافتند بلکه کوه به کوه و شهر به شهر آواره شدند و یا  به زندان افتادند. آنان مصداق واقعی «مغضوبین زمین» بوده‌اند. سلطان مشروعیت قدرت‌اش را با سرمایه­‌گذاری روی زبان و فرهنگ نمی­‌گرفت. بل­که در ازای دادن باج و خراج­‌های سرسام­‌آور به خلیفه‌ی بغداد می­‌گرفت. در داخل قلمرو حاکمیت‌اش، با خاموش کردن صدای مخالفان و متواری­ ساختن آنان، به تحکیم حاکمیت خویش می­‌پرداختند. نکته­‌ا‌ی که نباید خلط شود این­که سلطان­ محمود به زبان اهمیت نمی­‌داد؛ بل­که به شاعران مداح اهمیت می‌­داد. فرق است بین زبان به عنوان یک پدیده‌ی مهم انسانی-فرهنگی و تعداد گویندگان یک زبان که از توانایی زبان به مقصد خاصی استفاده می‌­کند.

از طرفی، زبان فارسی از نگاه محتوای دچار انقطاع تاریخی گردید. یعنی در یک مرحله رشد نمود و مجموعه‌­ای از ارزش‌­ها را در خود جمع کرد یا بستری برای شکوفایی و بالندگی ارزش­‌ها شد؛ اما پس از مدتی، دچار انقطاع و رکود گردید. آن ارزش‌­ها یا بدعت پنداشته شد و یا به شدت مورد بی­‌مهری قرار گرفت. مثلا ارزش‌های پیشااسلامی، دیگر نه تنها مورد توجه قرار نگرفت بل­که بدعت پنداشته می‌­شد و توجه به آن، به مثابه‌ی دهن­‌کجی به حاکم زمان تصور می­‌شد. از این جهت، شاه­نامه‌ی فردوسی، جُنگی بود پر از محتوای بدعت­‌گرایانه و دهن­کجی آشکار در برابر حاکم زمان و ارزش­‌های تازه شکل گرفته. به همان خاطر، وقتی سلطان­ محمود از محتوای آن باخبر ­گردید؛ گفت در میان لشکر من، هزار سوار چون رستمی که فردوسی از او تمجید کرده است وجود دارد! این واکنش، واکنش حیثیتی بود. چون در نظام­‌های استبدادی، هر سخنی که مطابق میل سلطان/حاکم نباشد؛ به مثابه‌ی به سخره­‌گرفتن حاکم تلقی می­‌شود. نحوه‌ی برخورد حاکم با پدیده­‌های فرهنگی، رابطه‌ی ژنیتکی و خونی است. کسی اگر ارزش‌­های فرهنگی مورد پسند حاکم را نقد کند؛ گویا، فرزندان یا ناموس او را مورد تجاوز قرار داده است.

در گسترش زبان فارسی، حاکمان چندان نقش نداشته‌اند. به این دلیل که، اگر پدر مولوی از بد حادثه به قونیه مهاجرت نمی­‌کرد؛ مثنوی در آسیای صغیر تولید نمی­‌شد و از کجا معلوم که اصلا مولوی زنده می­‌ماند و به سرنوشت حلاج، عین­‌القضات و ده‌­ها دانشمند و متکلم دیگر گرفتار نمی­‌شد. پس خلق آثار ادبی و فرهنگی در آسیای صغیر، شبه قاره‌ی هند، یا در میان دره‌­ها و صخره‌­ها، معلول برنامه‌­های فرهنگی حاکمان و یا مورد تفقد قرار گرفتن اندیشمندان نبوده‌اند؛ بلکه ریشه در تبعید نخبگان متواری از سرزمین شان دارند و امروز به دروغ اخلاف چنین حاکمانی به آن افتخار می­‌کنند. به راستی اگر امروز، فردوسی، خیام، مولوی، ناصرخسرو، حافظ و سعدی زنده می­‌بودند؛ آیا از تیغ سان‌سور و اتهام حاکمان قرن بیست و یک، جان سالم به در می­‌برد؟

زبان فارسی، ماندگاری و گسترش‌اش را مدیون فردوسی، خیام، مولوی، عطار، سنایی، حافظ، سعدی، امیرخسرو دهلوی، غزالی، ابن‌سینا… اند و این­‌ها قریب به اتفاق، مغضوبان حاکمان عصر خویش بوده‌اند. گسترش و ماندگاری زبان فارسی، نشان پای گوینده­‌گان آواره‌ی این زبان است که اکنون به ما یادگار مانده است. آوارگانی که پناه­گاه شان یا صخره‌ی یمگان بوده است؛ یا باغ­چه‌ی خانه‌ی شان، یا دکان عطاری اش، یا دخمه‌ی صوفیانه‌اش، یا سرزمین­‌هایی که دور از دست­رس حاکمان بوده‌اند.

با جدا شدن افغانستان از آن پیکر تاریخی-فرهنگی و افتادن در دام حاکمیت قبیله‌­ای، آخرین انقطاع محتوای در زبان فارسی اتفاق افتاد. افتادن زبان فارسی در دام حاکمیت قبیله‌­ای، آخرین میخی بود که بر تابوت این زبان کوبیده شد. زبان فارسی امروز در افغانستان، تبعیدی­‌ترین پدیده‌ی فرهنگی در این سرزمین است. با این زبان و میراث‌­های آن، وقیحانه­ برخورد می­‌شوند. گاه آن را به نا‌م ­های نامرتبط ربط می‌­دهند؛ گاه برای آن نیا و پشتوانه­‌های جعلی می­‌سازند؛ گاه با آن برخورد سیاسی می‌کند و گاه با روش‌های  تقلیل­‌گرایانه و آذین­‌شده به بلاهت، به بازپروری آن اقدام می­‌کند.

منابع:

  1. انوری، علی ­بن­‌محمد(۱۳۳۷). دیوان انوری: قصیده­‌ها، غزل­‌ها، قطعه­‌ها و رباعی­‌ها، به کوشش سعید نفیسی، تهران: انتشارات پیروز.
  2. پارسانسب، محمد(۱۳۸۷). جامعه‌شناسی ادبیات فارسی، تهران: انتشارات سمت.
  3. ده‌خدا، علی ­اکبر(بی­تا). لغت­نامه‌ی دهخدا، فایل انترنیتی.
  4. روبین‌ز، رابرت­ هنری(۱۳۸۵). تاریخ مختصر زبان‌شناسی، ترجمه‌ی علی­ محمد حق‌شناس، تهران: نشر مرکز.
  5. شفیعی ­کدکنی، محمدرضا(۱۳۹۴). مفلس کیمیافروش(نقد و تحلیل شعر انوری)، تهران: انتشارات سخن.
  6. طاهری مبارکه، غلام محمد(۱۳۸۲). برگزیده‌ی قصاید ناصرخسرو(شرح، نقد و تحلیل سی­ قصیده)، تهران: انتشارات سمت.
  7. عنصری بلخی(۱۳۶۳). دیوان عنصری بلخی، تصحیح و مقدمه‌ی دکتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات کتاب­خانه‌ی سنایی.
  8. فرخی­ سیستانی، علی ­بن­ جولوغ(۱۳۷۸). دیوان حکیم فرخی­ سیستانی، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، تهران: انتشارات زوار.
  9. فردوسی، ابوالقاسم(۱۳۹۲). شاه­نامه‌ی فردوسی، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، تهران: نشر قطره.
  10. کاسیرر، ارنست(۱۳۸۲). اسطوره‌ی دولت، ترجمه‌ی یدالله­ موقن، تهران: انتشارات هرمس.
  11. مستوفی قزوینی، حمدالله بن ابی بکر بن احمد بن نصر(۱۳۳۹). تاریخ گزیده، تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی، تهران.
  12. مولوی، جلال­الدین محمدبن محمد(۱۳۷۸). مثنوی معنوی، تصحیح رینولدنیکلسون، تهران: انتشارات ققنوس.
  13. نظامی عروضی، احمد بن عمر(۱۳۸۱). چهارمقاله، به سعی و اهتمام و تصحیح محمد قزوینی، به کوشش محمد معین، تهران: انتشارات زوار.
  14. نیچه، فریدریش(۱۳۹۳). چنین گفت زرتشت، ترجمه‌ی داریوش آشوری، تهران: نشر آگه.
  15. ……….. (۱۳۹۴). غروب بت‌ها، ترجمه‌ی داریوش آشوری، تهران: نشر آگه.
  16. ………..(۱۳۹۴). فراسوی نیک و بد، ترجمه‌ی داریوش آشوری، تهران: انتشارات خوارزمی.
  17. وزین­پور، نادر(۱۳۷۴). مدح، داغ ننگ بر سیمای ادب فارسی، تهران: چاپ­خانه‌ی مهارت.
  18. یوسفی، غلام­حسین(۱۳۷۳). فرخی­ سیستانی(بحثی در شرح احوال و روزگار و شعر او)، تهران: انتشارات علمی.