«ناظر صمیم دانشجوی دانشگاه رهنورد در مزار شریف است که هرازگاهی به خاطر خرج تحصیلاش در معادن زغال سنگ در دره صوف بالای ولایت سمنگان کار میکند. او شاهد انفجار معدن زغال سنگ بوده است که در نتیجه آن ۱۶ کارگر جان باختهاند. صمیم با تیم نجات مردمی به خاطر کشیدن کارگران گیرمانده در معدن در عمق هفتصد متری زمین رفته، اجساد کارگران را بیرون کرده و چشم دیدهایش را نوشته به جاده ابریشم فرستاده است»
ساعت دهونیم بجه قبل از ظهر بود. تازه از داخل معدن به خاطر آب پاشی دهانهی معدن زغالسنگ بیرون آمده بودم. یکی آمد و گفت: کارگران را خبر کنید! معدنِ شاکول(ساحهای در شباشک دره صوف بالا) انفجار کرده، آمار تلفات معلوم نیست، اما هیچ کسی بیرون نیامده است».
همکارانم را خبر کردم و ساعت ۱۱بجه روز خودمان را به محل حادثه رساندیم.(هرمعدن به خاطر حفاظت از ماشین که واگون ذغالسنگ را از داخل معدن میکشد؛ اتاقک مخصوص میسازد، تا ماشین و ماشینکار هردو از گرما و سرما در فصلهای مختلف سال حفاظت گردد.) سه معدن کنار هم که ۵۰ متر از هم فاصله دارد، اما اطاقک مخصوص معدن وسط کاملا در اثر انفجار از بین رفته بود؛ انگار که هیچ اتاقی نبوده است. انفجار به حد قدرت داشته که چوپ و بوجیهای اطاقک مخصوص ماشین را در فاصلههای صد تا دو صد متری از داخل معدن بیرون انداخته بود. قبل از رسیدن ما برخی کارگران نزدیک همان معدن، یک «پکه» در دهن معدن منفجر شده، نصب کرده بودند تا گاز و دود ناشی از انفجار را بیرون بکشند.
انجنیران دولتی به ساحه رسیدند. برخی وسایل کار بود: لوکنی(شبیه پیپ که هوا را از پکه به جای دیگر انتقال میدهد)، پکهی قویتر جهت تهویه(تصفیه هوای داخل معدن)، جرانتور و دیگر لوازم ضرورت بود. تعدادی به دنبال وسایل به جاهای دور رفتند و برخی لوازم موجود را نصب و شدیدا کار میکردند.
ساعت سه یک تیم آماده شدند تا از معدن طرف راست داخل معدن منفجر شده برود. آنها تا فاصلهی صد متری پیش رفتندکه «زنگوله» به صدا در آمد و به عجله آنها را کشاند وقتی آنها به بیرون رسیدند دو نفرشان را گاز گرفته بود، فوری به شفاخانه انتقال داده شد.
انجنیران دولتی در تلاش بودند تا کسی داخل معدن نرود، اما مردم و تیم «نجات مردمی» بیتابی میکردند. ساعت ده بجه شب وسایلی از قبیل پکه و جرانتورهای قویتر رسیدند و نصب کردند. کارگران تا صبح هوای معدن طرف راست معدن منفجر شده را تهویه(تصفیه هوا)کردند. تیم اولی داخل رفت و بعد از دو ساعت کار نتوانستند افراد گیرمانده همان معدن را بیابند. آنها به طرف معدن منفجر شده که از داخل معدن طرف راست راه داشت، رفته بودند و به اجسادی افراد گیرمانده در معدن منفجر شدهی وسطی برخورده بودند؛ دو جسد را تیم اولی و دو جسد دیگر را تیم دومی کشیدند. گروه ما سومین گروهی بود که باید داخل میرفت. امکانات حفاظتی ما به یک «میتانسنج» خلاصه میشد. از گروه ما تنها من با سواد اندکی که داشتم، میتوانستم اعداد روی مانیتور «میتانسنج» را به درستی بخوانم. واگون فقط چهار نفر ما را انتقال داد، متباقی باید به کمک ریسمان پایین میرفتیم. هفتصد متر داخل معدن رفتیم تازه به همان تونل افقی داخل معدن که اجساد قربانی بود خود را رساندیم. باید صد متر دیگر داخل میرفتیم تا به خود اجساد میرسیدیم. زنگ خطر «میتان سنج» به صدا در آمد، وقتی نزدیک اجساد شدیم، صفحه مانیتور «میتانسنج» عدد ۷ را نشان میداد، یعنی در ساحه به وفور گاز میتان یافت میشد. به گروه اشاره کردم عجله کنید ساحه گاز دارد. سرم گیج شده بود. هنوز چراغقوههای کشتهشدگان روشن بودند، پیالهی چای، بیل و و سایل کارشان هرکدام سرجایش بودند و دستکش در دستان شان نیمسوخته شده بودند.گمان میرفت که موقع انفجار قصد فرار داشته بوده، لباسهایشان از ناحیهای پشت آتش گرفته و سوخته بود. یکیشان تقلا برای نجات کرده بوده و یک لنگ کفشاش کمی پایینتر از جسدش بهجا مانده بود. صحنهی تلخ و غمانگیز در عمق چندصدمتری زمین، در تاریکی مطلق به چشم میخورد. جایی بدتر از جهنم! کم کم نفس کشیدن هم برای من سخت میشد. اما در بیرون مردم و خیلی از دوستان و اقارب کشتهشدگان منتظر بودند. من با اجساد در بالای واگون بیرون آمدم. متباقی گروه مشغول پالیدن گیرماندههای دیگر شدند. هرجسدی بیرون میآمد، شماری زیادی میآمدند شاید گمشدهاش باشد، اما فقط یکیشان بیداد و فریاد میکرد، دیگران مایوسانه برمیگشتند.
کار هرچه پیشتر میرفت سختتر میشد، معدن طرف چپ کسی رفته نمیتوانست راه به اثر ریزشکوه بسته شده بود، کوششهای مکرر از طرف تیمها تا غروب آفتاب آنروز نتوانستند راه را باز کنند. آفتاب آن روز غروب کرد، تیمهای نجات خسته شده بودند، خیلیها گوش به زنگ و در انتظار خبری گیرماندهها بودند که بیرون شوند. شش خانواده تا آن وقت لباس عزا به تن کرده بودند. در یک غروب غمگینانه، امید و آروزی شش خانواده یکجا با آفتاب غروب کرد. اشکهای نا امیدی به چهرهی کسانی که انتظار دوباره زنده دیدن گیرماندههایشان را داشتند، میبارید. تیمها بعد از صرف طعام دوباره جمع شدند. معدن طرف راست تنها گزینهای بود که تیم نجات باید داخل میشد. از آنجا تیمها داخل شدند، به معدن وسطی همینطور تا به معدن طرفچپ رسیدند.(معادن در داخل به یگدیکر راه داشتند) ساعت یازده بجه شب بود. شش جسد از معدن طرف چپ بیرون آمد. احتمال میرفت انفجار از طرف معدن چپ بوده چون اجساد معدن طرف چپ به گونهی فجیع و وحشتناک سوخته بودند. اما در معدن طرفراست به نقل از آشپز آنها، چهار نفر صبح داخل رفته بودند و تیمها قادر به پیدا کردن آنها نشدند. همه نا امید شده بودند، تعدادی هم مشکوک که شاید کسی نرفته باشد. شب به آخر رسید.
همینگونه از صبح تا حوالی ساعت چهار تیمها کار میکردند تا اینکه خبر از داخل رسید اجساد در زیر آوار پیدا شده، تا نزدیک غروب آفتاب بعد از تلاشهای خستگیناپذیر مردم، و کم و بیش به کمک انجنیران دولتی توانستند اجساد را بیرون بکشند. بغض در گلو، اشک برگونهها جاری بود. مرگ مظلومانهی شانزده کارگر، شانزده نانآور خانوادههای محروم و فقیر، تکاندهنده بود. آنان آمده بود تا نان ببرد به خانهو خانوادهی شان، اما تابوتهای اجساد شان به جایی نان به خانه و خانوادهیشان فرستاده شد. هیچ آبی از آب تکان نخورد، فقط یکی دو روز تیتر خبرها گردید و هیچکسی هیچگاه نپرسید و نگفت چرا چنین شد؟ این فقط گوشهای از مرگومیر کارگران است که رسانهای شد. سالهاست که طبقهکارگر هزاران تن قربانی نان شده و این تراژیدی همچنان ادامه خواهد داشت…
Add Comment