Slide Show

کابلی والا/ بخش دوم

مینی هق هق کنان گفت: من از او پول نخواستم. خودش این پول را به‌من داد.
در آن لحظه من قدم زده نزدیک شدم تا مینی را نجات بدهم. دستش را گرفتم و گفتم برای گردش بیرون می‌رویم. منتها در بین راه خودم از او پرس‌وجو کردم.
من فهمیدم این دومین باری نبود که آنها هم‌دیگر را دیده بودند. تقریبا روز یک بار کابلی‌والا مینی را می‌دیده. کابلی والا با هدیه دادن کشمش و مغزبادام دل کودکانه او را بدست آورده بود. فعلا مینی از او نمی‌ترسید و دوستان صمیمی شده‌بودند.
صبح‌ها آنها همدیگر را می‌دیدند، جوک‌های می‌گفتند که هردو را سرگرم می‌کرد. مینی در پیش او می‌نشست. با نجابت کودکانه‌اش به‌هیکل بزرگش می‌دید و صورتش را موج‌دار کرده به‌خنده صمیمانه می‌گفت: او کابلی والا! او کابلی والا. در بیگت چه داری؟
کابلی والا با لهجه دماغی جواب می‌داد «یک فیل». در اصل اینکه یک مرد در داخل بیگش یک فیل داشته باشد چندان جوک خنده‌دار نیست. اما باعث می‌شد که این دو دوست به ‌شدت بخندند. در صبح پاییز دیدن آن سرور معصومانه میان یک دختر ریزه گک و یک مرد بزرگ سال مرا در خود فرو می‌برد و برایم دلکش و سحر آمیز بود.
بعد وقتی نوبت به‌ کابلی والا می‌رسید او با لهجه کلفتش می‌گفت «خانم ریزه گک تو چه وقت ‌به‌ خانه خسرت می‌روی؟
دختران امروز بنگال از کودکی با اصطلاح خانه خسر آشنا می‌شوند. اما ما خانواده مدرن بودیم و ذهن دخترهای مان را از چنین چیزهای پر نمی‌کردیم. فکر می‌کردیم در این سن و سال برای یک دختر زود است که چنین موارد گفته شود. به ‌همین خاطر مینی منظور کابلی والا را نفهیمد و از این سوال کمی گیج شد. اما چیزی از خود نشان نداد و با نزاکت و مهارت از کابلی والا پرسید «تو کی به ‌خانه خسرت می‌روی؟»
در میان مردم افغانستان خانه خسر دو معنا و تعبیر دارد. یک تعبیرش زندان است. منظورشان این است که زندان جای است که مثل خانه خسر بدون هزینه و مصرف از آدم پذیرایی و مواظبت می‌شود. کابلی والا در جواب دخترم مشتش را تکان داد و وا نمود که کرد که گویا یک پولیس را می‌زند. گفت من خسرم را این گونه می‌زنم. اگر چند مینی منظور کابلی والا را نفهیمد اما اکت کابلی والا باعث شد که او یک سره بخندد. کابلی والا نیز با مینی‌شروع کرد به‌خندیدن.
اوایل فصل خزان بود. فصل که شاهان برای فتح سرزمین‌های دور می‌رفتند. اما من از گوشه کلکته تکان نخورده بودم. یک کنج‌خانه نشین دایمی شده بودم. اما فکرم به‌ سرتاسر جهان سیر می‌کرد. به‌کشورهای دیگر سرگردان بود. عواطفم زود برانگیخته می‌شد. با دیدن یگ بیگانه در خیابان رویای‌ها پشت سرهم به‌سراغم می‌آمد: دریاها، کوه‌ها، دره‌های تنگ کوهستان، جنگل‌های دور دست، کلبه تنها در کنار دریا و میان جنگل.
خسته و بی‌حال و در اضطراب هستم. همیشه به‌سفر به‌بیرون از این دنیای کوچکم فکر می‌کردم. تصویری روشنی از کشورهای دیگر را در ذهنم مجسم می‌کردم. اما همانند درختی شده‌ام که در بین زمین و در بند ریشه‌های خود گیر مانده باشد. اکنون که این مرد کابلی در اتاق کوچک پیش میز تحریرم نشسته‌است با صحبت کردن با او خواستم آنچه را که تصور می‌کردم بشنوم. آروزی سیر و سفرم را با شنیدن صحبت‌هایش اشباع کنم. مرد کابلی با لهجه شکسته بنگالی صحبت را در باره کشورش شروع کرد و من تمام گفته‌هایش را در پیش چشمانم مجسم می‌کردم: کوه‌های بلند و بزرگ و دشوار گذر، بیابان‌های گرم و داغ بدون آب و سبزه. کاروان تاجرانی که از یک راه باریک و گردنه پر گرد و خاک می‌گذشتند. تاجران و مسافران لنگی بسر با لباس‌های گشاده، بعضی‌های شان بر شتر سوار بودند، بعضی‌های شان پیاده می‌رفتند. عده‌ای شان تفنگ‌های کهنه داشتند و عده به ‌نیزه مسلح بودند.
متاسفانه مادر مینی زنی ترسوی بود. هروقت کوچک‌ترین سر و صدای از خیابان بلند می‌شد او فکر می‌کردم تمام آدم‌های نشه و شرابی دنیا جمع شده و به‌خانه ما حمله می‌کنند. بعد از این همه عمر و تجربه‌های زندگی او بازهم ترس و حشتش را بر طرف نتوانسته بود. او دنیا را پر از معتاد‌، دزد، مار، پلنگ، ملاریا، هزارپا، سوسک، سربازان انگلیسی تصور می‌کرد. به‌همین خاطر خیلی زیاد به‌ کابلی والا مشکوک و بدگان بود. از من خواست متوجه آن مرد باشم.
من خندیدم و تلاش کردم به آرامی، ترس و نگرانی‌اش را برطرف کنم. اما او به طور جدی به سوی من چرخ خورده و با قاطعیت پرسید: مگر تاهنوز هیچ طفلی اختطاف نشده‌؟
مگر در کابل برده‌داری نیست و تجارت برده همین حالا در افغانستان جریان ندارد؟
مگر یک مرد کلان کابلی نمی‌تواند یک طفل کوچک را اختطاف کند؟
من خندیدم و تلاش کردم به آرامی، ترس و نگرانی‌اش را برطرف کنم، اما او به طور جدی به‌سوی من چرخ خورده و با قاطعیت پرسید: مگر تاهنوز هیچ طفلی اختطاف نشده‌؟
مگر در کابل برده داری نیست و تجارت برده همین حالا در افغانستان جریان ندارد؟
مگر یک مرد کلان کابلی نمی‌تواند یک طفل کوچک را اختطاف کند؟
من گفتم این چیزها غیر ممکن نیست، اما احتمال نمی‌رود. به هرحال توان اعتماد هرکس فرق دارد. به‌همین خاطر همچنان همسرم نسبت به‌ رحمت بدگمان و بی اعتماد بود. اما من نمی‌خواستم مانع آمدن او به‌خانه‌ام شوم؛ زیرا رحمت تاهنوز هیچ کار بدی نکرده بود.
رحمت هرسال در ماه جنوری و فبروری به‌ خاطر دیدن فامیلش به افغانستان برمی‌گشت. همیشه پیش از رفتنش بسیار مصروف می‌شد؛ زیرا به‌خاطر جمع کردن پول از مشتریانش از این خانه با آن خانه می‌رفت. اما با آن هم همیشه برای دیدن مینی می‌آمد. گاهاً هردو نقشه می‌ریختند که اگر رحمت صبح آمده نتوانست بعد از ظهر بیاید.
اگر کسی دیگری آن مرد هیکلی افغان را در تاریکی شام، بیرون در گوشه خانه با بوجی اجناسش می‌دیدند که نشسته‌است می‌ترسیدند، اما مینی وقتی او را می دیدید بیرون دویده و دوستانه سلام داده می‌گفت او کابلی والا! او کابلی والا! با در نظر داشت تفاوت سنی‌آن ها، وقتی به‌صمیمیت، شوخی‌های دوستانه و خنده‌های معصومانه شان می‌دیدم من هم قلباً لذت می‌بردم.
یک صبح پیش از این که رحمت به ‌کشورش برود، در اتاقم نشسته بودم و رمانم را ویرایش و اصلاح می‌کردم. آخر زمستان بود و هوا سرد شده بود. پاهایم در زیر میز دراز بود. نور آفتاب به‌ صورت مستقیم بالای پاهایم می‎تابید. آفتاب نیم گرم زمستان بسیار لذت بخش بود. ساعت تقریباً هشت صبح بود. کسانی که صبح وقت برای قدم زدن و گردش گردن‌های‌شان را با دستمال پیچیده از خانه‌ها بیرون رفته بودند، دوباره برگشته و به‌ سوی خانه‌های شان می‌رفتند. ناگهان سر و صدا در خیابان بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم که رحمت هردو دستش بسته است، دو طرفش را دو پُلیس گرفته‌است. از دنبال‌شان یک جمعیت نیز روان است. لکه‌های خون در لباس‌های رحمت دیده می‌شد. یک پلیس دیگر یک چاقوی پرخون را حمل می‌کرد.
با عجله بیرون رفته و آنها را ایستاد کردم. در باره موضوع پرس وجو کردم. از گفته‌های این و آن و خود پلیس فهمیدم که همسایه ی ما از رحمت بدهکار بوده. یک پتوی رامپوری به ‌نسیه خریده بوده، اما فعلاً منکر شده بود که از رحمت قرضدار نیست. این موضوع باعث جنگ شده و رحمت با چاقو او را زده بود. حالا رحمت هیجانی شده بود و او را دشنام می‌داد، اما در همین هنگام ناگهان مینی ریزه گک در بالکان خانه ی ما پیدا شد. مثل گذشته صدا کرد: او کابلی والا او کابلی والا. چهره رحمت شادمان شد و به‌ سوی مینی دور خورد. اما امروز بیگ نداشت و نمی‌توانست در باره فیل صحبت کنند. بنابراین فوراً مینی سوال بعدی را پرسید. تو به ‌خانه خسرت می‌روی؟
رحمت خنده کرد و گفت: ریزه گک من همین حالا خانه خسرم می روم. اما وقتی دید که سخنش برای دختر جذاب نیست، دست‌های به ‌زنجیر بسته شده‌اش را بلند کرد و گفت: من او خسر پیرم را با این دستان بسته‌ام می‌زنم.
رحمت به اتهام حمله مرگبار به ‌چند سال زندان محکوم شد. خانه ی ما امن شد و زندگی ما به ‌صورت عادی جریان داشت. با گذشت زمان ما تقریباً او را فراموش کرده بودیم. هر گز به این فکر نکردیم که آن مرد آزاد کوهستان، در گوشه‌دیوارهای زندان چگونه تک و تنها سال‌های حبسش را سپری می‌کند. در این میان بی‌وفایی مینی برای من نیز شرم آور بود؛ زیرا او به آسانی دوست قدیمی‌اش را فراموش کرد و یک دوست جدید پیدا کرد. هرچه مینی بزرگ‌تر می‌شد دوستان قدیمی مردش را یکی بعد از دیگری با دختران هم سن و سالش عوض می‌کرد. اغلباً با خواهر خوانده‌هایش بود. حتا بسیار کم در اتاق مطالعه من می‌آمد. آن رفاقت گذشته ی ما به پایان رسیده بود.
سال‌ها گذشت و بازهم فصل خزان از راه رسید. ما برای ازدواج مینی آمادگی می‌گرفتیم. قرار شد جشن عروسی او در روز تعطیلی جشن پوجا برگزار شود. چراغ خانه ی ما در حال رفتن به‌ خانه شوهرش بود، و پدرش را در تاریکی می‌گذاشت.

خورشید هند

کابلی والا/داستان

 

About the author

عظیم بشرمل

عظیم بشرمل

Add Comment

Click here to post a comment