Uncategorized

در جلریز که رسیدیم، صدای موسیقیِ موتر خاموش ‌شد

چهار سال است که بین کابل و بامیان، دست کم سال دو بار رفت و آمد می‌کنم. در بامیان، مردم دره‌ی جلریز را دره‌ی مرگ می‌نامند. جلریز برای مردم بامیان مکان منفور و نام هراس‌انگیز است که سال‌هاست قربانی‌های بی‌شماری از آن مردم و دیار گرفته است که هیچ استثنایی در میان قربانیان دیده نمی‌شود. خاطره‌ی تلخ سربریدن و گروگان‌گیری در جلریز در قلب تک‌تک بامیانی‌ها، شبیه زخم ناسوری آن‌ها را می‌آزارد.
بنده نیز زمانی که از خانه به عزم کابل حرکت می‌کردم، با ده‌ها درود و صلوات از سوی خانواده، بدرقه می‌شدم تا سالم به کابل برسم. برای ما هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم از جلریز سالم به مقصد برسیم. تنها تضمین ما خدا بود که به دعا متوسل می‌شدیم.
هر وقت که از بازار بامیان حرکت می‌کردیم، مسافران تا حصه‌ی سیاه‌خاک ولایت میدان وردک شاد و سرزنده، قصه می‌کردند و موسیقی موتر بلند بود. اما با نزدیک شدن به جلریز چهره‌ها رنگ می‌باخت و زبان‌ها مسکوت می‌شد. همه خاموش می‌شدند. فقط دو چشم گردان و پذیرای هر حادثه‌ای داشتند که به یک‌دیگر می‌نگریستند و چیزی نمی‌گفتند. گویی همه آدم‌هایی لال بودند که فقط می‌دیدند. صدای موسیقی موتر هم خاموش می‌شد و فقط گرگر رفتار آن بود که با غلغله‌ی مبهمش، راه را می‌تاختیم. این وضعیت از هر دو طرف بر مسافران چیره می‌شد. موقعی که از کابل به طرف بامیان می‌رفتیم، از میدان شهر به بعد نیز همین وضعیت بر مسافران حاکم می‌شد.کسی چیزی نمی‌گفت و با سرعت هرچه تمام‌تر خود را به سیاه‌خاک می‌رساندیم. آن وقت چهره‌های بچه‌ها که شبیه مرده‌ها سپید شده بودند، کم‌کم به حالت عادی بر می‌گشت و به حرف و قصه شروع می‌کردند و اغلب این جمله سر زبان‌ها می‌چرخید: «خدا را شکر که از جلریز بی‌غم تیر شدیم.» جلریز بیش‌تر از سه کلومتر طول ندارد؛ اما به‌حدی از مردم قربانی گرفته که نام آن در میان مردم به «دره‌ی مرگ تغییر یافته است.» کسی نمی‌گوید جلریز. می‌گویند دره‌ی مرگ.
در طول این چهار سال که همیشه به شرط مرگ از جلریز عبور کرده‌ام و شرط را برده‌ام یعنی سالم مانده‌ام؛ دو خاطره‌ی هول‌ناک برایم ماندگار است که هیچ وقت از یاد نمی‌برم. در یکی از آن حادثه‌ها که خیلی خطرناک بود، خودم جان سالم به در بردم اما قلبم ایستاد شد. ماه سرطان ۹۸ بود که یکی از دوستان ما در بامیان عروسی می‌کرد و من ناگزیر شدم که به عروسی او بروم. خودم به اتفاق دو دوست دیگرم، بعد از صرف نان ظهر در کابل، به سوی بامیان در حرکت شدیم. گفته می‌شد که امنیت راه زیاد خوب نیست؛ اما ما به نسبت کم‌بود وقت مجبور شدیم از جلریز عبور کنیم. چون رفتن از راه غوربند طولانی و خسته‌کننده است. به‌خصوص در موقع‌هایی که سرک جلریز بند می‌شود، کرایه‌ی آن دو برابر و تا سرحد یک هزار افغانی از هر مسافر، می‌رسد. باری، یکی از دوستانم پتلون «لی» پوشیده بود و وقتی حرکت کردیم، درحالی‌که از همین کابل او را واهمه گرفته بود، می‌گفت: «من که کلمه‌ی خود را خوانده‌ام.» و به اتکای دل ما می‌رفت که در صورت تنها بودن، چنین جسارتی به او دست نمی‌داد؛ اما حالا سه نفر بودیم. حرکت کردیم. آفتاب داغ بعد از ظهری از دم رُخ‌مان می‌تابید. ساعت سه‌ی عصر به جلریز رسیدیم. برحسب اتفاق به چنان حادثه‌ای که در ضمیرمان خانه کرده بود، برخوردیم که هر راه فراری را بر ما سد کرده بود.
جاده‌ی خاموش از دل روستای جلریز با سکوت کامل دعوت به عبور می‌کرد. نرسیده به تنگه‌ی جلریز در سمت جنوب، نزدیک تپه‌ها بیرق‌های سفید دیده می‌شد. ما قدم‌به‌قدم به پیش می‌رفتیم. مردمان کم‌تر دیده می‌شدند. دکان‌هایی که در کنار جاده موقعیت داشت، باز بودند و کسانی چند در پیش روی آن‌ها نشسته یا ایستاده بودند و گاه نگاه حیرت‌بار و نفرت‌بارشان را روی مسافران می‌انداختند و ما از کنار آن‌ها می‌گذشتیم. در آن وضعیت هر چند دقیقه بعد موتری از سمت بامیان می‌آمد و از ما تیر می‌شد. وقتی به خود جلریز رسیدیم، دیگر موتری نیامد تا خود به محل حادثه رسیدیم. پیش‌تر که رفتیم، پوسته‌ی پولیس در قسمت بالاتر از سرک به سمت راست، پابرجا بود؛ ولی حتا یک نفر عسکر آن‌جا یا دور و برش دیده نمی‌شد. گویا در پوسته هیچ کسی حضور نداشت.
در آخرین قسمت‌های منطقه‌ی جلریز در سمت بامیان که رسیدیم؛ موتر تونسی ایستاد شده بود و مسافرانش داشتند پیاده می‌شدند. کسانی مسلح دور و بر موتر را گرفته‌اند و چند دیگرشان که موهای دراز آویخته‌شده به دوش شان، آن‌ها را تلاشی می‌کنند و داخل موتر و بار و مال آن‌ها را می‌پایند. با دیدن آن صحنه، در لحظه بدن‌های ما سست شد و همه‌ی‌مان را ترس فرا گرفت. بچه‌ای که پتلون «لی» پوشیده بود، نزدیک بود گریه کند، ولی ما دلداری‌اش می‌دادیم. او می‌گفت: مرا به خاطر پتلونم دور می‌دهند. راننده‌ی موتر هم که ترسیده بود،‌موتر را آهسته‌آهسته می‌راند و به آن‌ها نزدیک می‌شدیم. فاصله‌ی ما بیشتر از دو صد متر با آن‌ها نبود. حال به جایی رسیده بودیم که نه راه رفتن بود و نه برگشت. چون یکی از مشکل‌های دیگری که در این مسیر؛ جلریز – کابل – بامیان وجود دارد، خرابی راه و سرک‌هاست. در بسیاری از جای‌ها مثل جلریز پلچک‌ها را ماین بالا کرده و سرک تخریب شده است که از سرعت موتر می‌کاهد و نمی‌توان به سرعت راه پیمود. یا هم بندهایی برای کم‌کردن سرعت موتر بالای سرک از طرف مردم ساخته شده که سرعت موتر را کاهش می‌دهد.
وقتی نزدیک غرفه‌ی آن فردهای مسلح رسیدیم، به اشاره‌ی آن‌ها موتر ما که نوع کرولا بود، توقف کرد. دو نفر آنان که بیست و چند ساله به نظر می‌رسیدند و کلاشینکوف‌های‌شان به دوش‌شان آویزان بود، پیش آمدند و گفتند: «از موتر تا شوید و گوشی‌های تان را بدهید. ما چیک می‌کنیم و پس می‌تیم. تاشه نکنید وگرنه یک مرمی حق تان است. ما می‌فهمیم که همه‌ی تان گوشی‌لمسی دارید. دیگر موتر تان هم چک می‌شود. هله زود پایین شوید.» ما با ترس و لرز از موتر پایین شدیم و گوشی‌های‌مان را تسلیم کردیم. در همین موقع موتر تونسی که از طرف بامیان می‌آمد، به بسیار سرعت بالایی که داشت، جابه‌جا متوقف شد. حدود چهار پنج نفر از آن نفرهای مسلح به سوی تونس رفتند و شبیه ما همه‌ی آن‌ها را یک یک پایین کردند. هم داخل موتر را می‌گشتند، هم مردم را تلاشی بدنی می‌کردند. ما و مسافران تونس در یک وضعیت بودیم. بعد یک‌باره یددیم که یکی از آن عسکرها ضربه‌ای، چندین قنداق به سر و صورت یکی از آن مسافران زد. مرد مسافر که تمام سر و چهره‌اش خونین شده بود، تُندتُند می‌لرزید و چیزی نمی‌توانست بگوید. سپس موتروان آن‌ها به همرای دو سه نفر مسافر دیگر شروع کردند به التماس که از تقصیر او بگذرند. مرد مسلح پرخاش‌کنان می‌گفت: «از اول برای تان گفتم که هرچیز دارید، تاشه نکنید. هر چیز که دارید، ما فقط می‌بینیم و پس می‌تیم. اما اگر تاشه کردید و ما پیدا کردیم. گناه تان به گردن خودتان. آن وقت کشته می‌شوید.» آن مرد که به چهره‌اش نمی‌آمد، مرد خطرناکی باشد، یکی از گوشی‌هایش را نداده بود و با لت و کوب خشن مرد مسلح مواجه شده بود ولی با التماس دیگران از جانش گذشتند.
تلاشی ما که خلاص شد، گوشی‌های ما را پس دادند و گفتند: بروید، زود. پشت تان هم نبینید. ما به طرف بامیان رفتیم و مسافران موتر تونس هنوز تلاشی‌شان خلاص نشده بود.
از این حادثه‌ها برای بسیاری از مردمی که از این مسیر می‌گذرند اتفاق افتاده است. سال نودوشش بود که از بامیان طرف کابل می‌آمدیم. وقتی به جلریز رسیدیم، همین‌گونه در جاده کسی راه ما را نگرفت. هنوز از جلریز بیرون نشده بودیم که گرمب خطرناکی موتر ما را جابه‌جا ایستاد کرد. گلوله‌ی راکت از سمت داخل‌باغ‌ها به طرف چپ جاده از طرف بامیان، فیر شده بود. ما که ترسیده بودیم، موترمان را ایستاد کردیم. فکر می‌کردیم برای توقف ما فیر کرده‌اند. درحالی‌که همه‌ی مان در انتظار مرگ‌آوری به سر می‌بردیم، یکی دو نفر از نفرهای مسلح سرو کله‌ی‌شان از داخل باغ پیدا شدند و اشاره کردند که برویم. گفتند که آن‌ها با دولت می‌جنگند. ولی همه‌ی ما را از ترس کشته بود. در این دو بار ما حتا یک عسکر دولتی را ندیدیم که آن جا باشند یا به جنگ بپردازند. فقط در موقع‌های که عسکرهای طالب گم بودند،‌آن‌ها یکی دو نفر بالای پوسته‌ها دیده می‌شدند.
عبور از جلریز، هر لحظه‌اش خطر است. بارها تیر می‌شوی، هیچ اتفاقی رخ نمی‌دهد؛ اما یک بار می‌روی و سرت را از بدنت جدا می‌کنند. گذر از این جاده، ‌هیچ تضمینی ندارد و بارها سرهای شخص‌های بی‌گناهی که از محصل گرفته تا مردم فقیر عامی و سرمایه‌داران و شخص‌های دولتی، قربانی جلریز شده‌اند. به همین خاطر مردم بامیان، جلریز را دره‌ی مرگ می‌نامند چون تعداد شهدای بی‌گناهی که در جلریز کشته شده، ‌در طول چندین سال، شماره‌ی‌شان به ده‌ها و شاید صدها نفر می‌رسد. این اشخاص شامل قشر خاصی از مردم نمی‌شود. در میان این جمع قربانی‌شده، از محصل گرفته تا حتا یک بی‌سواد عامی هم بوده است که قربانی شده‌اند و جان‌شان را از دست داده اند. در این مسیر مردم ناگزیرند که بیایند یا بروند و گاه این بازی به قیمت‌جان شان تمام می‌شود.