اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

جنبشی که لبخند ملیح شکریه آن را «تبسم» ساخت

وقتی شانه‌ام را زیر تابوت های شهدا تکیه می‌دادم، انگار تمام سنگینی و مظلومیت یک تاریخ را حمل می کردم


قصه و واقعیت زندگی و سرنوشت امروز انسان افغانستانی به طور کل و انسان هزاره به گونه خاص، اسارت و ویرانی است. واقعیت زمانه و فرایند عمومی شرایط موجود نیز ننگین و نفرت انگیز می باشد، به خصوص برای دولت مردان، گردانندگان چرخه ی اجتماع و حکومت و نیز تمام اتباع این قلمرو. اینجا کوتاه حرفی از شکریه و یا «جنبش تبسم» است، شکریه ای رفت و لبخند ملیح اش برجای ماند و ماندگار تاریخ شد، ماندگار همین تاریخ سیاه و پر ظلمت و چرکین افغانستان. اما کاش قضیه تنها منحصر به تراژیدی غم بار شکریه بود و شش تن از اعضای خانواده و اقارب اش بود، و در سایر جغرافیای ماحول زیست انسان های این سرزمین خون بار و تراژیدیک نبود و آدم ها می توانستند کمی با خیال راحت تر زندگی می کردند. ولی متاسفانه چنین نیست. در اکثر نظرسنجی های معتبر بین المللی نیز این کشور در هر زمینه بدترین وضعیت را در سطح جهان رکورد می زند و از آخر اول، دوم و سوم می شود. می توان گفت افغانستان امروز، سرزمین و قلمرو «اسارت و خون و خیانت» است. این مساله «اسارت و خون و خیانت» نیز تنها هویت امروزی این سرزمین نیست، بل هویت و شالوده تاریخ معاصر این جغرافیا و قلمرو می باشد.
در ۲۰ عقرب، مردم کابل با حضور پرشورشان برای دادخواهی فاجعه و تراژیدی زابل گرد هم آمدند و دروازه ارگ را به صدا در آوردند.
شامگاه نوزدهم عقرب بود، رفته بودیم به استقبال اسرا، اسرایی که زن و کودک بودند. همه در میدان-شهر جمع بودند و منتظر. در میان جمعیت خالق فروغ را می بینم، مثل همه کس پژمرده است و از سر و صورت اش به جای فروغ، انگار بیچارگی می بارد؛ سر شکستگی و غرور له شده؛ تراژیدی اسارت، خون و خیانت همین است! اتفاق عادی نیست، به استقبال پیکر بی جان هفت اسیر آمدیم، آنانی که پس از یک ماه اسارت و انتظار، حالا با سرهای بریده از زابل تا میدان شهر پیش ما آمده اند.
وقتی پیش مصلای مزاری رسیدیم، با بیرون کشیدن اجساد از داخل آمبولانس ها، گریه و فریاد جوانان دیوانه کننده بود. هر سنگ صبوری اگر آن جا بودی تکه و پاره می شد. در چنین شرایطی غم و درماندگی، آدم زیر بار روحی احساس خستگی می‌کند؛ وقتی شانه‌ام را زیر یکی از تابوت های شهدا تکیه دادم، انگار داشتم تمام سنگینی حقارت و مظلومیت یک تاریخ را حمل می کنم.
بعد از یک و یا یک ساعت و نیم حرف و سخنرانی، تعدادی در مسجد، در گوشه ای مصلا، جمع می-شوند و از خاطر دل مردم، دایره مجلسی را پهن می کنند و می پرسند که فردا چی باید بکنیم. در صورتی که اکثراً می فهمند که برنامه ای فردا را از الف تا یا چیده اند. با جمع آوری کمی پول برای مصارف فردا اکثر این سیاسیون، به استثنای وکیل عارف رحمانی که تا پاس شب بالای سر شهدا نشست و ذوالفقار امید تا صبح، دیگر همه ی سیاسیون رفتند خانه های شان. جمع کثیری از جوانان شب زنده داری کردند، شمع افروختند و قرآن خواندند. آن شب کنار شهدا نه خلیلی آمد، نه محقق، نه دانش و نه هیچ مقام دیگر دولتی. فضای سرد آن شب مصلا چه جانگداز بود و غریب. لحظه ای می رفتم بالای سر تابوت شهدا نشسته، عمیق می اندیشیدم و سربریده آنان را به یاد می آوردم، در حالی که دل و درونم پر بود از سنگینی درد، بغضم می آمد و به وحشی گری آدم ها که علیه آدم ها روا می دارند، می اندیشیدم. آخر گناه این شکریه، کودک ۹ ساله و شوکت ۱۶ ساله، سرداور، آن مادر پیر ۵۵ ساله چی بود که چنین فجیعانه، بعد از اسارت طولانی، سر بریده شدند؟
وحشی گری آدمی چنین بی پایان خواهد بود!
فردای آن شب، در ۲۰ عقرب، صدها هزار انسان هفت پیکر بی جان و سربریده شده را و آن لبخند ملیح شکریه را از مصلای مزاری از دشت برچی تا دروازه ارگ، با دل خونین و درون پرخشم، ولی آرام بر شانه های شان حمل کردند و بردند. وقتی در فواره آب، پیش روی ارگ بلاک شده رویش و سلطانی و … کسانی که چندی قبل برای اشرف غنی احمدزی کمپاین کرده گلو پاره می‌کردند، حالا سر بریده مادر و خواهر شان را جلو دروازه اشرف آورده و فریاد می زنند و دادخواهی می کنند. اما اشرف غنی نمی شنود.
در میان جمعیت ایستاده ام و به سخنان سخنرانان گوش سپرده ام. فریاد دوستان و همکاران اشرف غنی و از همه مهم تر، فریادهای جگرسوز یک مادر که دل هر آدمی را اگر ذره ای وجدان و شرافت در آن وجود داشته باشد، منقلب می کند ولی از آن درون – ارگ – هیچ کسی این صداها را نمی‌شنود. برنامه خوب پیش می‌رود، در غیر آن، سخن‌های برای بیرون راندن افراد استفاده جو گفته شده و تصامیم گرده شده بود که کسی نتواند مثل محقق که در سال ۱۳۸۹ مردم را از برچی آورده در دهمزنگ فروخت و رفت، بفروشد.
به ضرب العجلی که از طرف تظاهرکنندگان، مبنی بر پاسخ تعیین گریه بود، کسی از داخل ارگ گوش نسپرد. آخرالامر جوانان تصامیم شان را گرفتند. نخستین افراد سخی خالد و رحمان رضایی و … جوانان مبارز بودند که دروازه «خانه ظلمت و تاریکی» را بالا رفته گشودند. شهدا و کاروان جنبش تبسم نیز دروازه که به ارگ می‌رفت را عبور کردند. آن جا، در داخل محوطه ارگ خیلی‌ها با خون که توسط گاردهای ارگ ریختانده شده بود و با ذغال های سیاه بر روی دیوار ارگ یادگاری نوشتند.
در داخل محوطه ارگ، در گوشه ای نشسته ام. هوا سرد است و لباسم نازک؛ یک روز و نیم و دو شب است نان نخورده ام. خسته ام. کنار دیوار تکیه داده ام. مادر سالخورده و پیری کنارم نشسته است. با فاطمه فرامرز صحبت می‌کند. برایش زنگ می آید. دخترش است و نگران مادر. پشت تلفن می گوید: «بچیم نگران نباش مه ده داخل ارگ ریاست جمهوری استوم». طرف اش می نگرم و در اوج چنین خستگی تن و روان، دوباره نیرو می‌گیرم انگار که پشت تفنگی در سنگر هستم. درد و اندوه کمی فروکش می‌کند. می‌گوید: «بچیم مه دو بچی جوانم را ده مقاومت غرب کابل از دست دادیم، شهید شده‌اند. حالا هم یک دختر دارم که برایم زنگ زده بود. نگران است». در میان سخنان اش اضافه می‌کند: «حالا که این جا آمدیم تا به اشرف غنی درس ندادیم ولا اگه برگردیم». چنین زنان و مادرانی پیش آهنگ کاروان آن جنبش بودند؛ جنبشی که لبخند ملیح شکریه آن را «تبسم» ساخت. در پایان ندیدم با آن خنجری زهرآلود که محمد محقق مردم را از پشت کوبید چه حس و حالی داشت. در حالی که کمر همه افراد دیگر کاروان را شکستاند.
چی می‌شد یک قول اردو و یا چند فرقه جدا گانه برای تامین امنیت کشور در مناطق مرکزی، بهای خون شکریه و همراهانش می‌شد تا دیگر مسیرهای رفت و آمد مردم ما ناامن نمی بود و گروگان گرفته نمی شدند؟
فرجام جنبیدن جمعی مردم ما اکثراً همین است که مصداق همان حرف گهربار بابه مزاری است که می‌گفت: هیچ کسی رو در رو با شما مقابله کرده نمی تواند، ولی می آیند از داخل شما خاین تربیت کرده و یا پیدا کنند و شما را شکست می دهند. قصه جنبش روشنایی و خون و خاک شدن گل های بوستان مردم ما در دهمزنگ نیز همین است. با این حال؛ نتیجه این است که نخست باید خاینین درونی را کنار زد و سپس در میدان مبارزه و حق خواهی استوارتر به پا بایستیم، در غیر آن صورت این زمین خوردن های مدام ما فاجعه بار خواهد بود.