اسلایدر بیوگرافی حقوق بشر زنان گزارشها

سوگی که پایانی ندارد

نویسنده: قدریه آذرنوش
۱۵ساله بودم که آرزو داشتم روزی رییس‌جمهور شوم و در همان زمان، در یکی از شبکه‌های رادیو-تلویزیونی به عنوان کارآموز استخدام شدم. با این که سنی نداشتم اما رؤیای بزرگی در سر داشتم. در کنار کارکردن، دانش‌آموز مکتب هم بودم و تاریخ و جغرافیا را بیش‌تر می‌خواندم. مضمون تاریخ ما سراسر کثافت، لجن، پُر از روایت‌ها و داستان‌های سرکوب‌گرایانه بود؛ مضمونی نبود که آدمی از خواندنش لذت ببرد؛ جز ماجرای کشتن نادرشاه توسط خالق هزاره. بارها خودم را جای خالق هزاره تصور می‌کردم و از همان زمان، به سرم زده بود که مکتب بخوانم، زبان خارجی یاد بگیرم، بروم در کشور دیگری مدرک کارشناسی ارشد بگیرم و به وطنم برگردم و آن را از دام فساد و تاریخ سراسر مردانه، برهانم.

تا پلک روی هم گذاشتم، بزرگ شده و وارد دانشگاه شدم؛ اما کم کم متوجه این می‌شدم که رؤیای کودکی، آن قدر‌ هم شیرین نیست و برای رسیدن به آن، باید از هفت خوان رستم گذشت. سهل نیست در یک ساختار مردسالار و پر از تبعیض‌های جنسیتی و قومی، یک زن آن هم هزاره، رییس‌جمهور شود. این واقعیتی بود که تلاش کردم به خودم تلقین کنم؛ اما با این حال، امید رییس‌جمهورشدن، هنوز در دلم زنده بود تا این ‌که در یک روز تابستانی، در چهارراه پل‌سرخ با دوستانم دور هم نشستیم. همه نگرانیم، یکی ویزه‌ی ایران را گرفته و کوله‌بار سفرش را بسته، دیگری نگران پاسپورتش است و یکی دیگر مان، هیچ نمی‌داند که به کدام نگرانی‌اش اولویت بدهد. یکی می‌گوید: «کابل هم به زودی سقوط می‌کند، باید قبل از آن بیرون شویم. طالبان همان روز اول ما را خواهند کشت.» دیگری، می‌گوید: «راست می‌گویی ‌‌‌‌اما چاره چیست؟ چه کنیم کجا برویم؟» یکی دیگر‌‌‌‌ مان اما هنوز ‌‌‌‌امید دارد و می‌گوید: «کابل به این زودی سقوط نمی‌کند. سقوط کابل به این آسانی‌‌ها نیست.» همه قهوه‌ای که سفارش داده بودیم را قورت می‌دهیم و راهی خانه‌های مان می‌شویم. فردای آن روز، ۱۵ آگست، رویداد شوکه‌کننده‌ای رخ می‌دهد؛ کابل نیز به دست طالبان می‌افتد. قرارگرفتن در میان این حقیقت نپذیرفتنی، باعث شد که زمان را گم کنم و به خودم می‌گفتم که «آری این یک کابوس است و واقعیت ندارد.» همه شهروندان ناامید و سرخورده شده بوند؛ ناامیدی‌ای که مردانی را واداشت که برای فرار از این جا، روی بال هواپیما بنشینند که تصویری آخرالزمانی را خلق کرد.

در شام‌گاه ۱۵ آگست، دکتر عبدالله در رسانه‌ها اعلام کرد که اشرف غنی، از افغانستان فرار کرده و حاکمیت به دست طالبان افتاده است.
بعد از آمدن طالبان، چهار ماه در کابل ماندم و هر روز، تک تک دوستانم کشور را ترک می‌کردند. بیرون نمی‌رفتم؛ چون دوست نداشتم آن لباس زشت سراسر سیاه را بپوشم و از طرفی، مدام به کله‌‌ام می‌زد که باید در برابر این گروه بیایستیم و نگذاریم در سودای طالبانی‌سازی و تک‌قومی‌کردن افغانستان موفق شوند. باید کنار هم بمانیم؛ چون زیستن در باتلاق، ما را به لجن آغشته می‌کند و به امنیت نمی‌رساند.

ما نسلی بودیم که در خیابان خندیدیم و‌ گریستیم، اعتراض کردیم، کشته شدیم و گاه بدون هیچ اعتراضی، زیر موج حمله‌های متعدد انتحاری قرار گرفتیم. ما تا گفتیم برابری، حذف شدیم. با این که سهمی از سیاست نداشتیم؛ اما همیشه در عزا و عروسی سیاست‌مدارها سربریده شدیم.

از طرفی، در سرزمینی که مردسالاری، بدرفتاری و بی‌عدالتی علیه زنان، در آن پیشینه‌ای دیرینه دارد، خشونت بخشی از زندگی زنان است؛ زنانی‌که با خشونت به دنیا می‌‌آیند، با خشونت بزرگ می‌شوند و با خشونت، زندگی را بدرود می‌‌گویند. در چنین وضعی، چه گونه می‌توان ادامه داد!؟

حالا پس از دو سال از فروپاشی جهوری، خانه تنها پناه‌گاه زنان است و من نیز، جای رؤیای رییس‌جمهورشدن، هر شب ضجه‌های برادرزاده‌هایم و خواهرانم را می‌شنوم که دیگر نمی‌توانند به مکتب یا دانشگاه بروند.