اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

مساجد و مدارس آخوندی: آموزش‌های مکتب؛ علم خرکاری؟!

برادر بزرگم از شاگردان دوره‌های اول مکتب سه‌صنفی کاکری یکی از مکاتب ولایت غور است. وقتی که او به سنِ مکتب رسیده، من کودکی دو‌ساله بوده‌ام، ولی یادهایی از پیشامدهای آن زمان در ذهنم نقش بسته که به‌گواهی مادرم مربوط به کوچ شب‌هنگام خانواده‌ی ما به سوی قریه‌ی دوسنگ برای فاصله‌گرفتن از همین مکتب می‌باشند. در آن دوران، اهل قریه نظر نیکی نسبت به مکتب نداشته‌اند. پدرم که مثل همه مردم از کارمندان و ادارات رسمی، گریزان بوده، فقط برای پرهیز از مکتب، زمین و خانه‌اش را گذاشته و به قریه‌ی دیگری کوچیده است. ولی او که خود، ملا بود و سوادی داشت، بعد از آشنایی بیشتر با برنامه‌های مکتب و تبادل نظر با معلم، بزودی بازگشت؛ برادر بزرگم را به مکتب فرستاد و خود به مشوق ما به درس و مکتب مبدل شد.
اما همه بدبینی‌ها به مکتب، یکدست و زودگذر نبوده‌اند و لایه‌هایی از آنها حتی بعد از گذشت سال‌ها و ارتقای مکتب به ابتدایی نیز در ذهن قریه سایه می‌افکندند. بسیاری از مردم با نارضایتی از یکدیگر می‌پرسیدند: «شش سال مکتب؛ دو سال، عسکری؛ پس، این بچه‌ها چه‌وقت به کار و زندگی برسند و چه وقت، خدمت پدر و مادر را بکنند؟»
البته این پرسش، بسیار هم بیجا نبود، زیرا در آن زمان، آینده‌ی مکتب خوانده‌ها خیلی بیشتر از امروز مبهم می‌نمود.
از سویی هم، بی تجربگی مؤلفان و یا تقلید محض آنان از خارجیان، تیشه به ریشه‌ی مکتب زده بود. یعنی برخی از متون، بی‌ارزش و خنده‌دار می‌نمود و به پای نصاب تعلیمی سنتی ما نمی‌رسید. کودکان در مسجد، بعد از پاره‌ی بغدادی، قرآن مجید، پنج کتاب و دیوان حافظ می‌خواندند. سپس در شاخه‌ی عربی به کنض و قدوری و نورالظلم و غیره می‌رفتند و در بخش فارسی به سوی بوستان، گلستان، شاهنامه، مثنوی و معنوی و … روی می‌آوردند. لذا، جملاتی نظیر «بز شاخ دارد.» یا «خرکار، خر را زد.» و غیره در کتب درسی مکتب، به زودی مورد طعن اهالی قرار گرفت و آموزش‌های مکتب را «علم خرکاری؛ علم شاخِ بز و…» نامیدند.
در این میان، برخی از بدگمانی‌های عامه در باره‌ی مکتب، با عباراتِ تخیل‌آمیزی درمی‌آمیخت که شاید بیشتر بیانگر عدم اعتماد مردم به دستگاه دولتی و بیزاری از حضور هر نوع رسمیات در قریه بود. بی بی زلیخا که گاه، پیشگویی می‌کرد، تا جایی آینده‌ی مکتب را پوچ و غم انگیز می‌دید که باعث خنده‌ی همروستائیان می‌شد. او با تاکید، اطلاع می‌داد که فارغان مکتب محلی را روزی به کابل می‌برند و هر کدام آنها را از برجی با ارتفاع چهل گز به زیر می‌اندازند و باز خانواده های آنها را درمی‌دهند و….
به هر حال، مکتب به حضورش در روستا ادامه داد. من فقط چند ماهی، شاگرد این مکتب بودم که به ابتدایی ارتقا یافت. جای آن نیز تغییر کرد و از بالای قریه، به «تِیلَک» در پایینِ قریه آمد و در همان دوران به نام سید عبدالخالق صاحبی، یکی از علما و عرفای پسابند، مسما گشت.
رسیدن معلمان تازه از ولسوالی تیوره، آمدن کتب‌نو درسی، احداث ساختمان جدید مکتب و برنامه‌های گوناگون، مایه‌ی علاقمندی بسیاری از شاگردان شده بود و مرا نیز به قدری خرسند کرده بود که سال‌ها، مکتب و معلم سابق مان را از یاد بردم.
ملا ضیاءالدین، معلم قراردادی و نخستین آموزگاری بود که در حقیقت، مسجد را به مکتب وصل کرده و امور مکتب دهاتی را به عهده گرفته بود. ولی بعد از آن که به محل جدید رفتیم، دیگر هرگز او را ندیدم و عدم حضور وی را نیز هیچ وقت در مکتب احساس نکردم. در آن زمان به ذهنم خطور نمی‌کرد که روزی با این فراموشکاری‌ها در برابر آخند و اولین مکتب ما، خود را تا این حد مقصر و شرمنده بیابم. ولی مدت‌ها بعد از فراغت از صنف ششم، روزی که طی سفری، گذرم به خرابه‌های آن مکتب افتاد، مثل این که از خوابی بیدار شوم به آن دوران چشم وا کردم و اندوه عجیبی دلم را درهم فشرد. هرچند، یادهای مشخص و خاطره‌های روشنم از آن دوره‌ی کوتاه شاگردی‌ام، محدود است و حتی دیده‌های اولین روزی را که وارد مکتب شدم در ذهن ندارم، ولی لحظات و روزهای آن ایام، همچون مجموعه‌یی گرانبها و واحدی، آنقدر برایم عزیز‌است که می‌ترسم حتی با نوشتن این کلمه‌ها، ناخواسته به عظمت و تقدس آنها خدشه وارد نمایم.
بعد از آن روز، یاد‌ آخند و مکتب دهاتی، دیگر هرگز از من جدا نشد. در جشن‌ها، عروسی‌ها و عیدهای محله‌ی مان، دزدانه به صورت افرادِ معزز و تازه وارد، نگاه می‌کردم و سعی داشتم آخند را پیدا کنم. اما این کوشش‌ها هرگز به نتیجه‌یی نرسید. البته، تلاش من تنها برای پیدا کردن آخند و گم نکردن همیشگی او بود وگر نه در آن وقت‌ها نیز جرأت روبرو شدن و گفتگو را با او نداشتم.
نمی‌دانم چند سال سپری شد که اتفافا شنیدم آخند با خانواده‌اش به قریه‌ی سنگان رفته و اصلاً مردم یکی از محله‌ها که ملا نداشته اند او را به آن جا کوچانده اند. من با حسرت از خود می‌پرسیدم:«چرا مردمِ ما مانع کوچ آخند نشده اند؟» و با خود استدلال می‌کردم: «در کاکری، ملا، کم نیست.» اما می‌دانستم که هیچ کس دیگری جای آخند را نمی‌گیرد.
بعد از این خبر، امید چندانی برای دیدن دوباره‌ی آخند برای من نماند. و هنوز هم وقتی به یاد او می‌افتم خیال می کنم با خانواده‌ی کوچکش به سوی سنگان در راه است و گاه، ناخواسته در ذهنم، منظره‌ی ورود او با زن و فرزند و الاغش را به سنگان با تابلوهای آمدن مسیح به بیت المقدس، مقایسه می‌نمایم.
خرابه‌های مکتب دهاتی، مشهور به«مکتب آخند» تا کنون هم در قریه‌ی لـُرِه، بر جای است. من در دوره‌ی شاگردی‌ام، هر روز باید چندین بار، رود خانه‌یی را که از شرق به غرب، قریه‌ی طولانی ما را نصف می‌کرد و در بستر پیچاپیچی میان بیدها و چمن‌ها می‌گذشت، عبور می‌کردم تا به آن جا می‌رسیدم. مکتب آخند، دارای محوطه‌ی بزرگی بود و چند اتاق گاهگلی داشت که به یکدیگر راه داشتند. در چند‌جای دیوارهایش، خالیگاه‌های کلانی به امید نصب کلکین وجود داشت که شاگردان بزرگتر به آسانی از آنها عبور و مرور می‌کردند. رنگ خاک آن محل و دیوارهای مکتب، سفید بود و هر صبح که می‌آمدم، ساختمان مکتب از دور در نظرم با شکوهمندی می‌درخشید.
در ساعت درس، ما در سطح اتاق، به هم چسپیده، می‌نشستیم و به دیوارها تکیه می‌دادیم. حسام الدینِ عبدالهادی، کفتان، که سالی و یا بیشتر، از بقیه‌ی ما بزرگتر بود، کتاب درسی را سرِ دستش بالا می‌برد و بی‌آنکه به خط‌ها نگاه کند با صدای بلندی درس را می‌خواند. سپس، چند کتابی که در صنف موجود بود، دست‌به‌دست می‌شدند و هرکسی که خود را قادر به تقلید از کفتان می‌دید، با گرفتن کتاب در دست، درس را از حافظه می‌خواند و بقیه گوش می‌دادند تا آن را حفظ کنند. البته مبتکر این روش، خودِ حسام الدین بود. او کمک گرفتن از کتاب را در خواندن درس، عیب می‌‌دانست و تاکید می‌کرد که مثل خودش با صدای بلندی جملات را حفظ و تکرار کنیم. کفتان ما گاهی می‌رفت تا از بیرون به ما گوش فرادهد و وقتی که برمی‌گشت، غالبا با رضایت می‌گفت که صداهای صنف ما از همه بلند تر است. «بوت لالا کهنه شده… حاجی از حج می آید… آب دادن ثواب دارد…..» از عباراتی‌است که از همان ساعت‌ها در ذهنم مانده و هرگز، فراموششان نمی‌کنم.
آن صنف ساده، نخستین فرصتی بود که با جمعیتی همدست و همزبان می‌شدم و با افراد و استعدادهای متفاوتی آشنا می‌گشتم. در راه و ساحه‌ی مکتب نیز گاهی، جملات حکمت آمیزی که آخند در ساعت‌های خوش‌نویسی به شاگردان آموخته بود به گوش می‌خورد: «با ادب باش، پادشاهی کن؛ مزن بر سرِ ناتوان دست زور؛ خرد، بهتر از هرچه ایزد بداد….» نیازی به فهم هر یک از کلمات نبود. جملات خوش‌آهنگ و فاخر به محیط مکتب تشخصی می‌دادند و پایه‌ی بلندِ مکتب را تلقین می‌کردند. اگرچه در آن زمان‌ها، با حسرت به دهن شاگردان صنف سوم که چنین نکاتی را نقل می‌کردند، می‌دیدم، ولی، گویا چیزهایی از آنها در فهم کوچکم خانه کردند که بعدها هرجا این سروده‌ها را شنیدم و دیدم، بوی آشنایی داشتند و با اشتیاق به آنها پرداختم و لذت بردم.
ساعت‌های خوش‌نویسی را از همه بیشتر به خاطر دارم. در این ساعت‌ها، همه صنف‌ها به بیرون می‌ریختند و با صداهای: «خط نویسی!… خط نویسی….!» در صحن مکتب قلم، دوات و تخته را به کار می‌گرفتند. در دوات‌های سفالی که خاک سفید داشتیم آب می‌ریختیم و از هر تکه چوبی می‌شد به عنوان قلم استفاده کرد و بر تخته چوبک‌های سیاهرنگی که مکتب به هر یک از ما داده بود، نوشت. البته با سپری شدن ساعت، دوات و قلم را در زه دیوارها، لای درختان لب رودِ نزدیک و هرجای امن دیگری تا ساعت آینده پنهان می‌کردیم. در این ساعت‌ها، آخند به صنف ما هم بیشتر می‌رسید؛ به هر نوشته، نگاهی می‌انداخت و با همان لبخندش که گاه به طنز تندی مبدل می‌گشت، رهنمایی می‌کرد. او اصلا بیشتر به‌روشی که در مسجد به طلبه‌اش درس داده بود کار می‌کرد،‌یعنی خودش به صنف سوم درس می‌داد و صنف سوم به صنف دوم و اول. البته شخص آخند هم، ندرتا فرصتی می‌یافت و دروس صنف اول و دوم را بررسی می‌کرد و به این صورت، همیشه مکتب از وجود او پر بود.
آخند میانه بالا بود؛ ریش سیاهی داشت؛ لباس محلی می‌پوشید و چوخه‌ی فراخی به شانه می‌انداخت. جرأت تماشای او را نداشتم. مشهور بود که آخند، بجز کتب درسی عربی، کتب مهمی مثل مثنوی، شاهنامه، کلیله و دمنه، هزار و یک شب، و… را هم در خانه دارد. حسن خطش زبانزد بود. البته، من هرگز خط او را جز بر تختهء سیاه ندیدم، ولی گاهی از دور متوجه شده بودم که چیزی در دفاتر مکتب می‌نویسد و هیچ شکی نداشتم که زیباترین خط عالم را در آن اوراق به یادگار می‌گذارد، زیرا من به‌قول پدرم که خط آخند را «رستمانه» می‌خواند، باور کامل داشتم. پدرم، گاهی، خط من و برادر بزرگم را که فارغ مکتب آخند بود، ارزیابی می‌کرد. خط او را می‌پسندید و با رضایت می‌گفت که رگه‌یی از دستخط آخند در آن هست. ولی به من می‌گفت: «حروفت، کوتاه کوتاه،‌و عریض هستند، مثل بلستی‌ها؛ باید آنها را کشیده کشیده و «رستمانه» بنویسی، مثل برادرت، یعنی مثل آخند.»

آخند، گویی انتظار داشت با او مسابقه بدهیم و پیوسته می‌فهماندمان که خود را دست‌کم گرفته‌ایم. او از هیچ اشتباهی نمی‌گذشت و با توضیحات طنزآمیزش در هر غلط، چیز خنده داری پیدا می‌کرد. در حقیقت در روش درسی او، اشتباهات با خنده توبیخ می‌شدند. ولی، با همه مدارا ها و لبخندهایش، وانمود می‌کرد که غیرحاضران را فقط با چوب می‌توان به‌راه آورد. اتفاقاً، همین زیر چوب رفتن بود که باعث شد در اولین روزهای مکتب، صحبت کوتاه آخند با من روی دهد و برای همیشه در خاطرم بماند. آن روزها آفتابی بود و همه صنف‌ها در میدان مکتب بر زمین می‌نشستند. آخند هر صبح، غیرحاضران را با چند ضربِ چوب در کف دست تنبیه می‌کرد. من‌، ناآشنا با دساتیر مکتب، با غیرحاضران صنف همراه می‌شدم؛ می‌رفتم؛ لت می‌خوردم و باز می‌گشتم. آخند، پنجه‌ی هر یک ما را در دست می‌گرفت و خیمچهء باریکی را که با خود داشت، بر آن فرو می‌آورد. عملا، آخر چوب به دست خودش می‌خورد و سر چوب بر آستین‌های ما.
او که همه را می‌شناخت، روز سوم، تا نوبت به من رسید، مکثی کرد و پرسید: «تو دیروز آمده بودی؟»
گفتم: «ها».
ـ «پریروز آمده بودی؟»
ـ «ها».
آخند با صدای بلندی خندید و مرا بی‌تنبیهی به صنفم بازگرداند. چند تن از صنفی‌هایم خندیدند و سپس، دیدم که یکی از شاگردان صنف سوم به دستور آخند آمد تا مرا به معنای «حاضر» و «غیر حاضر» و دیگر مفاهیم و آدابِ مکتب آشنا سازد.
گاهی رفتار آخند طوری بود که محیط ما را در بحرانی‌ترین لحظه‌ها، امن‌تر از خانه می‌ساخت و او همچون مادر و یا پدری معلوم می‌شد. روزی بعد از رخصتی، دو دسته از شاگردان در بیرون مکتب بهم افتاده بودند و از دور به سوی یکدیگر سنگ پرتاب می‌کردند؛ آخند در مسیر راهش به یکی از این دسته‌ها رسید، ولی آنان در آنجا به دستورهای او وقعی نگذاشتند و دست از جنگ نکشیدند. من که با هیجان ناظر زدوخورد بودم، می‌دیدم که آخند از آنها جدا نمی‌شد، آنها را به پیش می‌راند تا از معرکه دور شوند و با آمدن هر سنگی، کناره‌ی چپنش را بالا می‌کشید و برای آنها سپر می‌کرد. در آن زمان این غمخواری‌ها و فداکاری‌ها به نظرم طبیعی می‌آمد، ولی وقتی که سال‌ها بعد، معلم شدم و رابطه‌ی خود را با شاگردانم می‌سنجیدم، این خاطره، استخوان‌هایم را می‌لرزاند.
دلسوزی‌های آخند در رفتار بسیاری از معلمانم در مکتب ابتدایی نیز آشکار بود. حضور محمد رسول فگار، طبع شعر و خلق خوش وی جای آخند را در روحم پر می‌کرد. بعدها نیز، عاطفه، سرزندگی و ترانه‌های غلام نبی خان سرمعلم، محیط مکتب را جان می‌داد و اشتیاق به درس و صنف را بر می‌انگیخت. در قریه هم اشخاص با نفوذی همچون ارباب حیدر، محمد اکبر مشهور به گدامدار، وکیل دین محمد، ارباب لعل محمد، ارباب نور احمد و دیگر همعصران آخند، از تاسیس مکتب دهاتی طرفداری کرده بودند. بعدها، ملا عبدالوهاب، ملا بهاءالدین، ملا رسول، میرزا محمد خان، سید معصوم جان، ملک اعظم، خیر محمدخان و تقریباً هرکس که سری در تن داشت با معلمان و برنامه‌های مکتب ابتدایی و سپس متوسطه، همنوایی کامل داشتند و به‌تدریج، مکتب، قبول عام یافته بود.
امروز تعداد سواد آموختگان مکتب آخند در قریه‌ی بزرگ کاکری کم نیست. همه محله‌های «اولاد ولی»، «شاور»، «جوغالک»، «تیل سرخک»، «آلنجک»، «جوی بافچه»، «رهنو»، «زمین سرخ»، «شیرآبک»، «شله غالک»، «برج»، «لُره»، «شخشل»، «چشمه سفید»، «سیه سنگک»، «خمین» …. در نزد آخند شاگر داشته‌اند و پیش از آنکه نوبت به فارغان صنف ششم برسد، آنها قشر خط‌خوان و معتبری را در قریه تشکیل دادند؛ چشم‌ها و گوش‌ها بازتر شد؛ مناسبات مردم با السوالی و کارمندان رسمی به نفع قریه تغییر کرد و اولتر از همه بیگار و سیورسات برافتاد. در حالی که همیشه جوانان قریه‌ی ما در دوره‌ی عسکری به «قوه‌ی کار» فرستاده می‌شدند، فارغان مکتب آخند وارد اردو و پولیس نیز شدند؛ شماری از آنها در دوره‌ی عسکری، حتی «کتابت» هم کردند و آنانی که به مراکز شهرهای بزرگ رسیدند در بازگشت به قریه، افکار جدیدی با خود آوردند و بسیاری از آنها، برخلاف پدران شان، فرزندان خود را با علاقمندی راهی مکتب ساختند.
دریغا که این دگرگونی‌ها و خوشبینی‌ها نسبت به مکتب، فقط تا فرارسیدنِ عظیم ترین بحران، به‌پایداری آن، مدد رساند و بس. بعد از آن که معلمان تارومار شدند، تلاش‌های ملا عبدالوهاب، عالم زبردست و مدرس معتبرِ کاکری و یارانش در سال ۱۳۵۹ برای جلو گیری از حریق تعمیرِ مکتب، بی‌فرجام ماند و نهایتاً دهاتیانی که مکتب خود، خواجه وجه الدین، را درداده بودند، صاحبی را نیز خاکستر کردند و دوره‌یی از تاریخ مکتب کاکری به خاک سپرده شد.
چند سالی بعد، شنیدم که در میان امیدها و هیجان‌های نوین، بار دیگر، پای کودکان به مکتب باز شد. جای مکتب هم بار دیگر، تغییر کرد و این بار، طرح ساختمانِ دو منزله و پخته‌ی آن در وسط کاکری در «مِیندَوگی» ریخته شد و اجرای آن به شرکتی از شهر هرات واگذار گردید.
سال ۱۳۸۸ این بخت را داشتم که بعد از سه دهه دوری به کاکری برسم. در آنجا، اول به سوی مکتب رفتم. ولی با دیدنِ تعمیرِ فراموش شده‌ی کنونی، مأیوسانه به این نتیجه رسیدم که فرق است میانِ پذیرفتن مکتب؛ خواستن مکتب و نگهداشتن و اداره‌ی آن. خیال کردم که روش اولین معلمِ همروستاییان مان، آخند، را در این رابطه، درست نفهمیده ایم. زیرا، او هم مکتب را پذیرفته بود؛ هم با ارایه‌ی دلایل از ادامه‌ی فعالیت آن حمایت می‌کرد و هم مستقیم، سرگرمِ اداره‌ی امور آن می‌شد. اگرچه روستای ما به براندازی مکتب نشتافت، ولی قادر به دفاع از آن نیز نشد و اکنون هم منفعل و حیران، تماشاچیِ سرنوشت غمگ‌انگیز ساختمان جدید مکتب خود است.
آنچه به نامِ تعمیرِ جدید و نتیجه‌ی مدیریتِ مسئولین، مهارت شرکت‌ها و سخاوتِ نامجویان به چشم می‌خورد، تنها دیواره بندی‌های خاکستری رنگ و مفلوکی‌ست که در جای‌جای آنها، حفره‌های بحث‌برانگیزی به‌جای در و پنجره، خود نمایی می‌کنند. شنیدم که شرکتِ مسؤول، غیب شده و مکاتبه‌ی مکرر با مقامات نیز به‌جایی نرسیده است.
چه می‌توان گفت؟ اگر سال‌ها پیش، فضاهای بی‌کلکین مکتب دهاتی که بی‌هزینه‌ی رسمی و بی‌سروصدا به دست مردم پرداخته شد، نگاه و صدای آخند و نوازش خورشید را به درون فرا می‌خواندند، امروز در این حفره‌ها، شاید، بتوان تنها، شبحِ تاریک اندیشی و سیاهکاری ما را تشخیص داد. و یا شاید بتوان پژواکِ عبارات خوابگونه و خوفناک بی بی زلیخا را در موردِ سرنوشت مکتب، مکتب خواندگان و روستا از قعرِ آنها شنید.
اگر قضاوت بر درون‌مایه و برنامه‌های درسی مکتب نیز بنابر ظاهرِ آشفته‌ی آن صورت‌گیرد، بیم این است که دیدگاه طبیعی و جامع آخند در ترکیب منویات بومی، رسمی نیز از دست بشود. ولی حقیقت این است که گذر من به مکتب با ایام تعطیل مصادف بود و از آشنایی گذرا نیز با آموزگاران و شاگردان، بی‌بهره ماندم. لذا عجالتاً ترجیح می‌دهم گمانم را بر خوشبینی و امیدواری استوار کنم تا بدبینی.

به هر حال، با وجود فراز و فرودهای بسیار، اکنون قریه‌ی کاکری در سیمای شاگردانی که از محیطِ چوب‌ها، لبخندها و نکته‌های آخند تحصیل را ادامه دادند؛ دیگرانی که به آنان تأسی جستند و از ابتدایی و متوسطه فرارفتند، دارای آموزگاران، داکتران، انجینیران، افسران، کارمندان دولتی، و… می باشد. ولی، از سویی هم نام آخند، نخستین معلم و آغاز گر معارف معاصر ما با مرور ایام از یادها زدوده می‌شود؛ بقایای نخستین مکتب قریه، خاموش و صبور، فرسوده و محو می‌گردد و خاکستر ترانه‌های فگار و غلام نبی خان را نیز که در رشد مکتب آخند، مایه گذاری کردند باد می‌برد.
شاید امروزه، قریه‌ی ما همچون کتابی است که زندگی در آن، فصل‌های فضیلت و فداکاری را با صفحات غفلت و ناسپاسی جمع کرده و با خرابه‌های مکتب آخند در «لُره»، با خاکسترهای آن در «تِیلَک» و حفره هایِ حرص در تعمیرِ«میندوگی» مجسم نموده تا مایه‌ی عبرت و آگاهی باشد.
با این همه، کاکری که روزی بی‌پروا، آخند را از دست داد، تا آنجا کاهل نخواهد شد که با چنین تجارب و سرگذشت سهمگینی به آسانی از چهار دیوار مکتب نیز دست بشوید. ولی، با حسرت، این پرسش در ذهنم خطور می کند که آیا امروز، هیچ جوهره‌یی از منش آخند در خود خواهیم یافت که اقلاً در همین مورد، مانند او «بهلول و نیزه و کچکول» باشیم و در غارت مکتب خود با دیگران همدست نگردیم؟

در مورد نویسنده

غلام حیدر یگانه

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید