ادبیات فرهنگ و هنر ویژۀ استاد واصف باختری

واصف باختر؛ علامه‌ای که کم‌شناخته ماند

غلام‌سخی غیرت، نویسنده و پژوهشگر
این اندیشه مرا مشغول می‌دارد که چرا در برخی دوره‌های تاریخی شاعران و نویسندگان و بزرگانی ماندگار شده‌اند؟ هر انسانی افزون بر آن که پدر و مادری دارد، فرزند زمان خود است. دریافته‌ام که در روزگاران گذشته سلطان‌ها، فرمانروایان و بزرگانی محتشم زیسته‌اند که با علم و فرهنگ الفت داشتند و شاعران و بزرگان دانش و هنر را پشتیبانی می‌کردند و عزیز می‌داشتند. برای آنان شرایط مساعدی را برای این‌که بی‌دغدغه به کار تحقیق و آفرینش بپردازند، مهیا می‌ساختند؛ ولی در پنج قرن اخیر تاریخ سرزمین ما، اغلب رهبران از دانش و هنر بی‌بهره‌ بوده‌اند و بیشتر به خاطر حفظ قدرت و یا کسب قدرت برای طرد و دفع مخالفان‌شان مشغول توطئه و جنگ و بیشتر وقت خود را به خوش‌گذرانی و عیاشی هزینه کرده‌اند.
واصف باختری به نسلی از آفرینشگران فرهیخته تعلق دارد که همه عمر با دردها و ذوق‌ها و نیروی آفرینشی درون تنها زیسته‌اند. حال واصف را بیتی از یک غزل معروف مولانا این‌طور می‌توان تصویر کرد:

من اگرچه سیب شیبم، ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم
و یا به قول حافظ:
در اندرون من سوخته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

واصف باختری فقط شاعر نبود، اگرچه در این عرصه یگانه است. او عالم بود، محقق بود، تاریخ‌ بود و گنج حضور غنای بی‌همتای ادبی گسترۀ فرهنگی زبان فارسی بود.
واصف باختری حافظۀ شگفتی داشت. گویا رسول همه شاعران و بزرگان تاریخ ما بود که حضور آنان را با چشم دل دایم می‌بیند.


محفل گشایش سال نو تحصیلی دانشگاه کابل بود. من به نمایندگی از دانش‌جویان جدیدالشمول در حضور دکتر علی‌احمد پوپل، وزیر معارف آن زمان، دکتر انوری، رئیس دانشگاه کابل، جمع زیادی از استادان و دانش‌جویان در ورزشگاه دانشگاه کابل، که تازه ساخته شده بود، سخنرانی کردم. بیست‌وهشت سال از این محفل سپری شد. روزی با واصف باختری و شماری دوستان دیگر نشسته بودیم و از هر دری سخن می‌گفتیم. کسی از واصف پرسید: غیرت را پیش از کار در انجمن می‌شناختی؟ باختری خندید و گفت، در سال ۱۳۴۲خ. در محفل گشایش سال نو تحصیلی دانشگاه کابل سخنرانی کرد. جاکت جیر نارنجی (آن وقت این جاکت مد بود) پوشیده بود.


در سال ۱۳۴۵خ. با شماری از دوستانم، که در دانشکدۀ آمادگی مسکو هم‌صنفی بودیم، به کابل آمدم. با برخی اشعار و نگارش‌های واصف باختری آشنا بودم. آن روز دوست و هم‌صنفی من در دانشکدۀ آمادگی، زنده‌یاد لطیف محمودی ما را به خانه‌اش در کوچۀ علی‌رضا خان کابل قدیم مهمان کرده بود. در این مهمانی واصف باختری حضور داشت. اسحاق کاوه و برخی رفقای نزدیک دیگر نیز بودند. از شوروی و گذشتۀ آن صحبت شد. واصف باختری از ما که دیگر زبان روسی را آموخته بودیم و در همین زبان کتاب‌خوان هم شده بودیم، دربارۀ تاریخ و ادبیات روسیه و شوروی معلومات گسترده‌تری داشت؛ چون سخن از ادبیات و نویسندگان شوروی به میان آمد، کاوه از نویسندۀ نام‌دار الکسی تولستوی نام برد. این نویسنده با نگارش کتاب پیتر کبیر و نیز داستان‌ها و رمان‌های زیادی در عرصۀ گوناگون هستی مردم خود شهرت یافته بود. کاوه از داستانی زیبا، عاطفی و عاشقانۀ تولستوی زیر عنوان خصلت روسی روایت کرد. جوان بلندبالا و زیبایی به جنگ می‌رود و در نتیجۀ اصابت خمپاره معیوب می‌گردد. چهره‌اش بی‌شکل و نفرت‌انگیز می‌شود. با چنین سیمایی، نزد پدر و مادر خود می‌آید؛ ولی با نامی مستعار. می‌گوید با فرزندشان هم‌رزم بوده است. از وی خواسته است احوال سلامتی او را به خانواده‌اش برسانم. شب را در این خانه سپری می‌کند. در صورت هولناک کهنه سرباز فقط چشم‌هایش می‌درخشند. مادر صبح هنگام صرف غذا متوجه این چشم‌ها می‌شود. در شک است. این فرزند او نیست؟ سرباز رخصت می‌گیرد و دوباره به جبهه می‌رود. مدتی می‌گذرد، از مادرش نامه‌ای دریافت می‌کند. مادرش به او می‌نویسد که او را شناخته است. نامزدش که در تمام مدت منتظر او بوده است، نیز او را شناخته است. او فرزندش را سوگند می‌دهد که حقیقت را بگوید. سرباز سخن مادر را تأیید می‌کند و چون از جنگ برمی‌گردد، نخستین کسی که او را در آغوش می‌گیرد، نامزدش است. نویسنده ابراز نظر می‌کند که خصلت روسی عبارت است از نگاه به درون و تعهد به عشق، عاطفه و دلدادگی. واصف الکسی تولستوی را به عنوان نویسندۀ ناسیونالیست چنان نقد کرد که کاوه با همه دانش و منطق محکمی که داشت، با لبخندی از موضوع گذشت.


اتحادیۀ نویسندگان تازه تأسیس شده بود. گروهی از نویسندگان و شاعران شوروی کابل آمده بودند. رئیس اتحادیۀ نویسندگان دکتر اسدالله حبیب بود که برخی داستان‌هایش به روسی ترجمه شده بودند. در میان بزرگان ادبیات در این هیئت رئیس دانشگاهی از داغستان شوروی، پروفسور احمدوف حضور داشت. رئیس هیئت او را معرفی کرد که نویسنده است و صاحب آثاری در تاریخ ادبیات، به ویژه ادبیات داغستان. همین که معرفی مهمانان پایان یافت، واصف باختری که منشی اتحادیۀ نویسندگان بود، از پروفسور احمدوف پرسید: والۀ داغستانی را می‌شناسید؟ پروفسور جواب داد: نه، نمی‌شناسم. شاید نیم ساعت واصف دربارۀ والۀ داغستانی صحبت کرد. بیت‌های بسیاری از وی برخواند و از زندگی و تأثیر آثارش بر شعرای دوره‌های بعد از وی سخن راند. پروفسور هی می‌نوشت و می‌نوشت. گمان می‌کنم که مهمانان شوروی فهمیدند که با آدم‌های سخن‌شناسی سر و کار دارند و همین موقعیت نویسندگان و شعرای افغانستان را بلند برد. واصف رسول سخن‌ناب سرزمین خود بود.


در سال ۱۳۷۰ در بال روم هتل انترکانتننتال کنفرانسی بین‌المللی به مناسبت هزارۀ سرایش شاهنامه برگزار شده بود. دانشمندانی از ایران، شوروی، هند و حتی جاپان در این کنفرانس اشتراک کرده بودند. در روز اول کنفرانس پوهاند غلام جیلانی عارض، استاد جغرافیا در دانشگاه کابل مقالۀ تحقیقی مفصلی ارائه نمود که در آن در مورد خاستگاه کیومرث که وی را آدم اولیه می‌گویند، سخن گفت و یادآور شد که او از بلخ بوده است. کیومرث که در روز نخست به شاهی نشست، جشن نوروز را بر پا داشت؛ چیزی که تا امروز در بلخ ادامه دارد. دانشمندی از ایران ایراد گرفت که نه، از سرزمین ما بوده است و کیومرث از کوه البرز که در ایران است، فرود آمد. بحث دوام یافت. واصف باختری دست بلند کرد و از رئیس مجلس اجازه خواست که صحبت کند. پهلوی او نشسته بودم. باختری گفت: دانشمند و محقق نیستم که با دلایل علمی بسان استاد عارض صحبت کنم؛ ولی از ناصر خسرو حجت می‌آورم. آن گاه غزل‌ها و بیت‌هایی را شاید به مدت بیش از ده دقیقه از ناصر خسرو قرائت کرد که نشان می‌داد کوه البرز مورد بحث در بلخ موقعیت دارد.
با صحبت باختری، دانشمند ایرانی سکوت کرد و دیگر بحث را ادامه نداد.


واصف باختری هر روز چهارشنبه در رادیو کابل برنامه‌ای داشت زیر عنوان: در گذرگاه شعر. گاهی من و زنده‌یاد زریاب و زنده‌یاد باختری در یک موتر به دفتر می‌رفتیم و پس به خانه می‌آمدیم. هر سه در مکرویان می‌زیستیم. عصر یکی از روزها من و باختری از دفتر به سوی خانه می‌رفتیم. باختری حالش خوب نبود. پلک‌هایش بر هم افتاده بودند و گویا خواب بود. از سرک وزیر اکبر خان می‌گذشتیم. ناگهان چشم گشود و گفت: من می‌روم رادیو پروگرام دارم. گفتم در چنین حالتی، شاید بهتر است استراحت کنی. او گفت: نه، باید بروم. به رادیو رفت. برنامه‌اش زنده نشر می‌شد. آن شب صحبت واصف دربارۀ مسعود سعد سلمان بود. باختری بدون نوشته به یاری حافظۀ توانمندش، در حدود یک ساعت در مورد آن شاعر نامی صحبت کرد. غزل‌ها و بیت‌های بسیاری، از جمله قصیدۀ قلعۀ نای را خواند؛ قلعه‌ای که سال‌ها مسعود سعد سلمان در آن زندانی بود:

به جملۀ ما که اسیران قلعۀ ناییم
نشسته‌ایم و زیان کرده بر بضاعت‌ها
نه مال‌هایی که آن گاه بود، فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعت‌ها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دل است نجنبد درو شجاعت‌ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت‌ها
ز بهر هستی‌ها نیست کردمی لیکن
به نیستی‌ها کردم بسی قناعت‌ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سال‌هاست ساعت‌ها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت‌ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت‌ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت‌ها

عجیب است انگار هزار سال است در زندان زیسته‌ایم و واصف باختری فریاد چنین دردی است که با گذشت ایام صدایش بلندتر و بلندتر در گوش دل‌ها و مغزها طنین‌انداز خواهد بود. بزرگ از دور نمایان می‌شود.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید