ادبیات فرهنگ و هنر ویژۀ استاد واصف باختری

بازخوانی «وصیّت» واصف باختری

استاد دکتر محمدسرور مولایی
۱. در دیوان اشعار استاد واصف باختری چاپ کابل (جوزای هشتادوهشت) چند قطعه شعر هست که علاقه‌مندی و مهر ژرف او را به میهن و عزم جزمش را به ماندن در وطن و فسخ عزیمت با وجود دشواری‌های ماندن، نشان می‌دهد. در یکی از ‌این اشعار با وجود اظهار ارادتی تمام به حضرت حافظ و افتخار به شاگردی او با ‌این نظر خواجه که فرمود:

ما آزموده‌ایم در ‌این شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش

با تأکید قید «هرگز» مخالفت ورزیده است که البته در قیاس با دشواری‌های زیستن در میهنی که سراسر پر از جنگ و اشغال و فرازوفرودهای جان‌فرسا و طاقت‌سوز است، خالی از طنز و تعریضی نیست.

شاگرد حافظیم و لیکن خلاف او
هرگز نمی‌کشیم ازین ورطه رخت خویش
ما برگ نودمیده و میهن درخت ماست
ماییم سایه‌پرور شاخ درخت خویش
یاران به ارغنون کسان گوش داده‌اند
ما شادمان به ساز دل لخت‌لخت خویش
خاشاک و خار و خاک وطن سرنوشت ماست
هرگز نمی‌کنیم شکایت ز بخت خویش
فرزانه آن گدا که به خاک وطن زید
دارد چنان غرور که سلطان به تخت خویش (باختری، ۱۳۵۳: ۸۰)

در شعر «های میهن» جلوه‌ای‌ دیگر از شکوه مهر او را می‌توان دید:

آن که شمشیر ستم بر سر ما آخته است
خود گمان کرده که برده است، ولی باخته است
های میهن بنگر پور تو در پهنۀ رزم
پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است
هر که پروردۀ دامان گهرپرور توست
زیر ‌ایوان فلک غیر تو نشناخته است
دل گردان تو و قامت بالندۀ‌ شان
چه برافروخته است و چه برافراخته است!
گرچه سرحلقه و سرهنگ کمان‌داران است
تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است
کوهِ تو، وادیِ تو، درّۀ تو، بیشۀ تو
در سراپای جهان ولوله انداخته است
روی او در صف مردان جهان گلگون باد
هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است (باختری، ۱۳۴۴: ۷۲)

بر پایۀ تاریخ‌هایی که در پایان ‌این دو شعر قید شده است، فاصلۀ سرایش ‌آن‌ها ده سال است و به درستی، شعر اولی (۱۳۵۳) می‌تواند در توالی شعر دومی (۱۳۴۳) باشد و یکی مکمل دیگری.

۲. در مجموعۀ اشعار استاد واصف که با فروتنی بر آن نام «سفالینه‌ای‌ چند بر پیشخوان بلورین فردا» نهاده است، شمار زیادی از اشعار، هم تاریخ و هم نامِ جای سرایش دارد و شماری دیگر از ‌این ویژگی تهی است. بیشتر اشعار تاریخ‌دار مربوط به سال‌های پیش از پنجاه‌ودو و سه می‌شوند، به استثنای چند شعر که تاریخ‌های جدیدتر دارند. تاریخ‌دارها عمدتاً شامل اشعار در قالب‌های کهن می‌شوند، آن‌چه در شیوۀ نیمایی و آزاد و سپید سروده شده است، به ندرت تاریخ و مکان سرایش دارد. به نظر می‌رسد استاد واصف از قید تاریخ در زیر تعدادی از‌ این اشعار آگاهانه خودداری کرده باشد، چه در آن‌ها اشارات و قراین و حتی تعبیرها و ترکیب‌های خاص وجود دارند که می‌توانند شناخت مناسبت سروده شدن و زمان تقریبی و مکان را میسر گرداند.

۳. «وصیّت» یکی از آن شعرها است که نه تاریخ دارد و نه محل سرایش. قاعده آن است که وصیت‌ها مجموعه‌ای‌ از مشخصات عام را در بر داشته باشند: نام و نشان وصیت‌کننده، سن و سال و تأکید بر سلامت تن و روان و برخورداری تمام از خرد و آگاهی، موضوع خاصی که مورد نظر و تأکید و توجّه وصی است و تعیین شرایط اجرا و اعمال وصیّت و مطابقت آن با عرف و شرع و قید تاریخ کتابت وصیّت و نام و نشان و امضا و دست‌خط گواهان. در وصیّت باختری غالب ‌این موارد نادیده گرفته شده‌اند و در واقع خلاف عرف و عادتی آشکار در آن مشاهده می‌شود که البته ‌این خلاف عرف از جهات گوناگون قابل بررسی و اهمیت است؛ خلاف عرف دیگر وصیّت، انتشار آن در زمان حیات گوینده و نویسنده است؛ با ‌این حال «وصیّت» را می‌توان بارها و بارها خواند و در پیام و محتوای آن دقیق شد و سرّ ‌این وصیّتِ خلاف عرف و پیام آن را دریافت. بر من روشن نیست که وصیّت در کجا و کی و در چه سالی و چه سنی و در چه حال و هوایی نوشته و سروده شده است؛ ‌اما به دلیل اشارات گوناگون در بندهای «وصیّت» با باور تمام می‌توان گفت که وصیّت در مهاجرت و غربت و دوری و مهجوری از میهن و خانه و کاشانه نوشته شده است. از آن‌جا که پیام و محتوای آن از حد تجربۀ فردی فراتر می‌رود و همۀ کسانی را که از هر جای جهان مهاجرت کرده‌اند و پس از ‌این خواهند کرد، در برمی‌گیرد؛ تا حال و اوضاع چنین باشد همۀ زمان‌ها و مکان‌ها و مردمان را شامل می‌شود. گویی هر بار که انسانی یا انسان‌هایی به اجبار یا از سرِ اختیار قدم در‌ این راه می‌گذارند و از خانه و کاشانه و وطن مألوف دل می‌کَنَند و آنچه بر سرشان می‌آید، چه در طی مراحل راه دشوار و خطرناک مهاجرت و چه در وصول به مقصد (؟) و چه در میانۀ راه از پای درآیند و در بیشه‌ای‌ و نهانخانه‌ای‌ و یا دریایی هلاک شوند، وصیّت از نو نوشته و خوانده می‌شود و تفسیر و تحلیل و روایت تازه‌ای‌ پیدا می‌کند.

«وصیّت»
نمی‌گویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من هم‌چنان در خاک
و خواستم رهایی را با دست‌های خویش لمس کنم
هان مپندار
که در کوچه‌های حافظۀ تاریخ
راه خانۀ خویش را نخواهم یافت
دیگر نمی‌گویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را می‌شناسم
**
من از سرزمینی نکوچیده‌ام
با خود سرزمینی را به دوش کشیده‌ام
تا خود سرزمینی را به دوش کشیده‌ام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و های‌های همه ناودان‌های جهان را
در بارانی‌ترین فصل‌ها پژواک
**
دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش ‌این قامتی که سنگواره‌ای است
برافراشتگی را
لوح خمیده‌ای‌ است بر گورم
اما ‌ای‌ برکت بهارینه‌ترین باران‌ها!
نام مرا از ‌این لوح فرو شوی
ای شعر!
ای ناربن سرخ‌ترین
روییده در تقاطع مه‌آلود شک و یقین
مگذار از تو درفشی سازند
گوری را
که سزاست چونان قطره‌ای‌ باشد
دریای هزاران قبر گم‌نام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداخته‌ام. (ص ۳۳۹-۳۴۰)

۴. در بند اول وصیّت، گوینده به جای آن‌که بگوید من کی‌ام و در چه حال و وضعی ‌این وصیّت را می‌نویسم یا ‌املا می‌کنم، این تصور را از اذهان دور می‌کند که مهاجرت او با مهاجرت دیگران فرق دارد. بنابراین، سخن خویش را با نفی دلایل دیگران آغاز می‌کند.
نمی‌گویم روح گل در شیشه زندانی بود
و من هم‌چنان در خاک

قصد او از ‌این کار لمس و حس رهایی با دستان خودش است؛ یعنی تجربه‌ای‌ شخصی و البته در ‌این عزیمت روایت دیگران که بیشتر پندارگون است و فراهم‌آمده از شنیده‌ها اعتباری ندارد که شنیدن کی بود مانند دیدن؟ و بلافاصله در پی بیان ‌این موضوع به خوانندۀ ‌این وصیت هشدار می‌دهد که با نام و نشان خانۀ خویش در کوچه‌های حافظۀ تاریخ به درستی آشنایی و آگاهی دارد. کسی نیست که بر سابقۀ مدنی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی سرزمینش که به تعبیری شناسنامۀ او نیز هست، اشراف کامل نداشته باشد. به سخن بهتر نه همان در ‌ا‌ین خاک ریشه دارد، بلکه خاک از او و ‌این هویت اعتبار یافته است. کلید خانۀ خویش را در مشت دارد، راه خانۀ خویش در هر کجای جهان که باشد، در هر کوچه و گذر و خیابان که در شهر تاریخ وجود دارد، به آسانی می‌تواند بازشناسد و پیدا کند. هرگز در هیاهوی کوچه‌های تاریخ و شهرها و دیاران دیگر، گم نمی‌شود.

هان مپندار
در کوچه‌های حافظۀ تاریخ
راه خویش را نخواهم یافت
دیگر نمی‌گویم
کلید خانۀ خورشید در مشت دارم
اما کلید خانۀ خویش را می‌شناسم

۵. همۀ کسانی که دل از یار و دیار برکنده و راهی دیاران دیگر شده‌اند، می‌دانند که دل کندن از یار و دیار حتی به مفهوم عادی آن دشوار است چه رسد به معنی دل برداشتن از رشته‌های معنوی و معرفتی که مهر حقیقی از آن زاده می‌شود. در آن سوی نیز، دل نهادن به شهر و دیار دیگر و زیستن در میان مردمان دیگر- که حتی در مدعی‌ترین کشورهای آن نیز در چشم مردمان، غیر خودی و بیگانه‌ای‌ ـ به مراتب دشوارتر از دل کندن است، با ‌این تفاوت که دشواری اولی نمایان است و جلوه‌های آن را به چشم سَر می‌توان دید؛ اما دومی به هزار و یک دلیل نهانی و درونی و گاه حتی از خود نیز نهفتنی است.
این‌جا سخن از جان و دل و تن و گل آدمی است، سخن از چالشی پایان‌ناپذیر میان عقل و مصلحت‌بینی‌های آن با جان و دل و عواطف و احساسات است که بسته به وضع افراد و نوع نگاه معرفتی و جهان‌شناختی‌شان، شدت و ضعف دارد. کسی که وطن و دیار را فقط در خانه و کاشانه و شهر و کشور خلاصه نمی‌کند و ‌این مفهوم را تا دوران‌های دور تاریخی فرا می‌برد و آن را تمام موجودیت دانش و فرهنگ و ادب و تاریخ… خود می‌داند، چنین کسی خویشتن خویش را فقط وارث خانه و ملک و باغ و ضیاع و عقار بازمانده از پدران نمی‌داند، بلکه وارث تمامی تاریخ و تمدن و فرهنگ و دانش و ادب و عرفان و مواریث گران‌قدر دیگر می‌بیند. چنین کسی اگر روزی گِلش از خانه و کاشانه و میهن کنده شود، دلش هرگز کنده نمی‌شود. این افراد اگر صد هزار فرسنگ هم از میهن دور شوند، در میهن خودند و با اندوختۀ فرهنگ و ادب و هویتی که از آن فرهنگ و تاریخ و ادب نتیجه شده است، می‌زیند و هر گاه دیده بر هم نهند، هم‌چون فیل مثنوی حضرت مولانا، خود را در هندوستان می‌یابند!

۶. دیدیم که استاد واصف باختری در بند نخست «وصیّت» حالات خود و جایگاه و مرتبۀ معرفتی خود را به خوانندۀ وصیت گوشزد کرد و نشان داد که به برکت دانش و آگاهی و معرفتی که دارد، در پیچاپیچ کوچه‌های تاریخ راه خانۀ خود را که در جای معین و با شماره و مشخصات ویژه‌اش در شهر تاریخ وجود و حضور دارد، می‌شناسد و گم نمی‌شود. در بند دوم وصیت آن‌چه را که به تفصیل گفتیم، در چند جمله در مؤثرترین و ژرف‌ترین صورت‌های ممکن و در رساترین عبارت‌ها ‌این‌گونه بیان کرده است:

من از سرزمینی نکوچیده‌ام
«با» خود سرزمینی را به دوش کشیده‌ام
«تا» خود سرزمینی را به دوش کشیده‌ام
من در خاک نروییدم
که خاک چونان نیلوفری
از آبگیر روان من جوانه زد
چه غمناک
و های‌های همۀ ناودان‌های جهان
در بارانی‌ترین فصل‌ها، پژواک

۷. به باور من استاد واصف در دو مصراع نخست‌ این بند، داد سخن را به تمامی داده است. ظاهر ‌امر آن است که کوچی روی داده است، از جایی به جای دیگر ولی در نهان سخن از چیزی دیگر است. کوچنده نه تنها از سرزمینی نکوچیده است، بلکه بر خلاف تصور ظاهربینان، سرزمین را با خود برده و بر دوش کشیده است. به تعبیر دیگر، ‌این کوچ، کوچ ظاهری است، ولی در حقیقت از خود و هویت خود نکوچیده است. این‌که می‌گوید با خود سرزمینی را به دوش کشیده‌ام، روشن است که مراد از آن چیست و مقصود از آن دوش که باری بدان سنگینی بر آن حمل شده است، کدام دوش است؟
مصراع‌های دوم و سوم تنها در حرف اضافۀ «با» در مصراع دوم و «تا» در مصراع سوم اختلاف دارد و بی‌گمان ‌این دو کاربرد بر سر دو جملۀ مشابه آگاهانه است و معنی و گزارۀ دو مصراع را با یکدیگر متفاوت می‌کند به‌ این صورت که مصراع سوم نتیجۀ مصراع دوم است یعنی بدون بر دوش کشیدن سرزمینی که از آن کوچیده‌ام نمی‌توانم بار زیستن در سرزمین دیگری را تحمل کنم و در برابر ناملایمات آن، که بیرون از شمار است، تاب بیاورم.
پس از بیان ‌این تفاوت، نکتۀ دیگری در کار می‌کند و آن تأکید بر ‌این سرّ است که می‌گوید:
من از خاک نروییدم/ که خاک چونان نیلوفری از آبگیر روان من جوانه زد!
مراد از ‌این جوانه زدن خاک در آبگیر روان بیان رابطۀ خاک با روان، جان، باطن، هویت و شخصیت با سرگذشت مدنی و فرهنگی است که بدون آن نه خاک معنی پیدا می‌کند و نه بر دوش کشیدن سرزمینی و نه آن «تا». آن‌چه بر مردم و میهنش می‌رود، با جان آگاه او سر و کار دارد؛ گویی ابرهای همه عالم شب و روز در بارانی‌ترین فصل‌ها در دل او می‌گرید و های‌های ناودان‌های همۀ جهان پژواک گریۀ اوست!

۸. در بخش دیگر به پرسش مقدّر پاسخ می‌دهد و نکته‌ای‌ دیگر به «وصیت» می‌افزاید. روزگارانی دراز پیش از «وصیت»، استاد واصف در سال ۱۳۴۱ خورشیدی در وصف زادگاهش، بلخ گزین، در شعری با عنوان سراپردۀ جمشید در بندی چنین سروده بود:

آن روز که جان رخت کشد از بدن من
با خون من آغشته شود پیرهن من
با آب گهربار تو شویند تن من
خاک طرب‌انگیز تو گردد کفن من
بر تربت من موج زند لالۀ بویا (ص ۲۹)

چنین آرزویی که برآورده‌شدنی‌ترین و خواستنی‌ترین آرزوهاست، گاه دست‌نیافتنی‌ترین‌ها می‌شود و تلخ‌ترین و دردناک‌ترین. تلخی و دردناکی آن تاریخی به درازای عمر سفر و مهاجرت و در غربت و بی‌کسی مردن دارد. فراوانی ‌این اتفاق و قصۀ پرغصه در روزگار ما که مهاجرت‌های گروهی در سراسر آفاق گسترده شده است، ذره‌ای‌ از شرنگ جانکاه آن نکاسته است، بلکه بر شدت و وسعت و فراگیر شدن آن افزوده است.
واصف باختری نیز در غربت غربی‌اش؛ مانند ما هر روز خبرهای ناخوش مهاجرانی را که دسته‌دسته و گروه‌گروه در دریا غرق می‌شوند و یا در بیشه‌زارها و جنگل‌ها درون کامیون‌ها و تریلرها به ‌امید رسیدن به سرزمین‌های دیگر هلاک می‌شوند، می‌دیده و می‌شنیده است؛ با مشاهدۀ چنین اوضاع و احوالی، آرزوی داشتن خاک جای معین و مشخص و لوحی چنانکه بایستۀ اوست را از فتوت و مردانگی دور می‌دانست، همین داغ که از نرسیدن به آن آرزو و خفتن در دامن و سینۀ زادگاه بر سینه و دل داشت، کافی بود. از ‌این سبب، در بند دیگر وصیت نوشت:

دیگر مگویید
زمین گوری را از تو دریغ داشت
و کوهسار سنگی را
پیشاپیش‌ این قامتی که سنگواره‌ای‌ است
برافراشتگی را
لوح خمیده‌ای‌ است بر گورم
اما‌ ای‌ برکت بهارینه‌ترین باران‌ها
نام مرا از ‌این لوح فرو شوی

پس از ‌این خواهم گفت که چرا می‌خواهد نام او از لوح خمیدۀ گورش زدوده شود؛ اما پیش از آن بایسته است بر شعر «تهی ماند آشیان» او که در آن تجربه‌ای‌ فردی را به تجربه‌ای‌ جهانی بدل کرده است، درنگی کوتاه داشته باشیم. این شعر نیز روایت دیگری است از مهاجرت اجباری، اضطراری و ناگزیر:

در آن هنگام
در آن هنگام بدفرجام دشمن‌کام
دو تا بودیم
دو خونین بال
دو تا بودیم کز آن سیم‌های خاردار، آن مرز بگذشتیم
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پرآشوب بنوشتیم
تهی ماند آشیان‌مان جاودان از شور، از گرما
نمی‌دانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟
ولی ناگه یکی از ما دو خونین بال
به سوی مرزهای دور بی‌برگشت پر بگشود ـ بی بدرودـ
پرسشی که در ‌این چند مصراع مطرح می‌شود، بیان فشردۀ حالتی است که در وصف نمی‌گنجد!
ندانم با کدامین بال و پر آن راه نادلخواه پرآشوب بنوشتیم؟
توصیف گذار از آن راه پرخطر و آشوب و پر از سیم‌های خاردار با بال‌های خونین، جزئیات بسیاری را در بر دارد که شاعر آن‌ها را در ‌این تعبیرهای درهم‌فشرده بیان کرده است.
پاسخ پرسش دوم پس از گذاره کردن از آن راه نادلخواه پرآشوب و خطر به مراتب از پاسخ پرسش نخست دشوارتر است:

نمی‌دانم کدام آیا سزاوار است
نفرین یا که گفتن آفرین بر ما؟

چه کسانی سزاوار آفرین یا نفرین‌اند؟ معمول آن است که به کسانی که خطر را به جان خریده‌اند و از این راه دشوار گذشته‌اند و در گذار از ‌این راه‌ها بی‌آن‌که به آن‌چه در پشت سر گذاشته‌اند، بیندیشند، آفرین گفته می‌شود و سزاوار تحسین دانسته می‌شوند؛ ولی آیا چنین کسانی درخور آفرین‌اند؟ نفرین هنگامی به کار برده می‌شود که کاری ناسنجیده و بدون در نظر داشتن عواقب احتمالی آن انجام شود و درست از همان لحظه‌ای‌ که گمان می‌کند از مانع گذشته و از خطرها جان به در برده است و وارد جهان مطلوب شده است، آغاز می‌شود به ویژه که می‌بیند آنچه به دست آورده است، در برابر آن‌چه از دست داده و پشت سر نهاده است، بسیار حقیر و ناچیز است. نفرین ‌امری شخصی، درونی و پر از اندوه و حسرت است و از آن‌جا که تجربه‌های جدید و پیش‌آمدهای ناگوار آن به گونه‌گون صورت تکرار می‌شود، امری مستمر نیز هست و با ‌این حال، کاش پایان آن همه خطر و دشواری و سختی خوش بود!
از زبان و بیان استاد واصف بشنویم:

اَیا آواره مرغان در سراسر پهنۀ آفاق
ندانم هیچ‌گاهی دیده‌اید‌ آیا؟
که بر گور کبوتر هم
نشانی، نقش نامی هست؟
و از آن‌جا که پاسخ ‌این پرسش تلخ، منفی است، شاعر آرزو می‌کند:
خدایا کاش بر گور کبوترهای عاشق نیز بگذارند
مشتی خار و خاشاک
که باد مهربان می‌آورد از آشیان‌هاشان
و بر لوح سیاه خاک با خطی که تنها نسل مرغان مهاجر می‌تواند خواند، بنویسند
نام‌شان و نام دودمان‌هاشان
که تا در برزخ تبعید
ز بوی آشیان‌هاشان برآساید روان‌هاشان. (ص ۲۶۰-۲۶۱)

با ‌این تمهید اگر می‌بینیم که واصف در «وصیت» تأکید می‌کند که نه گور می‌خواهد و نه لوح و اگر چنانچه لوحی در کار باشد، «لوح خمیده‌ای‌ بر گورش» آرزو می‌کند، بهارینه‌ترین باران‌ها نام او را از آن لوح فروشوید.

۹. بند پایانی «وصیت» که در حکم سفارش وصیت‌کننده برای چگونه برخورد کردن با ارثیۀ بر جای مانده است، پیام‌های درخور درنگ و تأمل در بردارد.
ارثیۀ واصف باختری ارجمندترین و ماندگارترین ارثیه‌هاست، همان است که قرن‌ها پیش از او حکیم فرزانۀ توس، ابوالقاسم فردوسی و حکیم ناصرخسرو و دیگر فرزانگان ما بر جای گذارده‌اند و نه‌تنها به برکت آن ارثیه زنده و جاودانه‌اند، بلکه ما را نیز هویت و اعتبار بخشیده‌اند. سخن پارسی، گنجینۀ درّ دری است که سروده و نبشته و ترجمه کرده است. واصف می‌گوید آن‌چه بر لوح گور او خواهند نگاشت، همان نام و آوازۀ او در فن سخنوری و شاعری است. واصف شعر خود را به سرخ‌ترین ناربُن مانند کرده است که در تقاطع مه‌آلود شک و یقین روییده است و اعلام می‌کند که نمی‌خواهد از ‌این سرخ‌ترین ناربُن درفشی برافرازند بر گور او. شاعر می‌خواهد گور او قطره‌ای‌ باشد در دریای هزاران قبر گم‌نام و البته‌ این قطرگی در آن دریا، مرتبتی و پاداشی سترگ است، شعر او را که هرگز با آن خراج نپرداخته است:

ای شعر!
ای ناربن سرخ‌ترین
روییده در تقاطع مه‌آلود شک و یقین
مگذار از تو درفشی سازند گوری را
که سزاست چونان قطره‌ای‌ باشد
دریای هزاران قبر گمنام را
سپاس آن را
که با تو هرگز خراج نپرداخته‌ام

به راستی واصف باختری شعر خویش را با ستایش هیچ خداوند قدرت و جاه و مقام و به ویژه «سالار تبرداران» نیالوده است که در مقابل آن صله‌ای‌، رتبه‌ای‌ و مقامی به چنگ آورد؛ اما از خداوندگار شعر و الفاظ پاکیزۀ درّ دری که او آن‌ها را حروف، حروف الفبا نام نهاده است، از آن‌جا که پاسدار راستین آن‌ها بوده است و بر تن معانی و پیام‌ها و پژوهش‌ها و ترجمه‌ها مناسب‌ترین لباس‌ها را با آن حروف یا زبان فارسی پوشانیده است و آن همه را در گنجینۀ آثار خود به یادگار گذاشته است، صله‌ای‌ طلب کرده است که ‌این‌گونه تقاضا و طلب نیز در تاریخ زبان و ادب گران‌سنگ ما بی‌سابقه است:

اَیا حروف الفبا!
من از شما نه «زر پیلوار» می‌خواهم
من از شما دو هجا، چار حرف «میهن» را
چه غمگینانه، چه نومیدوار می‌خواهم! (ص ۲۴۲)
جاودانه باد ارثیۀ ارجمند او در کنار دیگر نام‌برداران که هویت و هستی از آثار آنان داریم و گرامی باد یاد و نام آن حکم‌گزار ملک ادب!

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید