حوالی ساعت سهی پس از چاشت ۲۱ جدی است؛ ابوالفضل کریمی، برای گردآوری پول غذای دکانداران وارد فروشگاه «برچی سیتیسنتر» میشود. وضعیت مانند روزهای پیش عادی است. مجتبا، پسر کاکایش، با او همآهنگ کرده بود که همان ساعت برای دریافت پول، کنار دروازهی فروشگاه منتظرش باشد. او این پول را برای فیس کورسش میخواست. محمد کریمی نیز، در سماوار ابوالفضل کار میکرد و آن روز در همان دقیقهها، صاحبکارش ابوالفضل، به او تماس گرفته بود تا از سماوار بیرون بیاید و ترموزهای چای را که دکانداران خالی کرده بودند، داخل ببرد. محمد از سماوار بیرون شده و وقتی کنار ابوالفضل میرسد، با پسر کاکایش مجتبا سر میخورد و هر سه لحظههایی با هم ایستاده و قصه میکنند. در همین لحظهها، فردی با چهرهی پوشیده، بمبدستیای را دم دروازهی فروشگاه منفجر میکند. در این رویداد، ابوالفضل جان میبازد و دو عزیزش زخمی میشوند.
ابوالفضل، مجتبا و محمد، تنها چند قدم از محلی که بمبدستی به آن برخورد کرده بود، فاصله داشتند. به گفتهی مجتبا و دیگر گواهان رویداد، پس از پرتاب بمب دستی، نخست صدای خفیفی شنیده میشود و سپس صدای وحشتناکی بلند شده و زمان برای این دو پسر کاکا و چندین فرد پیرامون شان متوقف میشود. ظاهراً ابوالفضل درجا جان میبازد و مجتبا زخم برداشته و از هوش میرود. طبق گفتههای گواهان رویداد، آن روز بخش امنیتی فروشگاه، شخص مهاجم را شناسایی کرده بودند و آن گونه که کمرههای امنیتی این فروشگاه ضبط کرده، مهاجم پس از پرتابکردن بمبدستیاش، موفق میشود از محل فرار کند.
چند دقیقه از رویداد گذشته بود که بلال کریمی، کاکای ابوالفضل و مجتبا که در میان دکانداران فروشگاه از شناخت خوبی برخوردار بود، تماسی دریافت میکند و خبر رویداد را میشنود. با شنیدن این خبر، خودش را عاجل به فروشگاه میرساند. میگوید که وقتی به محل رویداد به دیدن مجتبا و ابوالفضل میرود، مردم وحشتزده و پراکنده بودند و طالبان ساحه را زیر کنترل داشتند. زمانی که بلال از افراد موجود در آن جا در مورد کشتهها و زخمیها میپرسد، همه میگویند که زخمیها و کشتهشدهها با آمبولانس به شفاخانهی علیجناح انتقال داده شدهاند. بلال به این شفاخانه میرود و زخمیهای زیادی را میبیند. در میان افراد کشتهشده، ابوالفضل را پیدا میکند و سپس به جستوجوی مجتبا میافتد. پس از کمی جستوجو، مجتبا را میبیند که بنداژ دور دستوپایش پیچیده شده و روی تخت بیمارستان دراز کشیده است. پزشکان از وضعیت صحی مجتبا به کریمی اطمینان میدهند و میگویند که او باید مدتی در شفاخانه بماند؛ اما به زودی مرخص خواهد شد. بلال کریمی پس از آن، جسد ابوالفضل را که با تکهی سفید پیچانده شده بود، با کمک دیگران به خانهاش میآورند و برای خاکسپاریاش آمادگی میگیرند.
مجتبا همچنان در شفاخانه است؛ در جاجای بدنش چره خورده و پای چپش، بیشترین آسیب را دیده است. او، پس از یک شبانهروز بستربودن از شفاخانه مرخص میشود؛ اما با گذشت دو هفته از آن رویداد، هنوز میلنگد و در راهرفتن راحت نیست. او از رویداد آن روز، چیز خاصی را به یاد نمیآورد و به دلیل آسیب روانیای که دیده، نمیخواهد حتا در مورد آن چیزی بگوید.
ابوالفضل وقتی یک سال و شش ماه داشت، پدرش در کویتهی پاکستان کشته میشود و مادرش پس از یک سالونیم، با مرد دیگری ازدواج میکند. پس از این، ابوالفضل با کاکایش بلال زندگی میکند. کاکایش بیش از هفت سال بود که غرفهی کوچکی کنار فروشگاه برچی سیتیسنتر داشت و غذایی را که در خانه آماده میکرد، با بایسکل با خود به آن جا میبرد و طبق سفارش دکانداران این فروشگاه و بقیه فروشگاهها، به آنها توزیع میکرد. ابوالفضل ۲۶ساله بود و فقط شش ماه بود که با بازگشت از ایران، در تهیه و توزیع غذا برای فروشندگان، با کاکایش همکاری میکرد. ابوالفضل با کاکایش صمیمی بود و همیشه به او میگفت که از زندگیکردن کنار خانوادهی کاکایش خوشحال است. کاکای ابوالفضل، میگوید: «محمد گاهی با شوخی میگفت که کاکاجان به خاطر من به خواستگاری نمیروی؟» او با شنیدن این حرف، دنبال یک دختر مناسب برای ابوالفضل بود. دو روز پیش از این که رویداد برچی رخ بدهد هم، به خانهی یکی از آشنایان شان که دختر جوانی داشت، به خواستگاری رفته بودند و تصمیم داشتند او را نامزد کنند؛ اما همه برنامههای شان، با مرگ نابههنگام ابوالفضل مجال این برنامهها از آنها گرفت.
محمد کریمی، شاگرد ابوالفضل، یکی دیگر از زخمیان این رویداد است که پای راست و دست راستش به شدت آسیب دیده است. محمد ۱۷سال دارد و شش ماه بود که در توزیع غذا به دکانداران، با ابوالفضل همکاری میکرد.
محمد میگوید که پس از سپریشدن دقیقههایی از انفجار، آمبولانسها به محل رویداد رسید، او و دیگر آسیبدیدگان به شفاخانهی علیجناح انتقال یافتند و به زخمهایش در این شفاخانه رسیدگی اولیهی شد. پس از گذشت شش تا هفت ساعت، محمد به شفاخانهی ایمرجنسی منتقل میشود و دو روز در آن جا بستری میماند. او هرچند زخمش خیلی عمیق نبود؛ ولی پس از آن مانند مجتبا نتوانست به کار برود. از این رو دو هفته است که سماوار ابوالفضل تعطیل است و مجتبا و محمد درست سرحال نشده اند که درب بستهی ساوار را باز کنند. این دو خانهنشین شده اند و، با این که نمیتواند وحشت روز انفجار را از یاد ببرند، اما ناداری مجبورشان میکند که باز هم سر کار برگردند و به مبارزهی ناجوانمردانهی زندگی در دشتبرچی ادامه بدهند.
نظر بدهید