اسلایدر اقلیت‌های قومی زنان

از دانش‌گاه به فروش‌گاه؛ روایت دختری که گل‌های دست‌دوز می‌فروشد

جاده‌ی ابریشم:

پس از این که طالبان آموزش و تحصیل را برای دختران ممنوع اعلام‌ کردند، شماری از دانش‌آموزان و دانش‌جویان دختر، کوشیده اند با ایجاد کارگاه یا فروش‌گاهی، خود را از خزیدن در کنج اتاق خلاص کنند و منع درآمدی نیز به خود و دختران دیگری بسازند. صدیقه هم، یکی از این دختران است. او دانش‌جوی علوم سیاسی در دانش‌گاه ابن سینا در کابل است که به دنبال بازداشته‌شدن دانش‌جویان دختر از تحصیل، فروش‌گاهی در دشت‌برچی کابل ایجاد کرده و در آن، پوشاک‌ دست‌دوزی و سنتی هزارگی را به مردم عرضه می‌کند.

صدیقه با ایجاد فروش‌گاهش، خواسته به خودش منبع درآمدی دست‌وپا کند و هم زمینه‌ی کار را به شماری دیگر از دخترانی که از آموزش و تحصیل بازمانده اند، فراهم کند. او، می‌گوید که هدفش از گشایش این فروش‌گاه، حمایت از هنر دستی زنان و مصروف نگه‌داشتن آن‌ها در کار است. «تمام زنان بی‌کار شده ‌اند، به‌ ویژه زنانی که نان‌آور خانواده‌های شان بوده ‌اند. اکنون، زنان از هنر دستی شان نان پیدا می‌کنند؛ اما متأسفانه، وضعیت بازار بسیار خراب است. خریدوفروش نیست. مشتری‌های ما دخترهای جوان استند که از تحصیل و کار محروم شده ‌اند. آنان دنبال کار می‌آیند تا از این طریق، ضرورت‌های روزمره‌ی زندگی شان را رفع کنند.»

صدیقه در فروش‌گاه صنایع دستی‌اش، لباس‌های رنگارنگ هزارگی می‌فروشد؛ اما گل‌های دست‌دوزی‌اش، بیش از هر چیز دیگری توجه مشتری‌ها را جلب می‌کند؛ گل‌هایی که نه مصنوعی اند، نه طبیعی. دختران بازمانده از مکتب و دانش‌گاه، این‌ گل‌ها را با نخ می‌دوزند تا نخ زندگی شان بریده نشود؛ گل‌هایی که نه مشام معشوق را معطر می‌کند و نه لب‌خندی به لب‌های عاشقان می‌آورد. این گل‌ها، تنها می‌تواند چند لقمه‌نانی سر سفره‌ی شماری از خانواده‌هایی ببرد که به دست زنان این خانواده‌ها دوخته شده است. صدیقه، می‌گوید که هر یک از این گل‌ها را، ۷۰۰ تا هزار افغانی می‌فروشد.

صدیقه، دوره‌ی ابتدایی مکتب را در دورافتاده‌ترین و خشن‌ترین بخش هزارستان؛ یعنی ولسوالی لعل‌وسرجنگل غور به پایان رسانده است؛ جایی که باشندگان آن در تبعیض به دنیا می‌آیند و در تبعیض می‌میرند. صدیقه به خاطر دارد که او و دختران ده‌کده‌اش، برای رفتن به مکتب با دشواری‌های زیادی روبه‌رو بوده اند. او، فقر، دوربودن راه ‌مکتب و نگاه ‌سنتی روستانشینان نسبت به ‌آموزش دختران را دلیل‌هایی بر می‌شمارد که او و دختران روستایش با آن مبارزه کرده اند. «دوره‌ی ابتدایی را در زادگاهم خواندم. ده‌کده‌ام از مکتب دور بود. دو تا سه ساعت را پیاده می‌رفتم تا به پای تخته‌ی سیاه مکتب برسم. در روزهای نخست مردم دوست نداشتند، دختران شان را به مکتب روان کنند. در زاد‌گاه من، مکتب برای دختران بسیار دشوار بود و اصلاً رواج نبود که دختران هم مکتب بروند.»

دشواری‌های زندگی در روستای «بارشتوگگ» ولسوالی لعل‌وسرجنگل، باعث شده که صدیقه و خانواده‌اش، به کابل بکوچد. او دوره‌ی متوسطه و عالی مکتب را در کابل به پایان رسانده است.

واردشدن به دانش‌گاه از آرزوها و رؤیاهای کودکی صدیقه بوده که بایستی به آن نیز دست می‌یافت. او به دلیل علاقه‌ای که به علوم انسانی داشت، تصمیم می‌گیرد که سیاست بخواند و پس از پایان دوره‌ی آموزشی، وارد جامعه شده و از حقوق سیاسی زنان دفاع کند.

صدیقه در شب‌ورزوهای زندگی در غور و در کابل، فقر و سختی‌های زیادی را تحمل کرده؛ اما هیچ گاه از ادامه‌دادن دست برنداشته. او در ۱۳۹۸ وارد دانش‌کده‌‌ی علوم سیاسی دانش‌گاه ابن‌ سینا شده است. صدیقه می‌گوید که همه چیز به خوبی پیش می‌رفت و هیچ محدودیتی، نتوانسته بود تا او را از رفتن به دانش‌گاه باز دارد؛ تا این که سرانجام، طالبان با بستن در وازه‌ی مکاتب و دانش‌گاه‌ها، آرزوی او و صدها دختر افغانستانی را به خاک‌وخاکستر کشیدند. صدیقه می‌گوید: «چند سال پیش تحصیل را با تمام شور، هیجان ‌و اهداف درازمدت آغاز کردم. تمام این سال‌ها هر روز، زحمت کشیدم. طی‌کردن مسیر طولانی، مشکلات رفت‌وآمد و… کار هر روز من بود. همه را به جان خریدم تا بتوانم به موقع به صنف درسی‌ام حاضر شوم؛ درسی که با تمام وجودم می‌خواندم و عاشق‌اش بودم. او که دانش‌جوی سمستر ششم روابط بین‌الملل در دانش‌گاه ابن‌ سینا است، می‌گوید که دو-سه سمستر اخیر را با هزاران مشکل، زیر چتر حکومت سرپرست طالبان خوانده است؛ بازه‌ی زمانی‌ای که در آن، دستورهای محدودکننده‌ی زیادی در راستای حقوق اساسی زنان و دختران از سوی طالبان وضع شده و آن‌ها را از متن جامعه، به حاشیه رانده است. با این که زندگی در میانه‌ی این محدودیت‌ها، به سادگی تحمل‌پذیر نیست؛ اما صدیقه برای این که خودخواسته، مسیر رسیدن به آرزوهایش را قطع نکند، هرچند آهسته و دل‌گیر، ولی به پیش رفته است تا این که این مسیر از سوی گروه حاکم، سد می‌شود. «می‌خواستم از تاریکی و جهل نجات پیدا کنم؛ زیرا خواستار زندگی ذلت‌بار و کورکورانه نبودم. می‌خواستم، آگاهانه زندگی کنم، مفهوم زندگی را درست بدانم و به هیچ وجه، خواهان یک زندگی معمولی نبودم. باور داشتم که تمام این‌ها از طریق اندوختن علم امکان‌پذیر است؛ اما با هزاران تأسف، همه چیز نابود شد.»

روزهای آخر آزمون‌ سمستر پنجم صدیقه در دانش‌گاه است که صبح زود، وقتی به سمت کورس می‌رفته، یکی از دوستانش، به او تماس می‌گیرد و پس از احوال‌پرسی، به او می گوید که آیا آزمون‌هایش را به پایان رسانده یا خیر. صدیقه که هنوز آزمون‌هایش تمام نشده؛ اما با کلی ذوق و هیجان، برایش گفته که اگر او آزمونی پیش رو ندارد، شب یلدا را با هم جشن بگیرند. در همین لحظه، دوست صدیقه از او می‌پرسد: «خبر داری که دانش‌گاه‌ها را بسته‌اند!؟» صدیقه باورش نمی‌شود و با تعجب از او می‌پرسد: چه می‌گویی؟ او بار دیگر حرفش را تکرار می‌کند. ناخوشی آن روز را می‌شد هنگام یادآوری آن نیز، در چهره‌ی صدیقه دید. او در حالی که رنگش پریده، می‌گوید: «من از این خبر بی‌اطلاع بودم. شوکه شدم، باورم نمی‌شد. سریع انترنتم را روشن کردم. اطلاعیه‌ی وزارت تحصیلات عالی را دیدم که به ‌راستی دانش‌گاه‌ها را به روی دختران بسته است.» صدیقه، در حالی که ناامیدی همه‌ی وجودش را دربر گرفته، به راهش در مسیر کورس ادامه می‌دهد. در مسیر راه، به دانش‌آموزان دختر «مرکز آموزشی کاج» و«کوثر دانش» که گریه‌کنان، به سمت خانه‌های ‌شان می‌روند. «از آن‌ها پرسیدم چه شده؟ گفتند که کورس‌ها را هم بستند و دختران اجازه‌ ندارند در هیچ جایی درس بخوانند. از من پرسیدند که خواهر؛ تو بگو گناه ما چیست؟ منی که خود هنوز در شوک بسته‌شدن دانش‌گاه‌ها بودم و نتوانسته بودم که این موضوع را هضم کنم، تنها با سکوت به آن‌ها نگاه کردم و تمام جواب من، بغضی بود که راه گلویم را بسته بود.»

صدیقه با قرارگرفتن در این وضعیت، از هر زمانی خودش را خسته‌تر و ناامیدتر پیدا می‌کند. «احساس کردم دیگر حتا نمی‌توانم نفس بکشم. لحظه‌ای آرزو کردم؛ ای ‌کاش خداوند از این زندگی نامعلوم و بی‌معنا آزادمان کند. دعا کردم که خدا جانم را بگیرد. این‌گونه حداقل یک ‌بار می‌مردم نه هر لحظه.»

این تنها روایت صدیقه نیست؛ بل که قصه‌ی هزاران دانش‌جوی دختر دیگر نیز است، با این تفاوت که بیش‌تر آن‌ها، نتوانسته اند مانند صدیقه بخشی از تنهایی و اندوه بازماندن از آموزش را از چهاردیواری خانه با خود بیرون کنند.

در مورد نویسنده

عبدالکریم شعبانی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید