اسلایدر تحلیلی

جنایت طالبان در بامیان

در جوامع دینی، وقتی نمادها اهمیت اعتقادی‌اش را از دست داد؛ ارزش تاریخی، اسطوره ای و در کل فرهنگی آن بالا می رود. چون تا وقتی که اهمیت اعتقادی-ایدئولوژیک داشته باشد؛ بنا به تابوهای حاکم بر آن جامعه، امکان تجزیه و تحلیل آن ممکن نیست. زیرا، تجزیه و تحلیل، آن پدیده ها و نمادها را از حالت رازآلودگی بیرون می کشد و در انظار پژوهش گر فرهنگ و تاریخ قرار می دهد؛ تا با نگاه عقلانی ابعاد تاریخی-فرهنگی آن را بررسی نمایند. این گونه برخورد، خودبه خود اهمیت اعتقادی آن را فرو می کاهد و تصور داشتن قدرت تغییر سرنوشت آدم ها را از آن نمادها از بین می برد.
برچیده شدن سیطرۀ اقتدار نمادها از ساحت زندگی آدمیان، معرفت شناسی جدیدی را در پی  می آورد. وقتی ما با دید اعتقادی و ایدئولوژیک به نمادها می نگریم یک نوع مفهوم را استحصال می کنیم و هنگامی که با نگاه غیر اعتقادی و به اعتبار اهمیت فرهنگی داشتن به آن نمادها می-بینیم، یک نوع آگاهی دیگری را به دست می‌آوریم. معرفت شناسی مدرن، ازگونۀ دوم است. در معرفت شناسی مدرن، پدیده ها و نمادها به اعتبار اهمیت تاریخی، فرهنگی، اسطوره ای و درکل به اعتبار موجودیت شان اهمیت دارند نه به اعتبار این که چه تعداد انسان آن را به عنوان ارزش های دینی یا دیگر باورهایی که ریشه در دین دارند؛ ارج می گذارند.
تندیس های بودا در بامیان، حد اقل برای مردم افغانستان اهمیت اعتقادی ندارد. خارج شدن صلصال و شاه مامه از دایرۀ اعتقادی، بر بعد تاریخی و فرهنگی آن چند برابر افزود. اگر این دو پیکر، اهمیت اعتقادی می داشتند؛ مطمیینا اگر برای یک تعداد خیر بود و حرف زدن پیرامون آن تجاوز به مقدسات پیروان بودیزم؛ برای یک عده شر بود و دشمنی با آن افتخار و راهی برای رسیدن به فلاح و رستگاری.
اگر تندیس های بودا در افغانستان از اهمیت اعتقادی برخوردار می بود؛ امروز در افکارعمومی نسل جوان و تحصیل کرده و نهادهای مدنی و تحقیقی، به این میزان محبوبیت نمی داشت. چون باور دینی، نمادها را زنده و تأثیرگذار می سازد. تأثیرگذاری پیامدش این است که زندگی انسان ها را به سوی خوبی و یا بدی متأثیر می سازد.
بنا به اهمیت فرهنگی و تاریخی داشتن صلصال و شاه مامه، در ابتدایی ترین نگاه، در سه بخش این تندیس ها اهمیت فوق العاده دارد:
۱٫ آبادانی: در همۀ ادیان یک باور وجود دارد به نام «مرکزگرایی». باورهای خورد و ریز یک دین، در یک مرکزیت به هم گره می خورند. مظاهرمرکزگرایی، نظر به نوعیت ادیان فرق می کند. این مظاهر می تواند شهری باشد مانند اورشلیم که برای یهودیان و مسیحیان مقدس است و مرکز عالم پنداشته می شود؛ می تواند رودی باشد مانند رود گنگ یا مکانی نظیر بنارس برای هندیان؛ می تواند خانه ای باشد مانند کعبه برای مسلمانان. یکی از پیام های این «مرکزگرایی» این است که خلقت و آبادانی از همین نقطه آغاز گشته است و مهم ترین اتفاق های دینی در تاریخ همان دین نیز در همین مرکز به وقوع پیوسته است.
بامیان، برای پیروان بودا، حکم «مرکز» را داشته است. بی مانند بودن دوتندیس بودا آن هم به صورت زن و مرد، نمادی از تکمیل شدن خلقت در اندیشۀ بودایی در بامیان بوده می تواند. بنا به باور «مرکزگرایی» در ادیان، بامیان در کنار اورشلیم و بنارس و مکه یکی از مراکز مهم دینی در گذشته بوده است و اتفاق بزرگ و پیچیدۀ خلقت بنا به باور بودائیان در همین جا اتفاق افتاده یا به تکامل آغازکرده است و سپس آبادانی نیز از همین جا شروع شده است.
اگر از بعد اعتقادی و توتمیک قضیه بگذریم و با نگاه تاریخی ببینیم؛ ساخت و ساز تندیس-های بودا در بامیان ده ها سال و شاید صدو اند سالی را در برگرفته باشند. از طرف دیگر، این دوتندیس به تنهایی و مجرد خلق نگردیده است؛ بلکه در اطراف آن صدها سمج ساخته شده اند که کاربردهای متفاوت داشته اند از جمله مکان هایی برای راهبان بودایی تا در آنجا به عبادت بپردازند.
در کنار آن، تنها در مرکز بامیان نبوده است که این آبادانی اتفاق افتاده است. بلکه عقبۀ این ساخت و ساز می رسد تا چهل برج یکه ولنگ. امتداد این آبادانی از بامیان تا یکه ولنگ در آن عصر و زمان، حکایت از یک دوران پربار سیاسی و فرهنگی دارد. امکان ندارد این ساخت وساز در نبود یک امنیت و ثبات پایدار چندصدساله اتفاق افتاده باشد.
در معماری آن دوران بامیان ما ترکیبی از ساخت وسازهای دینی، نظامی و زندگی شهری را می بینیم. این نوع معماری که مکمل یک زندگی شهری و مدرن می باشد در آن عصر، گویایی یک زندگی مدرن است و نشاندهندۀ یک نگاه عمیق و استراتیژیک.
در معماری و آبادانی بامیان، صلصال و شاه مامه نقطۀ ثقل و مرکز مدنیت آن زمان است. شهرهای ضحاک، غلغله و دیگر نمادهای اسطوره ای و افسانه ای طبیعی، نظیر غار فریدون، بند اژدر، بعدها با آمدن اسلام، بند امیر… و ده ها مکان دیگر، اقمار این مرکز اند.
چیزی که در این برهه از تاریخ بامیان روشن است؛ سراسر آبادانی این مکان می باشد. آن-گونه که یادآورشدیم جدایی از بعد اعتقادی و اسطوره ای آن و شگفتی های طبیعی اش، ساخت وساز این تندیس ها و شهرها ده ها سال را در بر گرفته و پشت سر این آبادانی، یک نگاه عمیق و استراتیژیک نهفته بوده است. ما در این دورۀ تاریخی هرچه داریم آبادانی است و اقتدار و ثبات و هم زیستی.
بامیان در این دوره، یک مرحلۀ شکوهمند تاریخی را نه تنها در پیشرفت های ظاهری بلکه از نگاه توسعه و پلورالزم فکری نیز سپری نموده است. ما چه در روایت های تاریخی و اسطوره ای این دوره و چه در نام های شهرها و مکان های جغرافیایی و طبیعی این سرزمین، حد اقل نمودارهای سه دین و مدنیت را به وضوح می بینیم. تندیس های بودا و مکان های عبادی اطراف آن نمادی از مدنیت و دین بودایی، شهر ضحاک، غار فریدون و چندین نام-مکان های دیگر که همه ریشه در تفکر و مدنیت زردشتی، میترایی، زروانی، مزدکی و دیگر شاخه های یک مدنیت بلند پیشا اعرابی دارند و در شاه نامۀ فردوسی گرد آمده اند؛ حکایت از تمدن اوستایی دارد و بند امیر نمادی از نگاه اسلامی به پدیده های شگفت انگیز طبیعی است.
۲٫ ویرانی: اگر نگاه ما به بامیان نگاه تاریخی باشد؛ امروز بامیان به تلّی از خاک روبه های تاریخی می ماند که به درد کاوش های باستان شناسان می‌خورد. زخم تحجر و هجوم اقوام بیرونی، در جای-جای این سرزمین هویدا است. همه جا ویرانه است. از شش پل که وارد شویم با دیدن ویرانه‌های شهرضحاک، مخروبه های شهر غلغله، سمج های درهم ریخته که افراد فقیر و بی سرپناه را در خود جای داده‌اند؛ تا می رسیم به حفره های تندیس های بودا که هرکدام به ارتفاع سی و چند و پنجاوچند متر ارتفاع همچون هیولایی، به سوی بینندگان خودش دهن بازکرده‌اند. گویا به مکانی وارد می شویم که سوخته‌اند؛ بدون آنکه بدیل آن را ساخته باشد. راه نمای این شهر ویران شده و سوخته، برای سیاحان، حفره های صلصال و شاه مامه‌اند. گویا این حفره ها برای بازدیدکنندگانش، ویرانی غلغله و به خاک نشستن خودشان را روایت می کند.
حفره های صلصال و شاه مامه از گام به گام مثله شدن خود شان حکایت می‌کند. چگونه متحجران پیشین به سهم خودشان، از تزئیناتش گرفته تا اعضای بدنش را بریدند و مثله کردند. تا این که این سنت مثله گری به ملاعمر رسید و او در قامت یک زمام دار و مفتی در آستانۀ قرن بیست و یک، با ایمان راسخ دینی خودش، یادگار یک مدنیت عصر باستان را نابود کرد.
صلصال و شاه مامه پارادوکس عصر باستان و مدرن است. این پارادوکس، این ادعا که انسان فرایند تکاملی دارد و گذشته گان بربر بوده اند و متوحش می زیسته اند و امروزیان متمدن اند و مدرن می زیند را به چالش می‌کشد. صلصال و شاه مامه، هنر سنگ تراشی صدها صخره تراش گم نام در دل تاریخ اند که ده ها سال در دل صخره های بامیان، رنج کشیدند و مظهر رنج و هنر شان را به بازماندگانش به میراث گذاشتند. اما میراث خوران بد نیت این صخره تراشان، این ارثیه را که نیاکانش با قدرت ایمان و ظرافت هنر خلق نموده بودند؛ با تفکر تحجرگرایانه و به جرم آنکه تعلقی به گذشته دارد؛ نابود کردند.
صلصال و شاه مامه دماسنج دو حضور است: حضوری با نیت آبادانی و خلق شگفتی و حضوری ویرانی و خلق توحش و بربریت. صلصال و شاه مامه، تاریخی است بر سیمای جغرافیا. آبادانی و ویرانی را نه در برگ های کاغذ بلکه در دل صخره روایت می کند. به راستی که در آستانۀ قرن بیست و یک و با حضور سازمان ملل و ده ها نهاد مدافع حقوق بشر و حفظ میراث های فرهنگی و باستانی، «بودا از شرم فرو» نریخت؛ بلکه این همه بوروکراسی پر طمطراق حقوق بشری و حفظ میراث های فرهنگی از شرم فروریخت. انسان مدرن که تهمت بربریت به نیاکانش می زد و از سر کبر ونخوت و غرور و خودخواهی، همه را برای خودش قربانی کرد و می کند؛ فروریخت.
جنایت طالبان در بامیان، مظهر دو باور است. باور پلورال و باور دُگم اندیشی. باور اول آبادانی را به دنبال آورد و باور دومی ویرانی را. جنایت طالبان در بامیان، مظهر دو انتها است. انتهای خلاقیت و انتهای بربریت. یکی سازندگی را به اوج  رساند و دیگری ویران گری را به نمایش  گذاشت.
حال آنکه صلصال و شاه مامه دیگر برای ساکنان بامیان و افغانستان، ارزش اعتقادی نداشت؛ اما توجیه قاتلان این دو تندیس، ایدئولوژیک بود. دین باوری وقتی در قامت ملاعمری، ظاهر شود؛ چیزی غیر از فاجعه خلق نمی کند. ملاعمری اندیشی، یک روی کرد سیاسی نیست؛ بلکه یک اعتقاد راسخ قبیلوی است که لعاب دینی به خود گرفته و با هرچه با روح قبیله ناسازگار باشد؛ سر ستیز دارد.
در خیلی از شهرها و مکان ها اتفاق می افتد که وقتی ارزشی و یا ساخت های گذشته ویران می گردد؛ به جای آن بدیل های جدید با انگیزه های تازه می سازند. اما بامیان ویرانی محض است. ثنویت آبادانی و ویرانی در بامیان، مطلق است. وقتی گذشته ویران می شود؛ چیزی جدیدی اعمار نگردیده است. نه بدیل شهرضحاک نه بدیل شهر غلغله و نه بدیل دیگر اماکن تاریخی در چهل برج ساخته نشده اند. ممکن در ذهن بیاید که شهرک های جدید و بازار بامیان و ساختمان های کانکریتی تازه اعمارشده بدیل این ویرانی سیستماتیک است. برعکس، این چیزها ادامۀ همان ویرانی است نه بدیل آن.
ما نظر به اهمیت یک سرزمین می توانیم ارزش گذاری کنیم. بامیان اهمیت اقتصادی، از نگاه منابع اقتصادی، اهمیت ترانزیتی و حتا سیاسی ندارد. فقط اهمیت تاریخی، باستان شناختی و فرهنگی دارد. لذا هر چیزی که در راستایی تضعیف موقعیت تاریخی و باستان شناختی آن به کار رود؛ ممد فرایند ویرانی آن است. پیامد این روند منفی را یونسکو و نهادهای مرتبط با مطالعات تاریخی و باستان شناسی به خوبی می داند.
۳٫ یادگار دوران پلورال اندیشی: آن گونه که یادآور شدیم، اهمیت اعتقادی نداشتن نمادها و پدیده ها، ارزش تاریخی و اسطوره شناسیک آن را چند برابر می کند. چون نوع نگاه از حالت ایدئولوژیک تبدیل به نگاه خردمحور می شود و با چاقوی خرد جراحی می گردد. نگاه خردمحور به پدیده ها، در شناسایی فلسفۀ وجودی آن ما را کمک می کند و این گام بلندی است در راستای فرهنگ شناسی یک جامعه. تابوشکنی ممکن نیست مگر این که زاویۀ نگاه مان را در قبال پدیده  ها و نمادها تغییر بدهیم.
میراث فرهنگی بامیان، یادآور دوران شکوه مندزیستن نیاکان ما بوده‌اند. کسانی که در یک مدت زمان طولانی در کمال اقتدار زیسته اند و مدنیت های متفاوت را تجربه نموده اند. هم چنان ثبات و امنیت را نیز به نمایش می گذارد. تندیس های بودا، گویایی این واقعیت اند که بودائیان قرن ها قبل، بامیان را به مثابۀ مرکز فعالیت های دینی شان برگزیده بوده اند و بامیان نظیر بنارس و اورشلیم، حکم سرزمین مقدس را داشته است.
در کنار این یادوارۀ دوران «مرکزگرایی» نام-مکان های اسطوره ای که ریشه در عمق تاریخ و فرهنگ ما دارد و شاه نامۀ فردوسی روایت مکتوب این شکوه تاریخی است؛ به وفور در بامیان وجود دارد. یکی از ویژگی های نمادهای اسطوره ای سیال بودن آن است. ذهنیت انسان اسطوره ساز، نمادها را بنا به موقعیت زیستی اش از جایی به جای دیگر منتقل می کند.
مطابق این بینش اساطیری، ضحاک درشش‌پل هزارسال پادشاهی کرده و شهرضحاک دیگر دربابل نیست؛ بلکه درشش‌پل بامیان موقعیت دارد. خود ضحاک را در کوه البرز به بند نکشیده است؛ بلکه در غاری، درقریه‌ای پای‌موری کالو، زندانی نموده و فریدون درغاری واقع درشیدان، قسمت غربی شهر بامیان، پنهان‌شده است. تقابل فریدون و ضحاک نه در کوه البرز، بلکه با پا در میانی کاوۀ آهنگر در شش پل اتفاق افتاده است و در بامیان به قول فردوسی «فریدون بیدار دل زنده شد/زمین و زمان پیش او بنده شد.» تمام طلا و جواهرات شهر ضحاک را کلیدی طلایی‌ساخته و درگردن کبکی آویزان نموده است. «افسانه آرایان» کالویی، با اطمینان ‌می گوید: «من به چشم خودم آن مرغ را هم‌راه کلید دیده ام.» کاوۀ آهنگر از درۀ آهنگران است. شیرین دیگر دختر شاه ارمنستان نیست و داستان شیرین و فرهاد در یکه‌و‌لنگ اتفاق افتاده و کوه بیستون درهمدان موقعیت ندارد؛ بلکه درچهل برج می‌باشد و قبر شیرین درسرتسوری قریه‌ای مربوط درّۀ چاشت است.
کوه عروس درپنجاب، عروسانی گیرافتاده در محاصرۀ راه‌زنان اند که دعای شان مستجاب شده و سنگ گشته اند تا عفت شان لکه‌دار نگردد. واقعیت تلخ این آنیمیسم را در ارزگان وکوه چهل‌دختران، پس ازقرن‌ها می‌بینیم. شیرین و یارانش، وقتی ازطرف لشکر عبدالرحمن‌خان تعقیب می‌شوند؛ دربن‌بست صخره، به خاطر حفظ عفت شان، چون پاره‌‌سنگ‌های کوه عروس به قعر درّه سقوط می‌کند. عبدالرحمن‌خان وقتی این واقعه را می‌شنود به طنز می‌گوید: «بلی این تلخی نتیجۀ آن شیرینی می‌باشد.» داستان شبیه اصحاب کهف در شینیۀ ولی‌کشتۀ پنجاب اتفاق می افتد. با این تفاوت که به جای ماکسی‌میلیان، یکی از لشکریان امیرحمزه درغاری به خواب می‌رود. وقتی بیدار می‌شود فکر می‌کند که چندساعت به خواب رفته؛ درنتیجه مردم محل متوجه می‌گردد که این آدم قرن‌ها درخواب بوده است.
لیلی و مجنون یک داستان عاشقانۀ عربی، واقع‌شده درحجاز نیست؛ بل، درجوار کوه میخ در ورس اتفاق افتاده و هنوز برسر قبر هردوی‌شان شب‌ها شمع می‌سوزد. مجنون، دیگر قیس‌نام از طایفۀ بنی عامر نمی‌باشد؛ بلکه سلف هزارۀ ورس است.
مجموعه ای این نام های اسطوره ای و آثار تاریخی، رسانندۀ این مطلب است که گذشتۀ تاریخی بامیان، گذشتۀ پلورال بوده است. برجسته کردن و بازخوانی این گذشتۀ مدارامحور، برای نسل امروزی از اهمیت ویژه ای معرفت شناختی برخوردار می باشد.
از طرف دیگر، هزاره ها بنا به روی دادهای ناگواری که در تاریخ معاصر افغانستان برای شان اتفاق افتاده اند؛ عادت به بازخوانی فقط تجربۀ شکست خوردگی و ستم دیده گی نموده اند. درست است که واقعیت های تلخ تاریخی را نمی شود فراموش کرد و نباید به خاطر دست آوردهای حد اقلی آن هم برای عده ای معدود، گذشتۀ تاریخی را فراموش کرد. اما نباید تصور نمود که تاریخ هزاره ها فقط خوانش امتداد شکست و قتل عام شدن است. هزاره ها در یک برهۀ تاریخی سربلند و با اقتدار زیسته اند و یکی از قدرت های مهم منطقه ای آن زمان بوده اند. بامیان، جغرافیایی تاریخی است برای تداعی این دورۀ اقتدار و شکوه مند زیستن هزاره ها.

در مورد نویسنده

محمد موسی شفق

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید