اندیشه فرهنگ و هنر

شهراندیشیِ فارابی

 

عدالت (۱)
سنّت عقلانی و فلسفیِ گذشته‌ی ما (فارابی) به عدالت، قانون و آزادی به‌عنوان مهم‌ترین اضلاع منطقِ درونیِ شهر، می‌اندیشد. فارابی اما در میان همه از منظر اندیشیدن به شهر تکین به شما می‌آید. هرچند در تفکر فارابی عدالت نقشِ عمده‌ای در برساختن محتوا و منطقِ درونیِ حیات مدنی بازی می‌کند، ولی فارابی به فلسفه و حکمت بیش از عدالت بها می‌دهد، و این وجهی دارد که به موقعیت درونی و تاریخیِ متافیزیک فارابی بازمی‌گردد و فعلاً مجال شرح آن نیست. به جهت مذکور، از عدالت تنها در دو رساله‌ی فصول و آراء سخنانی می‌بینیم، اما راجع به فلسفه و عقلانیّت در همه‌ی آثار خود به مناسبت‌های گوناگون سخن می‌گوید. در فصل بیست و هشتم رساله‌ی فصول منتزعه ابتدا از تقابل مدینه‌ی فاضله (شهر خِرد) و مدینه‌ی ضروری (شهر رفاه) عزیمت می‌کند و از بطن آن به دو شکل حیات و دو نوع کمال می‌رسد: کمال و حیات اول که در فضای همین جهان قابل تحقق می‌باشد، و کمال و حیات دیگری که خارج از سپهر این جهان قابل تحقق است، اما راه رسیدن به آن، تحقق فضایل و عمل به آن در جهان کنونی می‌باشد. اولی با امر مادی و طبیعی و دوّمی با امر معقول معنا و مضمون می‌گیرد. عدالت در این‌جا به‌عنوان یکی از فضایلی مطرح می‌شود که راه رسیدن به سعادت را هموار می‌سازد. به‌نظر او عدالتی که تنها ابزاری برای تحقق ضروریات زندگی یعنی کمال اول قرار می‌گیرد، عدالت موهوم و شِبه عدالت است (فصول، فصل ۲۸: ۳۲). این مطلب را می‌توان چونان تمهیدی برای بحث عمیق‌تر درباره‌ی عدالت درنظر گرفت. فارابی در دو شهر، و دقیق‌تر تعبیر کنیم، در دو وضعیت از عدالت و تقدیر آن سخن می‌گوید: در فصل سی و پنجم رساله‌ی آراء و فصل شصت و دوم فصول. در اولی تقدیر عدالت در مُدن جاهله و در دومی تقدیر آن در شهر عقل بحث می‌شود.
از فصول آغاز می‌کنیم که در آن تعریفی بس بنیادین از عدالت را نیز مشاهده می‌نمائیم. به‌واقع همه‌ی آن‌چه راجع به عدالت می‌توان گفت و فهمید، در عبارت ذیل نهفته است که ترجیح می‌دهم ابتدا نصّ صریح آن را از نظر بگذرانیم:

العدل اولاً یکون فی قسمه الخیرات المشترکه التی لأهل المدینه علی جمیعهم. ثمّ من بعد ذالک فی حفظ ما قسّم علیهم. و تلک الخیرات هی السلامه و الأموال و الکرامه و المراتب و سائر الخیرات التی یمکن أن یشترکوا فیها. فإن لکل واحدٍ من اهل المدینه قسطاً من هذه الخیرات مساویاً لإستئهاله. فنقصه عن ذالک و زیادته علیه جوْر. أمّا نقصه فجوْرٌ علیه، و أمّا زیادته فجوْرٌ علی اهل المدینه. و عسی أن یکون نقصه أیضاً جوراً علی اهل المدینه (همان، فصل ۶۲: ۶۱).

ترجمه:‌«عدالت در وهله‌ی اول تقسیم امکان‌های مشترکِ اهلِ مدینه برای تمامی آن‌هاست. سپس حفظِ آن‌چه میان آن‌ها تقسیم شده است. این امکان‌ها عبارت‌اند از سلامت، اموال، کرامت، مراتب اجتماعی و سایر امکان‌هایی که مشترک به حساب می‌آیند. یقیناً هریک از اهل مدینه از این امکان‌ها مطابق صلاحیت و اهلیت‌اش حق و قسطی دارد. کمی یا فزونی در برخورداری از این امکان‌ها ظلم است؛ زیرا کمی آن ظلم بر فرد است و فزونیِ آن ظلم بر سایر اهل مدینه. ای بسا کمی آن ظلم بر سایر اهل مدینه نیز باشد.»

اگر از ماهیت عدالت پرسش کنیم، براساس عبارت فوق، فارابی به ما می‌گوید: عدالت عبارت است از توزیع برابرانه‌ی امکان‌های مدینه براساس اهلیت شهروندان و حفظ این توزیع. یعنی عدالت تنها توزیع امکان‌ها نیست؛ حفظ عدالت نیز جزء ذات و ماهیت آن به‌شمار می‌آید.

در این‌جا با بنیادی‌ترین، سیاسی‌ترین و عقلانی‌ترین تعریف از عدالت مواجهیم. تا آن‌جا که من می‌دانم، چنین تعریفِ بنیادین و جامع از عدالت را در کمتر کسی از فیلسوفان و عقلای فرهنگ اسلامی حتی میان کسانی مانند رانسیر که از توزیع امر محسوس سخن می‌گوید یا جان راولز در تعریف عدالت به‌مثابه‌ی انصاف، شاهدیم؛ زیرا رسیدن به چنین تعریف انضمامی از منظر یک نگاه کاملاً اُنتولوژیک به انسان واقعاً گشاینده‌ی مسیر تاریخ است. رکن نخست بر توزیع تأکید می‌کند و رکن دوم بر حفظِ این توزیع. رکن دوم به خوبی نشان می‌دهد این معلّم بلخیِ عقل چقدر رادیکال به عدالت می‌اندیشد. این تعریف را می‌توان چشم‌اندازی برای فهم شهر و سیاست نیز قرار داد و به لوازمات آن اندیشید. به‌هرروی، توزیع برابرانه‌ی امکانات و حفظ آن است که با حیات شهر گِره می‌خورد. اما توزیع نابرابرانه هم ظلم بر فرد است و هم بر مدینه. فحوای کلام فارابی مبیّن این معناست که ظلم بر مدینه به‌واقع ظلم بر فرد است، و باالعکس. قسمت اعظم مطالبی که پس از فقره‌ی مذکور می‌آید، بیان رکن دوم (حفظ عدالت) را به‌دوش می‌کشد. مشخّصا این‌که تحت هر شرایطی که امکان‌ها از دست رود، عدالت از شهر رخت می‌بندد. فقدان عدالت اما یک غیاب تُهی نیست، بلکه به‌معنای هبوط مدینه در مظلمت تغالب و هرج و مرج و خشونت است. این همان مضمونی است که رساله‌ی آراء در بیان آن مصمّم و قاطع پیش می‌رود.

فارابی برای بیان تقدیر عدالت در وضعیت دوم، ابتدا یک تمایز را تصویر می‌کند. تمایز میان طوایف گوناگون برحسب قبیله، شهر، هم‌پیمانی، و امّت. یعنی طوایف مختلف ممکن است برحسب یکی از این معیارها از هم‌دیگر تباعد و تمایز پیدا کنند. ولی توجّه داشته باشیم که مقصود اصلیِ فارابی از تمایز (فإذا تمیّزت الطوائف) شقاق- معنا کنیم شقاوت- و لذا تضاد میان اقوام مختلف می‌باشد. از دید فارابی ظهور این شقاق بدین‌نحو، موجب حدوث استبداد و تشتّت (یتغالوا و یتهارجوا) می‌گردد. در این وضعیت، هر طایفه‌ای سعی می‌کند امکانات طائفه‌ی دیگر را به غارت ببرد و از آن خود کند. به‌معنای کلّی، زین پس استبداد و غارت‌گری به‌عنوان لازمه‌ی لاینفکّ آن، چونان یک وضعیت برساخته می‌شود. وحشتناک‌ترین دگرگونی در چنین وضعیتی، صرفاً فضای غارت‌گری نیست، بلکه دگرگونی در نفسِ مفهوم عدالت و اعوجاج در معنای آن روی می‌دهد. به‌عبارت صریح، عدالت بدل و معنا می‌شود به استبداد و تغالب (فالعدل اذا التغالُب. و العدل هو أن یقهر ما اتفق منها). فارابی می‌گوید شاید در فضای استبداد و غارت و خشونت شرایطی به‌وجود آید که همگان خود را مُلزم به رعایت حدود بدانند و اقامه‌ی عدالت کنند؛ اما این عدالت‌پیشگی چیزی جز ضعف و ترس همگی در برابر هم نیست (آراء: ۱۵۸-۱۵۹). هرج و مرج، خصومت، خشونت، استبداد،‌هراس و عجز و استیصال بی‌واسطه‌ترین نتایجی است که از شِقاق و گسست میان اقوام پدید می‌آیند و در نهایت عدالت مطابق آن‌ها معنا می‌گیرد.

آن‌چه گذشت عمیق‌ترین پرداخت فلسفی و سیاسیِ فارابیِ بلخی به عدالت است. در قلب مواجهه‌ی فارابی با عدالت، دو دگرگونی به‌منزله‌ی زخمی بس ترسناک در برابر عقل و انسان دهن می‌گشاید: نخست انقلاب و انحراف در معنای عدالت است. این انحراف به‌طور کلّی به ما می‌گوید برخی شرایط تاریخی می‌تواند مضمون و معنای مفاهیم را قلب کند و از اساس یک فرهنگ و سنّت را به انحراف و بدویت کشاند، یا دست‌کم در برخی وضعیت‌های تاریخی چنین انحرافی رخ می‌دهد. لذا از حیث نظری و عمَلی، دهشت‌ناک‌ترین وضعیت آنی است که معانی و مضامین یک فرهنگ خارج از حیطه‌ی منطق و خِرد مطابق میل قدرت از جا کنده شوند و به خدمت درآورده شوند. لذا وقتی عدالت به تغالب معنا می‌شود، هر خشونت و ویرانیِ ممکن است عدالت نامیده شود. دوم تباهیِ است که برسر انسان می‌آید: دردناک‌ترین زخم انسان و غمگینانه‌ترین حالت او دقیقاً زمانی است که از سر «عجز» و «ترس» و نه از سر آگاهی و اراده- رعایت عدالت و فضیلت نماید، و این تباهی زمانی پدید می‌آید که استبداد استقرار یابد و بر همه‌ی مناسبات انسان مستولی گردد.

آن‌چه در افغانستان ظهور کرده است‌(هژمونیِ نژادی- مذهبی) مصداق کامل انحراف مضمونی در همه‌ی ابعاد فرهنگ و تحقق تامّ استبداد است. فارابی گویا از ذات و جوهر اکنون سخن می‌گوید. اما به‌راستی چرا چنین وحدت صوری و مضمونی میان قرن سوم و قرن پانزدهم هجری وجود دارد؟ چرا این دو زمانه از پس قرن‌ها یکی‌اند؟ آنچه این یگانگی اثبات می‌کند عدم تغییر در نفس تاریخیِ ما در طول قرن‌هاست؛ یعنی نفس تاریخیِ ما طی قرن‌ها یا در ظلمت و استبداد و انقیاد به سر برده یا زیر نقاب دورویی با خویشتن زیسته است. تا وقتی نفس تاریخی ما دچار دگرگونیِ بنیادین نگردد، ماهیت شهر عوض نخواهد شد.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید