سه سال از درگذشت غریبانه و خاموشانهی خانمحمد دلبری، آوزاخوان و دمبورهنواز هزاره میگذرد؛ سه سالی که گلبانگ عاشقانه و دلگداز آن حنجرهی سوختهی هنر، از خوشخوانی باز مانده است.
دلبری، از هنرمدان شناختهشدهی هزاره در قلمرو دمبوره در افغانستان بود و از ۱۳۱۷ که در «آچهبازار/ارچهبازار» ولسوالی لعلوسرجنگل غور به دنیا آمد تا ۳۱ حمل ۱۳۹۸ که در «چهارقلعه»ی کابل دیده از جهان بست، کمازکم ۶۰ سال عمرش را با دمبوره و ترانه گذرانده است. او، دهها آهنگ لبریز از شوروشوق عاشقانه را با صدای شیرین و دلنشین خود در آرشیف هنر و فرهنگ غنی جامعهی هزاره، جاری و جاودان کرد.
دمبورهنواز بی بدیل
جدا از جنبهی تشهیر و ترویج در عرصهی هنر و فرهنگ، در حوزهی تمحض و تبلور شرنگ، تشهد و ترنم آهنگ، دمبورهی هزاره بیش از دیگران، مدیون دلبری است و در روزگاری که پنجههای پرشتاب نازونوازش دلبری، بر اورنگ تاروتنبور میوزید و شوروشرنگ میآفرید، کسی را سراغ نداریم که در نغمهآفرینی از دل تار، رقیب دلبری بوده و چون او، با طنینوترنم محض بنوازد و خشکچوب پرآشوب عشقوهنر بومیوباستانی هزاره را در آزمون با دیگر آلتهای سنتی موسیقی محلی سترهرنگ و خوشآهنگ، به رقابت بگذارد.
دلبری شادروان، دمبوره را جزو وجود خود مییافت و در استغنای التذاد و الحان نازوآواز عشق، سر زلف نالان و وزان افتاده بر اندام آراموپرآلام نگار دمبوره را با رشتههای جانوجگر خود، پیوند میزد و لبریز دلدادگی و آزادگی، دلبرانه و عارفانه، عشقبازی و هنرنمایی میکرد. دمبوره به مثابهی پارهای از پیکر دلبری، در آغوش دلبری احساس آرامش و خودمانی و یگانگی داشت و در هر ضربه از نوازشگری پنجههای دلبری و هر زخمه از بیقراری انگشتهای دلبری، جوهرهی فطری ذات و صفات هنری-فلسفی صنعت و بدعت تاریخی خود در حوزهی شوروشر عشقوهنر هزاره را عجین با شهد لحن و حلاوت لهجهی حزین دلبری، به نمایش میگذاشت.
شهد لحن دلبری، چون شرنگهای دمبورهی دلبری، استثنا و از هر خواننده و نوازندهی دیگر، کاملاً مجزا و مستثنا بود. هنر دلبری در نواختن دمبوره و خلق طنین دلنشین تاروترانه، کاملاً بیبدیل و در حد اعلای امکان، قابل تحسین و تمکین است. همآهنگسازی ترنگ رنگین تارها با الحان شیرین صدا در بیتها و ترانهها، نشان چیرهدستی دلبری در این عرصه از هنر فاخر، نسبت به نوازندگان دیگر و ترانهخوانان معاصر در اقلیم این رشته از هنر است.
سر چشمه رسیدم ناله کردم
نظر با ابروی جانانه کردم
نظر کردم که جانان را ندیدم
گریبان تا به دامن پاره کردم
الا یارجان بیا مهمان من باش
تسلای دل اوگار من باش
تسلای دل اوگار زارم
به مثل سرمه در چشمان من باش
صاحب امتیاز «سبک سیاسنگ»
به قدری که «آبی میرزا»، در تلفیقی از غیچک و دمبوره، استثنای مطلق آوازخوانی و نوازندگی عصر خود بود و با لحن و لهجهی حزینوشیرین از سرودوصدا، در سبکوسیاق خاص «مالستانی»، اندوه عجین با عشق را، انشا و القا میکرد؛ دلبری شادروان نیز، با لحنولهجهی استثنایی از ترانهخوانی و شیوهی اختصاصی و انحصاری از دمبورهنوازی، امتیاز خلق سبک جدید «سیاسنگی» را از آن خود کرد و روش و رفت خاص از شوروشرنگ خواندن و نواختن را در قلمرو گسترده و پردامنهی هنر دمبورهی هزاره، به میراث گذاشت.
دمبوره برای دلبری شادروان، نه سامانهی سرگرمی روزمرگی، نه دستمایهی شهرت شخصی، نه وسیلهی نانونوای زندگی، بل که نیاز روحوروان عاشق و همنواز دل شوریده و شیدایش بود که از همان کودکی و آوان نوجوانی، احساس اشتیاق به آوازخواندن و دل به دلبر دمبوره دادن، در جان و وجودش جوانه بست و عیانونهان از خانواده و محیط مذهبی مخالف نوازندگی و آوازخوانی، با پنجههای ناز، زلف نیاز و امتیاز شرنگ و آهنگ را پیگیر و گذشتناپذیر شانه زد و شیواوشیدا در شرجی شکوفای الحان و آوازش، شنا کرد.
دلبری، صدای صاف و سترهی کوهسار دلدادگیها و گلوی گداختهی رودبار روان و پرهیجان آزادگیها و سرزندگیهای دنیای دلنواز دمبوره و دوتار هزارگی بود، که بیتالغزلهای ناب شوروشباب محلی را یک عمر از ترنم راگهای روان و فروزان ترنگوشرنگ هنرش فریاد زد و حدیث آرزومندی مشتاقان خاموش و حرف دل عاشقان فراموش را، با لحن مشحون از درد دیرپای جاری در جانوروان جامعه و با لهجهی رنگین از حسوحال آمیخته با وصلوفصل و فراقواحتراق و عشقوعاطفه، شکوفا و پرشنوا ترجمانی کرد و بازخوانی کرد.
«صبا موری پنایت ده خدایت
دل ناتوی یار مانده ده جایت
تو که میری سلامت پس بیایی
بغله واز کده بیوم ده رایت»
«که بیگاه پخته شده نان رای تو
صبا موری خدا پشتوپنای تو
سیاسرم دیگه چاره ندارم
امی عمر کوتای مه خرچ رای تو!»
تاثیرپذیری هنری از محیط
دلبری زندهیاد؛ مدت زمانی کوتاه بعد از تحمیل تراژیدی بزرگ قتل عام بر هزارهها توسط عبدالرحمان جابر، در خانوادهای به دنیا آمد که روزگار شان از فقر آزین و کلبهی گلی شان با محبت و عشق عجین بود. تازه صنف دوم مکتب را تمام کرده بود که «محمد مهدی» پدرش، از تهیدستی و فقر اقتصادی، از لعلوسرجنگل غور به پنجاب بامیان نقل مکان کرد و در این جابهجایی، دلبری از درس و مکتب باز ماند؛ اما در ایام بیکاریهای زمستان، به مکتب ملایی محل رفت و فصل ای دیگر سال را با پدرش، در کارهای روزمره و تأمین مایحتاج خانواده کمک کرد. این که پدرش چه میکرد و دلبری با او چه دستیاری داشت، کسی نمیداند و همچون بیشمار سؤالهای دیگر از زوایای زندگی هشتادسالهاش، بیپاسخ میماند؛ اما پیداست که جز دهقانی و مالداری، شغل دیگری در محیط روستایی آن روزها میسر نبود!
دلبری، سالیان متمادی تا دوران نوجوانی و ازدواج، در پنجاب ماندگار شد. پنجاب آن روزها وصل به بامیان و غور و ارزگان، گرانیگاه اقتدار و اشتهار وجودی هزارهها و در حکم چهارسوی ترانزیتی-ارتباطی شرق و غرب و شمال و جنوب هزارستان، مرکز ثقل فرهنگی-اجتماعی هزارهها محسوب میشد. محیط آمیخته با سنتهای غلیظ مذهبی از یک سو و دیار آشنا با دمبوره و دیگر سنتهای دیرینهی فرهنگی و هنری از سوی دیگر، در ایجاد حس خوانندگی و اشباع روح عاشقانهی هنری در نهاد دلبری و التفات او به نوازندگی، نقش تعیینکننده داشت و در تدوین و تألیف افکار و احساسات و شخصیت هنری او، تأثیر به سزا گذاشت.
«هوا گرد و غباری داره امروز
دل من بیقراری داره امروز
نمیدانم بخندم یا بگریم
که یار میل جدایی داره امروز»
«مسلمانا ببینین شو چه وخته
که بلبل مست و شیدا با درخته
که بلبل میپره شاخه به شاخه
جداکردن یار از یار چه سخته»
رویکرد به ترانهخوانی و نوازندگی
دهههای سی و چهل خورشیدی، دوران حلول از کودکی به جوانی و جوانهزدن بذر عشق و دلدادگی در جانوروان دلبری بود و هر چند ضبط صوت و وسایل انتقال سرود و صدا هنوز وجود نداشت؛ اما محافل جشن و عروسی و شبنشینیهای محلی، به اضافهی تالار بیریایی به وسعت دشت و کوهسار دیار، فرصتهای گرانبهایی بود که دلبری نوجوان، صدای استثنایی خود را در ترانهخوانیها کم کم کشف کرد و در ادامه، با برخی دمبورهنوازان و آوازخوانان انگشتشماری هم آشنا شد که به اتفاق، از فاجعهی نسلکشی عبدالرحمانی و صاعقهی جنگهای سقوی، جان سالم به در برده و در مختهخوانیهای حزین از درد و اندوه آن چه بر هزارهها از جبر امیران و ستم حاکمان رفته و شقه شقهی شان کرده بود، توام با خنیاگریهای شیرین از عشق و عاطفهی آذین از حریت و حماسه، حلقهی وصل هنر دیرینه و پرپیشینهی دمبوره به نسل پسافاجعه به شمار میرفتند.
زندگی در این محیط مملو از تلاقی مناسبات متضاد فرهنگی، هنری، دینی، سنتی، مناسکی حاکم و متراکم بر جامعه، و حشرونشر با طنین تارهای دمبوره و ترنم ترانههای عاشقانه، چنان در زوایای خاموش جان و روان دلبری جوان پیچید و اقلیم احساسش را درنوردید که به رغم تهدید و تعقیب هر ملا و محتسب، سر زلف نگار دمبوره را به دست گرفت و صدای شیرین و دلنشین خفته در گلویش را تلفیق با ترنگ تارها و ترانهها در فضای تشنه و عطشزدهی دیار و دهکده برکشید، و آنگاه که به پیمانهای پسندیده از اقبال عمومی در شنیدن آواز پرامتیازش رسید و رگههای روشنی از گرایش به هنر نوازندگی دمبوره و شوروشرر ترانه را در نهاد و استعدادش فوار و فعال دید، بالاخره در اشتیاق پیدایش و پیرایش لهجهی عاشقانهی روح هنرور و شعلهور خود در تارهای لرزانوفروزان دمبوره، سفر گزید و در مسلکیشدن به این هنر برای خلق اثر، چند سالی دور از یارودیار، همدمی و شاگردی استاد «بهرام علی ترکمنی» در شهر کابل را برگزید و ترانههای عاشقانه و دلگدازی را هم از جگر پراحتراق فراق، فریاد کرد.
«خداجانا سیاسنگ خوب وطن بود
ده رایم کوتل اونی غم بود
خدا جانم مرا سیاسنگ رسانی
سیاسنگ میلهجای یار من بود»
«هوا گرمه که تفت دل مرا کشت
سفر دوره غم منزل مرا کشت
سفر دوره غم منزل چه باشه
فراق یار بند دل مرا کشت»
سایههای درد و رگههای رنج
روزگاری که تلخی عقدهی مصائب و مراثی یک نسل قتل عام در گلوی هزاره گره خورده و در سکوتوسیاهی ساطوروسانسور مفتی و محتسب، رخصتی از فریاد در گسترههای آزاد را نداشت، دلبری شادروان، دمبوره را با آگاهی و در راستای گرهگشاییها از گلوی بیصداییها، هدفمند انتخاب کرد؛ تا به سهم خود، دردهای دلگزا و رنجهای جانفرسای ایل مغضوب و غمزدهاش را از دهان دمبوره، با لحن سوزان و دل بریان بسراید و رشته رشتهی جان و رگ رگ وجودش را با تارهای پیچیده بر خشکچوب ساده و بیپیرایهی دستساز دهکده و دیارش، پیوند زند و در راگها و رفتهای گوناگون، اندوه گرانتر از کوه ایل خطرخورده و شررگرفتهاش را دریانبض و بهارنفس، شکوه و شیون کند.
لحن دلبری، چه در آهنگهایی که در جوانی خوانده و چه در روزگار سالخوردگی اجرا کرده، لحن تراژیک و لبریز از حس نوستالژیک است! حسی القاشده از مرثیهها و مختههای جاری از قتل عام در جامعهی هزاره، که دلبری در روزگار کودکی و نوجوانیاش با آن محشور بوده و عقدهی عاطفی آن در گلویش گره خورده و یادگار مانده، از یک سو و شعلهی عشق نازنینی که نیزار جان و جوانیاش را به آتش کشیده از سوی دیگر، بر عالم عواطف و احساسات دلبری تا آخر عمر سایه افگنده و باعث شده که ترانههای دلبری، هرچند عاشقانه؛ اما طعم و مزهی مبهم درد، و رنگورگهی پرغم رنج داشته باشد و اندوه آتشین فراق و حس حزین مخته، هم از ترنم تارها و هم از طنطنهی صدا و ترانهها، هر شنوندهای را شریک سوزوگدازهای دل دردمند دلبری کند و نشان دهد که او چه سپندی از درد، از اندوه، از عشق، از شیدایی و از دلدادگی، در مجمر جان شیرین و گرامی، بر آتش داشته و چه باری از اشتیاقوفراق پنهانی بر دوش دل عاشقش حمل میکرده است.
«صدا کردی مه خیرات صدایت
تو خندیدی مه قربان لبایت
تو که در کشتن عاشق رضایی
خون عاشق خینای دستوپایت!»
«به کلک انگشتری داری فیروزه
به تو مایل شدم امروز چه روزه!
به تو مایل شدم من از دل و جان
چراغ عاشقان تا کی بسوزه!»
فرصت طلایی دههی پنجاه
دههی پنجاه بعد از کودتای سفید سردار داوود که سلطنت، به جمهوری تبدیل و فضا برای هزارهها، اندکی معتدل و مرزهای مسافرت اقتصادی به ایران باز شد، در این فراگرد از رونق نسبی روزگار جامعه، انواع ضبط صوت به دسترس مردم قرار گرفت؛ فرایند ماندگاری لحنالغزلهای بولبی و جاودانگی شرنگ و آهنگ دمبورهخوانی، کلید خورد و در کنار تکثیر کستهای روضهی شیخ احمد کافی و واعظی شهرستانی، رفتها و لحنهای متفاوت از بولبیخوانی و دمبورهنوازی نیز دستبهدست شده، مرز محلات و ولایات را در نوردید و تیپریکاردرها، دمبوره را رقیب شکستناپذیر ملاها و مفتیهایی کرد که غزل و دمبوره را تحریم و نوازنده و خواننده و شنونده را مستحق «عذاب الیم» میدانستند و از آن بیم میدادند.
در کنار بولبیخوانان معروفی چون «بچه سیدلشمک جاغوری، علیمدد پاطو، بچه گلآغی ماجری، میرحسن داوودی و…»؛ صدای دمبورهنوازان مشهوری چون «خانمحمد دلبری، صفدر مالستانی-آبی میرزا، سرور سرخوش، صفدر توکلی، معلم امان جاغوری و…» نیز به هر شهر و دیار رسید و رنگ و روح تازهای از شور و نشاط عشق و دلدادگی را در دلها و جانها دمید.
دلبری شادروان نیز، در همین فرایند از فرصت طلایی در ثبتوضبط صوت، سرود و صدا، مرز محدودیتهای محلی و منطقهای را شکست و با لحن ممتاز از ترانه و زخمههای پرامتیاز از شرنگوترنگ دمبوره، به معرفت هنری و محبوبیت ملی رسید و بهترین رفتهای رنگین از عشق و وزین از هنر را برای دوستان و دلدادگان آوازخوانی و نوازندگیاش آفرید.
«سفر در پیش دارم دل به دنبال
دو دستم خم نشد با گردنت یار
نشد فرصت که راز دل بگویم
دل پر غصه رفتم از برت یار»
«رسیدم بر سر رای دو رایی
مه قربان سر زنده جدایی
نداشتم من به دل فکر جدایی
ولی با من شده حکم خدایی»
هجرت و بازگشت به وطن
با شروع جهاد، آن گاه که صدای خشن تفنگ، در هر دره و دیار، جای شرنگ ملایم دمبوره را گرفت و خاموشی مرگبار جنگ، نفس گرم هایوهوی عشق را در سینهها برید، عرصه برای دلبری تنگ شد و سال ۱۳۵۸ پیش از آن که به سرنوشت اندوهناک «سرور سرخوش» دچار شود، ترک وطن گفت و به ایران مهاجرت کرد و ده سال دوران سوت و صموت جنگ ایران با عراق را در خاموشی به سر برد! بعد از ده سال، اوایل دههی هفتاد که فضا برای هنرنمایی و آوازخوانی دلبری مساعد شد، در پاسخ به درخواست و احساسات برخی نهادهای هنری- فرهنگی، کنسرتهایی را در برخی شهرهای مهاجرنشین ایران اجرا کرد و با لحن گیرا و نوازندگی شیوا و استثنایش، مورد اقبال و استقبال مهاجر و میزبان قرار گرفت.
بعد از سقوط طالبان در دههی هشتاد، دلبری به وطن بازگشت؛ شاید به این امید که هنر و هنرمند در دمکراسی وارداتی به جامعهی افغانی، جایگاه شایستهی ملی و فرهنگی خود را احراز کند و او بتواند در کنار دیگر هنرمندان، هویت فراموششده هنر دمبورهنوازی هزاره را از محاق گمنامی و فراموشی بیرون بیارد و موقعیت ممتاز ملی-هنریاش را افراز کند؛ اما دریغ که این آرزوی بلند، در تاریکی متراکم دهلیزهای پرخموپیچ افکار ناروادار حاکم و معتصم بر سیستم اختیارات و اجراآت پایتخت، گم گشت و دلبری بر جای خالی دمبوره در ایوان هنر و فرهنگ مملکت، زانوی اندوه در بر نشست و دور از دید بیهنران و سرمایهداران سیاسی و تجاری که در کاخهای رنگین و قصرهای مرمرین، صد نیزه در دالرهای بادآوردهی معامله با سرنوشت مردم غرق بودند، غریبانه در کلبههای کرایی و گلی کابل، به جمع فقیران بیشمار شهر پیوست.
«دلی دارم که مالامال خونه
غمی دارم که کوه بیستونه
چه میپرسی ز احوال غریبان
که احوال غریبان سرنگونه»
«وفای بیوفایان کرده پیرم
روم یار وفاداری بگیرم
اگر یار وفاداری نیافتم
سر قبر وفاداران بمیرم»
پنجههای عشق و زخمههای رنج
«جنگ هنر» در تلویزیون نگاه، از نیمههای دههی نود به بعد، تنها فرصتی از حضور و ظهور هنرنمایی و دمبورهنوازی دلبری در رهگذار دشوار زندگی غریبانه و فقیرانهی هشتادسالهاش بر بستر هنر و فرهنگ هزاره در افغانستان بود. این که مالک ثروتمند دستگاه و بنگاه «نگاه»، به قدردانی از یک عمر هنرمندی و هزارهخوانی دلبری در داخل و خارج، قبالهی یک نمره زمین خانه و پول گذران زندگی روزمره را در اختیار دلبری گذاشت یا نه؛ تا با تکیه بر آن، روزگار آخر عمر را فارغ از تلنگر تنگدستی و خالی از دغدغهی بیپناهی و کوچکشی، دمی بیاساید و بتواند به جمعآوری آثار فاخر گذشته و ثبت و اجرای آهنگهای جدید برای آینده مبادرت کند، نمیدانم؛ اما میدانم که دلبری تا لحظهی وفات، همچنان غریب و فقیر و بیسرپناه بود! دریغ که هنر و هنرمند آن هم هزاره و در قلمرو دمبوره و در افغانسنان، شانس جایگرفتن در نگاه سودنگر صاحبان ثروت و اقبال جاریشدن در تضارب اندیشهی سفلهپرور اربابان قدرت و منفعت را ندارد و تنها از موهبت بیمهری زمانه و روزگار، فراوان و رایگان برخورداراست.
قامت شکسته و مچالهشدهی هنرمند بیبدیل دمبورهی هزاره و سیمای سربیرنگ و پیشانی پژمرده و پرآژنگ دلبری فرهیخته و سالخورده در «جنگ نگاه»، حکایت از سنگینی بار درد و رنج یک عمر فقر و آوارگی و بیپناهی و تنهاییاش داشت، که از کودکی تا جوانی و از جوانی تا این سرمنزل از کهنسالی، در وطن و محن بر دوش کشیده و دمی در زندگی نیاسوده بود! و با این حال و در آن سنوسال، چه آراسته، چه بزرگوارانه، چه متواضعانه، چه هنرمندانه، و چه دلبرانه بر اورنگ هنر میوزید، دمبوره را گویا که تنها یار وفادار و پراعتبار یک عمر آشنایی و دلدادگیاش بوده، تنگ دربرمیگرفت و عاشقانهتر از همیشه، رشتههای سبز احساسش را بر گیسوی بلند و کمندشف آونگ میکرد و با پنجههای وزین و سنگین عشق، شور دل سوختهی آمیخته با شهد لحن افروخته از رنج و دردش را حزین و آهنگین بر تارها زخمه میزد.
«دو زلفان سیا ره شانه کم کو
بیا در جمع یاران بانه کم کو
بیا در بزم یاران هم نشینیم
شوم صدقه تو یارجان خنده کم کو»
«بیا که جانم از جانت جدا نیست
بیا که در جهان مهر و وفا نیست
بیا که ما و تو یگدم نشینیم
که دنیا اعتبارش تا صبا نیست»
غروب غریبانه در افق خاموشی
دوبیتیهای بالا، شاید آخرین عاشقانههای دلبری شادروان در «تلویزیون نگاه» و استدیوی «رادیو ندا» باشد که با گلوی گرگرفته از اندوه یک عمر دردورنج، با همان لحنولهجهی شیرینوحزینش خواند و چون باران نرمریز بهاری، بر بستر سبز و همیشه پرگل عاشقان و دلدادگان در ابدیت موجودیت آدمی بر گسترهی هستی، بارید و بالاخره با دنیایی از آرزوها که کولهبار خاطر هر کسی در این سرمنزل از زندگانی و تنهایی است، از ناسازگاریها و نارواداریهای زمانه و زندگی و روزگار کوچید و شکستهدل و گرفتهخاطر، در جوار جاودانگی رحمت حق آرمید.
تشییع پیکر پاک و پردرد و رنج دلبری، که ساده و غریبانه در مشایعت جمعیتی اندوهگین از یاران و دوستان و وابستگانش در کابل، تا دامنهی کوه قوریغ صورت گرفت، نشان غربت و تنهایی دلبری و جای خالی مقامهای سیاسی و بلندپایگان اجتماعی و فرهنگی کشوری و قومی در مراسم خاکسپاری دلبری، بیانگر منزلت نازل هنر دمبورهنوازی در معرفت ملی افغانستان مسلمان بود! ورنه دلبری با آن پیمانه از نیم قرن آوازخوانی و ایستادن بر پای احیا و ارتقای هنر دمبورهنوازی، حق داشت که هزاران نفر به شمول مقامهای وزارت فرهنگ کشور، در مراسم تشییع و تودیعش حضور مییافتند و در برابر تابوت هنرمندی دست تعظیم بر سینه میایستادند، که دهها سال بر پای زندهداشت ارزشهای هنری و فرهنگی شان، ایستاد و از هنر بومی و باستانی دهها میلیون انسان در حوزهی بزرگ دمبوره در آسیا، مقتدر و متبحر، پاسبانی و میراثداری کرد.
چه میدانیم، شاید گریههای تلخ و اشکهای گرم هنرمند محبوب مردم، استاد «سیدانور آزاد»، بر پای پیکر خاموش دلبری زندهیاد، ناشی از حس درد غربت دلبری و مهجوریت هنر و هنرمند در معرفت اجتماعی بود؛ یا از اندوه خاموشی حنجرهی سوخته و افراختهای که لحنولهجهی گداختهاش، رنگ مختههای تراژیک و طعم ترانههای ایپیک یک نسل قتل عام قرن داشت؛ یا از غروب غریبانه در افق خاموشی دمبورهسالار غریب و بیبدیلی که بر هنرمندانی از عصر و نسل آزاد، منزلت بلند از الفت و آشنایی و حق ارجمند استادی داشت و شاگردان بیشماری را تربیت کرد. در هر حال، سیدانور آزاد، حق داشت غروب غریبانهی دلبری در افقهای خاموشی را بگرید و عقدههای غربت هنر و هنرمند در معرفت ملی جامعه را بترکاند و نه با زبان، که با قطره قطره اشکهای پرشتابش بگوید که دلبری، ستارهی سپهر دمبورهی هزاره، در زمانه و روزگارش غریب بود، غریبانه زیست، غریبانه آواز خواند، غریبانه از دنیا رفت و غریبانه از خاک به خدا پیوست.
روح استاد دلبری شاد و یاد و نام و خاطراتش، همپای ترانهها و عاشقانههای سوزناکش، ابدی و جاودانی باد.
سفر کردی و یادت در دل کوهسار میپیچد
نوای نغمههایت در گلوی تار میپیچد
صدای آشنای هاى و هوى عاشقىهایت
به لحن «دلبرى» در جان هر دلدار میپیچد
شرنگ شهدرنگ نالهی دمبورهات هرجا
عجین با عطر یادت بر درودیوار میپیچد
مگر «حکم خدایی» شد، «سر راه دو رایی» شد
که آهنگ «جدایی» بر لبت تکرار میپیچد
«هوا گرمه که تفت دل»، «سفر دوره غم منزل»
«فراق یار بند دل» به قلب زار میپیچد
دریغا رفتى اما نبض گرم و سبز آوازت
کنون چون آبشارى در گلوگلنار میپیچد
ز کابل تا به «اونی» تا به «سیاسنگ» خوشآهنگ
طنین عشقت اندر «میلهجای یار» میپیچد
دل دمبوره خون مانده برای پنجههای تو
سرشک ماتمت بر دیدهی دوتار میپیچد
نظر بدهید