اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

کابل؛ شهر شبح

عکس: رضا فروتن

فارابی انسان را طبیعتاً مدنی (مدنیٌّ بالطبع) درک کرده بود، آن‌چه باید به سمت توسعه‌ی لوازماتِ انضمامی و تاریخی‌اش جریان پیدا می‌کرد؛ اما الزاماتِ الاهیاتیِ زمانه مقرّراتی را به شهراندیشیِ او تحمیل نمود که مجال توسّع و گشودگیِ ناب را از اندیشه‌ی او سلب کرد. لذا چارچوب هنجارینی برآمده از متن وضعیت/فرهنگ، عقلانیّت خودبنیادِ او را مقیّد می‌کرد؛ درست به‌همان کیفیت که عقلانیّتْ الاهی‌اندیشیِ محض را در تفکّر او مشروط و مقیّد ساخته است. به‌معنای دیگر، عقل در برابر اکثریت‌سازی و تمامیّت‌خواهی وحی می‌ایستاد و وحی از خودبنیادی و رادیکالیته‌ی عقل ممانعت می‌کرد. تصوّر می‌کنم یک چنین معامله‌ای در فارابی مقدّر شده است. اما صلحِ این دو خصم- تلفیقْ به زبان معاصران- صرفاً نمایشِ بیرونی معطوف به ملاحظه‌ی فرهنگ عمومی بود؛ نمایشی که ماهیتی بسیار سطحی‌مایه‌تر از آن داشت که بتواند تناقضات و فواصل جدّی آن دو را تجمیع نموده و احیاناً به تلاقی و التصاق منطقی راه برد.

به همین دلیل، شاهد تخطّی هریک از اطراف تلفیق در لابلای نوشتار فارابی هستیم: مثلاً در رساله‌ی «فی معانی العقل» یا رساله‌ی «برهان»، عقل از تلفیق تخطّی می‌نماید و فقط به مقتضایِ منطقِ خودبنیادش راه می‌رود و در باب دوم «الحروف»، دین/نقل/وحی را به تمکینِ منطقِ خود وامی‌دارد. اما در رساله‌ی «الملّه» یا «آراء…» وحی/نقل تخطّی می‌کند و جایی چندانی برای عقل نمی‌گذارد. خطوط این تخطّی، امتناع تلفیق را بیشتر اعلام می‌دارد تا امکانِ یک رواقِ منطقیِ مشترک. لذا چنین طنینِ ذهنیِ شکل می‌گیرد که فارابی را می‌باید الگوی امتناع آزادی و خودبنیادیِ اندیشیدن به شهر ذیل الزامات الاهیاتی و امتناع وحیانیّت ذیل منطقِ خودبینادانه‌ی عقل دانست؛ البته در یک مواجهه‌ی بازسازانه چنین الگوسازی‌ای مقدور می‌شود، و الا خوانشِ مسلّم چنین اجازه‌ای را نمی‌دهد. ولی اگر از چنین الگوسازی‌ای بازمانیم، در وهله‌ی پسین فلسفه، ابن‌رشد را در مقام الگوی رادیکال ماجرا خواهیم داشت.

حالا با التفات یا ملاحظه‌ی له یا علیه هر دو الگو، این ادعای تفصیل‌نیافته را این‌جا مطرح می‌کنیم و از آن می‌گذریم: دین/وحی/نقل- یا هر نام درخوری که می‌گذارید- تا هنگامی که ۱- تاریخی/تاریخ‌مند فهم و تفسیر نگردد، یا ۲- سراپا با منطق و عقل سنجیده نگردد، یقیناً محض ۱- یک نظام روانی‌پریش و ماشین شیزوفرنیک- به‌گفته‌ی مارکس افیون توده و چقدر آشکارا می‌بینیم که دین در دنیای معاصر به افیون توده مبدّل شده است- و ۲- سیستم خشونت و توهّم از آب درمی‌آید.

در قرون اخیر، از هنگامه‌ی (هنگامه‌ی منطقی) که امور الاهیاتیِ دین افزوده شده و اشیای الاهیاتی بیشتر تولید شده است- مثلاً پیاده‌روی اربعین، سفره‌ی صلوات، ایام فاطمیه، جهادالنکاح، فرهنگ مدّاحی و…- به میزانِ اشتداد تولیدات الاهیاتی، اندیشیدن به شهر نیز تاریک و مبهم گردیده است. طبیعتاً وقتی به شهر نه به‌عنوان فضای نسبت‌مند انسان، دارای سوبژکتیویته‌ی معیّن و شیارِ مطلقِ تلاقیِ ارگانیسم‌ها و آگاهی‌ها؛ بل در مقام  مرتعی که فقط حاکمْ شبانی/فرمان‌گری می‌کند یا جغرافیای مالکیت خداوند، تا از این طریق دست مردم از دخالت در شهر مطلقاً بسته و دست حاکم مطلقاً باز گردد، و در مجموع به‌عنوان جغرافیای توزیعِ آپاراتوس‌های حاکم، اندیشیده شود، با زوال/انحطاط شهر برخورد می‌کنیم. ویرانیِ شهرهای افغانستان و شهرهای سوریه و عراق، شام‌گاهانِ بزرگی‌اند که خداوند در آن پا می‌نهد و خلیفه(انسان)اش را از میدان طرد می‌کند؛ زیرا این انسان بود که برای خداوند می‌جنگید و ویران می‌کرد. در تمامی موارد، همه چیز برای دعوت خداوند و تطبیق قانون او، قربانی می‌شود.

ولی فارغ از تخریبِ سیمای مادی شهر، وهمی‌شدن شهر است که فضای توهّم را می‌گسترد و خِرد را از آن می‌زداید. کابل و افغانستان همان شهری نژادی‌شده و توهمّی است که زیر بال‌های شبح الاهیاتی- مثلاً الإماره الإسلامیه و نظامها مانیفِست بردن شهر زیر لوای شبحِ الاهیاتی است؛ شبحی که فقدان و غیاب قانون آن را تکمیل می‌کند- سیاه و تاریک گردیده و رفته‌رفته با زدودن قوه‌های خلّاقه‌اش- زدودن هنر، موسیقی و بریدنِ زبانِ گفتار- ظلمانی‌تر می‌گردد. امارت، شناسه‌ی همان شبحِ عمودی است که با ریختن خونِ تجدّد شهرْ مدام آن را به عقب می‌راند و شهر هم‌چون صفحه‌ی اُفقی و ممتد را از میان برمی‌دارد. شهرها در هر تمدّنی، کانون برآمدن اُفُق‌ها و قلمرو ظهور امکان‌های نو بوده است؛ ولی ما با شهری مواجهیم که اُفُق‌ها و امکان‌هایش را گُم می‌کند. شهرها هرگز یک تراکم مادی محض نبوده بل محل پایدیای سیاست و شهروندی هم است. لیکن اکنون جغرافیای مشقِ انقیاد، بیعت و سپاهی‌گری است. غیاب قانون، واپسگرایی نظام آموزش، افیونی‌شدن مدیریت شهر/کشور و فرورفتن مطلق جامعه در فقر، ترس و وحشت، زوال شهر، وهمی و بهیمی‌شدن و شبح‌زدگیِ آن را اعلام می‌دارد؛ هرچند در آن سوی ماجرا، این واقعیت به اُتوپیای اسلامی تفسیر و تمجید گردد.