ادبیات

عطر سیاه موی

ظاهر به‌سوی قبرستان دهکده می‌آمد. هر از گاهی با عجله به‌دنبالش می‌دید که کسی او را دنبال نکرده باشد. آسمان ابری بود و غمگین، کم‌کم قطره‌های اشک آسمان به‌سر و صورت ظاهر می‌بارید. باد سرد خزانی برگ‌های زرد و خشکیده درختان را حرکت می‌داد. صدای وش وش و قش قش باد و برگ‌ها در فضا می‌پیچید.
ظاهر وقتی وارد قبرستان شد از شتابش کم شد. آهسته آهسته قدم زنان از بالای قبرها می‌گذشت و به‌قبرها می‌دید. بعضی از قبرها با سنگ‌های مرمر سفید ساخته شده بود. بر بالای بعضی از قبرها دسته‌های گلی خشکیده دیده می‌شد. اما اکثر قبرها نه‌دسته‌های‌گلی خشکیده داشتند و نه‌سنگ‌های مرمر. شاید خفتگان در قبر غریبه بودند و کسی را نداشتند که به‌سراغ‌شان بیایند تا بر مزارشان دسته‌ای گلی بگذارند و قبرشان را با سنگ‌های مرمر زنت دهند. نمی‌دانم شاید خانواده‌های‌شان فقیر بودند، توان خرید دسته‌های گل و سنگ‌های مرمر را نداشتند.
ظاهر قدم زنان به‌گوشه‌ی سمت راست قبرستان رفت. بر بالای یک قبر ایستاد شد. قبر تازه بود، تاهنوز خاک بالایش نرم بود. بدون شک خفته این گور نیز تاهنوز نه‌پوسیده بود و مثل زندگی‌اش تازه بود.
ظاهر مدتی ایستاده بر قبر خیره شد. سپس در حالی که آهسته می‌نشست دست مالی سبز رنگ را از جیبش کشید و با آن قطره‌های اشکش را پاک کرد. این دستمال را درست سال گذشته در همین روز شنبه ۲۶ قوس کسی که اکنون در این قبر خفته بود به او هدیه داده بود. در بالای آن در یک کاغذ نوشته بود «ظاهرم این دستمال را با عطر که همیشه از آن استفاده می‌کنم خوش بو کرده و برای این به‌تو هدیه می‌دهم تا هروقت آن با آن دستت را پاک کردی به‌یادم بیفتی.»
ظاهر بعد از پاک کردن اشک‌هایش با هردو دست، دست مال را محکم به‌بینی‌اش گرفت و با تمام توان بو کشید. تا هنوز بوی عطر مخصوص که این صاحب قبر از آن استفاده ‌می‌کرد نرفته بود.
ظاهر در کنار سنگی آرامگاه نشست. دفترچه‌ای را از داخل بیک کهنه و سیاه رنگش بیرون کرد. این دفترچه را چند روز قبل لیلا هم‌صنفی صاحب این قبر به‌ظاهر داده بود. صاحب قبر با التماس و اصرار به‌لیلا گفته بود: دفترچه‌ی خاطرات و آخرین یادگارم را به‌ظاهر برسان.
در پشت دفترچه تصویر نقاشی شده «رابعه بلخی» و «روزا لوکزامبورگ» چسب زده شده بود. ظاهر دفترچه را باز کرد. در اولین صفحه با خط زیبای نستعلق نوشته بود: خدایا از تو یک چیز ‌می‌خواهم و در ادامه: نقطه. نقطه. نقطه
نمی‌دانم آن خانه‌خالی را که او از خدا خواسته بود چه بود. به آن رسید یا نرسید. ….
صفحه دوم را باز کرد. متوجه شد که تمام پیام‌های امیل را که در مدت هفت سال ظاهر و خفته‌ای این قبر به‌همدیگر فرستاده بودند، همراه با ساعت و دقیقه و سانیه‌در دفترچه نوشته شده‌است. حتا اگر پیام یک جمله بوده. یکی از پیام‌ها ۲۵ حمل پنج‌سال پیش نوشته شده بود. نزدیک‌های سحر بود و ساعت چهار و دو دقیقه:
ظاهرم امشب به‌یاد تو افتادم. هرچه کردم تا یادت را از خود دور کرده و لحظه‌ی بخوابم نتوانستم. امشب تا سحر به‌یاد تو بی‌دار ماندم. تمام خاطراتت را از اولین روز آشنایی تا اکنون مرور کردم. نمی‌توانم از تو جدا باشم و از خاطراتت دور.
ظاهر در میان پیام‌ها چشمش به‌امیل افتاد که سه سال پیش خودش فرستاده بود:
عزیزم امروز به‌یک شعبه وزارت اطلاعات و فرهنگ رفتم که یک کارمند بست شش ضرورت داشت. گفتم سه مجموعه شعر آماده چاپ دارم. در باره‌ای «ادبیات گرسنگی» تحقیق کردم و آثار خدایان ادبیات گرسنگی، ماکسیم گورکی و ویکتور هوگو را تفسیر نوشتم. نوشته مفصل در باره ماتریالیسم در نگاه و آثار حلاج و خیام دارم. کتاب‌هایم آماده چاپ است. اما پول چاپش را ندارم. وظیفه شناسم، در عمرم هرگز خیانت نکرده‌ام. می‌خواهم صادقانه به‌مردم خدمت کنم و لقمه نانی هم خودم به‌دست بیاورم….
اما رد کردند و قبول نشدم.
ظاهر در امیل بعدی نوشته بود: خبر شدم. به‌جای من یک آدم بی‌سواد را انتخاب کرده‌اند. چون او را یک حاجی پول‌دار به‌وزیر معرفی کرده بوده.
عزیزم! این حرف مفت است که بعضی‌ها می‌گویند دولت‌ها فرصت برابر به مردم بدهند، مردم مشکل‌شان را حل می‌کنند. زیرا فقرا هرگز با سرمایه دارها فرصت برابر ندارند. پول دارها به‌سادگی می‌توانند پست‌ها و فرصت‌ها را بخرند.
ظاهر کتابچه را ورق ورق ‌می‌زد. چشمش به‌پیامی امیل افتاد که درست دوسال پیش در همین روز شنبه ۲۶ قوس و در همین ساعت پنج و سی دقیقه و بیست سانیه، صاحب این دفترچه به‌ظاهر فرستاده بود:
اگر خانواده‌ام با ازدواج ما موافقت نکند. خودکشی ‌می‌کنم. او به‌گفته‌اش عمل کرده بود. اکنون سیاموی در این جا آرام در زیر خاک خوابیده بود.
ظاهر آخرین صفحه کتابچه را باز کرد. سیاموی با رنگ سرخ نوشته بود:
وقتی کسی را دوست‌داری به آن نمی‌رسی
وقتی با اشک و ناله به‌خدا التماس ‌می‌کنی، هیچ پاسخی نمی‌یابی
وقتی که درد ‌می‌کشی جامعه نظاره ‌می‌کند
وقتی عاشق ‌می‌شوی مردم ملامتت ‌می‌کنند
وقتی به‌فامیل می‌گویی عاشق شدم نفرین و تهدیدت می‌کنند. پس تنها برای عشق مردن ‌می‌ماند.
ظاهرم خجالت نشوی که به‌خاطر تو خود کشی کردم. تو علت عاشق شدنم بودی نه‌عامل مرگم. عامل مرگم خدا و خلق و خانواده‌ام بودند. نه تو بد بودی و نه‌من ملامت. داشتن داماد پول‌دار خانواده‌ام را دیوانه کرده بود. خدا هم دردهای درونی و اشک‌های تنهایی‌ام را نظاره کرد. اما از او هیچ لطفی ندیدم…. نمی‌دانم شاید خدا سنگ دل و بی‌رحم است. یا هم طرف دار پول دارها و قدرت‌مندان است. یا ممکن است اصلا خدای وجود نداشته باشد. زیرا دشوار است بپذریم یک موجود قادر متعال، مهربان و رحیم این همه ستم، غم و بی‌چارگی را نظاره کند ولی کاری نکند.
ظاهرم در آخرین روزهای زندگی فهمیدم که برای عشق ‌می‌توان مرد، ولی بدون پول نمی‌توان به‌عشق رسید…..
ظاهرم اگر از ده سالگی به‌جای کتاب خواندن و شعر سرودن دکان فال باز می‌کردی، به‌جای در زیر بغل گرفتن مجموعه‌های شعرت، کتاب فال در دست می‌گرفتی و بر مردم دین می‌فروختی و با دروغ‌گفتن‌ها پول می‌گرفتی، امروزه هم پول‌دار می‌شدی و هم احترام. حتما ما نیز به‌هم ‌می‌رسیدیم، اما ملامتت نمی‌کنم. شعرهایت بود که مرا عاشقت کرد و فقر بود که ما را از هم جدا کرد.
ظاهر متوجه شد که پشت سرش، مادر پیرش با سیمای غمزده ایستاد شده‌است. مادر به‌ظاهر گفت: پسرم وقتی خبر شدم از خانه گم شدی فهمیدم، به‌قبرستان رفته‌ای. پسرم با این اشک‌ها چشمانت‌کور می‌شود و با این غم‌موهایت سفید خواهد شد….
ظاهر با دیدن مادر اشک‌هایش بیش‌تر شد. هق هق کنان در حال که بازوانش تکان ‌می‌خورد و دستانش ‌می‌لرزید دست مال را به‌بینی‌اش گرفت و با تمام توان بو کشید. از ته دل فریاد کشید:
مادر این بو، بوی عطر سیاموی است.
این بو، بوی عطر سیاموی است
این بو، بوی عطر سیاموی است….
به‌خاطر فریاد غم‌انگیز ظاهر کبوترهای سفید از بالای بام‌خانه‌های نزدیک قبرستان به‌هوا بلند شدند و بعد از دو بار دور زدند رفتند و از چشم‌ها ناپدید شدند. کبوترهای سفید شاید برای همیشه از این جا رفتند و دیگر بر نمی‌گشتند….

در مورد نویسنده

عظیم بشرمل

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید