نگارش: حیاتالله رهیاب
مهاجرت یک پدیدهی اجتماعی است که تاریخچهی آن بهدورانهای دور میرسد. مهاجرت در دنیای مدرن، مفهوم دیگری یافته است و این ناشی از دلایل دگرگونهی مهاجرت و جابهجایی در دنیای امروز است. انسانِ مهاجرِ امروز دغدغهها و دشواریهای زیادی را تجربه میکند و دردها و تحقیر و خطرات زیاد را بهجان میخرد و در جادهی نافرجام قدم میگذارد، تا بهزندگی خوبتر و خواستنیتر برسد. در چندسال اخیر مهاجرین کشور ما به دو دلیل عمده کشور را ترک کردهاند: فقر و ناملایمات سیاسی که میتوان گفت مهاجرین آسیبدیده از دلیل دوم، اکثراً فرهنگیان و اهل هنر بودهاند.
سهراب سیرت، جوانی است که در بلخ متولد شده و دورهی تحصیلی کارشناسی را در دانشگاه بلخ، ادبیات فارسیدری خوانده است. سهراب نیز بنابر نابهسامانیهایی، راه مهاجرت در پیش میگیرد و بهاصطلاح عموم، دل بهدریا میزند.
جالب است بدانیم که شاعر موجود عجیبیست و در روایت و آشکارنمودن حقایق و عمق پدیدهها از دیگران زیرکتر و چابکتر است. با سهراب خیلیها همسفر شده است و دردها و چالشها را متحمل شدهاند، ولی این شاعر است که چشمدیدها را بهگونهی شگفت و انگیزنده بازخوانی میکند و با دیگران شریک میسازد.
مرز هشتم، روایتِ غمانگیزیست از مهاجرت شاعر و چالشهایی که در این راه متحمل شده است. این دفتر با این جملات آغاز میشود: “اهدا بهکسانی که مجبور بهمهاجرت و فرار شده و در راه رسیدن بهیک زندگی بهتر، جانشان را از دست دادهاند.” همواره تکاندهندهترین بخشهای کتابها برای من این بخشها است. این بخش من را یاد فلمِ پردرد پاپلیون میاندازد که در آخر زندگی پرماجرا و سختش که در سلول انفرادی گذشت. یادداشتها و چشمدیدهایش را جمع و جور کرد و با عکسِ پروانهیی که از دوست از دستدادهاش یادگار مانده بود، چاپ کرد. این اهدا تداعیگر تصویریست بسیاربسیار غمگینکننده برای خواننده.
در مرز نخست میخوانیم:
▪ریگهای استخوانسوز نیمروز
کفش کهنهام را
که از پای سربازی مرده
درآورده بودم
ذوب میکند
باخواندن این پاره، خواننده بهصحنهی عجیب و مخوف و در عینحال غمانگیز روبهرو میشود. انسان مهاجر کفشِ سرباز مرده را بهپا کرده و هراس دارد ریگستانهای داغِ دشت و تپهی نیمروز کفشش را ذوب کند. سرباز مردهیی در دل دشت افتاده و شاید خیلی وقت روی زمین مانده و کسی از او خبری ندارد. این تصویر نمایانگر جنگ است، نمایانگر تباهیست.
▪ما گوسفندان فراری
از قربانگاه
روی هم افتادهایم
تا با تندباد بگذریم
از سیستان و بلوچستان.
این پاره، لااقل برای من آشناست. بارها کاکاها و دوستانم که ایران رفتهاند، از این نوع خاطراتشان قصه میکنند که قاچاقبران گوسفندوار آنها را در موترها جابهجا کرده بودند.
در مرز دوم میخوانیم:
▪از یزد میگذریم!
میگویم اینجا لبانم را دوخته
به زندانم انداخته بودند.
اما
مرا کسی نمیشناسد،
»فرخی یزدی« را
کسی نمیشناسد.
دهانم را میبندم
شاعر از بیعاطفهگی انسانها گِلهمند است و از این همه مرز و دوری بین این موجودات روایت میکند.
▪تهران
بوی سرب و سیگار میدهد.
دختران جوان
در بالاشهر
»لولیتا« میخوانند.
کارگران ارزان »افغانی«
خون دل میخورند
و عرق پیشانی میآشامند.
شب که پخته میشود، دیگران آسوده میخوابند و دنیا، دنیای بیخیالی و خواب و آسودگیست، ولی انسانِ مهاجر با پختهشدن شب دغدغهها و دلهرههایش بیشتر میشود. در مرز سوم میخوانیم:
▪غذای خام میخوریم
و منتظر پختهشدن شبیم
برای فرار
از ویرانهای
به ویرانهای دیگر.
مخروبههایی که ما را
به «وان» میرساند.
شبهایی که
برای فرار ما
تاریکی و پناه
پهن میکنند.
در وطن اصلی شاعر جنگ است و مادر بهجای لالایی، هزار و یک شب قصه میکند تا کودکش صدای خمپاره را نشنود. در مرز سوم:
▪کودک که بودم
مادرم
شهرزاد «هزار و شب» ما بود.
با صدای بلند
و بلندتر
قصه میگفت
تا اینگونه
وحشت صدای شلیکها را
کمرنگ کند.
در کنار بازتاب درد و اندوه مهاجرت، مرز هشتم وضعیت ناگوار وطنِ شاعر را نیز انعکاس میدهد. رگههای سختی و مشقت زیستن در افغانستان در خطوطِ شعرها قابل مشاهده است. نفس انسان در افغانستان ارزش ندارد و گهگاهی انسانهای عادی بیبهاترین موجوداتاند. در مرز چهارم میخوانیم:
▪ گاهی
پای یک دهقان
در هلمند
پیشانی یک چوپان
در ارزگان
سینهی یک روستایی در قندهار
مقصد گلولهها بود
برای مشق نشانهزنی.
با خواندن و تامل در مرز هشتم، خواننده دچار اندوهِ عظیم میشود. اندوه و دردی خواننده را احاطه میکند و از اعمالِ موجوداتی بهنام انسان در تقابل با انسانهای دیگر رنجیده و آزرده میشود.
نظر بدهید