«محمد، روحیهی خاص و نگاه متفاوت به زندگی داشت؛ ذهنش در مسائل تخنیکی عجیب و جالب کار میکرد. سالها قبل، ما در یک حویلی در قریهی سیاهخارک سنگتخت زندگی میکردیم؛ رادیو، تیپ، وسایل برقی و خیلی ماشینآلات خردوریز را ترمیم میکرد. همیشه کلان فکر میکرد.» اینها گفتههای ابوزر ریحانی، از نزدیکان محمد ریحانی است که در ۱۶ جدی ۱۴۰۲ در حملهی انفجاری بر یک موتر مسافربری شهری در ایستگاه قلعهی ناظر دشتبرچی، جان باخت.
۴۰ روز از کشتهشدن محمد ریحانی میگذرد و بستگانش، حالا به جای خندیدن با او، خاطرههایش را مرور میکنند و اندوه نبودنش را تحمل میکنند. ابوذر ریحانی، دو روز قبل از کشتهشدن محمد، در حالی که پیراهن دامادیاش را پوشیده بود، به محمد تماس میگیرد و از او برای آمدن در محفل عروسی دعوت میکند. محمد که روزهای اول کار خود در یک شرکت را سپری میکند، با حسرت، برای ابوزر دلایل نیامدنش را بر میچیند. ابوزر در میانهی شادی محفل عروسیاش بود که میشنود، محمد ریحانی یکی از کشتهشدگان حمله بر موتر مسافربری در غرب کابل است. ابوزر، میگوید: «شهادت محمد برای من آن قدر سنگین بود که شبوروزهای عروسی را برایم تلخ نموده و حس بیکسی برایم رخ داد.» او در ادامهی خاطرههایش، میگوید: «ما یک جا بزرگ شده بودیم و بازیهای کودکانهی بسیار زیادی را با کودکان قریهی خود انجام میدادیم و رابطهای عمیق میان ما ایجاد شده بود؛ زیرا ما با همدیگر همسن، همبازی بودیم و از همه مهمتر که درون یک چهاردیواری زندگی میکردیم.»
محمد ریحانی از رشتهی انجنیری دانشگاه پلتخنیک کابل فارغ شده بود. او، به دلیل مشکلات اقتصادی، در روزهای دانشجوییاش برای تأمین هزینههای زندگی خود و خانوادهاش، در یک مطبعه در پلسوختهی کابل کار میکرد. او، همزمان تجربهی سخت روزهای کارگری و نشستن در چوک شهر برای یافتن کارهای شاق را نیز داشت. بنا به گفتهی ابوزر ریحانی، محمد، مجموعهای از «امید»، «تلاش» و «خلاقیت» بود. محمد، در برخورد خوب و خوشطبعی نیز میان دوستانش شهره بود. ابوزر، میگوید که در تابستان ۱۳۹۳ زمانی که در دانشگاه بامیان دانشجو بود، محمد به بامیان میآید و با هم یک هفتهی به تمام نقاط دیدنی بامیان میروند. «او به حدی جوک میگفت که یک هفتهی تمام گفتیم و خندیدیم، در چوک چونی، روبهروی صلصال و شهمامه نشسته بودیم و محمد، گفت کاش ای خندهها همیشگی باشد و به گریه تبدیل نشود.» ابوزر در این لحظه با حیرت، از محمد میپرسد که چرا پایان این خندهها بتواند به گریه بدل شود. محمد به او میگوید که «قدیم مردم میگفت: هر کسی زیاد بخندد، آخرش گریه میکند.»
ابوزر، میگوید که با گذشت سالها از آن تابستان خوش با محمد، اکنون و «در روزهای اول زندگی مشترک که باید خوشحال میبودم، بهای خندههای مشترک با محمد را بخه اطر ازدستدادنش به تنهایی پس دادم.»
در بیشتر از دو سال گذشته و در دو دههی پیش از آن، هزارهها در گوشهگوشهی افغانستان، تنها به دلیل هزارهبودن شان، کشته و زخمی دادهاند. آنها در مرکزهای آموزشی و در مسجدها انفجار داده شدهاند، در خانه و در خیابان تیرباران و سربریده شدهاند؛ وضعیتی که روشن نیست تا چه زمانی از این قوم در افغانستان قربانی خواهد گرفته و آیا پایانی برای آن متصور است یا خیر.
نظر بدهید