زینب وفایی
زندگی برای زنان افغانستانی از دیر باز به این سو، با درد و دشواری گروه خورده است؛ دشواریای که شماری از زنان را ناچار کرده که روزها در آفتاب سوزان مزارشریف، مرکز بلخ، از خانه بیرون بزنند و روی خیابانها برای فروختن پوشاک کهنه به مردم، تلاش کنند تا با سود آن، بتوانند شبها چند قرص نان سر سفره ببرند. یکی از این زنان، شکیلا -نام مستعار- است که به تنهایی بار مشکلات زندگی را به دوش میکشد. او که نزدیک به ۳۵ سال دارد و مادر چهار فرزند خردوبزرگ است، در دورهی جمهوری، در یکی از ادارههای حکومتی کار میکرد و زندگی آسودهتری داشت؛ اما طالبان، او را از کارش برکنار کردند و با همه دانش و مهارتی که دارد، از دو ماه به این سو به فروش پوشاکهای کهنه در بازار لیلامیفروشی، رو آورده است.
شکیلا، شوهرش را که عضو نیروهای ارتش در حکومت پیشین بود، چهار سال پیش در ولسوالی گرشک هلمند در جنگ با طالبان از دست داده است. شکیلا، از آن جا که خودش کارمند بود و درآمد ثابتی داشت، بعد از مرگ شوهر نیز میتوانست از پس تأمین هزینههای زندگی خود و فرزندانش بربیاید؛ اما خانهنشینشدن، او را در دشوار بیپیشینهای قرار میدهد. «اگرچه نبود همسرم و غم ازدستدادنش برایم طاقتفرسا بود، اما حداقل دغدغهی نان را نداشتم.» شکیلا، این پوشاکهای کهنه را از همسایههایش گردآوری میکند و آن را در بازار لیلامیفروشی مزارشریف میفروشد و در ازای فروش هر دست پوشاک، ۲۰ افغانی یا کمتر از آن به دست میآورد. او، میگوید: «من هیچ پولی برای سرمایهگذاری روی تجارت لباسهای کهنه نداشتم، باید لباس همسایههایم را به فروش برسانم، تا چند افغانی برای خرید نان خشک به دست بیاورم.» شکیلا با پولی که از کار روزانهاش به دست میآورد، نتها میتواند شبها چند قرص نان خشک و گاهی خوراکیهای غیر از این را، برای فرزندانش فراهم کند. شکیلا، نمونهای از هزاران زنی است که با رویکارآمدن طالبان، زندگی شان از این رو به آن رو شده و قرار است تا زمان نامعلومی این ناچاریها را با همهی وجود شان زندگی کنند.
در گوشهی دیگر خیابان، فاطمه -نام مستعار- زن ۶۰سالهای است که برای تأمین نیازهای خانوادهای نُهنفریاش، به بازار شهر این شهر پناه آورده است. او پیش از فروپاشی جمهوری در بالاحصار شهر کابل زندگی میکرد؛ اما برای فرار از دشواری زندگی با پسران بیمار و نوههایش، به مزارشریف پناه آورده و با کارگری در این شهر، از آنها سرپرستی میکند.
فاطمه شوهرش را ۲۰ سال پیش در اثر یک بیماری از دست داده بود؛ اما آن زمان، تنها غم نبود شوهر را به دوش میکشید؛ زیرا در ریاست شهرسازی کابل آشپز بود و با مزدی که به دست میآورد، زندگی خوب و آرامی برای خود ساخته بود. فاطمه، دو پسر ۳۰ و ۳۵ساله دارد که هر دو به بیماری روانی مبتلا استند. او، میگوید:«هر چند که پسرانم بیمار بودند و شوهرم را از دست داده بودم؛ پول داشتم از این طریق، به مشکلات پسرانم هم رسیدگی میکردم و در کنارش، دیگر مصارف هم پره میشد.» پسران فاطمه زیر درمان قرار داشتند و پزشکان به او وعده داده بودند که در صورت درمان دوامدار، خوب خواهند شد. «در خانهی کرایی زندگی میکردم، هر ماه دو هزار افغانی کرایه میدادم. ماهانه ۱۵ هزار معاش مه، تمام مشکلاتم را بر طرف میکرد.» اکنون، فاطمه در کنار پرستاری از دو پسرش، ناچار است از هفت نوهاش که همه دختر استند نیز نگهداری کند.
در ۲۰۲۱ در میانهی درگیری میان طالبان و نیروهای امنیتی حکومت پیشین، یک گلولهی هاوان، به خانهی دختر فاطمه که در نزدیکی آنها بود، برخورد میکند؛ او، شوهر و دو فرزند شان کشته میشوند و فاطمه از سر ناچاری، سرپرستی نوههایش را بر عهده میگیرد.«از طرف خانهی شوهر دخترم، هیچ کسی مسئولیت سرپرستی نوههایم را به دوش نگرفت و مجبور شدم که نزد خودم بیارم شان.»
با سقوط کابل به دست طالبان، زندگی فاطمه نیز سقوط میکند؛ او با سپریکردن یک سال زندگی طاقتفرسا در کابل، سرانجام راهی شهر مزارشریف میشود تا شاید پرتوی از امید بر زندگیاش بتابد. فاطمه میگوید: «در کابل زندگی برایم تنگوتاریک شد، گفتم مزار بیایم، شاید بتوانم دَ یگان جای کار پیدا کنم.» فاطمه در ناحیهی چهارم شهر مزارشریف در یک خانهی کرایی فرسوده زندگی میکند و از شش ماه به این سو، با فروش پوشاکهای لیلامی زندگی میگذراند. او چند جوره از لباسهای لیلامی را به قیمت کمتری خریداری میکند و آن را به مبلغ بیشتر در بازار میفروشد؛ اما گاهی از این طریق حتا پولی برای خرید چند تکه نان خشک را به دست آورده نمیتواند. «یک روز میتانم که یک جوره و دو جوره لباس لیلامی بفروشم، شب پول شه دَ خانه نان میبرم؛ اما یگان روز ۱۰ افغانی فروش نمیتوانم که یک تا نان بخرم.»
فاطمه، افزون بر مشقتهایی که در دو سال گذشته با آن دستوگریبان بوده، گهگاهی در ایستهای بازرسی طالبان، مورد بازجویی نیز قرار میگیرد. طالبان، از او میپرسند که بدون محرم کجا میرود؟ او، میگوید: «یک روز که دَ ریکشا پیش روی شیشته بودم، طالبان ایستاد ما کد و گفت: ای سیاهسر رَ چرا این جا شاندی و ای بدون محرم کجا میره؟ دو سه سیلی به روی راننده زد و اگر سواریها مداخله نمیکد، هر دوی ما را به حوزه میبردند.» فاطمه که اکنون پیر شده، با متقبلشدن تنگدستی و دشواریهای فراوان زندگی، در کنار بیماری تنگی نفس، به بیماری روانی نیز، مبتلا شده است. برای او دیگر کابل، مزار و هر شهر دیگر جهان، حکم زندان را دارد و تنها پیداشدن دستی که بار گران زندگی را از شانههایش بردارد، چیزی نمیتواند از ناخوشیهای او بکاهد.
تمنا –نام مستعار-، زن بزرگسال دیگری در مزارشریف است که برای رامکردن زندگی، ناچار است با آن بجنگند؛ زندگیای که انگار پس از بازگشت طالبان برایش رامشدنی نیست. تمنا که ۵۵ سال دارد، از شش سال به این سو، سرگرم فروش رختهای زنانه است. او، تا دو سال پیش، از این راه درآمد خوبی داشت؛ اما اکنون، کاروبارش از رونق افتاده است. در کنار این، تازهها طالبان، دستور بستهکردن دکان او را داده اند. تمنا با سرگردانی حالش را بازگو کرده و میگوید: «حیرانم که چرا طالبان در مقابل آرامش زنان دیده ندارند. زنان دیگر را اجازه میدهند که دَ روی جادهها کار کنند؛ اما مه دکان دارم، اجازهی کار را ندارم.»
تمنا، یک پسر و دو دختر دارد و شوهرش دو سال پیش در اثر بیماری درگذشته است. خانهای که تمنا و کودکانش در آن زندگی میکنند، کرایی است و ناچار است، بخشی از درآمدش را به کرایهی خانه اختصاص بدهد. او، با وجود داشتن این زندگی سخت، قرار است به زودی یگانه مجرای درآمد زندگی را با زور طالبان از دست بدهد و دنبال راهچارهی دیگری برود؛ شاید هم خیابان یگانه راه باشد. تمنا اکنون، نمیداند به کدام دری بزند تا صدایش شنیده شود. او پس از این که طالبان گفته اند که دکانش را میبندند، دچار ناخوشی روانی شده و هرازگاهی از شدت ناخوشی غش میکند.
نظر بدهید