تو میباید خاموشی بگزینی
بهجز دروغت اگر پیامی
نمیتواند بود
امّا اگرت مجال آن هست
که به آزادی
نالهای کنی
فریادی درافکن
و جانت را بهتمامی
پشتوانهی پرتاب آن کن!
احمد شاملو/ برگرفته از شعرِ «ضیافت»
اوجگیری خشونتهای سیاسی، ترور و اختناق، فضای سیاسیِ افغانستان را بیشتر از پیش پارانویید Paranoid کرده است. مشخصاتِ اصلی پارانویید شدنِ سیاست، بیاعتمادی، هراس، ارجاعِ مسئولیت به دیگران و قطعِ رابطه با واقعیت است. بهطورکلی میتوان گفت، هنگامیکه انسانها توانایی سنجشِ امور سیاسی و اجتماعی را بر مبنای خرد از دست دهند، سیاست شکلِ پارانویید را به خود میگیرد. سیاستِ پارانویید هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد و هرگونه منطق را از پا درمیآورد.
برای اثباتِ این ادعا کافی است که به رویکردِ پارهی از فعالینِ سیاسی و مدنی، اعضای پارلمان و سیاست گزارانِ رسمی در قبالِ سیاست خارجی ایالاتمتحده در افغانستان توجه کنیم. سخن از «دسیسهی آمریکا» در افغانستان در میان است و گفته میشود که ایالاتمتحده اصلاً هوادارِ صلح در افغانستان نیست. به گونهی مثال، خانم غفار، سخنگو و پیشقراولِ جنبشِ همبستگی، دریکی از مناظرههای تلویزیونیاش پی هم تکرار میکرد که طالبان و داعش از سوی ایالاتمتحده حمایت میشوند و در ضمن اصرار میورزید که کرزی و اشرف غنی نیز عروسک و دستنشاندهی آمریکا هستند و از حمایتِ ایالاتمتحده برخوردارند. یک چنین رویکردی به قضایای سیاسی در افغانستان نهتنها تحلیلِ عقلانی از اوضاعِ حاکم نیست، بلکه سیاست را بهطور روزافزون پارانویید میکند. گویا که ایالاتمتحده در افغانستان مصروفِ جنگ با خود است و قصد دارد که ریشهی خویش را در افغانستان برکند. اما واقعیت این است که نظمِ جهانی و چگونگی کارکردِ بازار جهانی پیچیدهتر و مغلقتر از آن است که ما میپنداریم. دقیقاً هنگامیکه توانایی تحلیلِ عقلانی را نداشته باشیم، به نظریههای توطئه که کارکردِ سیاسی و اجتماعی آن سادهسازی و دشمنتراشی است، پناه میبریم. و بایستی در نظر داشت که نظریههای توطئه سهم بارز در پارانویید سازیِ واقعیتهای سیاسی و اجتماعی دارد.
با این مقدمهی کوتاه به سراغِ نوشتهای از رنگین دادفر اسپنتا میروم، که زیر عنوانِ «قطر؛ حامی تروریسم و میزبان صلح-راز گشایش دفتر طالبان در قطر»، در روزنامهی هشت صبح به نشر رسیده است. در این یادداشت سعی خواهم کرد تا نشان دهم که هرچند اسپنتا به گونهی مستقیم نظریهی توطئه را در رابطه با «جنگ با تروریسم» و فرآیند صلح در افغانستان مطرح نمیکند، ولی با انکارِ واقعیتی زیر نامِ «روند صلح» نهتنها به توجیه خود میپردازد، بلکه به واقعیتهای سیاسی پارانویید در افغانستان استحکام میبخشد. همچنین ضرورت آن میرود که تذکر دهم که آقای اسپنتا پس از یک دوره سهمگیری در قدرتِ دولتی، اینک، با چهرهی یک روشنفکرِ منتقد ظاهر میشود و فرآیندی را بهنقد میگیرد که خود در آن شرکتِ فعال داشته است. و در همین راستا بایستی افزود که سهمگیری در فرآیندی که به شکست انجامیده، مایهی شرمساری نیست. ولی شرمساری از جایی آغاز میشود که وجدانِ اعتراف در ما مرده باشند و قادر نباشیم که به اشتباهاتِ مان اعتراف نماییم. اسپنتا سالیانِ متمادی مشاور سیاسی و وزیر خارجهی مردی بوده است که تا زبان میگشاید، عرق بر جبین آدم نقش میبندد؛ مردی که در حوزه عمومی به گونهی پارانویید ادعا میکند که آمریکاییها هواپیماهای بیسرنشین میفرستند تا اطلاع یابند که وی دربارهی آمریکا چه میگوید. فراتر از همه، شرمساری زمانی معنا مییابد که تا هنوز که هنوز است، معترف نباشیم که در فرآیند اتنیکی ساختنِ روابط قدرت در افغانستان نقش داشتهایم .(هیچکسی بیشتر از حامدکرزی در افغانستان بیگانهستیزی را دامن نمیزند. ایشان تا دهن باز میکنند، «خارجیها» را مقصرِ فساد و بدبختیهای اجتماعی تلقی میکند. کرزی در یک مصاحبهی تلویزیونی، در حضورِ اسپنتا، ادعا میکند که آقای وردک را نیز «خارجیها» فاسد ساختند).
برگردیم به نوشتهی آقای اسپنتا. ایشان در نوشتهی نامبرده در بالا مینویسند:**
«آنچه در کشور ما به نام روند صلح با طالبان مسما شده است، یکروند خیالی است. پروسه صلح به مفهوم متداول آن در کشور ما هرگز شکل نگرفته است. بازی گران اصلی این سیاست در حکومت افغانستان همیشه در پیآناند تا با مخاطب قراردادن عواطف و احساسات تباری و قبیلهای طالبان، موجب به راهاندازی یکروند صلح شوند.» آقای اسپنتا پساز آنکه وقایعِ سفرشان را به قطر شرح میدهد، تأکید میورزد که قطر در گشایشِ دفتر طالبان نقشِ «تسهیلکننده» را داشته و درواقع امر ایالاتمتحده این نقش را بر قطر تحمیل کرده است. و امروزه ایالاتمتحده قطر را بهمثابه حامی تروریسم میشناسد، ولی بزرگترین حامی تروریسم در منطقه را، که همانا پاکستان باشد، بهعنوان متحد خویش در منطقه پذیرفته است. و به همین دلیل نتیجه میگیرند: « اما مشکل در استراتژی مبارزه با تروریسم ایالاتمتحده در اینجا است که این کشور فاقد استراتژی معطوف به پیروزی بر تروریسم است. به همین دلیل میتوان گفت که روزمرگی بر این استراتژی حاکم است.»
ابجدخوانان علوم سیاسی و اجتماعی میدانند که جنگ و صلح دو رخِ یک سکهاند و جوهرِ درون ماندگارِ سیاست در یک جهانِ دولتی. قواعد و گرامرِ جنگ نیز تحمیلِ اراده است. در واقع امر، چنانکه کلاوزویتس بهدرستی دریافته، جنگ وسیلهی برای هدف است؛ و ازآنجاییکه هدفِ جنگ کد و رمز برای صلح است، به همان اندازه که هدفِ جنگ روشن باشد، سرنوشتِ صلح نیز رقم میخورد.
پرسش اصلی این است که پس از رخدادِ یازده سپتامبر ۲۰۰۱ چه هدفی را ایالاتمتحده در «جنگ با تروریسم» دنبال میکرد؟ و آیا امروزه میتوان تغییر کیفی در این هدف دید؟ به خاطر اینکه بتوانیم به این پرسشها پاسخگوییم، بایستی یک گام به عقب رفت. از نظرِ نگارندهی این سطور ایالاتمتحده در آن زمان دو هدفِ مهم را دنبال میکرد:
نخست اعلام بوش مبنی بر اینکه «هر که با ما نیست، دشمنِ آمریکا است»، جهان را به دو جبهه تقسیم کرد تا در نظمِ نو جهانی پیشقراول بودنِ آمریکا را به اثبات رساند. منافع ملی کشورهای اروپایی و بقیه دولتهای غیر اروپایی را تحتالشعاع منافع ملی آمریکا قرارداد و اراده کرد تا به اثبات رساند که حملهبر آمریکا، گویا حملهبر جهان است.
دوم اینکه ایالاتمتحده اراده کرد که تروریستهای اسلامیستی را که در لجنزارِ جنگِ سرد به حمایت ایالاتمتحده و کشورهای اروپایی روییدند، خنثی کند. در همین روند منافع ملی پاکستان نیز، که همواره متحد ایالاتمتحده و حامی جهادیستها بود، به خطر افتاد، زیرا که پاکستان توانسته بود از طریق طالبان هژمونی سیاسی را در افغانستان به دست آورد. ازآنجاییکه رویکردِ ایالاتمتحده به پاکستان و دیگر کشورهای منطقه ابزاری است و هرگز بر پایهی ارزشهای جهانشمول استوار نیست و ازآنجاییکه ایالاتمتحده به پاکستان بهعنوان یک متحد در رقابتهای منطقهای بهویژه در برابرِ چین و هندوستان مینگرد، از فشارِ لازمی که باید بر پاکستان وارد میشد، صرفنظر کرد و بهاصطلاح «گناههای تروریستی» او را بخشید. به همین دلیل میتوان اذعان کرد و گفت که یگانه معیار ثابت در جنگ با تروریسم منافعِ ایالاتمتحده بوده و است. به بیانِ مشخص، سیاستِ «مبارزه با تروریسم»، که از سوی ایالاتمتحده در آغاز قرنِ بیست ویکم اعلام شد و از سوی رژیمهای بعدی در ایالاتمتحده دنبال گردید، فقط و فقط یک معیار را میشناسد که عبارت از منافعِ ملی ایالاتمتحده آمریکا است و بس. منافع ملی آمریکا یگانه معیارِ ثابت در «مبارزه با تروریسم» است.
بهعبارتدیگر، ثابتهای دیگران باید تابع متغیرهای ایالاتمتحده باشند. رویکردِ کنونی ایالاتمتحده به قطر بهمثابه حامی تروریسم بر ادعای ما مهر تأیید مینهد. عربستان سعودی بهاصطلاح «ناتوی عربی» را ایجاد کرده تا در برابر ایران و نفوذِ اسلام شیعی در منطقه بایستد. قطر در برابرِ این پروژه مقاومت کرد، درحالیکه قطر و عربستانِ سعودی هردو از داعش حمایت میکنند. با درنظرداشتِ اینکه ترامپ در سفرش به عربستانِ سعودی ۴۰۰ میلیارد دالر قرارداد اقتصادی با عربستانِ سعودی بست، بدیهی است که ایالاتمتحده باید قطر را در لیست حامیانِ تروریسم قرار دهد. ازاینرو، ادعای آقای اسپنتا مبنی بر اینکه ایالاتمتحده «فاقد استراتژی معطوف به پیروزی بر تروریسم است» و «روزمرهگی» بر آن حکمفرما است، توهم میآفریند و بهگونهای غیرمستقیم به تئوری توطئه و پارانویید سازیِ واقعیتها در افغانستان دامن میزند. سیاستِ آمریکاییِ «مبارزه با تروریسم» در افغانستان از همان آغاز، سیاستِ «قمچین و شکر» بوده است. در این راستا هدفِ اصلی جنگ خنثی سازیِ تروریستها بوده تا افغانستان بار دیگر مبدل به لانهای برای فعالیتهای ضد غربی نشود. پس در منطقِ درونی روند صلح، که همانا انطباقِ طالبان، حکمتیار و دیگر جناحهای اسلامیستی در قدرت باشد، خنثی سازی آنها نهفته است. به همین دلیل نهتنها با برنامهی «مبارزه با تروریسم» سازگار است، بلکه رخِ دیگر آن است.
بیگمان روندِ صلح در افغانستان یکروند واقعی است؛ روندی که منافع مردم ستم دیدهی افغانستان را از اعماق نفی میکند و بر محورِ منافعِ کشورهای غربی میچرخد. آقای اسپنتا بهجایی اینکه این روند را به شکلِ عقلانی نقد کند، اسطوره خلق میکند و مدعی است که روندِ صلح در افغانستان یکروند «خیالی و مجعول» میباشد. اسپنتا مینویسد: «کار شناسان انگلوساکسنی میدانستند که وارد ساختن مفاهیم و واژهگانی مانند «شورشگران» در گفتمان سیاسی جنگ با تروریسم و ارتقای آن به واژهگان حاکم در این راستا میتوانند واقعیت خود را بیافرینند. این مطلب را از زمان فیلسوف فرانسهای، میشل فوکو، دانشجویان علم سیاست میدانند. واقعیت گفتمانی روند صلح اگرچه برای جمع کوچکی موجب حقوق، معاش و امکانات مالی فراوان شد، اما مردم ما و ملت تشنه به صلح، فریب خوردند و باور کردند که چیزی به نام روند صلح وجود دارد. البته این روند مجعول و خیالی بود.»
برداشت اسپنتا از فوکو در این مورد مسخشده، متناقض و حتی معکوس است. به باورِ میشل فوکو گفتمانها در درهم تنیدهگی با تجهیزات Dispositv به واقعیت معنا میبخشند و آن را بر میسازند. گفتمان بدونِ تجهیزات نمیتواند دلبخواه واقعیت را بر سازد. اگر گفتمان و کنشهای گفتمانی در هر شرایطی قادر به خلقِ واقعیت باشند، پس میتوان نتیجه گرفت که، بهطور مثال، گفتمانِ لیبرالیستی در عقبماندهترین کشورها توانایی ایجاد روابطِ شهروندی را دارد. همچنین باید افزود که از نظر فوکو دیسکورس در یک صورتبندی دانایی ویژه و در رابطه معین اجتماعی به واقعیت شکل میبخشد و از این طریق به واقعیت سامان میدهد و ازاینرو چیزی به نام واقعیتِ مجعول که در برابر آنیک واقعیتِ ناب وجود داشته باشد و یا یک حقیقت محض را بتوان در برابر آن تصور کرد از بنیاد نادرست است. فوکو بههیچوجه همانند آقای اسپنتا سطحینگر نبود. بحث روی این موضوع در یک یادداشتِ مختصر نمیگنجد. ولی حتی اگر این بیانِ کلی و مسخشده را که آقای اسپنتا به فوکو ارجاع میدهد، بپذیریم که گفتمان در هر شرایطی واقعیت را میآفریند، جملاتِ آقای اسپنتا در بالا پر از تناقض است. ایشان از یکسو ادعا میکند که «کارشناسان انگلوساکسنی» نظر به اینکه قدرتِ تعریف/ «سلطه بر واژگان» را به دست داشتند، طالبان را یکباره به «شورشگران» ارتقاء دادند و به میانجی این گفتمان واقعیت جدید را آفریدند و از سوی دیگر مدعی هستند که روندِ صلح «مجعول و خیالی» است. اگر «کارشناسان انگوساکسنی» موفق بودهاند که بهوسیلهی کنشهای گفتمانی روند صلح را در افغانستان شکل دهند، پس چگونه میتواند این روند «مجعول و خیالی» باشد؟
در پایانِ این یادداشتِ کوتاه باید بیفزایم که هرچند آقای اسپنتا بیشتر از یک دهه از نگارندهی این سطور عمر بیشتر دارد، ولی ما در دورهی «جنگ سرد» به گونهی مختلف در یک جبهه جنگیدیم و رنج بردیم. دورانِ «جنگ سرد»- و بهطور کل قرنِ بیستم- بایستی که به چپ سنتی میآموخت که راههای تاریخی را، به قول مورخِ شهیر انگلیسی اریک هابسبام، نمیتوان کوتاه کرد. اما، چپ سنتی در افغانستان همواره از یک دامچاله به دامچالهی دیگر غلتیده است. فقدانِ نگرشِ انتقادی به گذشته، تعویض بتها و نحلههای فکری که هیچ ربطی به افغانستان ندارند، باعث شده است که بازماندههای چپ سنتی به سنگواره مبدل شوند. پارهای از آنها در فرآیند «اشاعهی دموکراسی» در افغانستان جذب شدند و اکنون با واقعیتهای دردناکِ اجتماعی افغانستان روبرو اند؛ واقعیتهای دردناکی که آنها را پارانویید میکند.
آیا زمانِ آن فرانرسیده است که بهجای ادعاهای دهانپرکن و برداشتنِ گامهای بدونِ تأمل به کارِ روشنگری، تغییرات از پایین و نقدِ روابط حاکم اکتفا کنیم، بیآنکه رویای تصرفِ قدرت را در ذهن خویش بپرورانیم؟
نظر بدهید