در این سطور، نگاهی کوتاه و گذرا داشتهام به راهی که پیمودهام. راهی که به عنوان یک زن، از جامعهای فقیر و گرفتار در جنگ و اسیر در چنگال سنتهای زنستیز پیموده شده است.
آغاز در فقر و غربت
نوروز ۱۳۵۷، در روستایی به نام برکه پسرویه از توابع ولسوالی یکاولنگ در خانوادهای فقیر به دنیا آمدم. سه ساله بودم که شبانگاهی، پدرم هر آنچه که داشت و نداشت را بغچه کرد. سبک و آسان، نشانی دیگر از فقر. انسانهای فقیر راحت دل میکنند. روزگار آن قدر با آنها مهربان نیست که به جایی دلبسته شوند. دلبستگی، مکنت میخواهد و دارایی. اینها را که نداشته باشی، همه جا برایت یکسان است. آسمان همهجا بر تو بخیل است و زمین سنگینیات را به زور تحمل میکند. امکان مهاجرت هم برای انسانهای فقیر محدود است. پدرم همراه با خانوادهاش، من، مادرم، خواهر و برادرم، عازم ایران شد. شهر مشهد، بنا بود همان جایی باشد که پدر بتواند در آن کار کند، تا که شرمندهی زن و فرزند نباشد. تا که سفرهای برای ما فراهم کند، نه رنگین، بلکه به قدر کفایت برای زنده ماندن.
گلشهر برای افغانهای مهاجر نامی آشنا است. شهری که بسیاری از ساکنین آن را مهاجرین افغان تشکیل میدهند. در همین شهر به مکتب رفتم. درس خواندم. برای من درسها و مضامین، با آدمها معنا پیدا میکردند. ریاضی را دوست داشتم، چون معلمش را دوست داشتم. ریاضی برایم صرفا مجموعهای از اشکال و ارقام نبود. ریاضی، ساعتی بود که در آن خانم بیگلری، با محبت و عشق به ما آموزش میداد. دوستداشتنی بودن، از او به ریاضی سرایت کرده بود. به گمانم هنوز هم معلم باشد؛ معلمی که یقین دارم در صنف او، تنها ریاضی نیست که آموزش داده میشود. نمیخواهم گرفتار شعارنویسی شوم. اما مگر انسانیت را در کجاها میشود آموخت؟ آیا از تلاش و کوشش و برخورد سراسر محبت و ایثار یک معلم، اگر اهل آموختن باشی، نمیتوان انسانیت را آموخت؟ انسانیت مضمون درسی نیست. سبک زیستن آدمیان است که یا واجد آن هستند و یا فاقد آن. و هر گاه سبک زندگیات این چنین باشد، آموزگار هر مضمونی که باشی، کیمیا باشد یا بیولوژی یا ریاضی، شاگردانت بیش و پیش از آن که از تو ریاضی و کیمیا و بیولوژی بیاموزند، انسانیت میآموزند.
کیمیا و بیولوژی را هم دوست داشتم. کودکان آرزوهای بلندی دارند؛ محدودیتهای این دنیا را نمیشناسند و غبار و تیرهگی این محدودیتها، آسمان آرزوهایشان را تار نمیکند. من نیز کودکانه، آرزو داشتم که داکتر شوم. دختری از خانوادهای فقیر و مهاجر، در جامعهای که هیچ گاه مهاجر را به چشم انسانی که حق دارد همچون ساکنین بومی آنجا، آرزوهای بلندی داشته باشد، نمینگرند. تلاش اینجا دیگر کافی نیست. هر جایی که تلاش کافی باشد و استعداد تعیین کننده، برای هر کسی که این چنین باشد، برای یک مهاجر این گونه نیست. فرق داشتن و تفاوت داشتن، تبعیض، همچون دیگران نبودن، فهم چنین مفاهیمی برای کودکان سخت است و چه بسا بی رحمانه. زندگی اما بیرحم است و تو کم کم به این تفاوتها پی میبری. وقتی هر سال برای ادامه درس خواندن در مدارس رسمی و دولتی مجبور باشی در طرح آمایش سالانه شرکت کنی و اسناد اقامتی دریافت کنی، یعنی که با بقیه فرق داری. غیر از این باشد، باید در مدارس زیرزمینی و غیر قانونی درس بخوانی.
رنجهایت مضاعف میشود، زمانی که دختر هم باشی. دختر بودن یعنی پیمودن هر روزهی مسیر خانه تا مکتب و این یعنی گذر کردن از برابر چشمها و زبانهایی که هر کدام چون تیری، عصمت کودکانهات را نشانه میگیرند. طعنه شنیدن، متلک شنیدن، آزار و خشونت، اینها چیزهایی است که باید آمادگیاش را داشته باشی. جامعه صبر نمیکند تا کودکیات در همان عوالم کودکانه به اتمام برسد. از همان آغاز به تو میفهمانند که برای بسیاری از این مردم، پیش از آن که انسان باشی، ابژهای جنسی هستی. خانواده که مهربان نباشد، یا نداند که درس خواندن چه تفاوتی میتواند در آیندهی دخترانشان ایجاد کند، چه بسا قید درس خواندن آنها را بزند. من اما پدرم این گونه نبود. طعم تلخ بیسوادی و رنجهای حاصل از آن را چشیده بود و نمیخواست زهر این رنج، کام فرزندانش را نیز تلخ کند. هیچ گاه هم از آن جهت که من دخترم، محدودیتی برایم قائل نشد. دختر بودن را برایم محدودیتی در مسیر زندگی تلقی نکرد. باور کرد که میتوانم و باور او بود که آبشخور ایمان من شد به این که فارغ از تمام محدودیتها و دیوارهایی که جامعه در مسیرم ایجاد کرده، من میتوانم راه خود را باز کنم.
بازگشت به وطن
گفتم که آرزو داشتم داکتر شوم. درس خواندم و در کانکور شرکت کردم. کامیاب شدم. و باز پُتک سنگین واقعیت بر فرق آرزوهای خیالپردازانه و کودکانهام نشست. شهری را انتخاب کرده بودم که در آن شهر مهاجرین حق درس خواندن در دانشگاه را نداشتند. دیوارها روز به روز بلندتر میشدند آن چنان که دیگر بلندپروازیهای من، مجالی برای بروز و ظهور نمییافتند. لاجرم رها کردم. سال ۱۳۸۱ بود که رها کردم آن دیاری که بر در و دیوارش نوشته بودند: تو همچون دیگران نیستی و حق نداری که آرزوهای بلندی داشته باشی. داوطلبانه به افغانستان بازگشتم. آن قدر کارهای بر زمین مانده زیاد بود که مجال برای هر چیزی بود، الا درس خواندن. همراه با جمع دیگری از زنان، از من خواسته شد که ریاست امور زنان بامیان را فعال کنم. از آن جا، راهی کمسیون انتخابات شدم. سالهای سختی بود. کارها بسیار بودند و کسانی که کاردان باشند و از عهدهی انجام امور برآیند و در عین حال حاضر باشند در آن شرایط سخت و فقدان امکانات، زندگی کنند و کار کنند، اندک بودند. به خود که آمدم، ۹ سال گذشته بود. سال ۱۳۹۲ وارد موسسه تحصیلات عالی بامیکا شدم تا در رشته حقوق و علوم سیاسی به تحصیل بپردازم. همزمان مسئول زون بامیان شبکهی زنان افغان بودم و مادر دو فرزند و تایم تحصیل هم شبانه. تشنه اما هر زمان که به آب برسد، هر چه مجال اندک باشد و شرایط دشوار، از اشتیاقش به آب کم نمیشود، آن هم تشنهای که ۱۲ سال منتظر این فرصت باشد.
دانشگاه، یک انجمن دانشجویی داشت. من هم از جملهی اعضای این انجمن بودم. مجالی بود برای این که نوشتن را آغاز کنم. شاید نخستین نوشتههای نسبتا جدیترم را از همین نشریه شروع کردم. به عنوان مسئول شبکه زنان باید در قسمت دادخواهی از مسائل و مشکلات زنان فعال میبودم و نیز در قسمت آگاهی دهی از حقوق زنان. اما تمام آن چه ما انجام میدادیم در قالب و چوکات این شبکه نبود. همزمان مسئولیت کمیته حمایت از تطبیق قطعنامه ۱۳۲۵ شورای امنیت را داشتم. یکسال ریاست این کمیته را به صورت انتخابی داشتم و در غیر از آن یکسال نیز عضویت کمیته مذکور را. آرزو داشتم داکتر شوم. حالا اما روزگار مرا سوق داد به سمت مسائل زنان. مطالعات حقوقی و سیاسی خود را نیز بیشتر به همین سمت سوق دادم.
زندگی را نمیتوان بدون دو چیز به پیش برد. یکی دوست خوب و دیگری الگوهایی که راه نشانت بدهند و انگیزهببخشند تو را در لحظههای دشوار. من هر دو را داشتم. حلیمه، بینظیر و معصومه. بینظیر در این روزهای سرگردانی و مهاجرت هم در کنارم هست. خصوصیت رنجها این است که اگر کسی در کنارت باشد، تقسیم میشوند و تحملشان آسان و ممکن. پس باید قدردان دوستیها بود. شاید هم باید قدردان مشکلات و دشواریها بود که دوستان را از دوستنمایان غربال میکند. الگوهایم، یکی شیرین هزاره است و دیگری، داکتر سیما سمر. شیرین نماد مظلومیت بود و این که میتوان مظلوم بود، اما تسلیم نشد. میتوان زن بود، اما همچون کوه استوار و پابرجای ایستاد و قامت خم نکرد. سمر هم نماد مقاومت بود. فراز و فرود کم نداشت زندگی او و البته نماد ایثار و این که زندگی چقدر پر معنا میشود و لحظههایت چقدر برکت مییابند، اگر که رنجهایت، رنج مردمت باشند و همتت، خدمت به آنها. به خاطر دارم سالهایی که به عنوان رییس کمیسیون انتخابات در دایکندی و بامیان فعالیت میکردم، گاه شرایط بسیار دشوار میشد؛ آن قدر که تاب تحملش را نمیداشتی اگر که منبعی برای الهام نمیداشتی و با اندیشیدن به آنها بود که میتوانستی نیرو بگیری و روز بعد دوباره، با انگیزه و امید برخیزی و نامهربانیهای روزگار را از یاد ببری، یا لااقل به آنها اعتنایی نکنی.
تابوشکنان
بیست سال گذشته فرصتی بود کمنظیر در تاریخ این دیار زنستیز. زمانی که در سال ۱۳۸۲ کار خود را به عنوان معاون ریاست زنان بامیان آغاز کردم، حضور زنان در دوایر دولتی امری بود نادر و غریب. ما نخستین تابو شکنانی بودیم که غیبت زنان را در محیطهایی که مردانه پنداشته میشد، پایان بخشیدیم و رفته رفته بر میزان حضور زنان در ادارات و موسسات افزوده شد. در طول ۹ سالی که ریاست کمسیون انتخابات در بامیان و دایکندی را بر عهده داشتم، میزان حضور زنان در انتخابات به ۴۹ فیصد رسید و این دستآورد اندکی نبود برای جامعهای بیگانه با حضور مستقل زنان. خود من، نخستین و البته آخرین زنی بودم که در دو ولایت بامیان و دایکندی ریاست کمیسیون مستقل انتخابات را بر عهده داشت. زمانی که حکومت سقوط کرد، ۴ سال بود که ریاست جندر اداره مستقل ارگانهای محلی را بر عهده داشته و در کابل ایفای وظیفه میکردم. فارغ از کارنامهی رسمی و این که دقیقا در زمان تصدی این پستها چه برنامههایی را تطبیق کردهام، به نظرم نفس حضور کامیاب و موفقم گامی بوده در راستای تحکیم موقعیت زنان در افغانستان؛ در جامعهای که زن را به ناتوانی و ضعف میشناسند و عقل او را ناقص میشمارند و جز خانهنشینی را برای او نمیپسندند.
یکشنبه سیاه
اما دریغ! نهایت تمام آنتلاشها به یک یکشنبهی سیاه ختم شد. ۱۵ آگست، روزی که بیست سال تلاش و نیز خون قربانیانبیشماری که در سنگرها جانشان را فدای بیرقی کردند که در پای آن امیدهای بسیاری شکلگرفته بود، در یک چشم به هم زدن، دود شد و به هوا رفت. روزی که به ظاهر همچون هر روز دیگر آغاز شد، اما غروبی داشت توام با هراس، دلهره و ناامیدی. ۶۰ روز پس از آن تاریخ در کابل ماندیم. در محیطی سراسر خفقان و ترس. چه شبها که تا صبح، دستان کودکانم در دستم، بیدار ماندم و دعا کردم که صدای ممتد فیرها برای لحظهای قطع شود.
و دوباره آوارهگی
در ۱۵ اکتبر، دو ماه پس از سقوط جمهوریت، بار دیگر مهاجر شدم. چه چرخهی تراژیکی. و شاید هم مضحک. این بار هم سبک بار. دختر کوچکم سه ساله است. همان سنی که خود برای نخستین بار مهاجر شدم. گمان میکردم که دیگر خودم، و مهمتر از من فرزندانم، چنین روزهایی را تجربه نخواهند کرد. آوارهگی، سرگردانی، آیندهای مبهم و گنگ، دور از وطن، دوستان و خویشان، بدون هیچ درآمدی، در حالی که فرزندانت هشت ماه است که از تحصیل باز ماندهاند، سیاهترین روزهای عمرت که هیچ گاه، در بدبینانهترین پیشبینیها هم چنین وضعیتی را نمیتوانستی برای خود و خانوادهات تصور کنی. روحیهات باید از فولاد باشد که در چنین شرایطی همچنان استوار بمانی و ناامیدی و سرخوردگی، روح و روانت را هر روز فرسوده نسازد. ما انسانیم. از آهن نیستیم.
در طول سالهایی که در وطن بودم، دادخواهیهای ما بدون هزینه نبود. به عنوان یک فعال حقوق زن، بارها و بارها مورد تهدید قرار گرفتم، با این وجود تکیهگاهی بود، قانونی بود و دولتی و ساختار عدلی و قضایی. معیوب بود، اما یکسره ناکارآمد نبود. به همین خاطر، علی رغم آن که در طول این بیست سال فرصتهای مهاجرت برایم فراهم بود و بارها به کشورهای غربی سفرهای کاری داشتم، اما خیال ماندن در آنکشورها هیچ گاه به فکرم خطور نکرد. حالا اما در دوران حاکمیت مطلق ترس و هراس و فقدان هر گونه قانون و مستمسک قانونی، بازگشتن برای کسانی همچون من دشوار و بلکه ناممکن است. مضاف بر آن که در این مدت نیز دست از فعالیت نکشیدهام. علاوه بر ارتباط با فعالین حقوق زن در داخل و همکاری با آنها، همچنان دربارهی ستمهایی که رژیم طالبان بر زنان میکنند، نوشتهام و از این پس هم خواهم نوشت. بگذریم از این که بازگشت به وطنی که در آن دختران حق تحصیل ندارند برای مادری که دو فرزند دختر دارد، معنایی جز دفن کردن استعداد و آیندهی آنها ندارد.
سخن آخر
در این مدتی که از سقوط جمهوریت در افغانستان گذشته است، چند ملیون انسان آواره شدهاند. بسیاری نیز امروز ساکن کشورهای غربی هستند و در آن جا پناه گزیدهاند. از کراچیوان گرفته تا خبرنگار، فعال حقوقی و مدنی، هنرمند، ورزشکار، وکیل و وزیر و … در این باب اما دو نکته گفتنی است. نخست آن که هیچ منطق سالم و قابل دفاعی برای گزینش پناهجویان وجود نداشته است. قاعدتا بایستی کسانی در اولویت باشند که بیش از همه در معرض تهدید قرار دارند و زیستن در زیر سایهی حکومت طالب برایشان ناممکن است. در عمل اما این گونه نبوده و بسیاری از کسانی که زندگی آنها در افغانستان با تهدیدات جدی مواجه بوده است، اکنون یا در داخل افغانستان به زندگی پنهانی و توام با هراس و دلهرهی همیشگی روی آوردهاند و یا که در کشورهای همسایه، پشت دروازههای کمیساریای عالی پناهندگان و یا سفارتخانهها بست نشستهاند و آواره و سرگردان هستند. من خود به عنوان کسی که بیست سال در مسیر احقاق حقوق زنان جنگیدم و در بالاترین ردهها فعالیت داشتم، امروز سرگردانم بسیاری دیگر نیز چون من در همین وضعیت به سر میبرند. نکتهی دوم در این باب این است که متاسفانه گاه به نظر میرسد معیارهای غربی در خصوص پناهجویان معیارهایی دو گانه است. افغانستان و شهروندان تحت تهدید آن امروز در زیر سایهی مسائلی همچون جنگ اکراین کاملا به فراموشی سپرده شدهاند و این ممکن است به لحاظ سیاسی قابل دفاع باشد، اما یقینا که انسانی نیست. جهان نباید ما را فراموش کند و آن چه باعث میشود که چنین چیزی رخ ندهد، وجدان اخلاقی جوامع غربی است. من جدا از آنانی که دستی در شکلدهی افکار عمومی غرب دارند میخواهم که نگذارند این وجدان اخلاقی در زیر سایهی ملاحظات سیاسی به خواب رود.
نظر بدهید