اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

اندوه ناتمام(۱)

تاریخ در خیابان(سال دوم، شماره۵۳، سرطان ۱۳۹۶، اولین سالیاد قربانیان جنبش روشنایی)
۲ اسد ۱۳۹۵(ده‌مزنگ-کابل)

عکس: جعفر رحیمی

فاطمه فرامرز
از دو روز پیش از راهپیمایی، وقتی کارناوال تبلیغاتی جنبش را برای آگاهی‌دهی از روز راهپیمایی دیدم، دلهره داشتم، هیجانی بودم و با آن‌که این اواخر، تمام افکارم به جنبش روشنایی و فعالیت‌هایش متمرکز بود، اما پنج‌شنبه وقتی که کارناوال را با شور و هیجان خاص، از پل سرخ به سمت گولایی دواخانه در حرکت بود، دیدم احساس غرور و افتخار می‌کردم. از پشت شیشه دروازه‌ی کتابفروشی، یک نگاهی به سمت خانه‌ی محقق، که بیشتر به پسته‌ی نظامی نیروهای آیساف در مسیر کابل- جاغوری شبیه است تا یک خانه؛ نگاهی انداختم و با خود گفتم خدا را شکر که هم نسلانم دیگر هدف را خود شان تعیین و تعریف کرده، راه را خود شان انتخاب و مسیر را خودشان طی می‌کنند؛ آن‌جا بود که تمرکزم بیشتر، هیجانم عمیق‌تر و دلهره‌ام شدید‌تر شد؛ با آن‌که وظیفه دارم و مسؤول استم که در روزهای رسمی سر کار باشم، امّا بدون حتّا یک جمله حرف زدن و یا اجازه خواستن، با شناختی که از روحیه و طرز فکر صاحب کارم دارم، تصمیم گرفتم در راهپیمایی شرکت کنم. عصر پنج‌شنبه زودتر خانه آمدم و کارهایی را که باید روز جمعه انجام می‌دادم، تمام کردم تا جمعه اگر جنبش روشنایی حرف و حدیثی در مصلا داشت، اشتراک کنم.

از قضا شام پنج شنبه مریض شدم و جمعه را هم در خانه استراحت کردم. از روز پنج شنبه با دوستانم قرار داشتم که روز راهپیمایی باهم باشیم. جمعه شب زودتر از معمول خوابیدم تا فردا سرحال باشم و تا قبل از خوابیدن هم مطمئن نبودم که آیا صاحب کارم اجازه خواهد داد تا در راهپیمایی شرکت کنم یا نه امّا دو سایه‌بانی را که روز جمعه خواهرم مخصوص برای خریدنش رفته بود، امتحان کردم و در یک چت گروپ دوستانه هم از دوستانم نظر خواستم که رنگ گلابی‌اش را انتخاب کنم یا رنگ سفید و با نظر دوستانم، رنگ سفیدش را در کیفم جا دادم.
چون شب زود خوابیده بودم، صبح زود بیدار شدم. از آن‌جایی که عادت دارم احتمالات را مد نظر بگیرم، حمام کردم، صبحانه را بیشتر خوردم. یک تابلیت مسکن و مقداری غذا هم گرفتم و تصمیم داشتم آب را از دوکان سر کوچه بخرم که فراموشم شده بود و بعد برای خوردن مسکن، بوتل آب لیلا محمدی را گرفتم. با قرار قبلی باید اول خانه دوستم ستاره می‌رفتم و از آن‌جا با هم مصلای بابه می‌رفتیم. حدود هفت بجه دم دروازه‌شان رسیدم و بعد از زنگ زدن از خواهر ستاره شنیدم که او دیشب مریض بوده و هنوز در بستر است. تا دم در مصلا که رسیدم، همه‌اش فکر می‌کردم که یک روز پر از هیجان خواهیم داشت. اما آن‌جا متوجه شدم که بیشتر کسانی که باید می‌بودند، نیستند؛ با عزیزه کریمی تماس گرفتم؛ گفت امتحان داریم و تا کاروان دم دروازه‌ی دانشگاه کابل برسد، امتحان ما هم تمام شده است. از پیش مصلا که کاروان حرکت کرد، بر خلاف راهپیمایی‌های پیشین، یک نوع بی‌نظمی را در خصوص وظیفه‌ی کمیته‌ی انتظامات شاهد بودم؛ اما کمیته‌ی تبلیغات کارش فوق العاده بود؛ سیستم بلندگوها خیلی مرتب و منظم، شعارها قشنگ و با معنا بودند و منظم، پی‌هم و بدون سکته‌گی از گلوهای معترض به فریاد بدل می شدند؛ جالب‌ترین شعار:«نصر من الله و فتح قریب!، ننگ بر این دولت مردم فریب!» بود.

قرار بود در دروازه‌ی دانشگاه کابل با زینب و عزیزه منجی همراه شوم اما آن‌جا به دلیل زیادی جمعیت نتوانستم پیدای شان کنم؛ عزیزه کریمی را زودتر یافتم؛ امّا از امتحان‌شان چیزی نپرسیدم؛ چون آن‌چه مهم بود، حضور شان در راهپیمایی بود. گذشته از وزارت تحصیلات عالی متوجه شدم که بعضی‌ها از کاروان معترضان جدا شده و از دکه‌های کنار سرک خوردنی و نوشیدنی و آقایان سیگار می‌خرند و همین‌طور بعضی‌ها آیسکریم. کراچی‌های آیسکریم را دیدم که به جای توقف یا رفتن به جهت مخالف راهپیمایان، همراه با کاروان حرکت می‌کردند و چون هوا خیلی گرم بود، اطراف‌شان از مشتری‌هایی که بیشتر راهپیمایان معترض متعلق به جنبش روشنایی بودند، خالی نبود؛ تا این‌که به چوک ده‌مزنگ رسیدیم و فهمیدیم که علاوه بر کانتینر، در پل آرتل، این‌بار نرسیده به دروازه ی باغ وحش و پلیس نظم عامه، یک دیوار انسانی از پلیس‌های سرحدی سر راه‌مان قرار دارد؛ از آن‌جایی که هدف جنبش روشنایی «عدالت خواهی برای همه» و «انکشاف متوازن» در فضای عاری از خشونت بود؛ راهپیمایان معترض در چوک ده‌مزنگ توقف کردند و مسؤولان کمیته‌ها و شورای عالی رهبری جنبش روشنایی برای تمام آن‌هایی که در راهپیمایی حضور داشتند، یک‌بار دیگر سخن گفتند و یاد آور شدند که: تا حق‌مان را نگیریم، در جاده‌ها می‌مانیم. در جریان سخنرانی ناجی که من رفته پیش روی هوتل و در کنار لطیفه رحمانی زیر سایه دیوار نشسته بودم، عزیزه منجی و زینب پیرزاد از طریق چت روم فیسبوک آدرسم را گرفتند و همراه با جاوید صمیم و لطف‌علی سلطانی سراغم آمدند. آن‌جا به پیشنهاد جاوید، هر پنج‌نفر‌مان از کراچی که در وسط جمعیت بود، آیسکریم خریدیم و خوردیم و لطف‌علی رفت دانشگاه که به امتحانش برسد و ما که دنبال سایه می‌گشتیم، به پیشنهاد من طرف تانک تیل که در ضلع غربی باغ وحش موقعیت دارد، رفتیم. جمعیت زیادی آن‌جا زیر سایه‌ نشسته بودند و ما از زینه‌ای که آن‌جا بود، به جای چوکی استفاده کردیم و نشستیم. کسی از پشت سر گفت زینه می‌شکند و من با لحن شوخی گفتم نخیر! وزن ما چهار نفر از کم ترین‌هاست!

چند دقیقه بعد پلیسی که نمی‌دانم از کجا آمده بود با تفنگ دستش، طرف چپ جاوید جا گرفت و به مجرد نشستنش روی زینه، صدایی برخاست، زینه شکست و پلیس کم بود نقش زمین شود. کمی خندیدیم و افسوس خوردیم که دیگر چوکی برای نشستن نداریم. حدود یک و نیم بود که عزیزه و زینب هم به خاطر امتحان برگشتند دانشگاه. من و جاوید هم رفتیم زیر سایه، روی زمین نشستیم. جاوید برای چند دقیقه با دوستش رفت و با یک مشت خرما برگشت و خرما را به من داد تا پیش از رسیدن به غذا، انرژی داشته باشیم. وقتی سخنرانی‌ها تمام و یک تعداد از خیمه‌ها نصب شدند؛ طرف چوک آمدیم تا خیمه‌ها را ببینیم که با همایون یوسفی سرخوردیم. همایون توصیه کرد که برویم آن‌قدر نان بخوریم تا بتوانیم برای مدت نامعلوم تاب بیاوریم.

شماری از پسران جوان، از چوک تا منار قانون اساسی، توسط پرچم کشور یک سایه‌بان ساخته بودند و زیر آن نشسته بودند؛ کنار آن‌ها ایستاده بودم و سایه‌بان کوچک سفیدم را روی پیشانی‌ام مرتب می‌کردم که دیدم عید محمد رویش از من عکس می‌گیرد، تا طرفش چرخیدم، او رفت سراغ شکار دیگری و من از جاوید با موبایلش عکس گرفتم و قرار شد برویم پل سرخ و نان خورده برگردیم؛ پس از این‌که جاوید پسرخاله‌اش را پیدا کرد، حدود ساعت دو و ده دقیقه بود که از آن‌جا به ایستگاه لیسه حبیبیه و از لیسه حبیبیه با تکسی طرف پل سرخ حرکت کردیم؛ به مجرد سوار شدن به تکسی، تماسی از ستاره دریافت کردم؛ او که از گولایی دواخانه به طرف ده‌مزنگ در حرکت بود، می‌خواست بداند ما کجا استیم، تا او هم به ما بپیوندد، جایی قرار گذاشتیم و بعد از شاید پانزده دقیقه، هم‌زمان به محل تعیین شده رسیده بودیم. غذا خواستیم، اما هنوز نرسیده بود که صدای انفجار شنیدیم. من خودم صدا را خفیف شنیدم و فکر کردم دور بود اما جاوید نگران و خیلی دستپاچه شده بود و به هرکس زنگ می زد، جواب نمی‌گرفت؛ در همین اثنا یک دوستم از هرات زنگ زد و اوضاع را پرسید. گفتم که انفجار شده، اما من در محل تجمع معترضان نیستم؛ اجازه بده که احوال بگیرم و خیلی با خاطر جمع به خادم حسین کریمی زنگ زدم؛ به مجردی که گفت بله؛ متوجه شدم که اطرافش پر از صداهای غیرعادی است و بلافاصله پرسیدم که انفجار در کجا بود، جواب داد همین‌جا. دوباره پرسیدم همین‌جا یعنی کجا ما آن‌جا نیستیم. با خشم و عقده و ناراحتی گفت در درون جمعیت.

آن‌جا بود که حس کردم از آسمان افتادم زمین و تکه تکه شدم. جاوید هنوز نتوانسته بود با همایون تماس بگیرد. با کوشش بالاخره با سخی خالد تماس گرفت، اما چون خالد همه‌اش گریه می کرد، معلوم نشد که چه گفت و چه شنید؛ من به عزیزه کریمی، رضا جیرکتو، جواد مسیح، خبیر جرأت و شماره‌ی هرکسی را که در موبایلم داشتم و می‌فهمیدم که در ده‌مزنگ حضور دارد، زنگ زدم و همه گفتند خوبیم. نمبر آنانی را که نداشتم، سعی می‌کردم از وابسته‌گان شان بفهمم. از آنجا نمی دانم نان خوردیم یا نه؛ جاوید و پسر خاله‌اش‌ رفتند طرف شفاخانه فرانسوی تا به داد یک دوست‌شان که زخمی شده بود، برسند. من و ستاره هم بعد از فهمیدن این‌که یک تعداد دوستان ما در شفاخانه‌ی علی‌آباد است، به طرف علی آباد حرکت کردیم. آن اوایل بعد از وقوع انتحاری فکر نمی‌کردم تلفات زیاد باشد؛ امّا همین‌که داده‌ی موبایلم را روشن کردم و به فیسبوک سر زدم، فهمیدم که دل نگرانی‌های اول صبح من به واقعیت تبدیل شده است. در محوطه‌ی شفاخانه، نرسیده به خود ساختمان شفاخانه گریه‌های یک مادر و دو دختر جوان مرا به طرف خود کشاند، چند قدم طرف‌شان رفتم و با صدای ستاره، طرف او برگشتم و رفتیم پیش دروازه که با اسحاق احساس و لطف‌علی سلطانی مواجه شدیم و با دیدن زخمی‌ها و خبر شدن از شهادت استادی که فقط یک هفته به من فتوشاپ تدریس کرده بود(خداداد کریمی) و یک دنیا محبوبیت برایم گذاشته بود، کنترولم را از دست دادم و بی‌آنکه ناله کنم، اشک‌هایم سرازیر بود.

کم کم حالت ضعف به من دست داده بود و همانجا روی زمین نشستیم. در علی آباد بود که دیدم داکتران چقدر نسبت به زنده‌گی مجروحی که وابسته به آن ناانسان داکتران بود، بی‌توجهند و چقدر غیر مسؤولانه برخورد می‌کنند. همان‌جا از شهادت جوانانی که از بهترین سربازان روشنایی بود، خبر شدم و دردی را که در ته دلم حس می‌کردم، بی‌سابقه و عمیق و جانکاه بود. از آن‌جایی که نسبت به شیخین، سخت احساس تنفر می‌کردم، در فیس‌بوک، خطاب به دوستان حاضر در شفاخانه‌ها نوشتم که اگر این خائنان بی‌چشم و رو به بهانه‌ی عیادت آمدند، باید مانع ورودشان به شفاخانه‌ها شوند و چون می‌دیدم که زخمی‌ها منتظر و داکتران در بیرون چکر می‌زنند، دوباره چیزی نوشتم که دقیق یادم نمانده است.

تا ساعت هفت شام آن‌جا بودیم، بهزاد و ناجی و کریمی آمدند، زخمی‌ها را دیدند و رفتند اما هرچه دوستانم اصرار می‌کردند من و ستاره قرار گذاشته بودیم که یا همان‌جا بمانیم و یا برویم ده‌مزنگ. از یک‌طرف خواهرم از خانه پشت سر هم زنگ می‌زد و از طرف دیگر اسحاق احساس دلایلی را با قهر و عتاب ذکر کرد؛ چون چاره دیگر نبود، شفاخانه علی آباد و یک خیل زخمی و شهید را همان‌جا مانده و با دل شکسته و پر از غم طرف برچی حرکت کردیم. خانه که رسیدم، دوباره سراغ فیس‌بوک رفتم و از آن‌جا از شهادت هم‌صنفی‌ام در کلاس خبرنگاری (محمد حسین محمدی) آگاه شدم و دوباره اشک‌ها بهانه یافت تا جاری شوند؛ مادرم که حال و روزم را دید، به امید دلداری دادن کنارم نشست و من با گذاشتن سرم روی شانه مستحکم و استوارش تمام دردهای آن روز را اشک ریختم و با صدای بلند ناله کردم. مادرم که طاقتش تمام شده بود، هم‌زمان که گریه می‌کرد، مرا می‌بوسید والتماس می‌کرد که بس کنم. وقتی کمی آرام شدم، رفت که برایم شیر بیاورد، شیر را که نوشیدم، دیگر نفهمیدم که چه وقت خوابم برد و فردا که بیدار شدم، فهمیدم که مادر به بهانه‌ی شیر آرام بخش به من خورانده بود.

یک شنبه خانه را به مقصد محل وظیفه ترک کردم و امّا در پیش مصلا، از رفتن به وظیفه منصرف و در تشیع جنازه اشتراک کردم. از دو شنبه به بعد وظیفه می‌روم؛ امّا هنوز تصور منظره‌ی محل فاجعه، حس از دست دادن یک خیل عظیم از بهترین‌های سرزمینم و صدای ناله‌های مادران در روز تشییع جنازه‌ی شهدا روح و روانم را می‌آزارد و آرزو می کنم عاملان سرکوب معترضان جنبش روشنایی هرگز آب خوش از گلو پایین ندهند.

در مورد نویسنده

مدیر وبسایت

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید