اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

رنج ما و درد ما

 

عکس: جعفر رحیمی

هفته نامه‌ جاده‌ابریشم(سال اول، شماره ۱۰، ۱۳سنبله ۱۳۹۵)
فاجعه‌ی دهمزنگ تقابل تام و تمام صلح و خشونت، مدنیت و بدویت، دموکراسی و استبداد است. نسلی که از آبله‌های دستان پدر شان قوتِ لایموت کردند و با پای‌های پینه بسته‌ی شان راه میان اتاقی که از سطح آن گژدم می‌بارید و دانشگاه را طی کردند. نسلی که با تمام تبعی‌‌ها و تحقیرهای تحمیل شده بر او از طرف استادان دانشگاه گرفته تا ادارات دولتی و رییس جمهور برخوردند. نسلی که خلاف عادت مردمان کشورش، به تفنگ و بمب پشت کردند و به کتاب و قلم روی آورند. نسلی که به جای پاکستان رفتن و در آن جا تربیت اسلامی-انتحاری دیدن، راه دانشگاه‌ها را در پیش گرفتند. نسلی که خلاف یک سنت به کمک فهم شان پوسته‌ی پوچ مذهب را شکستاندند. نسلی که وقتی برای آگاهی از ریشه‌های درد شان تاریخ در دست گرفتند، خلاف معمول نه جویای «انتقام» که داعی پذیرش و مدارا شدند. نسلی که با تمام حس و شعور شان تبعیض و توهین علیه شان را در سطوح پایین و بالای حکومتی درک کرده بودند. نسلی که از میان یک دنیا سرکوب، تحقیر، فقر و محرومیت برخاسته بودند، اما نه چون دیگران برای جبران شکست و سرکوب‌های پیاپی متوسل به خشونت شده و در برابر حکومت و مردم رژه‌ی لاابالی‌گری و چپاول گری رفتند که در چارچوب قانون و پایبندی به ارزش‌های دموکراتیک با کمال صلح و آرامش راه پیمایی در مدنی‌ترین شکلش انجام دادند. نسل روشنِ روشنایی طلبی که ظهور آن از میان این همه تاریکی فراگیر دینی-مذهبی، فرهنگی و سیاسی، به گلی می‌ماند که خلاف طبعیت، از دل شوره زار جوانه می‌زند. این که ما نسل شب و روز مان را در قلمرو نحسی به نام اوغانستان می‌گذرانیم که در آن هیچ چی نیست به جز کردارهای ناانسانی، تماماً رنج است. بودن در کل رنج است، اما در افغانستان بودن رنج مضاعف است. رنج نداشتن‌ها، رنج تحمل برخوردهای غیرانسانی، رنج سکوت کردن و حرف نزدن، رنج استحاله شدن در سنت‌های پوچ دینی- مذهبی، رنج سوختن در آتش قبیله‌گرایی، رنج در قید هنجارها زندانی شدن، رنج تحمل مضحکه بازی‌ها و تحمل دیدن برج و باروهای شاهانه‌ی تیکه‌داران در عین نداری، رنج تقبل ناخواسته ها و رنج مصلحت کاری‌های اجباری و پنهان کاری های مصلحتی. این ها همه رنج‌هایی اند که بر شانه‌های این نسل سنگینی می‌کنند و زندگی آن‌ها را به شبه زندگی و زندگی شبح گون تبدیل کرده است. برزخی میان نیستن و هستن. برزخی که هر لحظه در آن می‌میرند و زنده می‌شوند؛ از دل این مردن های مداوم بود که جنبشی با داعیه ی «روشنایی» در دل این تاریکستان ظهور نمود. چراغ به دست گرفت و شعار رهایی از تاریکی‌های فراگیر این خانه را سر داد.
درد اما این است که اکنون پس از فاجعه، این رنج‌ها و آرمان‌های یک سره انسانی چرا این همه کلیشه‌ای تفسیر می‌شوند. چرا خون جان باختگان روشنایی با یک مشت مفاهیم نامربوط دینی تفسیر می‌شوند؟ چرا بر سر جنازه‌های آن‌ها باید یک سره داد از ابوالفضل و حسین و علی اکبر و قاسم و زینب زده شود؟ یا چرا باید در مراسم یاد و بود از آن‌ها همان آیاتی تلاوت شوند که بزرگترین توجیه مشروع کشتار آن‌هاست. چرا باید چنین شود؟ اساسا شهدای روشنایی که جانباختگان راه عدالت و آزادی در کشور عدالت‌ستیز و ستم سار افغانستان و بیشتر علیه کتله‌ای مشخص «هزاره» است، را چه ربطی به جنگ چندین صد سال پیش یزید و حسین در عراق؟ مگر همین شعارهای نامربوط و زیان بار خود مصادره کردن و کاستن آرمان‌های بلند انسانی به یک مشت اعتقادات تنگ مذهبی-شیعی نیست؟ اگر کار ابلهانه را کار نامربوط به ظرف زمانی و مکانی تعریف کنیم، انجام و بروز چنین کردارهایی نشان از ابله بودن فاعلان آن کارها ندارد؟ این درد است. درد سرگردانی، ندانم کاری و دست و پا زدن در چاله‌ی سیاه جهالت.
درد است وقتی می‌بینیم همان‌ها که سال‌ها سنگ وفاداری به منافع جمعی مردم را به سینه می‌زدند و از همین نشان و آدرس از روز چوپانی به صدارت، معاونت و وزارت رسیده‌اند، به خانه ها و مهما سراهای مجلل و باشکوه رسیده‌اند، به مارکت‌ها و کارخانه‌ها و سیتی سنترهای تجاری رسیده‌اند و چپن رهبری آن هم به نیابت از مزاری بر تن کرده بودند، این چنین باز هم برای معامله‌ی بیشتر، نقاب در صورت، کمین بزنند و منتظر فرصتی باشند تا تمام مطالبات مردمی را یک دست در بدل منافع شخصی به اربابان بالاتر از خود شان تحویل دهند؟ یا یک راست صف جدا کرده و نشکن‌تر از دشمن، علیه مردم خود موضع بگیرند؟ و زجردهنده‌تر است وقتی هنوز از مردم کسانی/جمعی پیدا می‌شوند و به بهانه‌ها و دلیل تراشی‌های رنگارنگ از سر منافع خود برخاسته و طرف منافعِ به اصطلاح رهبران را می‌گیرند! اصلا رهبری، مادرزادی رهبر است که به هر قیمتی باید تا لب گور رهبر بمانند یا کنش‌ها و موضع‌گیری‌های سیاسی او در زمان، از او رهبر می‌سازد؟ چرا ما متوجه نیستیم و یا نمی‌خواهیم متوجه شویم؟
و آری چه دردی کشنده‌تر از آن است که در محل فاجعه از مظاهره کنندگان قلم، کتاب و چپتر باقی م‌ مانند، اما دولت آن هم به ریاست کسی که نه تنها در کشورهای مدرن تحصیل به پایان برده است که سال‌ها عنوان استادی در دانشگاه‌های آن جا را یدک می‌کشد، با زبان کانتنر و گلوله و بمب سخن بگوید؟ و بدتر از آن این که دیگر هم میهنان و هم وطنان ما نه تنها جانب انسانیت و مدنیت را نگیرند و بر انفجاری‌ها و انتحارگران نفرین نفرستند که در دقایقی پس از فاجعه در برابر کشتارگاه هم وطنان در خون شناور و خاکستر شده‌ی شان بایستند و قد راست کنند و لبخندها و خنده‌های از سر رضایت و استهزا بر قربانیان و روز بد شان نثار کنند؟! هزاره‌ها چگونه مدنی و صلح‌آمیز حرکت می‌کنند و شعار برادری و برابری سر می‌دهند، اما با چه واکنشی زننده‌ای از سوی برادران پشتون و تاجیک شان بر می‌خورند؟ این درد ماست. درد نافهمایی و ناخوانایی زبان و مفکوره.