اسلایدر

روایت روشنایی؛ حسرت دیروز و عسرت امروز

اشاره: این یادداشت چند روز بعد از انفجار دهمزنگ در بستر بیماری نوشته و در صفحه‌ای فیسبوک به نام «راویان روشنایی» به نشر رسید. انفجارهای پیهم در روز ۲۳ جولای ۲۰۱۶، اعضای جنبش روشنایی را هدف قرار داد. از اثر این انفجارها ۸۶ تن زندگی خود را از دست دادند و بیشتر از ۳۰۰ تن دیگر زخمی شدند. نویسنده‌ای این یادداشت نیز در میان مجروحین این حادثه بود و شاهد این رویداد فاجعه‌بار بود. گفتنی است که این روایت قبلا در کتاب به نام «از تبسم تا روشنایی» اثری از دکتر حفیظ شریعتی نیز به چاپ رسیده است. اکنون هفته نامه جاده‌ابریشم آن را بدون دخل و تصرف با ویرایش نویسنده بازنشر می‌کند.

 

۱
حالا که می‌بینم ساعت ۲ و ۳۵ دقیقه بعد از ظهر، روز شنبه دوم اسد در فسبوکم نوشته‌ام «من زخمی شدم». قرار نبود این جمله را بنویسم. بالای دیواره‌ای کوچک میدان دهمزنگ ایستاد بودم و تصمیم داشتم با یک نوشته فسبوکی از هواداران جنبش روشنایی بخواهم تا دوباره در صحنه حضور یابند. قبل از آن با دوچرخه دور میدان و پایین‌تر تا نزدیک کانتینرها و از میدان بالاتر تا ایستگاه بازرسی موترها را رفتم و دیدم که جمعیت در حال پراکنده شدن است. با خادم کریمی نیز صحبت کرده بودم و یک موتر با بلندگو و تعدادی از دختران و پسران دوچرخه سوار را برای تبلیغات به سمت برچی فرستاده بودیم. آنجا، روی دیواره‌ای میدان به این فکر می‌کردم که چگونه بنویسم و از هواداران جنبش خواهش کنم که زودتر و قبل از شام دوباره به جمع بیایند ولی بدون تامل نوشتم «من زخمی شدم». بعدها دوستانم گفتند اولین خبر از صحنه‌ای انفجار همان یک جمله را خوانده بودند. بسیاری‌ها تا آن وقت نمی‌دانستند که چه اتفاقی افتاده و چرا من زخمی شده‌ام؟ برای خودم نوشتن این جمله نیز از سخت‌ترین کارهای ممکن بود. تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود. پای راستم درد می‌کرد و دستانم پرخون بود. انگار دنیا برای ابد غم انگیز شده باشد. از یکی که در حال فرار بود تقاضای کمک کردم تا از جایم بلند کند. ایستاد شد و گفت «تو زخمی نشدی، تو را زمین گرفته». مغز آدمی هم چیزی پیچیده‌ای است، برای لحظاتی تمام دردهایم را فراموش کردم و به این فکر می‌کردم که «زمین گرفتگی» دیگر چه آفتی است؟
۲
صبح زود که تلفنم زنگ خورد، دیدم پشت خط یکی از کسانی است که شب وعده گذاشته بودیم تا از «پل‌سرخ» باهم به سمت مصلای رهبر شهید برای اشتراک در تظاهرات جنبش روشنایی برویم. بار اول گوشی را جواب ندادم و دوباره خوابیدم. بار دوم و سوم تلفنم زنگ خورد و بالاخره برداشتم و گفتم تو برو، من دیرتر می‌رسم. شب هر دو تلفنم را شارژ کرده بودم. دوباره دیدم و مطمین شدم. کریدت کارت به اندازه کافی وارد کردم و دیدم که فسبوکم هم کار می‌کند و از همه چیز مطمین شدم. به دوستم گفتم حرکت کنیم که دیر می‌شود، صبحانه نمی‌خوریم. به یاد می‌آورم که شب تا دیر وقت بیدار بودم و نمی‌توانستم بخوابم. دلشوره‌های عجیبی داشتم، می‌رفتم از پشت بام خوابگاه کابل را می‌دیدم و دوباره می‌آمدم سراغ فسبوک. بهتر است همان نوشته نیمه شب فسبوکم را اینجا بیاورم:«امشب خوابم نمی‌برد. آیا ستمدیدگان به آگاهی رسیده‌اند و فردا خیابان‌ها را تسخیر خواهند کرد؟ فردا شب منزل در کجا گزینیم؟ احتمالن در یکی از میدان های شهر خواهد بود. می‌روم از پشت بام کابل را می‌بینم، سیگارم را نا تمام می‌گذارم و سراغ فسبوک می‌آیم. این شور و ولوله را که می‌بینم، امیدوار می‌شوم. جواب سوالم را می‌یابم. اشک می‌ریزم. بلی ستمدیدگان آگاه شده‌اند». این خواب نبردن‌ها و نگرانی‌ها از زمانی با من همراه شده بودند که خلیلی و مدبر و شفق راه‌شان را از جنبش جدا کرده بودند. به رغم تمام تسلی خاطر که از مردم داشتیم بازهم هر کدام مان در ته ذهن خود را بی‌پشتوانه و تنها احساس می‌کردیم. پل سرخ که رسیدم به جواد ناجی زنگ زدم که حضور مردم چگونه است؟ گفت بیایید و نگران نباشید. مردم از هر سو راه افتاده اند و حضور مردم پررنگ خواهد بود.
۳
در میدان شهید مزاری که رسیدم، انبوه از جمعیت را دیدم که همه منتظر رسیدن «کاروان روشنایی»‌اند. کمی بالاتر، نیکزاد هم صنفی‌ام مرا دید و بدون مقدمه یک کارت انتظامات را به گردنم آویخت. و من می‌دانستم که داشتن کارت انتظامات جنبش روشنایی مزیت‌ها و مسولیت‌های فراوان را با خود دارد. کاروان که از مصلا حرکت کرده بودند، آرام آرام پیش می‌آمدند و میدان شهید مزاری می‌رسید. اصغر سروش را دیدم که روی اولین موتر داینا نشسته و شعار می‌دهد. مردم از پشت او تکرار می‌کنند. یکی سلام کرد. یکی به بازویم زد و گفت دیر رسیدی. یکی گفت بعد از مدت‌ها می بینمت، چه ریش درازی گذاشتی و … من هم شده بودم بخشی از کسانی که باید نظم تظاهرات چندین هزار نفری را می‌گرفتند. اینجا زنجیر بگیرید. دست در دست هم عرض جاده را بگیرید که کسی از شما جلوتر حرکت نکند. موتر داینا را بیاورید جلوی صف مردم. موترهای دیگر در وسط صف با فاصله از هم حرکت کنند. هر دو طرف سرک نیز جوان‌ها دست در دست هم داده‌اند تا کسی ناشناخته و بیگانه نتوانتد وارد جمعیت شود. بنر به اندازه کافی توزیع شود. جنراتور تیل تمام نکند. سیستم‌های صدا خراب نشوند. یک گروه جلوتر از همه حرکت می‌کنند تا راه را صاف کنند. گروهی مواظب خبرنگاران است که کسی با نیت خاصی آنان را اذیت نکند. معمولا کار انتظامات همین چیزها است که بسیار دشوار و طاقت فرسا است. دویدن‌ها و صدا کردن‌ها و حرف زدن و خون جگر خوردن است. سر پل سوخته که رسیدیم اندکی توقف کردیم تا همه جمع شوند و منظم حرکت کنیم. تعدادی تابلوی یکی از رهبران خود خوانده را پایین کشیدند و زیرپا می‌کردند. کمی پیشتر که آمدیم، حمید فیدل نفس نفس زنان از راه رسید و به جمع پیوست. ازش عکس هم گرفتم و تا حال ندیدم آن عکس چگونه آمده است؟ عکاسی من افتضاحه.
۴
کوشش می‌کنم کسانی را که دیده‌ام به یاد بیاورم تا حداقل با گرفتن نام‌شان حتی تعدادی اندکی از فعالین گم‌نام جنبش روشنایی را به یاد آوریم و بشنویم. بلی تعدادی زیادی و تقریبن اکثر فعالین جنبش‌ها و اعتراضات آدم‌های کم ادعا و گمنام هستند که حتی تصور داشتن تواضع و فروتنی آنان دشوار به نظر می‌رسد. کسانی که کمتر در عکس‌ها و فلم‌ها دیده می‌شوند، کسانی که کمتر حرف می‌زنند و بیشتر عمل می‌کنند، کسانی یک روز از روزمزدی خودشان را محروم می‌کنند و به امور جمعی اهمیت می‌دهند. جواد زاولستانی، صابر دهقان، رضا ساحل، قدرت الله رجوی از چهره‌های فعال و با کارنامه درخشان در شبکه‌های اجتماعی، همه در کنار هم راه می‌رفتیم و فعالیت می‌کردیم. جلیل قلندری از روی موتر صدایم کرد و گفت ازت عکس می‌گیرم. طرفش نگاه کردم و عکس انداخت. بعدن آن عکسم را در فسبوک دیدم. حقیقتن یک کمی بیشتر از ظاهرم در آن عکس خوش‌قیافه آمده بودم. نزدیک پل کوته سنگی که رسیدیم، به پشت سر نگاهی انداختم و خیالم از حضور مردم راحت شد. صیف سفری، هم صنفی‌ام را دیدم و تا یک مقدار راه را با او صحبت کرده و رفتیم. غافل از این که وظایفی دارم و باید به آن رسیدگی کنم. پیرزنی به صیف و من گفت، بچیم مردم را کمی جمع کنید، پراکنده حرکت می‌کنند. می‌خواستم دستانش را ببوسم و بگویم چشم مادرجان. جمع کردن گروه‌های کوچک که در مسیر راه منتظر ما بودند تا به جمع بپیوندند کار سختی بود. به محض نزدیک شدن به آنان، آن‌ها جلوتر از ما به راه می‌افتادند. در چوک دهبوری متوجه شدم که باید در فسبوک بنویسم و گزارش دهم که تعدادی تظاهر کنندگان تقریبن به اندازه دفعات قبل است. در آن نوشته از چرخ زدن هلوکوپترها نیز نوشتم و چند دقیقه بعد از پیش دانشگاه کابل عکس گذاشتم. می‌دانستیم حکومت دوباره راه مان را با کانتینر سد کرده‌اند. هادی رویش، رحیم حمیدی و هادی رفیق را نیز در آنجا دیدم. هادی رفیق خیلی ریشم را کشید. فکر کردم پوست صورتم را کند.


۵

پولیس ضد شورش راه دهمزنگ به سمت شهر را سد کرده‌اند. سد مستحکمی است و عبور ناپذیر. به طرف جاده دارالامان نگاه می‌کنم، آن مسیر را نیز بسته‌اند. زودتر از کاروان رسیده‌ایم. داود ناجی را دیدم که او هم زودتر رسیده و همه جا را به دقت نگاه می‌کند. قبل‌تر از آن با استاد جواد سلطانی نیز عکس گرفته بودیم. خوشحال به نظر می‌رسید. گرچند گروه‌های کوچکی تلاش کردند از دهمزنگ به سمت شهر راه را باز کنند اما کاروان روشنایی آخرین مقصدش دهمزنگ را اعلام کرد و همانجا ماندنی شدیم. سخنرانی پشت سخنرانی شنیدیم. من و جواد ناجی در وسط میدان، سایه درختی را یافتیم و همانجا مشغول اطلاع رسانی شدیم. لحظات بعد، خیمه‌ای کوچک مان را روبراه کردیم و تحصن اعلام شد. آرام ننشستم و این طرف و آن طرف گشتم و دور زدم. احمد شریف دولتشاهی را دیدم. گفتم من و تو در ابن سینا جور نمی‌آییم ولی مسیرمان یکی است. او دانشجوی حقوق بود و پارسال فارغ شد. در دانشگاه ابن سینا تضاد میان دانشجویان دانشکده علوم سیاسی و حقوق مثل تضادهای قومی در افغانستان می‌ماند. دولتشاهی را حقوقی گفته هر وقت می‌دیدم سر به سر اش می‌گذاشتم. رقیه حسینی و فرزانه فراسو را دیدم که به شدت سخنرانی گوش می‌کنند، لحظاتی سر به سر آن‌ها گذاشتم. گفتم دخترا که جنبشی شد، بدون شوهر می‌مانند. خندیدند و خندیدند. من و دوستم مصطفی که به شدت تشنه و گرسنه شده بودیم، در یکی از بولانی فروشی ها پناه بردیم و ماست و بولانی خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود. روز را با همین چیزها می‌گذراندیم. داشتیم به این فکر می‌کردیم که برای شب یک گروه موسیقی پیدا کنیم و کنسرت خیابانی در حمایت از جنبش راه اندازی کنیم.
۶
هادی معرفت را دیدم. پرسید انترنت داری؟ گفتم نه چون می‌دانستم یک کاری دیگری را اضافه می‌کند که انجام دهم. گفت تو را چه به سر خود بزنم؟ مریم شاهی سراغ امینی را از من گرفت و گفتم نمی‌شناسم. دوچرخه را سوار شدم و از پیش موتر کاماز چرخیدم و آصف یوسفی را دیدم. دوچرخه را تحویل دادم. جمعه خان کمالی از دانشجویان ابن سینا با چند تن دیگر روی زمین نشسته بودند. چیزی گفت و خندید و نفهمیدم چه گفت. رفتم به سمت داخل چوک که لحظاتی داخل خیمه دراز بکشم. روی دیوارک بالا شدم و کنار کتاره‌ها ایستادم. تصمیم گرفتم اول در فسبوک بنویسم و بعد بروم. صدایی وحشتناکی شنیدم. بلند بود بسیار بلند. گوش‌هایم مثلی‌که کر شد. نفهمیدم چه شد. به پشت سرم نگاه کردم که همه دارند فرار می‌کنند. من هم دویدم و به زمین خوردم. پای راستم بسیار درد می‌کرد. دست کشیدم و همه جا را برانداز کردم، دیدم جور است فقط کج به نظر می‌رسد. دوباره تلاش کردم حرکت کنم و نشد. در فسبوک نوشتم «من زخمی شدم». شلیک گلوله شروع شد. دور برم را دیدم که خالی است و تنها مانده‌ام. از یکی دو تا که تقاضای کمک کردم، جواب مثبت نگرفتم. به روبرویم نگاه کردم، شاید درست و شاید به اشتباه دیدم که سربازان بالای معترضان آتش گشوده‌اند و گلوله باران می‌کنند. خودم را آرام گرفتم و از جایم تکان نخوردم تا شاید فکر کنند که مرده‌ام. داد و غال، سر و صدا برای کمک، خیابان از خون سرخ شده بود. تکه های گوشت دور و برم افتاده بود. از راه که چند دقیقه قبل آمدم، حالا بوی خون می‌آمد. نگران دوستانم شدم. آن لحظه‌های غمناک هرگز فراموشم ‌نمی‌شود. آن صدا و گلوله باری که به یکبارگی فضا را برهم زده بود، به ناگهانی آرام شد. از کتاره‌های کنار چوک گرفتم و ایستاد شدم. جواد را صدا کردم که زخمی شده‌ام. مرا کشیدند داخل چوک و بردند داخل خیمه.
۷
داخل خیمه دراز کشیدم. داود ناجی بند کفشم را باز کرد و ران راستم را محکم بست تا از خونریزی زیاد جلوگیری کند. یک دستمال را به کمرم محکم بست. جواد نگران هردوی ما بود. آصف آشنا نگران هرسه‌ای ما و لیلا محمدی رنگ از رخ‌اش پریده بود و خودش را فراموش کرده بود. تا سر بالا کردند که به کمک زخمی‌ها بشتابند، انفجار دوم اتفاق افتاد. کمی دورتر و انفجار سوم کمی با تاخیر. تیر اندازی که آرام شد، صدای امبولانس و سر و صدای مردم بالا گرفت. وسایلم را لیلا گرفت و داود ناجی و جواد و زیر بغلم در آمدند و مرا به سمت آمبولانس بردند که در آنجا جای نمانده بود. کشته و زخمی فرق نمی‌کرد، روی هم انداخته بودند. دوباره به سمت سرک دارالامان راه افتادند و من آویزان گردن آن‌ها. از میان جسدهای بی‌جان و سرهای بی‌تن، یک دست افتاده دور و یک پای آن طرف‌تر، رد شدیم. مردان و زنانی که در حال کمک و جمع کردن اجساد بودند هم گریه می‌کردند و هم فحش می‌دادند. من را داخل رنجر پولیس گذاشتند و ناجی‌ها برگشتند و به کمک دیگران شتافتند. امیر ارزگانی بلند بلند گریه می‌کرد و آصف یوسفی را از من می‌پرسید. تازه یادم آمد و پیش خودم محاسبه کردم، دوجرخه را که تحویل دادم من رفتم به کنار چوک رسیدم او حتمن تا پیش کاماز رسیده و حالا دیگر با ما نیست. برای اولین بار بود که از مرگ ترسیدم. از مرگ این چنینی ترسیدم. فکر این که اگر من در جمع عزیزان از دسته رفته و همراهان فرهیخته‌ام بودم، چه کسی بعد از مرگم ذره‌های وجودم را جمع می‌کرد. دیگر از «دستان دراز بلند حساس» خبری نبود تا «ذره‌های وجودم را جمع کنم تا در وجود رجاله‌ها نریزد». درد پایم بیشتر می‌شد و ناآرامی و ناامیدی تمام وجودم را فراگرفته بود. آیا دوباره قادر به راه رفتن خواهم بود؟ اگر استخوان را گرفته باشد چه؟ اگر شریان‌های اعصاب را گرفته باشد چه؟ راننده پیچید به سمت پل سرخ. به یاد می‌آوردم که تقریبن تمام کسانی را که نزدیک موتر کاماز تجمع کرده بودند، می‌شناختم. سرد خانه، تخت بیمارستان یا شاید تکه‌های وجودشان روی سرک فرش قرمز عدالت شده باشد. داشتم دیوانه می‌شدم. خودم را فراموش کرده بودم. زخمی دیگر از صندلی عقب به راننده گفت ما را شفاخانه مولاعلی ببر.
۸
پیش شفاخانه مولاعلی خودم از موتر پیاده شدم. غیرتم را بالا گرفتم اما نشد. هرچه تلاش کردم راه بروم، پایم به شکل بی‌رحمانه‌ای درد می‌کرد. کمی راه رفتم و نزدیک بود زمین بخورم. دو جوان دویدن و از زیر بغلم گرفتند. عصایم شدند. راه پله‌ها را به سختی بالا رفتیم. گاهی باید خود را کنار می‌کشیدم تا مجروح دیگر را از کنار ما رد کنند. در پیش شفاخانه متوجه شدم که در «بادی» رنجر چندین تن را روی هم انداخته‌اند. فقط صدای ناله و تقلای کمک می‌شنیدم. گفتند تمام اتاق‌ها پر شده و شما اینجا لحظه‌ای منتظر باشید. روی چوکی در سالن انتظار نشستم. تلفن یکی از آن دو جوان را گرفتم و هرچه روی مغزم فشار آوردم، شماره هیچ کسی را حفظ نداشتم. از فسبوک آن جوان برای چند نفر پیام گذاشتم و رد نشد. دوستان مشترک نداشتیم. ناامید شدم و تلفن را پس دادم. صدای گریه بالا گرفت. یکی از زخمی‌ها جان داد. خون من که به کف شفاخانه روی کاشی رسید، یکی از آن دو جوان وارخطا شد. از دکتر خواست که چاره‌ای اندیشد. مرا گرفتند و به یکی از اتاق‌های معاینه بردند. روی تخت خوابیدم. دکتر زخم‌ها را دوا زد و برگشت. گفت تو حالت خوب است باش به دیگران رسیدگی شود. دکتر دومی آمد و گفت عکس بگیریم. فکر کردم از پایم اکسری می‌گیرد. تلفنش را در آورد و در کنارم ایستاد و به یکی دیگر گفت عکس بگیرد. از این کارش اصلن سر در نیاوردم. به ذهنم گشت که از تلفن آن جوان فسبوک خودم را باز کنم و چیزی بنویسم. از این طریق دوستانم را مطلع کردم.
۹
هم اتاقی‌ام، هادی جاوید که رسید تقریبن نای در بدنش نمانده بود. او اول دیگر اتاق‌ها را دیده بود و نتوانسته بود مرا پیدا کند. آخرین فرد که جان داده بود را نیز دیده بود. او جوان است و برای اولین بار شاید چنین وضعی را می‌دید. لبانش خشکیده بود. به سختی پرسید که حالم چطور است؟ بهش اطمنان دادم که خوبم. آن دو جوان با دیدن هادی، از من خداحافظی کردند و رفتند. نشناختم که بودند. نام شان را نپرسیده بودم. نمی‌دانم روزگار دوباره این فرصت را خواهد داد تا آنان را ببینم و سپاس گزاری کنم. فامیل و اقارب و دوستان و هم صنفی‌ها و هم دانشگاهی‌ها پشت سرهم رسیدند. از جایم بلند کردند تا در یک شفاخانه خوبتر ببرند. به سمت برچی بردند. دیگر اندکی آرام گرفته بودم. با خانواده‌ام‎ صحبت کرده بودم. صدای شان را شنیده بودم. آن‌ها نیز مطمین شده بودند که خوبم. به این فکر می‌کردم که زخم‌هایم زودتر پانسمان شوند و برگردم به دهمزنگ. برگردم به جمع رفقا. برگردم تا نگذارم حتی یک قطره خون دوستانم به هدر رود. در دهمزنگ می‌مانیم. به ذهنم می رسید که شهیدان را باید در وسط میدان دهمزنگ دفن کنیم. شهیدان روشنایی در میدان روشنایی دفن شوند. شاید با تغییر نام دهمزنگ(این نام شوم سرکوب و قتلگاه سیاسی) اندکی اوضاع به نفع مردم تغییر کند. در شفاخانه صاحب الزمان از زخم سوم خبر شدم. از جراحی و عملیات و شب ماندن و دارو و درمان طولانی. آرام روی تخت بیمارستان خوابیدم و کارت انتظامات را از گردنم در آوردم و زیر سرم گذاشتم. دیگر برای مدتی نامعلومی نمی‌توانستم از آن کارت استفاده کنم. دوستانم خبر می‌آوردند، دولتشاهی شهید شده، مفکر شهید شده، آصف یوسفی هنوز گم است. جمعه کمالی از ناحیه سر جراحت عمیق برداشته. همین‌طور لیست قربانیان ادامه می‌یافت. نهایتا بیشتر از ۸۶ شهید و ۳۵۰ زخمی اعلام شد.