اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

کشور نیابتی و ماجرای قربانی‌اش

 

هزاره‌ها به‌عنوان قربانیِ اصلی و اولی هژمونی پشتونی در قرون متأخر مورد هدف واقع شده است. منتها نسل‌کُشیِ سیستماتیک آن‌ها در دوره‌ی عبدالرحمان و دو دهه‌ی قبلی متأثر از سیاست‌های کلان قدرت‌های بزرگ نیز بوده است. قدری به این موضوع می‌پردازیم.
به‌گفته صریح کمیسیون سرحدی افغان و انگلیس در دوره‌ی عبدالرحمان «تمام قوای انگلیس برای خوار و بار خویش متکّی به این هزاره‌ها بودند و در بعضی موارد ذخیره‌ی غلّه‌ی آنان برای استعمال قوای انگلیس باید مصادره می‌شد (میتلند، ۱۳۷۶: ۱۳۵)». به ظن قوی در چنین مواقعی انگلیس برای تأمین مخارج‌شان برای غارت پشتون‌ها از هزار‌ه‌ها استفاده می‌کرده است (میتلند، ۱۳۷۶: ۱۴۱و ۱۴۸). مجموع اطلاعات و مناسبات از حضور انگلیسی‌ها در افغانستان در اوایل قرن بیستم، اثبات می‌نماید که آنان در نسل‌کُشیِ هزاره‌ها توسط عبدالرحمان نقش مستقیم داشتند، علاوه بر آن‌که کمک تسلیحاتی و مالی انگلیس در قتل عام هزاره‌جات نقش اساسی و فراموش‌نشدنی داشت.
در بعُد کلان‌تر، بریتانیا برای تحقق اهداف استعماری‌شان و جلوگیری از پیش‌روی روسیه‌ی تزاری از شمال به جنوب‌شرق، تصمیم می‌گیرند افغانستان را به یک کشور معیّن، محدود و نیابتی بدل نماید؛ می‌توان اذعان کرد که از آن زمان به بعد افغانستان به‌واقع به یک کشور و دولتِ نیابتی بدل می‌شود، سرنخی که نیابتی‌شدن جنگ‌ها و سیاست‌ها در ابعاد جهانی را در موقعیت اکنون به ذهن متبادر می‌کند. بریتانیا با تعیین مزر دیورند لازم می‌دیده افغانستان را به یک کشور حائل و فاقد قدرت و تهدید نسبت به بریتانیا در شرق بدل نماید و دامن آن را از گستاخی‌های گذشته تا دهلی جمع کند. بدین جهت افغانستان از یک‌سو باید دچار منازعات داخلی می‌شد تا تصوّر و توهّمی شِبه‌استقلال و خودمختاری برای حاکمان افغانستان (عبدالرحمان) جدّی و شدید جلوه نماید و از سوی دیگر، تعیین حد و مرز حاکمیّت در کانون سیاستِ آن قرار گیرد. بدین جهت است که عبدالرحمان به این تصمیم افکنده می‌شود که تعیین حد و مرز افغانستان را به بریتانیا واگذار می‌نماید و منقادانه متعهّد می‌شود هیچ تهدیدی برای بریتانیا نباشد و راهی نرود که مخالف سیاست‌های بریتانیا باشد. در همین راستا خصومت پشتون‌ها و هزاره‌ها نیز ساخته و پرداخته می‌شود تا حاکمان افغانستان به مسائل درونی مشغول گردند. از یک حیث، نسل‌کُشیِ هزاره‌ها در دوران عبدالرحمان و در آغاز قرن بیستم محصول سیاست‌های بریتانیاست و آن‌ها مستقیماً در نسل‌کُشی هزاره‌ها دخالت دارند.
اما در آغاز قرن بیست‌ویکم نیز هزاره‌ها قربانیِ بازی‌های بزرگ و مورد هدف هژمونیِ قومی قرار می‌گردد و کشتار زنجیره‌ای و سیستماتیک آن‌ها تشدید می‌شود. می‌دانیم هزارستان طی بیست‌سال گذشته به‌کرّات زندان طبیعی یاد می‌شد و این از یک جانب درست و از جانب دیگر نادرست بود. بگذارید صراحتاً بپرسیم طی این بیست‌سال چرا هزارستان انکشاف نیافت و هزاره‌ها به‌‌طور زنجیره‌ای مورد نسل‌کُشی قرار گرفت؟ انتحارگران پشتون‌تبار علّت مستقیم فجایع بودند، پشت آن‌ها سیاست‌های افراطیّت دینی، رادیکالیسم مذهبی، باورهای نژادی و قومی را می‌توان دید، اما آیا سلسله‌ی علل بدین‌جا ختم می‌شد؟ شواهد و نشانه‌ها نشان می‌دهند قضیه دنباله‌ی دیگری نیز دارد و سرمنشأ قضایا به سیاست‌های منطقه‌ای آمریکا باز می‌گردد.
به‌طور کلّی، مردم می‌دانستند که دولت، داعش، طالبان و افراطیون نژادی پشتون‌تبار پشت انتحارها قرار دارند، اما شاید نمی‌دانستند آمریکا دست‌کم یک‌گوشه‌ی این پرچم خونین را در دست دارد. شاید به همین دلیل هرگز این وقایع اجازه‌ی سرنخ‌یابی و حقیقت‌جویی نمی‌یافت، افزون بر آن‌که سران اصلیِ امنیت ملّی افغانستان مستقیماً با مشاورت سفارت آمریکا صورت می‌گرفت و عزل و نصب‌ها بدون موافقت آن‌ها ممکن نبود. به‌هرروی، در نسل‌کُشیِ هزاره‌ها آمریکا و چند دولت دیگر نقش مستقیم دارند، همه‌ی این مناسبات اما بدان معناست که آن‌ها قربانیانِ اصلیِ سیاست‌های نیابتی هستند. پی‌می‌افتیم استعمار به‌مثابه شکلی از سیاست غربی، اینک جایش را به شکل مخوف‌تر یعنی سیاست‌ها و جنگ‌های نیابتی سپرده است؛ این‌جاست که محتوای فاجعه‌بارِ سیاست‌های نیابتی، امنیت‌باوری و کنترل‌محوریِ درون آن آشکار می‌شود. سرکشیِ نایبان یا مستقیماً سرکوب می‌شود یا با ایدئولوژی و یا توهّم استقلال می‌خوابد، اما اغلب هیئت ظاهری‌شان تغییر می‌یابد، بدون هیچ دگرگونی در ماهیّت نیابتی و دیگرآیینیِ آن‌ها.
افغانستان پس از عبدالرحمان قاطعانه به کشوری بدل می‌شود که سرشتی جز فاشیسم و استبداد در درون و بردگی و انقیاد در بیرون ندارد؛ و این الگو در دوران‌های پسین آشکارا دنبال و تطبیق می‌گردد.
اگر قضیه را در بُعد استعلایی‌تر ببینیم، درون سیاست یا جنگ نیابتی، انسانِ نیابتی می‌بینیم، انسانی که سرزمین‌اش، فعل‌اش، نگاه‌اش، تاریخ‌اش، اکنون و آینده‌اش از خودش نیست، و این حکایت از بحران انسان یا انسان هم‌چون بحران دارد. اگر می‌بینیم فرد و جامعه هردو به فساد کشیده شده است، از فساد و دگردیسی در جایگاه تاریخی‌اش می‌آید و این بدان سبب نیز تواند بود که انسان سراپا منکوب تاریخ می‌شود و تاریخ و طبیعت به تنها جهانِ او بدل می‌شود.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید