طرح مسئله
در آستانه سالروز فاجعه دوم اسد قرار داریم. قرار است شورای بنام «شورای عالی مردمی» تظاهرات دیگر را برگزار کند. در این مقاله کوشش میکنم نشان دهم جنبش روشنایی هم بهمثابه نقد کل وضعیت اجتماعی-سیاسی ما و هم بهمثابه یک جنبش و نیز جریان اجتماعی چگونه به یک بنبست اجتماعی-سیاسی و فکری و به یک فرایند شکسته انجامیده که میتوان آن را با بحران آگاهی مرتبط دانست. تردیدی نیست که جنبش روشنایی در برابر یک تبعیض برهنه و در برابر سیاستِ حذف حکومت اشرف غنی شکل گرفت. جنبش روشنایی در واقع محصول یک درد تاریخی ریشهدار در سیاستِ متصلبِ قبیلوی مبتنی بر هژمونی قومیبود. دردی که در طول تاریخ با سرکوب هزارهها، تبعیض سیستماتیک علیه این مردم، نفی هزارهها از حیاتِ سیاسی، محروم کردن آنان از منابع اقتدار، نظام آموزشی و ثروت ملی و قرار دادن هزارهها در پایینترین سطح نظام توزیع منزلت اجتماعی در هیرارشی مناسبات اجتماعی، در ناخودآگاه هزارهها انباشتهشده است. حضور گسترده مردم در تظاهرات دوم اسد در سال گذشته نشانگر یک اعتراض جدی در برابر سیاستِ حذف و تبعیض حکومت بود. جنبش روشنایی در شرایطِ مجبور به اعتراض مدنی شد که اقدام حکومت بهصورت واضح مصداق تبعیض سیستماتیک بود. زیرا تمام شواهد و دلایل فنی، مزیتهای اقتصادی برای منافع و ثروت ملی، ملاحظات اجتماعی و اخلاقی و حق قانونی و شهروندی مردم ثابت میکرد و میکند که مسیر بامیان برای انتقال برق عملیاتیتر، مناسبتر، بهصرفهتر و آسانتر از مسیر سالنگ است. نتیجه اعتراض اما به یک فاجعه منتهی شد. فاجعهی که بیش از صد انسان کشته و بیش از پنج صد تن زخمی شدند. این فاجعه تراژیک بود و قطعاً مانند هر فاجعه انسانی در بستر تاریخی این کشور معنادار است. مجموعه کنش و واکنشهای پسازاین رخداد میتواند هم به میزان آگاهی جامعه ما در کل و هم به چگونگی فهم جنبش بهصورت خاص از معنای این فاجعه کمک کند. در این مقاله تلاش میکنم در چند بند، ابعاد این مسئله را بازکنم:
یکم. ما و معنای فاجعه:
هزارهها در افغانستان در موقعیت استثنایی قرار دارد. استثناء که آن را ناسیونالیسم افغانی برساخته و با حذف، طرد و تحقیر همراه بوده است. این موقعیت استثنایی باعث شده است که سرنوشت هزارهها با فاجعه در همتنیده شود. هر فاجعه با آگاهی تاریخی همراه است که میتواند تجربهی انسان در زمان را دگرگون کند. جامعهای ما با فاجعه دهمزنگ مانند سایر فاجعهها و شکستهای تجربهشده در تاریخ، برخورد عاطفی و احساسی کرد و درنتیجه به تأمل و کشف معنای فاجعه نپرداخت. فاجعه دهمزنگ برای نسل کنونی برخلاف سایر رویدادهای تاریخی بهصورت مستقیم تجربه شد. حتی این مواجهه مستقیم با فاجعه هم نتوانست در فهم تجربی ما از آن کمک کند. درواقع هرکدام از این فاجعههای تاریخی میتواند یک مرز تازهی از موقعیت انسانیمان باشد که نگاه ما به گذشته و حرکت بهسوی آینده را آسان سازد و فهم این موقعیت همان معنای فاجعههای تحمیلشده بر ما است.
پس مشکل چیست؟ جواب این سؤال زمانی سادهتر میشود که اول بپذیریم جنبش روشنایی و فاجعه دهمزنگ و واکنشهای پیرامون آن آشکارکننده خرد جمعی، قدرت جمعی، آگاهی جمعی، ظرفیت اجتماعی و وضعیت کلی جامعه ما در کلیت آن بود. بهبیاندیگر جنبش روشنایی قدرت اجتماعی و شعور سیاسی مردم را به نمایش گذاشت، آگاهی مردم را به آزمون نهاد، شکافها و صفبندیهای نامرئی درون جامعه هزاره را نامستور ساخت و روانپریشی اجتماعی-سیاسی و پریشان رفتاریهای فردی را برملا کرد. در این چهارچوب میتوان گفت؛ آگاهی مخدوشِ مردم و نسل جدید ما از موقعیت تاریخی و اجتماعی خود در افغانستان، خوشبینی بیمورد و توهمِ آگاهی راستین نسل جدید و نظام اجتماعی دین باره، جن خو و مشیت زده مانع از فهم معنای فاجعه میشود. زیرا در این انگاره، ما فاجعهها و تجربههای تاریخی را فاقد معنای انضمامی و اجتماعی میدانیم و درنتیجه با معنادار ندانستن فاجعهها، خودمان در تداوم و تکرار فاجعه شریک میشویم. دقیقاً این همان وضعیت بحران آگاهی در جامعه ما است. اکنون در شرایطِ که ما نمیتوانیم نه تاوان هزینههای پرداختهشده در مبارزات خود را حساب کنیم و نه میتوانیم از منظر اخلاقی آن را بکاویم و نه توان سنجش آن را از منظر عقل سیاسی داریم، آیا نمیتوانیم اندکی در زمان درنگ کنیم و فاجعه دهمزنگ را بیاد آوریم تا به دور از هیاهو و دامِ احساسات اندکی در آرامش به بنبست آگاهی، تناقضات درونی و ناتوانی خود بیندیشیم و از تکرار تجربه ناکام بپرهیزیم؟! بدون شک باید یاد شهدا و خاطره قربانیان را زنده نگهداریم. زیرا تنها با خاطره و به یاد داشتن فاجعه است که به آن میتوان تأمل کرد تا با کشف معنای آن از تکرار فاجعه دیگر جلوگیری کنیم. اما خاطره با هیاهو و تکرار روشهای اعتراضی ناکام و خطرناک سنخیت ندارد.
دوم. شرم همگانی و مناسبات ستمگری و ستمبری:
تداوم ستم، تبعیض و جنایت هیچگاه یکطرفه نیست. در برابر قدرت سرکوبگر همیشه قربانیان و ستمبران منفعل قرار دارند که تأمل به انفعال و روحیه انقیاد آنان از ظلم و ستم بیشتر اهمیت دارد. ایستادن در برابر ظلم و ستمِ قدرت سرکوبگر تنها با فریاد زدن و تکرار روشهای که به قربانی دادن بیشتر منجر شود نتیجهبخش نخواهد بود. ما ستمبران پیش از هر بار فریاد زدن و سنگ سنگین بالاتر از زور در فلاخن گذاشتن باید به ریشههای اجتماعی و فرهنگی انقیاد، تسلیم و شکستمان بپردازیم. تأمل به شکست و بیچارگی اما باشرم نیز همراه است. شرم از اینکه چرا ظلم و تبعیض تمامشدنی نیست. شرم از اینکه غفلت، سستی و عبرت نگرفتن خود ما نیز در تکرار هر جنایت و فاجعهی تحمیلشده برما نقش داشته است. شرم همواره با تأمل در سکوت و با یک اراده آهنین نابودکنندهی عامل شرم همراه است. سؤال دیگر این است که آیا ما حتی نمیتوانیم بیشرمیم تا با تأمل ناشی از شرم به شکست خود فکر کنیم؟
عدالتخواهان باید بدانند که عدالت و رهایی از تبعیض تنها با آمادگی و تغییر عمیق در درون خود عدالتخواهان تحت ستم است که تحقق مییابد. عدالت با تضرع و زاری، با تکدیگری، تظلمخواهی، مظلومنمایی و یا حتی با تهدید محض به دست نمیآید. زیرا تهدیدهای الکی به معنای بیقدرتی است. صاحب قدرت نیاز به تهدید ندارد. جنبش روشنایی دقیقاً در چنین وضعیتی قرار دارد. ابزارهای جنبش روشنایی در مبارزه با دولت تبعیضگرا و سرکوبگر یا از جنس تضرع و تکدی گری است و یا تهدیدهای مفت و الکی. نهتنها جنبش روشنایی بلکه جامعه ما در کل باید به عجز و ناتوانی خود بیندیشد و حتی ما همه باید به شرمیم تا در پرتو شرم به رابطه نابرابر و اما پیچیده خود باقدرت سیاسی در چهارچوب مناسبات ستمگر و ستمبر فکر کنیم.
سوم. جنبش روشنایی و فقدان خرد سیاسی:
جنبش روشنایی در ابتدا با شعار مبارزه با تبعیض حکومت و عبور از رهبران سنتی و دلال و با توجه به حضور گسترده مردم، نسبتاً مقبولیت عام پیدا کرد. پس از مدتزمان کوتاه ثابت شد که شورای رهبری جنبش نه درک درست از واقعیتهای سیاسی افغانستان دارد و نه توان خلق گفتمان روشنگری در حوزه عمومی را که باید مهمترین رسالت جنبش روشنایی میبود. جنبش روشنایی نهتنها مناسبات قدرت در ساختارِ جامعه افغانستان و خرده شکافهای نسلی و هنجاری درون جامعه هزاره را درست نفهمیده که حتی با متغیرهای سیاست کشورهای بزرگ دخیل در افغانستان هم کاملاً بیگانه است. قدرت بیان تحلیلِ ریتوریک (rhetoric) سیاسی در جنبش روشنایی غائب است. در عوض کل سرمایه جنبش روشنایی تاکنون حرافی، وراجی و پف و پتاق گویی بوده است. جنبش روشنایی با سوژه و موضوع اصلی سیاست که مردم باشد نتوانسته است ارتباط برقرار کند و بدون ارتباط با مردم چه به لحاظ پیوند ارگانیکی و چه به لحاظ الزامات قرارداد مکانیکی نمیتوان ارزشهای سیاسی دموکراتیک و فرهنگ سیاسی عقلانی را ترویج ساخت تا در چهارچوب نظم عقلانی از خواست مردم سخن گفت و برای تحقق آن تلاش کرد.
انشاءنویسی، وراجی و حماسهسرایی جنبش روشنایی ثابت میکند که هیچ آگاهی راستین معطوف به حقیقت پراگماتیک سیاسی در پشت سر جنبش قرار ندارد و درنتیجه جنش حمایت آگاهی ساختاری ندارد. یکی از نشانههای عقل سیاسی منطقِ گفتگو، استدلال و قدرت اقناع در راستای مشارکت گسترده است. منطقِ که ریشههای گفتمان نظم مدنی و اخلاق دموکراتیک را پیریزد و به آفرینش نظام هنجاری مدنی و آرمان انسانی مشترک منتهی شود. منطقِ که توانایی اقناع گروههای مختلف و ظرفیت مدیریت علایق و گرایشها متنوع را داشته باشد که اما جنبش فاقد این تواناییها است. جنبش تلاش نکرده است ادبیات نظام سخنی را بپروراند که تمام مردم افغانستان (باوجود همه گسستهای اجتماعی و حتی در وضعیت هزاره هراسی افغانستان) در آن آرمان انسانی و چشمانداز بزرگ مشترک را ببینند تا بدین ترتیب منطق روشنایی در کل افغانستان تکثیر گردد. بلکه برعکس جنبش در راستای رادیکال کردن ادبیات قومی سیاست، گسترش نفرت قومی و ایدئولوژیک کردن مطالبات و گفتار خود عمل کرده است. پیشنهاد من نهتنها به جنبش روشنایی بلکه به تمام گروههای عدالتخواه و بخصوص به مردم ستمدیده هزاره این است که مبنای مبارزات مدنی و عدالتخواهانهشان را نه بر اساس هویت قومی که بر محور ارزشهای سیاسی دموکراتیک و عدالت اجتماعی در قالب نظام سخن و گفتمان عقلانی-انتقادی معطوف به کرامت انسانی و حقوق برابر شهروندی استوار کنند. جنبش روشنایی زمانی موفق خواهد بود که میان همه اقشار و اقوام دیگر همدست پیدا کند. این نگرش پایه فلسفی و معرفتی قدرتمند دارد و آن این است که “حیات ‘من’ منوط به ‘دیگر’ است. حذف ‘من’ در درازمدت حذف آن ‘دیگر’ است. ‘من’ که قصد نابودی ‘دیگری را داشته باشد و او را به رسمیت نشناسد به هدف خویش نخواهد رسید. زیرا شرط آگاهی به ‘خود بودِ خود’ بهمثابه ‘هستنده’ آن است که ‘دیگری’ این ‘من’ و یا ‘خود بودِ خود’ را به رسمیت بشناسد. تلاش برای دسیبابی به عدالت اجتماعی و برابری در منزلت و حقوق انسانی، فقط با به رسمیت شناسی متقابل ذهنی و عملی تمام مردم افغانستان ممکن میگردد.
یکی دیگر از نشانههای غیبت خرد سیاسی در جنبش روشنایی این است که جنبش از یکسو قدرت انحصارگر دولت را نقد میکند و از سوی دیگر به ناعقلانی بودن مشروعیت قدرت رهبران سنتی حمله میکند اما برعکس خود جنبش به تمرکز قدرت درونی خود به شیوه غیر دموکراتیک در راستای تحکیم و تثبیت اتوریته کاریزماتیک پرداخته است. بنابر این جنبش روشنایی اسیر تناقضات درونی و غیرعقلانی خود است. تلاش برای برجستهسازی وجوه کاریزماتیک رهبران جنبش روشنایی گویای این واقعیت تلخ است که برخلاف هیاهوها مبنی بر ظهور نسل جدیدِ مجهز به آگاهی جدید، نسلِ نو ما نه به آگاهی تجربی و حتی نه به عقل قیاسی مجهز است. از همین رو میتوان گفت جنبش روشنایی بهمثابه نقد کل وضعیت بیانگر غیبت آگاهی جدید و دموکراتیک در جامعه ما به شمار میرود.
آگاهی سیاسی مبتنی بر عقلانیت سیاسی همواره قدرت را هم در درون جنبشها و یا سازمانها و هم قدرت رسمی دولت را نقد میکند و کنترل میکند. در فقدان همین نقد قدرت در دون جنبش روشنایی بود که جنبش بهجای تبدیلشدن به یکنهاد باز و با مشارکت چرخشی و متناوب افراد به یک حلقه کوچکِ بسته و بیتأثیر تبدیل شد که با ادبیات حماسی و ایدئولوژیک نما، عاطفه جمعی مردم را نشانه گرفته تا مشروعیتشان را نه با الزامات عقلی که بر احساسات و خصال کاریزماتیک پیریزی و تحکیم کنند. ازاینرو میتوان گفت جنبش روشنایی ندای نو و صدای نسل نو نیست بلکه بازتولید مناسبات قدرت طایفهی و محلی در درون جامعه هزاره است.
چهارم. منجی گرایی و آیینی شدن جنبش روشنایی:
پر رنگ شدن نقش چند فرد مشخص در جنبش روشنایی و تلقی کردن آنها بهعنوان منجی و میل گسترده به رهبر پرستی از پایین و رهبرگرایی از بالا و تقلیل عدالتخواهی و مبارزه سیاسی به رجزخوانی، روضهخوانی، نق زنی، مظلومنمایی وقیحانه و تنزل خاطره و یادآوری فاجعه به عزاداری و ذکر مصیبت به معنای مسئولیت گریزی و راحتطلبی مردم ما است که ریشه در فرهنگ و جامعه منجی گرای ما دارد. از این منظر نیز میتوان جنبش روشنایی را نقد کل وضعیت و بحران آگاهی در جامعه ما دانست. بدون شک جامعه که دنبال منجی و رهبر پرستی است روی سعادت را نخواهد دید. زیرا آنها منتظر منجی از عالم غیب استند و یا اینکه نجات را در پیروی از رهبر میبینند که این حالت ازیکطرف باعث به مغاک سپردن تفکر میشود و مردم خود را برای تفکر و پرسش از وضعیت و فجایع زحمت نمیدهند و از طرف دیگر با سپردن مسئولیت به یک و چند فرد در مقام رهبر مانع تحرک اجتماعی میشود.
درست به همین دلیل است که عوامفریبان، سود جویان که دنبال منافعِ شخصی خود استند و قدرتطلبان که جبران کمبودیهای روانی، شخصیتی و فکری خود را در شهرت و تصرف قدرت جستجو میکنند در رأس رهبری قرار میگیرند و به دور باطل انحطاط و بدبختی مردم ادامه میدهند. نتیجه این وضع اما خطرناک است. زیرا مردم به خشونت خو میگیرد و منجی گرایی، رهبر پرستی و دلالی شارلاتانها و عاشقانِ اربابی، با سرنوشت مردم زمینه را برای گسترش اعمال قدرت سرکوبگرانه و فرهنگ تبعیض و حذف بیشتر فراهم میکند. جنبش روشنایی از این منظر نیز پارادوکسیکال است زیرا جنبشی که قرار بود در راستای تحرک اجتماعی، ترویج مسئولیتپذیری اجتماعی، تقویت مشارکت مردم در مقام کارگزاری تاریخ برای تعیین سرنوشت خود و گسترش ارزشهای روشنگری عمل کند، خود در لایههای تاریکی گیر مانده و در چنگال نمادهای آیینی و الزامات دستوپا گیر سنتی ضد ارزشهای روشنگری گرفتارشده است.
پایان. چه باید کرد
جنبش روشنایی باید به لحاظ فرم بهصورت بنیادی تغییر کند. منظور از تغییر بنیادی این است که جنبش نه با چهرههای غوغاگر، خنثی و ناتوان فعلی که با حضور و مشارکت تمام نیروهای اجتماعی از نو با حفظ همین عنوانِ زیبای روشنایی و با دنبال کردن محتوا و ارزشهای روشنگری بهعنوان هدف خود، بازسازی شود. زیرا روشنایی با رخداد دهمزنگ و خون عدالتخواهانِ پرپر شده گرهخورده است و از این لحاظ صرفنظر از پیوند آن با خرد روشنگری و نیز بار زیبای شناسانه آن، دال و نشانه بازنمایی خاطره قربانیان فاجعه روشنایی خواهی نیز تلقی میشود.
منظور من از جنبش هم بازنمایی همان حضور گسترده مردم در خیابان بود نه شورای کذایی فعلی بنام شورای عالی مردمی جنبش روشنایی که هیچ پیوند و ربط با روشنایی ندارد. بنابراین جنبش اگر میخواهد در راستای عدالت اجتماعی مبارزه کند در مرحله اول باید به فعالیت سازمانی بپردازد که بر پایه مشارکت همگانی و چرخش نخبگان بهصورت گروهی و نوبتی در رهبری استوار باشد تا زمینه برای کار جمعی، فعالیت نهادی، بهرهگیری از خرد جمعی و نهادینه شدن مشروعیت عقلانی فراهمشده و از انحصار قدرت، از شخصیت محوری، از بازی با سرنوشت مردم و از بازتولید فرهنگ سیاسی منجی گرا و پدرسالار جلوگیری شود. اما به لحاظ محتوی جنبش میتواند با همیاری نهادها و شخصیتهای علمی در راهاندازی مباحث انتقادی در راستای گسترش شناخت جامعه و سیاست و تاریخ که برانگیزنده تأمل به وضعیت موجود باشد در راستای کشف افق روشن برای آینده بهصورت منظم و مستمر تلاش کند. جنبش باید همزمان با نقد قدرتِ دولت در بیرون، قدرت خود را از درون نیز نقد کند و برای ایجاد یک چشمانداز نظام مشروعیت عقلانی و رهاییبخش و منظومه فکری اخلاقی و احیاء امید ازدسترفته و اعتمادبهنفس درهمشکسته مردم بیندیشد و چارهجویی کند. جنبش باید در جهت تقویت وسائل ارتباطی و دسترسی به رسانه و کانالهای تولید اندیشه و ابزار گفتگو همت بگمارد. تنها در چنین شرایطی است که میتوان با دولت تبعیضگرا و ستمگر مبارزه کرد و روحیه زیادهخواهی و طلبکاری قدرت تمامیتخواه را که در راستای تضعیف و بدنام ساختن جریانهای عدالتخواه صورت میگیرد، خنثی کرد. جنبش روشنایی نباید تنها به یک شیوه اعتراض مدنی مانند تظاهرات که در شرایطِ فعلی بهشدت خطرناک است، اصرار ورزد. جنبش باید با تعبیه مکانیسمهای عینی از طریق رقابت سیاسی در انتخابات و با جلب آراء مردم برای اصلاحات و تأمین عدالت اجتماعی، به اهداف و خواست انسانیاش ضمانت اجرایی و عملی فراهم کند. از این طریق میتواند با مراجع و نهادهای بینالمللی و نهادهای وابسته به سازمان ملل هم ارتباط برقرار کند تا هم در تأمین شفافیت و عدالت در پروندههای تحت بررسی دولت و هم در ایجاد پرونده در مورد جنایتهای جنگی و جنایت علیه بشریت مرتکب شده توسط طالبان و نیز در راستای به رسمیت شناسی و اثبات نسلکشی هزارهها در دوره عبدالرحمن از آنان کمک خواسته و برای تحقق آن با شکیبای استراتژیک تلاش نماید.
نظر بدهید