اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

در آیینه‌ی خونینِ چشمان بازماندگان

این کلام آدورنو در دیالکتیک منفی: شاید آنانی که نا امیدی برای‌شان یک واژه‌ی محض نیست بپرسند هیچی آیا بهتر از وجود چیزی نیست، ممکن است رادیکالیته‌ی زبان قربانیان شفاخانه دشت برچی باشد که در دل فاجعه از همگان ناامید گشته‌اند و در استیلای غربت و یاس مشروعیتِ هستیِ تمام نهادهای داخلی و بین المللی برای آن‌ها ویران می‌شود و از این‌رو می‌پرسند: هیچی آیا بهتر از وجود چیزی نیست؟ آن‌چه هست، وقتی انسان مساله باشد، هیچ است؛ زیرا انسانیت را قومی و محلی معنا بخشیده‌اند، لذا وجود آن‌ها بیشتر حقایق را مستور ساخته و آدمی را به اغوا می‌کشاند. ظهورِ ویرانگرِ هیچی در سیمای فاجعه و یأس در قابِ ارواحِ ساطورگشته‌ی بازماندگان بر هستیِ همه‌ی ما می‌خندد و زشتیِ معنای وجودِ همه‌ی ما را آشکار می‌سازد. فاجعه‌ی شفاخانه نسایی ولادی دشت برچی بسیار دردناک‌تر و دل‌خراش‌تر از آن است که به تحلیل گرفته شود. اما مهم این است که بدانیم در آیینه‌ی خونینِ چشمان بازماندگان همه‌ی ما زنجیروار در آستانه‌ی فجایع مکرر و یأس و درماندگی قرار داریم. بازماندگانی که هرکدام‌شان قطعه‌ی بریده‌ی از تن کودکان‌شان را به آغوش کشیده‌اند، ترجمانِ صریح و هولناکِ اکنون و آینده است. اگر از عوامل فاجعه در افغانستان بپرسیم، ترکیبی از اسباب گوناگون فاجعه می‌آفریند:
سنّت تاریخی-قومی که در عهدِ تاریکِ عبدالرحمن اعلام و جعل گردید، اینک بدل به خاطره‌ی ازلی و ذهنیّتِ ابدیِ قومی شده است. اردوی حاکم در ذهنیّت قومی‌شان در پیِ احیای همین خاطره‌ی قومی و مرگبار‌اند. این سنّت بدوی هم‌چنان که از آغاز قرن هجده روی خط فاجعه استوار گشت و در عصر عبدالرحمن به اوج خویش رسید، اکنون نیز سعی می‌کند همان ساختار استبدادی و فاجعه‌آفرین را با کمک اربابان خارجی‌شان احیا و تقویم نماید. دولتِ کنونی یکی دیگر از عوامل سلسله‌ی فجایع در افغانستان به‌شمار می‌آید. دولت هم به دلیل بی‌کفایتی و ناکارآمدی و هم به دلیل مشارکت مستقیم یا غیر مستقیم در سرکوب دیگر اقوام مسبب اصلیِ فاجعه است. دولت با تکیه بر سرمشقِ احیای خاطره-سنّت تاریخی و بسطِ سلطه‌ی تمامت‌خواهانه بیش از آن‌که از راه گفتگو و همکاری با مخالفان و منتقدان داخلی در جهت تأمین امنیت حرکت کند، به سرکوب آن‌ها اولویت می‌بخشد. سازمان‌های استخباراتیِ منطقه‌ای و بین‌المللی یکی دیگر از عوامل مهم فاجعه محسوب می‌گردد. بدون تردید ورای بسیاری از فجایع و قتل و کشتار مردمان عادی دست‌های این نوع سازمان‌های مخوف و مرگ‌بار دخیل‌اند. آن‌ها ابزارِ قدرت‌های است که به دنبال منافع ملّی و قومی‌اند و در قلمرو سیاستِ پلیدِ جهان معاصر که قاعده‌ی «هدف، وسیله را توجیه می‌کند» یگانه شالوده‌ی ماهیتِ شیطانی و انسان‌ستیز آن محسوب می‌شود، عملا کاری جز تولید خشونت و قربانی دیگران به‌پای منافع‌شان ندارند. از این‌رو، برای تأمینِ امنیت، قدرت و سروریِ یک قوم/ملّت، هر فاجعه و دروغی ممکن است رخ دهد و بی‌شکّ، سخن از عقلانیت و انسانیّت در درون این سیاستِ وارونه حماقتی است آشکار.
دُوَل خارجی و در رأس آن آمریکا برای تأمین امینت و برقراری صلح یا پروسه‌ی دولت‌سازی نقش دوگانه و دروغین بازی کرده‌اند. حمایت آن‌ها در برقراری صلح، مدنیّت و دموکراسی منوط به تأمین منافع آن‌ها و حمایت از دولت حاکم است که در سرشت تاریخی‌اش مستبد و تبعیض‌پرور می‌باشد. وجود منافقانه‌ی جوامع بین‌المللی و آمریکا نه تنها قادر به جلوگیری از وقوع مکرر انتحار و نسل‌کشی است، بل پوششی شده است بر منافع هژمونیِ آن‌ها و سلطه‌ی مرگ‌پرورِ بردگان داخلی. از این عوامل که بگذریم، می‌توان به تضاد و شکاف‌های مذهبی نیز اشاره نمود. مرداب این تضادها مرتعِ مناسبی فراهم آورده تا سلطه‌طلبان انتحاری بتوانند آسان‌تر دیگران را برای منافع قومی‌شان قربانی کنند. این تضادها حکایت صریح از غیاب دین و معنویت و اخلاق دارد. بی‌شک، اکنون دین بدل به ایدئولوژی و ابزار قدرت گشته و صرفا به درد اغوای جمعی و اقناع دروغینِ همگانی می‌خورد. به همین سبب، در بنیاد فجایعِ افغانستان طی دو قرن فتاوای جاهلانِ دینی قرار دارد که در نقاب عالمان دین دست به توجیه نسل‌کشی‌ها زدند و اکنون این توجیهات ابلیسی به خاطره‌ی دینی و طبعت ثانویی بخش اعظم جامعه بدل شده و هویتِ آدم‌کُشانی مانند طالبان و داعش گردیده است. به‌هر روی، خشونت‌ها در جهان اسلام به‌طور عام و در افغانستان به‌طور خاص حکایت از این دارد که دین و آموزش‌های دینی آن‌گونه که اکنون فعلیت یافته، نه تکیه‌گاهی احیای معنویت و کرامت انسان بل نیروی ویرانگرِ اخلاق و معنویت گردیده است. آن‌چه در عرصه‌ی جمعی حیات دارد، بازی‌های فاجعه‌باری است که هیچ نسبتی با دیانت و سیاست به معنای تلاش برای تأسیسِ شهرِ انسانی ندارد. حالا، در برابر ترکیبِ نیرومندِ عوامل مذکور قربانی چه می‌تواند انجام دهد؟ قربانی در سپهر ظهور هیچ و ویران‌شدن همه‌چیز برای او، تنها می‌تواند از خویش آغاز کند و به احیای خود فکر کند. به این دلیل، حقیقتی تلخ‌تر از این نمی‌توان یافت که قربانی می‌کوشد آه مضلومیت‌اش را به گوش کسانی برساند که به یقین در تضعیف، سرکوب و کشتار آن‌ها نقش دارند؟ و چه سفاهتی بالاتر از این وجود دارد که ستمدیده منتظر توجّه و کمک دولت، جامعه‌ی بین المللی و بنگاه‌های بزرگ رسانه‌ای باشد، پیش از آن‌که در وهله‌ی نخست به احیاء و تأسیس نسبتِ خود با خویش و جهان برآید؟ ستمدیده نمی‌تواند به جهانی امید بندد که قاعده‌ی آن او را به حیات برهنه و استثنای محذوف و مطرود بدل کرده است. قاعده‌ی که تکرار آن تکرار جنگ است و فاجعه و طرد خصلت انفکاک‌ناپذیر آن. مسأله֯ تحلیل و فهم فاجعه نیست، مسأله‌ی اصلی دو چیز است: ۱) فهمِ سکوتِ جهان پیرامون، دروغ‌ها و بازیِ منافقانه‌ای آن در قبال فجایع، ۲) بلاهت و از-خودبیگانگیِ ستمدیدگان.
انسانِ بی‌دفاع باید بداند که اکنون زمانه‌ی دین و اخلاق نیست و آن‌ها نمی‌تواند او را نجات دهد. او حتی نمی‌تواند با زبان اخلاق با جهانیان سخن بگوید و از آن‌ها مدد بگیرد. دین و اخلاق در نهایت می‌تواند شخصی‌ترین خانه‌ی وجود او باشد که در آن قدم گذارد و با رنج‌هایش هم‌سخن شود، سر‌های بی‌تن و تن‌ها بی‌سرِ کودکانش را به آغوش بکشد، با خون رگ‌های آن‌ها تقدیر تلخ خویش را نقاشی کند، و با آن‌ها هزاران‌بار از صخره‌ها و کوه‌ها پایین پرت شود، تکّه تکّه و خورد گردد، یا زیر چاقوی جلّادی ساطور گردد. فاجعه‌ی هولناکِ دشت برچی بر سر کودکان و زنان بی‌دفاع و درد و اندوه آن خارج از توصیف است؛ اما درماندگی و شرم را بر جبین دولت و انسان زمانه‌ی ما می‌کوبد. با این وجود، او خود نیز درمانده است و از خویش بیگانه. ستمدیدگان و هزاره‌ها در بلاهت و جهل تاریخی بسر می‌برد. تکاپوی دوران معاصرِ هزاره‌ها ملغمه‌ی از سطحی‌نگری، از خودبیگانگی، سفاهت و بلاهت سیاسی است. رخداد احیای خویش در دهه‌ی شصت و هفتاد اینک ویران شده و زیر منافع جزئی و سیطره‌ی روزمرّگی بر سیاستِ هزارگی با خاک یکسان شده است. آن‌چه در دشت برچی از سر می‌گذرانیم، آینده‌ی ماست، البته اگر به‌خود باز نگردیم، از بلاهت خویش نپرسیم و در تعلیق استغاثه بر درگاه نهادهای خشونت‌پیشه و منافق، به احیای خویش رجوع نکنیم. من در مقاله‌ی کاتب؛ بوطیقای فروپاشیِ جهان، متذکّر شده‌بودم تا وقتی انسان افغانستانی نسبت خود با خویش را تعیین نکند، هر نسبتی دیگری بی‌معناست. او در فقدان پرسش و احیای «خود» حتی نمی‌تواند شاهدِ مرگِ خویش باشد. در چنین حالتی هر روز و در هرکجا کشته خواهد شد، بدون آن‌که از منظر تاریخی بتواند از قاتل خویش بپرسد و یا سخن او معنای داشته باشد. اکنون پس از آن چندین‌بار شاهد فاجعه خواهیم بود. اما وضع افغانستان و ستمدیده هم‌چنان روی خط فاجعه قرار دارد. جغرافیای فاجعه نقطه‌ی است میان بلاهت و از خود بیگانگی و منافقت و دروغِ قدرت‌ها و نهادهای بزرگ. امید به آن‌ها فرع بر احیای خویش است. انسانِ ستمدیده «من» ندارد و در بلاهت و صغارت تاریخی‌اش در تضاد احیای «من» گام برداشته است. این روند همواره او را ابژه‌ی خشونت و توحّش قرار خواهد داد. در نهایت، باید گفت آن‌که امروز نمی‌تواند به احیای خویش رجوع کند، فردا نمی‌تواند از نابودیِ خویش بپرسد.

در مورد نویسنده

روح الله ققنوس

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید