اسلایدر سینما و موسیقی فرهنگ و هنر

دمبوره؛ تاریخ ملتی را در تارهای خود بازگو می‌کند

انسانِ امروز میراث دار گذشتگان است. انسانی که در اکنونیت به سر می‌برد، در تار و پود روح و روان خویش فرهنگی را از گذشته به حال و از حال به آینده انتقال می‌دهد که گاهی نگهداری از آن کار آسانی نیست. مبارزه می‌طلبد، زمان می‌برد، عشق می‌خواهد و در پاره‌ای از زمان‌ها مانند بیماری که در بستر افتاده باشد نیاز به توجه مضاعف دارد. در لایه‌های تودرتوی فرهنگ هر جامعه، به‌خصوص خورده فرهنگ‌ها و فرهنگ بومیِ هر جغرافیایی و هر قوم و ایل و طایفه‌ای، صدایی به گوش می‌رسد که انسان با آن رشد می‌کند، بزرگ می‌شود و تار و پود وجودش با آن انس می‌گیرد . این صدا در دل هر انسانی که زندگی مدرن و شهری در پیچ‌وخم‌های خود، او را گرفتار نکرده باشد همانند خاطره‌ای شیرین و ملموس از بستر زمان سر برمی‌کشد و هستی انسان را هر بار باخود به جهان دیگری انتقال می‌دهد که در آن‌همه‌ی آنچه انسان به‌عنوان درون‌مایه‌ی اصلی زندگی قبول دارد، موجود می‌باشد. آمیخته‌ای از عشق، جنگ، مبارزه که به یک ارزش تبدیل می‌گردد.
موسیقی محلی تنها گریز از دغدغه‌های روزانه است. ساعتی با آن به سر بردن، شانه‌های روان انسان را سبک می‌سازد و انسان را از جهانِ شلوغ و به‌هم‌ریخته‌ای که هر سال بیش از سال قبل و هر بار بیشتر از بار قبل منجمد می‌سازد، به جهانی می‌برد که بکر و آرزوی آدمی برای رسیدن به آن است. چقدر انسان می‌تواند در آن آرامش یابد، بستگی به احساسی دارد که در تار و پود وجود او جای گرفته است. برای انسان هزاره دمبوره و نوایی که از تارهای آن بلند می‌شود، فقط یک‌صدا نیست که از چند تار بلند می‌شود و در گوش می‌نشیند، بلکه دمبوره تاریخ است. شاهد زنده‌ای است که تاریخ ملتی را در تارهای خود بازگو می‌کند. برای برخی‌ها اما دمبوره چیزی فراتر از آن است؛ یادآور اصل و نسب فرد می‌باشد و او را به ریشه‌ها بازمی‌گرداند. گاهی که انسان هزاره بسیار دور می‌افتد از خویشتن این نوای دمبوره است که همچون صدای مادر او را به آغوش اجتماع خویش بازمی‌گرداند و اندوه را از وجود او می‌زداید. نام (غلام بچه) را برای اولین بار از زبان مردی با موهای سپید که هشتادسالگی خود را در غربتی فراتر از دور ماندن از جغرافیایی به نام افغانستان می‌گذراند شنیدم. او به بخش‌هایی از تاریخ اشاره می‌کند و سربسته سخن می‌گوید. از هزاره‌ها و هزارستان به‌غیراز دمبوره چیزی نمی‌گوید. گویا ایدویولوژی تمام وابستگی‌های او به گذشته و تاریخ جمعی او را بلعیده است و تنها چیزی که جان به در برده، دمبوره است. درحالی‌که از تاریخ این کشور با عنوان گور جمعی مردم زنده‌یاد می‌کند و نفرتی تلخ از خود به واژه‌ی وحدت اقوام نشان می‌دهد، می‌گوید: در سینه‌ی من یک درد است و در فکر و مغز من یک سم. من بخشی از یک کُل هستم و کلِ انسان‌های محدوده‌ی جغرافیای افغانستان همانند من هستند. همه درد دارند و درد خود را با سرکوب دیگری تسکین می‌دهند و سمی که در ذهن خوددارند را به اولادهای خود همراه با خون و نام خود انتقال می‌دهند. تلخی‌ها و بدبینی‌های این مرد سالخورده و منزوی در نخست قابل‌درک نیست. گاهی سخت می‌گیرد و در جواب سؤالش که تو از کجا هستی؟ جواب من یک هزاره هستم را می‌شنود، می‌گوید سم در خون تو نیز هست، وگرنه در تمام جهان اول نام ولایت و شهری که در آن متولدشده را می‌گیرد و بعد اگر لازم شد قومی که به آن تعلق دارد را. زمان می‌برد تا آرام شود، روان دردمند دارد و در چشمانش اندوهی به عمق تاریخ است. می‌گوید تا نسل من و شما نمی‌رویم دهان این گور بسته نخواهد شد و تغییری در وضعیت افغانستان نخواهد آمد. گذشته‌ی او را تقریباً از یک دوست شنیده‌ام. پدر کلان او دهقان‌زاده‌ای در دامن هزارستان بود. از کجای هزارستان، مشخص نیست. فقط از پدر خود شنیده بود که پدر کلانش همراه با پسر یکی از خوانین که در دربار عبدالرحمن به خاطر پیشگیری از خیانت و طغیان به گرو گرفته بود(غلام بچه‌ها) به قصر آورده شده بود. پدرِ پدر کلان این مرد، دهقان فقیری بود که خودش و پسران بزرگ‌تر او روی زمین‌های خان کار می‌کردند و همسر او در منزل خان؛ طبیعتاً چون او کودکی بیش نبود در دامان مادر به همراه فرزند کوچک خان هم‌بازی شده بود. روزی که برای بردن پسر خان سربازان و نماینده‌ی دربار می‌آیند، پسر خان آنقدر گریه می‌کند که خان پدر کلان او را نیز همراه با پسر خود به قصر روان می‌کند و بابت همرایی او مقداری پول به سربازان می‌دهد. هر دو کودک با سرنوشت ناپیدای خود به سمت قصر می‌روند. پس از مدتی سرکوب و قتل‌عام در هزارستان توسط لشکر عبدالرحمن آغاز می‌گردد و ارتباط این دو کودک باریشه‌های خویش برای همیشه قطع می‌گردد. در نوجوانی او را همراه با یکی از خانواده‌های سلطنتی به قندهار می‌برند تا در آن خانواده به‌عنوان نوکر خدمت زنان خاندان را کنند. او به فرزند خود گفته بوده که در مدت هشت سالی که در خدمت یکی از خانواده‌ها بوده یادش نمی‌آید که حتا یک‌بار به نام خطاب شده باشد. همه او را به‌عنوان نجس یا خنزیر صدا می‌کردند. در خاطرات خود به فرزند خود این‌چنین گفته بوده که تمام بندبند وجود من خسته‌اند؛ آنقدر که مگر در گور همراه با گوشت تن‌ام خستگی‌های سال‌های عمرم بریزد. در طول سال‌های که در خدمت اربابان پشتون بوده است تعداد زیادی از هزاره‌ها را می‌دیده که برده بوده‌اند و از هیچ حقی برخوردار نبوده‌اند. پیران می‌مردند و جوانان پیر می‌شدند اما وضعیت زندگی کمتر برای هزاره‌ها تغیر می‌کرده است. او از سفر خود به هزاره‌جات پس از اعلام لغو بردگی توسط امان‌الله خان گفته بود: دیگر هیچ‌چیزی نبود تا می‌شناختم به‌غیراز خاک و آب و اسمان. حتا دیگر به خاطرم نمانده بود در کجای سرزمین هزاره‌جات به دنیا آمده بودم! در خاطرات خود از پیرمردی گفته بود که در وقت بیکاری دمبوره می‌نواخته و بیت هزارگی می‌خوانده. او به پسر خود گفته بود: وقتی پیرمرد دمبوره می‌نواخت و بیت می‌خواند صدای گریه‌ی زنان هزاره که در خانه به‌عنوان کنیز کار می‌کردند، شنیده می‌شد. حتا دو و دشنام هم نمی‌توانست دران لحظه گریه‌ی انان را ارام کند. خیلی وقت‌ها من هم از سوز دل گریه می‌کردم اما نمی‌دانستم چرا! فقط حس می‌کردم این صدای زندگی من است که همراه بانوای دمبوره بلند می‌شود! یک روز پیرمرد دیگر سربلند نمی‌کند و در سرمای زمستان در یک‌گوشه‌ای دور از قبرستان عمومی توسط ما به خاک سپرده می‌شود. اما صدای دمبوره‌ی او خاموش نمی‌گردد و پسری که از طرف پدر ارباب‌زاده و پشتون بود و از طرف مادر کنیز زاده و هزاره بود با نواختن تارهای دمبوره هرچند نابلد و ناشیانه بیت هزارگی که از پیرمرد یاد گرفته بود را می‌خواند و در ابیات خود آرزوی رفتن به سرزمین مادری را می‌کرد. چون در دم‌ودستگاه خاندان پدری او هم انسانی بی‌ارزش بود و جایگاهی نداشت. پدر کلان او باآنکه انگشتان دست راست خود را در حادثه‌ای ازدست‌داده بوده اما در خانه‌ی خود دمبوره‌ای داشته که گاه‌گاهی آن را به صدا درمی‌آورده و ساعت‌ها گریه می‌کرده است. آن دمبوره تا اکنون در خانه نگهداری می‌شود هرچند دیگر انگشتان کسی بر تارهای او نمی‌دود و در گوشه‌ای سال‌هاست که خاموش افتاده، اما حضور او در میان این‌همه سفر و مهاجرت هنوز رشته‌ی پیوندی است با گذشته‌ها. در آن خانه او نه یک ابزار موسیقی بلکه به‌عنوان تاریخ ستم انسان بر انسان و سیستم ظالمانه‌ی ارباب‌رعیتی مواظبت می‌گردد. دمبوره در آن خانه‌ی ایدئولوژی زده، انسان را به یاد شعر حضرت مولانا می‌اندازد که فرموده است: هرکسی کو دورم‌اند از اصل خویش بازجوید روزگاری وصل خویش. به دلیل حفظ حریم خصوصی از بردن نام صرف‌نظر شده است.