سفر برای هزارهها همواره جدال و کشمکش با سرنوشت بوده که هر لحظه آن بدون دلیل میتواند به نیستی و مرگ منجر شود. داستانها و قصههای عامیانه مردم هزاره مملو اند از تراژدیهای سفرهای ناتمام و بی بازگشت کسانی که مجبورند برای تداوم حیات ابتدایی شان کوله بار سفر ببندند و از میان هزاران دیو و دد بگذرند. سفر برای هزارهها نه تنها هیچگاه حس شادی و نشاط را نمیانگیزد که به جای آن حاوی غمها و اندوههای بی پایانی است که هنوز ادامه دارند.
سریال بی پایان قربانیان سفر سبب شده که انسان هزاره در چهره سفر تنها تسلیم به سرنوشت، پذیرش قربانی شدن، عبور از تنگناها و گذر از دشتها و درههای وحشت و مرگ را ببیند. با توجه به کمبود منابع و امکانات در مناطق کوهستانی هزارستان، هزاره ناگزیر است بسیار سفر کند در حالی که این سفرها در بسیاری موارد گام گذاشتن در مسیر بی بازگشت است. سفر برای هزارهها نه تنها به معنای سیاحت و گردش نیست بلکه تن سپردن اجباری به سرنوشت محتومی است که سراسر با اضطراب و نگرانیهای کشنده همراه است.
اینکه هزارهها سفر را گام گذاشتن بر لبههای مرگ و زندگی میدانند نتیجه وضعیتی است که بر مسیر عبور و مرور آنان حاکم است. اکثر راههای هزارستان یا در اختیار گروههای تروریستی اند یا در اختیار مردمانی که خودشان منابع ناامنی برای مسافرین هزاره اند. به همین دلیل سفر برای هزارهها همواره دلهره آورتر و هراسناک تر از رفتن به میدان جنگ و نبرد است. سفر برای هزارهها در واقع تجربه برزخ در زندگی است که هر لحظه آن با وحشت و دست و پنجه با مرگ سپری میشود. راههای هزارستان کمین گاههای هستند که مردم هزاره را همیشه در کام خود بلعیده است. در این کمینگاهها مسافرین هزاره همیشه قربانی محض و بی دفاع در برابر خشونت و قساوت بودهاند. درواقع هزارهها همیشه گروگان راه و مسیرهای گوناگونند. در کشوری که جنگ و منازعه بعد قومی و هویتی دارد میان افراد نظامی و غیر نظامی تفکیک وجود ندارد. همانگونه که مهم نیست هزارهها طرف مستقیم جنگ و منازعه باشند یا نباشند.
موقعیت جغرافیایی هزارستان بگونهای است که مسیر عبور و مرور آن در اختیار گروههای قومی است که رفتار و نگاه دوستانه به این مردم ندارند. این وضعیت هزارهها را به گروگان همیشگی منازعه و کشمکشهای کشور تبدیل کرده و ضعف استراتژیک آنها را در روابط قدرت رقم زده است. انسانهای بی شماری در این گذرگاههای خون، خشونت و وحشت قربانی شده اند و سینه هزاره پر است از قصههای پر غصه و غمنامه سفرهای بی بازگشت. کشتار بیرحمانه و غارت اموال و دارایی مسافرین هزارهها همانگونه که بلحاظ روانی هزارهها را در جایگاه قربانیان دایمی قرار داده، هدف آسان و بدون هزینه برای گروههای خشونت طلب بوده است.
سیاست به لحاظ تئوریک همیشه باید به سرزمین و راههای ارتباطی نگاه استراتژیک و غیر قابل چشم پوشی داشته باشد. شاخص سیاست و استراتژی موفق همیشه با همین دو عنصر سنجیده میشوند. حفظ سرزمین به مثابه زادهگاه و زمینه ساز هویت هدف استراتژیک و نهایی سیاست بوده و حفظ سرزمین نیز بدون راههای ارتباطی مطمئن امکانپذیر نیست. اینکه هزارهها در نگاه و اقدامات شان به سرزمین و راههای ارتباطی خود کم توجه بوده نشان از عدم درک درست از سیاست و منابع قدرت دارد. نقشه خوانی و برنامه ریزی استراتژیک برمبنای سرزمین و ارتباطات در نگاه و کنش سیاسی هزارهها تاکنون هیچ جایگاهی نداشته است. این امر سبب شده تا سیاست در میان هزارهها به عنوان معاملات ناپایدار برای منافع زودگذر غیر استراتژیک فهم و درک شود. هم اکنون نیز نه در ذهن و رفتار نخبگان ما چنین برداشتی از سیاست وجود دارد و نه رفتار و درک سیاسی مردم عادی به چنین سیاستی آشنا است. راز کنشهای بی هدف و ناپایدار نخبگان سیاسی و سردرگمی آنان را باید در همین نکته جستجو کرد. همانگونه که جابه جایی جمعیتی و مهاجرتهای داخلی مردم هزاره نیز فاقد الگویی هدفمند و در واقع بی برنامه است. تازمانی که سیاست هزارهها به سرزمین و راههای ارتباطی آن توجه شایسته نداشته باشد سخن گفتن از سیاست استراتژیک بی معنا است. این در حالی است که راه نجات هزارهها تنها از رهگذر سیاست استراتژیک امکانپذیر است.
ریشههای هویتی و اقتصادیِ جنگ افغانستان
تجاوز طالبان، در جلریز و در قالب کوچی بر بهسود و بخشهای از هزارهجات یکبار دیگر مساله مبارزه و مقاومت را در کانون توجه قرار داده است. در این مورد چند نکته قابل تامل است:
جنگ تاحدودی ریشه در نهاد و غریزه بشر دارد در حالی که صلح یک امر اجتماعی و فرهنگی است. نقش جنگ در تحولات نوع بشر اگر بیشتر از صلح نباشد کمتر از آن نیست. روشن است که افغانستان هنوز وارد عصر فرهنگ نشده و روابط و مناسبات جنگی و پیشافرهنگی در تاروپود روابط اجتماعی حاکم است. با درک این واقعیت است که هزاره ها بایستی اهمیت جنگ و مساله کاربست خشونت هدفمند و سازمان یافته را در زندگی خود جدی بگیرند.
در افغانستان همیشه قدرت از لوله تفنگ بیرون امده و نظامی گری مبنای مهم دست یابی به قدرت سیاسی بوده است. در شرایط کنونی نیز به هر میزان که نهادهای دموکراتیک مانند انتخابات، حاکمیت قانون و… تخریب و ناکارآمد شوند به همان میزان نقش نظامیگری در دستیابی به قدرت بیشتر میشود. گروههایی مانند طالبان و حزب اسلامی با درک این واقعیت و از طریق کشتار و نظامیگری به قدرت دست پیداکردند/ میکنند. هزارهها که با مخاطرات و تهدیدات چند جانبه و فراگیر مواجه اند باید این واقعیت را بیش از دیگران جدی بگیرند و برای زندگی سرافرازانه نقش قدرت نظامی را جدی بگیرند.
جنگ و منازعه چند لایه و پیچیده جاری در کشور تنها بر سر قدرت و اقتصاد نیست بلکه ریشههای قوی هویتی دارد. این جنگ، جنگ روایتها از گذشته و آینده است. با توجه به ریشههای عمیق هویتی جنگ و منازعه است که بحران کشور دراز دامن است و در ظرف زمانی کوتاه قابل حل و فصل نیست. بحران کشورتنها سیاسی نیست که از راه ترتیبات سیاسی حل و فصل شود. به همین دلیل تا کنون نه کودتاها، نه انقلابها و نه تغییر حکومتها درمان زخم ناسور افغانستان نبوده اند. افغانستان هنوز شرایط وجود منازعه اقتصادی را نیز ندارد و لذا مطالبات اقتصادی هیچ بازتابی در منازعه طولانی کشور نداشته است. بنابراین از آنجا که منازعات هویتی پدیدههای درازمدت اند، بجای اینکه اسیر احساسات زودگذر شویم، باید بفکر پی ریزی تمهیدات مقاومت و مبارزه درازمدت باشیم.
منازعات هویتی ماهیت مزمن و درازمدت دارند گرچه امکان بروز و ظهور انفجاری را نیز داراست. بنابراین منازعات هویتی مزمن و درازمدتی که در تاروپود روابط و مناسبات اجتماعی حضور دارد امکان بروز و ظهور انفجاری را نیز داراست؛ چنانچه موارد مشابه را در رواندا، بوسنیا و حوادث نسل کشی طالبان در مزار و شمالی دیدیم، نیز وجود دیدیم. با توجه به این ویژگیهاست که مدیریت منازعات هویتی بسیار مشکل و پیچیده است و هیچگونه ضمانتی در این زمینه وجود ندارد. با توجه به این امر نباید به مکانیزم های داخلی و بین المللی حل منازعه در کشور اعتماد کامل داشته باشیم. بهمین دلیل باید همواره با اصول و معیارهای واقعگرایانه به حوادث نگاه کرده و مکانیزمهای دفاعی و مقاومتی را، که توانایی واکنشهای مناسب در شرایط حاد و انفجاری را داشته باشد، سازمان داده و کارآمد نماییم.
منازعات هویتی همواره با مساله سرزمین و جغرافیا پیوند تنگاتنگ دارد. سرزمین به هرحال یکی از مولفههای اساسی هویت آدمی از گذشتههای دور بوده و اشغال آن به مثابه تهدید بقا و هویت بشمار رفته است. برغم اهمیت سرزمین و جغرافیا در منازعات هویتی، هزارهها متاسفانه تا کنون درک درست از سیاست سرزمینی نداشته و منازعات هویتی دو صد ساله گذشته را به منازعات مذهبی تقلیل دادهاند. این امر سبب شده تا مردم ما از بعد سرزمینی جنگ و منازعات طولانی کشور غافل بوده و از این رهگذر هزینه های سنگین سرزمینی و هویتی را متحمل شوند. ضروری است تا با درک اهمیت جغرافیا و سرزمین در منازعات هویتی جاری، از وجب وجب خاک خود بمثابه تکههای هویتی خود پاسداری نماییم.
یکی از قواعد اساسی کسب و حفظ قدرت در افغانستان، داشتن نیروهای غیر رسمی موازی با قدرت رسمی بمثابه عقبه استراتژیک قدرت است. در گذشته قبایل مسلح چنین نقشی را ایفا کرده اند. در ۱۸ سال گذشته طالبان عقبه استراتژیک قدرت پشتونها در کابل بوده و به همین دلیل نگاه و رفتار نخبگان حاکم پشتون در کابل به طالبان همواره دلبستگی توام با نگرانی و سردرگمی بوده است. میزان قدرت اقوام دیگر هم نیز در طول زمان با توجه به همین شاخص سنجیده شده و در معادلات به حساب اورده شده است. با توجه به این واقعیت نیز سازماندهی نیروی میارزه و مقاومت بمثابه عقبه استراتژیک سیاست ضرورت اساسی و غیر قابل انکار است. بدون نیروی فشار بیرون از ساختار رسمی، سیاست ورزی هزارهها در ساختارهای رسمی مانند گذشته عقیم و سمبلیک خواهد بود.
با توجه به نکات فوق، مساله مبارزه و مقاومت با مساله هویت و بقای ما گره خورده و تلاش کنیم تا امکانات و مقتضیات ساماندهی مبارزه و مقاومت موثر درازمدت را برای دست یابی به آزادی و عدالت فراهم نماییم.