برای دانلود نسخهی پی دی اف، روی کلمهی برچی کلیک کنید.
ربابه تا ۱۴سالگی هیچ آرزویی در زندگی نداشت. این کوتاهترین خبری است که میتوانیم در مورد دختری بدهیم که روزها، ماهها و سالها در انتظار کمک نشسته تا کسی پیدا شود و برای رفع تشنگی او یک گیلاس آب برساند. ممکن است برای خیلیهای از ما که در این وادیِ از زندگی نبودیم قابل درک نباشد اما این موضوع وقتی قابل درک میشود که خود را در جای انسانی مثل ربابه قرار دهیم. مثال میدهم:«در یک بعد از ظهر فصل سرد کابل وقتی نور آفتاب به شکل معجزه آسایی از پنجره خانه به داخل میتابد، تو! بلی خود تو هوس کرده باشی تا لحظهای در زیر نور آفتاب قرار بگیری و از آن انرژی بگیری اما توانایی حرکت نداشته باشی. منتظر باشی تا یکی برایت دل بسوازند. نه یکی غریبه، بلکه خواهر، برادر، پدر یا مادرت به یادش رسیده باشد که کسی از متعلقات آنها، آفتاب دوست دارد اما بدون کمک نمیتواند از نور مستقیم و بدون تبعیض آن، مستفید شود. نه تنها این بلکه از کوچکترین مسایل زندگی تا بزرگترین آن، نیاز به کمک داشته باشد. از خوردن و آشامیدن گرفته تا زندگی و آرزوهای محال نیاز به همیاری داشته باشد.»
این زندگی ربابه محمدی است. کسی که کلیشهای معروف فارسی (از هر کلکاش هنر میبارد) را باطل میکند؛ زیرا هیچ کلکی از دستوپای او کار نمیدهد تا بگوییم از هر کلک او هنر میبارد. تمام هنر او به چشموگوش و زبان او بستگی دارد، نه بیشتر از آن. او مدتها و سالها منتظر نشسته تا دروازهای به سوی امیدواری و روشنایی گشوده شود و او بتواند به سوی آن نور حتی اگر دو قدم باشد، حرکت کند. بارها آن دروازهای امید و فرصت به روی او گشوده شده اما او نتوانسته از جایش ایستاد شود و به سوی آینده راه بیافتد. این بزرگترین معمای زندگی اوست.
دقیق به یاد نمیآورد زیرا در هنگام کوچکشی از روستای سبزدره مالستان غزنی به سمت کابل، آن قرآنی که در پشت او تاریخ تولد ربابه را نوشته بودند جا ماند. اما به یاد میآورد که در سال ۱۳۸۳ به نیت تداوی مالستان را به مقصد کابل ترک کردند. خانوادهاش به قدر توان، خانهای در برچی کرایه کردند و هر روز تنها وظیفه آنها این بود که ربابه را به مرکز سلیب سرخ برسانند تا تداوی گردد و آن هم رایگان. بعضی اوقات هفتهها و ماهها ربابه در بستر میماند. پدرش در ایران کارگری میکرد تا مخارج تداوی او را بپردازد. مادرش که چند کودک دیگر داشت تا از آنها مواظبت کند، یک پایش در شفاخانه سلیب سرخ بود و پای دیگرش در آخر برچی پیش دیگر بچههایش گیر بود. سخت بود. بهتر است بگوییم چند پلهای بیشتر از سخت بودن یا دشوار بودن. زیرا امید چندانی برای بازیابی توانایی ربابه نبود و از سوی دیگر اقتصاد خانواده قد نمیکشید تا هر روز کرایه موتر و مصارف دیگر را بپردازند و از او خبرگیر شوند. تصمیم نهایی گرفته شد. چه بود آن تصمیم؟ ربابه را به خانه برگردانند و از خیر سلامتی و بازتوانایی او بگذرند. معنای دیگر این تصمیم، ناامیدی بود. او را به حال خودش بگذارند تا هر وقت که زنده ماند و به زندگی ادامه داد.
سالها بعد؛ یعنی ۱۷ یا ۱۸ سال بعد وقتی کابل پایتخت کل کشور به دست طالبان سقوط کرد، وقتی اشرف غنی با دار و دستهاش توانست از معرکه فرار کنند و جان سالم به در ببرند، وقتی میلیونها انسان در هالهای از بی سرنوشتی و ناامیدی غرق شدند، ربابه هنرمند سرشناسی بود و در امارات متحده عربی و در شهر ابوظبی زندگی میکرد. چیزی کمتر از دو سال میشد که در آنجا اقامت داشت. از تاجران سفارش میگرفت، تابلو میساخت و از درک درآمد نسبتا خوب آن زندگی را پیش میبرد. تقریبا ۷ماه بعد از سقوط او دوباره به کابل بازگشت اما این کابلی نبود که ربابه در آن ناامید، افسرده، منتظر و یا در حال خلق آثار هنری، راهاندازی مرکز هنری و سخنرانیهای انگیزیشی برای شاگردان مکاتب بود. در همین جا باید بنویسم که در طول سالهای رفته، ربابه توانسته بود از یک انسان ناامید تبدیل به الگوی مناسب برای امیداوری و جنگیدن برای زندگی گردد، اتفاقات زیاد افتاده بود اما فروپاشی کابل چیزی دیگری بود. در طول این سالها، ربابه آموخته بود تا با چنگ و دندان نقاشی بیاموزد، از یک آدم تازه کار خودش را در جمع هنرمندان سرشناس کشور رسانده بود، گالری هنری ایجاد کرده و در چندین نمایشگاه راه یافته بود. از جمله نمایشگاهی هنری در شهر مرسی ترکیه. اما و اما و اما!
اما وقتی ربابه از لاکچریترین شهر دنیا مثل ابوظبی به کابل بازگشت، با وضع صد فیصد متفاوت روبرو شد. او به زودی دریافت حتی اگر هیچ بخشی از اندامش به درستی کار ندهد، حتی اگر دستوپای برای انجام گناه و زندگی زنانه نداشته باشد؛ چون که در جمع دختران و یا زنان کشور به حساب میآید باید در خانه بنشیند و منتظر گشوده شدن دروازهای به سوی روشنایی باشد. با این حساب که بادی برای آروزهای دخترانه نخواهد وزید و آیندهای در کار نخواهد بود. نهایتا این حکم امیر غایب کشور بود و سرپیچی از آن سزایش شلاق در انظار عمومی، تحقیر و توهین و زندان سرشته شده بود و بارها به حالت اجرا درآمده بود. اینگونه ربابه خانهنشین شد. در حالیکه در سال ۲۰۲۰ او بارها تهدید شد. گالری هنری او در یکی از مناطق دشتبرچی مورد حمله مسلحانه قرار گرفت و با انداخت چند بمبدستی منفجر شد، تابلوهای او همه از بین رفتند اما ربابه ناامید نشد و همچنان ادامه داد. به خلق امید در جامعه کوشید.
ربابه از نوجوانی آموخت که میتواند برس نقاشی را با دندانهای خود تکیه کند و با حرکات سر و گردن آن را به شکل هنرمندانهای روی صفحهی کاغذ بگرداند، در نهایت با تکرار این کار پر از مشکل، شکلهایی از گل و مناظر طبیعی بیرون دهد. البته در اوایل کار نمیدانست که با این کارش تبدیل به شهرهای آفاق میگردد بلکه بیشتر به خاطر سرگرمی و روز گم کردن خودش را مشغول میکرد. کم کم که کارش بالا گرفت و دوستی پیدا کرد تا او را تشویق کند و چیزهایی به او آموزش دهد، تازه در مییافت که نقاشی همان نور آفتابی است که در زمستانهای سرد کابل از پنجره به داخل اتاقش میتابد. گرمابخش، درخشنده و تابناک اما دور از دسترس. همانگونه که او به کمک نیاز داشت تا زیر نور آفتاب قرار گیرد، او نیاز به همکاری داشت تا نقاشی را بیاموزد و خود آن شخص به سراغش آمده بود. همان کسی که ربابه تاکنون از او نام نبرده، نه در مصاحبهای با جادهی ابریشم و قرار معلومات من در هیچ یک از مصاحبههای دیگر خود نیز از آن تغییر دهندهای زندگیاش نامی نبرده است. یادم نرود. کار ربابه که بالا گرفت، شهرتی که نصیبش شد، برای مدتها سفارش میگرفت و کار میکرد و تشویقیه دریافت میکرد. کما اینکه بعد از سقوط کابل چون فعالیت علنی نداشت به این شیوهای از کار برگشت و با آن زندگی کرد.
ربابه به دلیل وضعیت جسمانی که دارد و یا به عبارت بهتر، تفاوت که با دیگر دختران همسن و سال خود دارد، پس از سالها کار در بخش نقاشی تازه متوجه میشود که دو موضوع در زندگی و کار هنری او نقش دارد و بسیار صمیمانه دوست دارد به آن دو موضوع بپردازد. او عاشق چهرهای زنان است و اکثر تابلوها و مخصوصا یکی از تابلوهایش، حداقل چهار ماه وقت گرفته تا تکمیل کنید. صورت خراشیدهای زنی الهام گرفته از نقاشی در یکی از مغارههای بودای بامیان. میگوید این گرانترین تابلویی است که تاهنوز کار کرده و البته که این کار نیز سفارشی بوده و سه هزار دالر از درک آن نصیبش شده است. مورد دوم که منبع الهام در کارهای هنری اوست، فرهنگ، رسم و رسومات و داشتههای تاریخی و باستانی هزارههای افغانستان است. ربابه میگوید که بسیار علاقهمند فرهنگ هزارهها است و این علاقمندی در بسیاری از کارهای هنری او وارد شده است.
وضعیت کابل پس از سقوط به دست طالبان برای ربابه دردناک شده بود. غیر از اینکه او مجبور بود دیگر به هیچ گالری هنری سرنزند، در خانه باشد و صدایی برای اعتراض نداشته باشد، دغدغههای هنری او نیز ممنوع بود. او دوست داشت چهره و اندام زنان را نقاشی کند اما در زمانهای میزیست که زنان خانهنشین بودند و کشیدن تصاویر زنان جرم بود. او در کارهای هنریاش به هزارهها و فرهنگ هزارهها میپرداخت اما زمانه طوری رقم خورده بود که هزارهها بیشتر از همه در معرض آسیب قرار داشت و در خطر نسل کشی بود. او همانگونه که خودش قربانی تبعیض قومی، مذهبی، جنسی و قشری بود؛ هزارهها به صورت مجموعی از این موارد رنج میبرد. ربابه از دو سه ماهی به این سو تصمیم گرفته تا دیگر در کشوری که حاکم آن ملای غایب با فرمانهای بدوی باشد، زندگی نکند. به جمع سه چهار میلیون مهاجری بپیوندد که در پاکستان برای رسیدن به کشور مرفه و آغاز زندگی دوباره تلاش میکنند و رنج میکشند. با اینکه ربابه کشور و مردمش را دوست دارد اما نمیخواهد با طالبان هموطن باشد.
نظر بدهید