او و دیگر دختران، سرگرم حلکردن پرسشهای بخش نخست پارچهی شان بودند، تازه به پرسش سیام رسیده بودند که صدای گلوله را از کوچه میشنوند. همه دستپاچه میشوند و چند ثانیه نمیگذرد که دومین گلوله نیز شلیک میشود. آنها گمان میکنند که صدا از جای دیگری است و به حلکردن پرسشهای شان ادامه میدهند؛ بی آن که بدانند این دو گلوله، گلولههایی بود که دو نگهبان مرکز آموزشی را از پا درآورده است. در همان لحظه مدیر مرکز، به صنف میرسد و به دانشآموزان، میگوید: «نترسید! نترسید…!» او تلاش میکند که به دانشآموزان روحیه بدهد که نترسند و تعادل روانی شان را حفظ کنند که ناگهان، مردی با چهرهی پوشیده و لباس سیاه وارد صنف میشود و مدیر را به رگبار میبندد و سپس دانشآموزان دختری که در قطار اول و دوم صنف نشسته اند را.
او، آن روز با شوق و آمادگی زیاد برای سپریکردن کانکور آزمایشی به مرکز آموزشی کاج رفته بود. از روی تصادف، کمی دیرتر رسیده بود و در قطار آخری صنفی ۷۰۰ نفره نشسته بود. حالا که یک سال از رویداد خونین کاج میگذرد نیز، وقتی چشمهایش را میبندد، تصویرهایی را که آن روز دیده بود، در ذهنش سرک میکشد و آرامش اندکی که دارد را به هم میریزد. او، ساره است، دختری بااستعداد و شیفتهی فراگیری دانش.
نامهای همصنفانش را میبرد و در نبودنش اشک میریزد. یکی از همصنفانش وحیده بود که در نخستین لحظههای حملهی مرد مهاجم به مرکز آموزشی کاج، کشته شد. او، وحیده را لایقترین دانشآموز کاج معرفی میکند و میگوید که در بیشتر کانکورهای آزمایشی، کمتر از ۳۵۰ امتیاز نمیگرفت. «در تلاش پیداکردن وحیده شدم؛ او، همیشه علاقه داشت در صف اول صنف بنشیند و میخواست که اولنمره شود. آرزو میکردم که کاش در بین زخمیها و شهیدان نباشد؛ اما پس از چند قدمی که پیش رفتم، دیدم که جسد بیجان وحیده در پیش روی دروازه افتیده است؛ بعد، دلهره و اضطرابم زیاد و زیادتر شد که مبادا نرگس، نازنین، هاجره، مرضیه و امالبنین نباشند؛ اما دریغا و صد افسوس که همهی آنها شهید شدند. عزیزه، نرگس، سهیلا، زهرا و دیگران نیز در اثر تیراندازی کشته شدند.»
پس از تیراندازی پیهم مهاجمان به مرکز آموزشی کاج، ساره متوجه گاز بیهوشکننده و بخار سفیدگونه در فضای صنف میشود، خود را زیر چوکی و میزش پنهان میکند و چشمهایش را میبندد. ثانیهای نمیگذرد که صدای مهیب انفجار را میشنود و پس از چند لحظه که چشم باز میکند، داخل صنف را کاملاً دگرگون میبیند. «همصنفانم آغشته به خون بودند و سقف صنف به زمین خورده بود و صنف، مانند چند دقیقه پیش نبود.»
وقتی میخواهد از جایش بلند شود، پاهایش سنگینی میکند و به پایش که نگاه میکند، میبیند گادر و مواد ساختمانیای که از سقف ریخته، روی پایش اصابت کرده و پاها، کمر و دستانش را زخمی شده است. میگوید: «در آن لحظه با چشمان گریان، فریاد زدم و دستان همصنفیهایم را گرفتم؛ اما اونا متأسفانه نفسی برای شان نمانده بود و من را تنها گذاشتند. خودم فریاد زدم و کمک خواستم؛ اما هیچ کسی به فریادم نرسید و آرام آرام به طرف دروازهی خروجی صنف آمد.»
از جایش به سختی بلند شد و وقتی به سمت دروازه میرفت، دست، پا و سری را دید که از دوستش نرگس بود؛ دختری که میخواست پزشک شود تا افتخار و نانآور خانوادهاش باشد؛ اما آن روز تنها قلم و مبایلش را جا گذاشته بود. «آه کشیدم و قلمش را گرفتم و فریاد زدم؛ اما هیچ کسی برای کمک نبود.» ساره، با پاهای زخمی، خود را از سر دیوار آموزشگاه به کوچه میاندازد و به پیش میدود. در همین لحظه پدرش را در کوچه میبیند که برای جستوجوی او به نزدکی مرکز آموزشی کاج آمده است. پدرش او را به خانه میبرد و شکستهبند را برای درمان پایش میآورد. «شکستهبند، پایم را با چوب بسته کرد. پس از یک هفته، درد جسمیام بهبود پیدا کرد؛ اما حالت روحیام، چندان مناسب نبود.»
ساره در حالی در مرکز آموزشی کاج زخم خورده بود و شبوروزش را در بستر بیماری میگذراند که چند روزی به کانکور واقعی همان آزمون سراسر ورودی به دانشگاه مانده بود و باید برای آن آماده میشد. روانش زخم خورده بود؛ اما به خاطر آرزوهای خودش و دوستانش، امیدش به آینده را از دست نداد و خودش را برای اشتراک در کانکور مهیا کرد و پس از گذراندن آن، با گرفتن ۳۳۰ امتیاز، در انتخاب اولش، به بخش قابلگی عالی دانشگاه طبی کابل راه یافت. با شوق زیادی کارهای اداری شمولیت به دانشگاه را پیش میبرد که خبر بستهشدن دانشگاهها را شنید. «طالبان دانشگاه ما را بستند و من با هزار آرزو، در کنج خانه ماندم. بسیار زحمت کشیده بودم و درس خوانده بودم که حتا زخمی شدم و دست از تلاش برنداشتم تا در آزمون شرکت کنم؛ اما همه چیز هیچ شد.» با بستهشدن دانشگاهها، همه زحمتها و تلاشهایش را برای هیچ میبیند و با دلی شکسته به زندگی ادامه داد.
ساره، در مودر آرزوهای خودش و دیگر دختران افغانستانی میگوید: «در سرزمین من دختران انتظار هیچ دشواری، ستم و ظلم را نداشتند؛ اما تجربه کردند؛ ولی امید خود را از دست نداده و انتظار روزی را میکشند که مکاتب و دانشگاهها باز شود.» ساره بیات، این کاج زخمخورده با خودش مانند گذشته تعهد کرده که بیشتر تلاش کند. این روزها روی تقویت زبان انگلیسیاش کار میکند، تا بتواند در آینده در بیرون از افغانستان تحصیل کند و به زندگیای که میخواهد برسد. با این همه دلمشغولی و زحمتهایی که برای خودش درست کرده، هنوز زندگی امروزیاش متاثر از انفجار روز جمعه، هشتم میزان سال گذشته است؛ خاطرههای آزاردهندهی رویدادی که عاملان و سازماندهندگان آن، شناسایی، معرفی و مجازات نمیشوند، از بزرگترین ناخوشیهایی است که روان ساره را میخورد. «آن روز سیاه را هیچ وقت فراموش نخواهم کر.»
ساره که حالا در کنار ناخوشی ازدستدادن دوستانش در رویداد کاج، ناچار است نتوانستن رفتن به دانشگاه به دلیل جنسیتش را نیز تاب بیاورد، میگوید که به آینده امیدوار است و هیچ گاه از خزیدن به جلو منصرف نمیشود. «من دختر افغانستانی هستم، قویتر از دیروز و با ثباتتر از دیروز، در مقابل هر سختی ایستاده و میجنگم؛ چون میتوانم و باور دارم که میهنم به من روزی افتخار خواهد کرد.»
نظر بدهید