اسلایدر بیوگرافی گزارشها

آخرین شب مأموریت در نظام جمهوری؛ روایت یک افسر حوزه‌ی سیزدهم از سقوط کابل

عکس: ورود افراد طالبان به شهرکابل/منبع:شبکه‌های اجتماعی

لمری‌سارن عزیزالله دانش‌یار، آمر پیشین کشف و مبارزه با جرایم جنایی حوزه‌ی سیزدهم امنیتی پلیس کابل

روزهای محرم بود؛ نیروهای امنیتی از قطعه‌های مختلف؛ به شمول اسپیشل‌فورس، ارتش ملی، پرسنل مبارزه با قاچاق مواد مخدر و پرسنل کشفی، به شکل خدمتی برای تأمین امنیت مسجدها و تکیه‌خانه‌ها، به غرب کابل اعزام شده بودند. در این شرایط، از یک سو همه دغدغه‌ی‌‌ مان تأین امنیت هر چه بهتر سوگواران حسینی بود و در سوی دیگر، مبارزه با جرم‌های جنایی و پیش‌برد امور کاری اداره را نیز نمی‌توانستیم نادیده بگیریم. ۱۴ آگست، ۱۰:۰۰ شب بود که از طریق تماس، مسئول مخابره‌ی آمریت حوزه‌ی سیزدهم امنیتی پلیس شهر کابل، برایم اطلاع داد که یک مرد در اثر شلیک گلوله، زخمی شده است. پرسنل کمکی مبارزه با جرم‌های جنایی، فرد زخمی را به شفاخانه‌ی محمدعلی جناح منتقل کردند؛ اما منظون رویداد فرار کرده بود.

پس از کسب اطلاعات ابتدایی، بدون درنگ، مدیر تیم بررسی محل واقعه‌ی ریاست عمومی تحقیقات جنایی کابل را در جریان قرار داده و خواستار اعزام تیم‌ بررسی‌ به محل واقعه شدم. هم‌زمان خودم با چند هم‌کارم، به سمت محل رویداد رفتیم و با هم‌کاری پلیس امنی، رفت‌وآمد مردم در محل مورد نظر را تحت کنترل گرفتیم. بعد از دریافت اظهارات ابتدایی شاهدان عینی حاضر در محل، منتظر تیم‌ بررسی محل واقعه ماندیم. اعضای تیم با تأخیر یک‌ساعته، به محل رویداد رسیده و کار را آغاز کردند. رفتار پرسنل تیم اعزامی، نشان می‌داد که آن‌ها، بی‌حوصله‌تر از آن استند که نیرویی برای کشف واقعیت ماجرا داشته باشند. در نتیجه، ما هم تقریباً انگیزه‌ی خود را برای کار مسئولانه و حرفه‌ای از دست دادیم. در واقع، همه‌ی ما از وضعیت موجود، سقوط و تسلیم‌دهی پی‌در‌پی ولایت‌ها به طالبان، ناراحت بودیم و اوضاع نشان می‌داد که دولت‌مردان افغانستان، به سوی آینده‌ی تاریک و مبهم در حرکت استند. هر کدام از ما، از دیگری می‌پرسیدیم که عاقبت این روند به کجا خواهد انجامید؟ پاسخ‌ها گوناگون بود؛ هر کسی به اندازه‌ی فهم خود، اوضاع را تحلیل می‌کرد؛ اما افسردگی ناشی از ناامیدی، در چهره‌ی همه‌ی هم‌کاران نمایان بود و فقط می‌دانستیم که اوضاع خیلی مبهم‌تر از آن است که بتوان درک درستی از آن به دست داد. به هر حال، پس از بررسی‌های ابتدایی و هم‌کاری با تیم‌ بررسی محل واقعه، برادر مظنون را که شریک جرم نیز بود، بازداشت کرده و به اتفاق هم، به سمت شفاخانه‌ی محمدعلی جناح راه افتادیم. بعد از اخذ اظهارات فرد زخمی و ارزیابی وضعیت سلامتی‌‌اش، کار آن شب ما به پایان رسید.

بعد از ختم کار، مسئول تیم‌ اعزامی بررسی‌ محل واقعه، با چهره‌ای خسته و افسرده‌، صمیمانه مرا در آغوش فشرد و با لحنی توأم با شوخی، گفت: «برادر! گر چه هزاره هستی، ولی جوان بسیار بادرک، با استعداد و قلم‌به‌دست استی. از زمانی که این جا آمده‌ای، میزان جرایم جنایی بسیار کاهش یافته؛ طوری‌ که در گراف جنایات مشخص می‌شود، خط سبز نسبت به خط سرخ و زرد برجسته شده است. این‌ را می‌شود نشانه‌ای از موفقیت و کامیابی‌ات در انجام امور محوله ارزیابی کرد؛ اما با تأسف، باید بگویم که این بیدارخوابی و تلاش ما در بررسی‌های هرچه دقیق‌تر امشب، هیچ فایده‌ای ندارد؛ چون به احتمال زیاد، این آخرین هم‌کاری ما برای بررسی محل واقعه خواهد بود! با نگرانی و کنج‌کاوی، پرسیدم که «آیا شما کدام خبر دقیق در این مورد دارید؟» بدون این که معلومات بیش‌تری ارائه کند، خداحافظی کرد و به سوی محل کارش رفت. حرف‌های هم‌کار پشتون‌‌تبار ما، روی روحیه‌ی من و سایر هم‌کارانم تأثیر زیادی گذاشت و بر نگرانی‌های ما افزود. هزاران سؤال در ذهنم خلق می‌شد که چه گونه ممکن است، این همه دست‌آورد را مفت و رایگان به باد فنا بدهیم؟ سؤالی که بیش‌تر ذهنم را به خود مشغول کرده بود، این بود که؛ آیا کابل هم مثل ولایت‌های دیگر، به طالبان تحویل داده خواهد شد؟ هیچ کسی نبود؛ یا نمی‌توانست پاسخ قانع‌کننده بدهد. در نتیجه، خودم پاسخ می‌دادم که نه! چنین چیزی امکان ندارد! در کابل علاوه بر رییس‌جمهور، معاون نخست و دوم رییس‌جمهور، رییس شورای عالی مصالحه، وزیر دفاع، وزیر داخله، رییس عمومی امنیت ملی، پارلمان و هزاران شخصیت سیاسی و بانفوذ حضور دارند. کابل به هیچ‌ وجه سقوط نخواهد کرد. علی‌رغم پاسخ‌های خوش‌بینانه‌ای که برای پرسش‌هایم فراهم می‌کردم، در نهایت هیچ یک از پاسخ‌ها برایم قانع‌کننده به ‌نظر نمی‌رسیدند. آشفتگی فکری هم‌راه با ابهام‌های پشت پرده‌ی سیاست، مانند خوره به جانم افتاده بودند؛ قرار و آرامش نداشتم، خواب از چشمانم پریده بود؛ بی‌تاب بودم، گویا سوزنک علفی را در زیر لباسم گذاشته بودند، رنج روحی بر جسمم سرایت کرده بود.
شب گذشت و فردای آن روز نیز، به سختی کار کردیم؛ اما هم‌چنان درگیر این آشفتگی فکری بودم که آینده چه خواهد شد؟! قریب ۱۰:۰۰ پیش از چاشت بود که راننده‌ام صدا کرد: آمر صاحب به حوزه رسیدیم؛ برای من و شما غذا نگذاشتند، رستورانت‌ها هم امروز بسته ‌اند؛ فقط دکان سر کوچه‌ی حوزه باز است، چه میل دارید؟

تازه یادم آمد که شب گذشته و صبح امروز، به دلیل خستگی زیاد، غذا نخورده‌ام؛ اما اشتها نداشتم. گفتم: برو هر چیزی که پیدا شد، برای هم‌کاران و خودت بخر و برای من فقط دو بتری آب معدنی بیار، دیگر چیزی نمی‌خورم. از موتر پیاده شدم و مستقیم به دفتر کاری‌ام رفتم. هم‌کار اداری‌ام به شدت مصروف کار بود. در مورد میزان مراجعین پرسیدم، هم‌کارم توضیح داد که «تعدادی مجرم و مظنون توسط پرسنل کشفی و امنی، به جرم‌های مختلف گرفتار شده ‌اند و من ،مصروف ترتیب پرونده‌های آن‌ها استم.»

شب در دفتر ماندم و برادر مظنون (شریک جرم قضیه‌ی فرد زخمی) را احضار کردم و پس از استنطاق و کسب معلومات ابتدایی، پرونده را تکمیل کردم. آن شب هم به دلیل مصروفیت زیاد، چیزی نخوردم. صبح سر ساعت هشت، همه پرونده‌هایی که شب آماده کرده بودیم، هم‌راه با مظنونین پرونده‌ها آماده‌ی‌ ارجاع به اداره‌های مربوطه بودند. پیش از این که برای انتقال پرونده‌ها اقدام کنیم، مدیر جنایی وارد دفتر کارم شد. وقتی ‌که متوجه افراد زیادی اعم از مراجعین و هم‌کاران شد، از من تقاضا کرد تا برای دریافت خبری بیرون بیایم. به حیاط حوزه رفتیم، مدیر جنایی ابتدا دوربرش را پایید، وقتی که مطمئن شد کسی صدای مان را نمی‌شنود، آرام در گوشم گفت: آمر صاحب! مراجعین را از دفترت بیرون کن!
من گفتم: مدیر صاحب! این مظنونین، به خاطر انجام جرایم جنایی مختلف این جا اند و پرونده‌های آن‌ها، هنوز تکمیل نشده؛ چه طور می‌شود بدون ضمانت و رسمی‌کردن پرونده‌ها، آن‌ها را رها کنم؟ مدیر جنایی گفت: می‌دانم نسبت به کارت حسن‌نیت و احساس مسئولیت داری، این را ما در مدت کوتاه هم‌کاری با شما درک کرده‌ایم؛ اما باید دوستانه برایت خاطرنشان کنم که وضعیت خوب نیست. از ما گفتن بود، باز هم خودت بهتر می‌فهمی که چه کنی! در حالی‌ که ترس و سراسیمگی در چهره‌اش آشکار بود، از من خداحافظی کرد. من ماندم و دنیایی از آه‌ودرد؛ لحظه‌ای با خود فکر کردم که چه باید بکنم؟
پرونده‌های ترتیب‌شده‌ی مظنونین را با خود برداشته و غرض مشورت به دفتر آمر حوزه رفتم؛ پس از ورود و رسم‌وتعظیم نظامی، به اشاره‌ی آمر حوزه در چوکی نشستم؛ سربازش چای تعارف کرد؛ آمر حوزه ضمن احوال‌پرسی، از میزان مراجعین و روند کار پرونده‌ها سؤال کرد؛ گزارش مختصری ارائه کرده و در مورد انتقال پرونده‌ها مشورت خواستم. آمر حوزه گفت: بنا به دستور رهبری وزارت امور داخله و فرماندهی امنیه‌ی کابل، پایتخت سقوط نمی‌کند و قرار نیست، طالبان از راه جنگ و برخورد نظامی وارد کابل شوند.

در این حین، متوجه صدای فرمانده‌ امنیه‌ی کابل شدم که در چت‌‌گروپ وتس‌اپ آمران کشف و کنترل حوزه‌های کابل، صحبت می‌کرد و به همه آمران حوزه‌های پلیس، دستور می‌داد که «به اطلاع همه پرسنل زیردست تان برسانید که بدون نگرانی، طبق روال گذشته وظایف شان را انجام دهند؛ زیرا به نیروهای کماندو، اسپشل‌فورس، ارتش ملی، پلیس ملی و امنیت ملی برای جلوگیری از ورود طالبان به کابل، از سوی فرمانده کل قوا دستور قطعی صادر شده است. این خبر را به همه پرسنل و سربازان تان تا دورترین قرارگاه‌های امنیتی برسانید و در صورت بروز کدام رویداد، بنده را در جریان قرار دهید تا شخصاً برای رفع مشکل اقدام کنم.»

با شنیدن دستور فرمانده امنیه، امید اندکی در دلم پیدا شد. به دفتر کارم برگشتم و به مسئول اداری‌ دستور دادم تا پرونده‌های ترتیب‌شده را هم‌راه با مظنونین قضیه و اتخاذ تدابیر امنیتی شدید، به گونه‌ی رسمی به مراجع مربوطه تحویل دهد. خودم با چند هم‌کارم به منظور کنترل اوضاع امنیتی ساحه‌ی تحت پوشش حوزه‌ی سیزدهم و عمل به دستور فرمانده‌ امنیه‌ی کابل، به پوسته‌ی ‌امنیتی آب‌رسانی رفتیم. مسئول پوسته با لحن شوخی گفت: آمر صاحب! شما هنوز در حوزه استید؟ گفتم آری؛ چرا این سؤال را می‌پرسی، مگر چیزی شده؟

گفت: شایعه شده که در حوزه هیچ‌ کس نمانده و همه پرسنل، لباس شخصی پوشیده و فرار کرده ‌اند! من گفتم: پشت شایعه‌ها نگردید! شما به وظایف خود عمل کنید؛ خدای ناخواسته اگر حادثه‌ای بروز کند، من و آمر حوزه، آخرین افرادی خواهیم بود که محل کار مان را ترک خواهیم کرد؛ در ضمن تذکر دادم که «رییس‌جمهور و ده‌ها شخصیت سیاسی دیگر هنوز در این شهر حضور دارند؛ ما و شما که سربازیم و چیزی برای ازدست‌دادن نداریم، مسئولیت ما و شما جز تأمین امنیت و دفاع از ارزش‌های نظام جمهوری، چیزی دیگری نیست. آیا شما چنین فکر نمی‌کنید؟ مسؤل قرارگاه بابت این که از آن‌ها احوال گرفته بودیم، اظهار خرسندی کرد و گفت: ما عسکر تان استیم آمر صاحب! خون ما، از خون شما رنگین‌تر نیست. ما در انجام وظایف خود استوار‌یم و هر چه شما امر بفرمائید، عمل می‌کنیم. سرانجام از قرارگاه خداحافظی کرده و به راننده دستور دادم که «به طرف قرارگاه کمپنی برو!» هنوز در مسیر راه بودیم که از طریق مخابره‌ی دستی‌ام شنیدم که پرچم‌های سفید (پرچم طالبان) در کوه‌ چهل‌دختران (تپه‌ای در آخرین قسمت‌ غربی دشت‌برچی) و قرارگاه کارخانه‌ی گچ، بلند شده است. این شایعه در میان مردم هم به شدت در حال گسترش بود؛ اما بعد از تحقیقات ابتدایی، مشخص‌ شد که پرچم‌های سفید مربوط عزاداران حسینی بوده است نه طالبان! و یک‌ عده به صورت هدف‌مند به پخش این شایعه‌ اقدام کرده‌اند.

با این که می‌دانستیم بلندشدن پرچم سفید طالبان، تنها یک شایعه‌ی دروغ است؛ اما برای جلوگیری از گسترش آن، هیچ کاری نمی‌توانستیم. به این ترتیب، شایعه‌ی یادشده به سرعت از طریق شبکه‌های اجتماعی در همه نقاط شهر پخش‌ شد و مردم، فکر می‌کردند که نیروهای طالبان، از مسیر غرب کابل وارد شهر شده اند. این شایعه، باعث هرج‌ومرج شد و مردم سراسیمه، به نمایندگی بانک‌ها در غرب کابل هجوم آوردند، تا هرچه زودتر موجودی‌های نقدی خود را به دست آورده و راه فرار را در پیش بگیرند! با این وصف، فرمانده پلیس کابل برای آگاه‌شدن از صحت‌وسقم این شایعه‌ی روبه‌گسترش، با ما تماس گرفت، ما با تکذیب این خبر، به او اطمینان دادیم که اوضاع کاملاً تحت کنترل است؛ اما در بیرون از اداره‌های امنیتی، نظم اجتماعی کاملاً به هم ریخته و اوضاع از کنترل خارج شده بود.

با دیدن وضعیت جاری، از رفتن به قرارگاه مورد نظر منصرف شدم و با عجله، به حوزه برگشتم تا در مورد کنترل اوضاع، هرچه زودتر تصمیم‌گیری کنیم. وقتی دیدم که آمر حوزه از من دست‌پاچه‌تر به ‌نظر می‌رسد، منفعلانه منتطر اوضاع ماندم. چند دقیقه بعد، اطلاع یافتیم که افراد اوباش‌ به قرارگاه‌های امنیتی کوه‌چهل دختران، کارخانه‌ی ‌گج، کمپنی و آب‌رسانی ریخته و سربازان را خلع‌سلاح کرده و همه وسایل را غارت کرده ‌اند!

آمر حوزه، بلافاصله موضوع را به اطلاع فرماندهی پلیس کابل رسانید و طالب دستور شد؛ اما رهبری پلیس کابل، با برخورد منفعلانه، هیچ گونه دستور صریح و واضح نداد. آمر حوزه بعد از چندین ساعت بلاتکلیفی، به مسئولان قرارگاه‌‌های آسیب‌پذیر، دستور داد تا هرچه زودتر ابزار و وسایل نظامی را جمع کرده و به مرکز انتقال دهند.

در میان سردرگمی‌ای که داشتیم، متوحه قطاری از نفربرهای زرهی هاموی، تانک‌های مجهز با سلاح‌های سنگین‌وسبک شدم که از جاده‌ی ‌عمومی غرب کابل، به‌ طرف کوته‌ ‌سنگی می‌رفتند. وقتی موضوع را جویا شدم، افراد زیردستم، گفتند که موترها مربوط به فرماندهی لوای انتقالات پلیس است، که بعد از سقوط میدان‌وردک، به طرف کابل فرار کرده ‌و از دروازه‌ی ورودی غرب کابل، وارد شهر شده ‌اند تا به مقر فرماندهی پلیس کابل پناه ببرند. هم‌زمان با مشاهده‌ی این وضعیت، اطلاع یافتیم که همه پرسنل کمکی که قبلاً جهت تأمین امنیت عزاداران حسینی در روزهای محرم در غرب کابل توظیف شده بودند، به صورت دسته‌جمعی فرار کرده اند.

زمانی‌که ترک خودسرانه‌ی وظیفه توسط قطعات کمکی را به رهبری پلیس کابل گزارش دادیم، اصلاً مورد توجه و پی‌گیری قرار نگرفت. با گذشت زمان، نظم عمومی به هم ریخت و ارتباطات ما با فرماندهی پلیس، کاملاً قطع شد! هر لحظه احتمال می‌رفت که اوباشان شهر برای چپاول وارد حوزه شوند. تعداد زیادی از پرسنل حوزه فرار کرده بودند و آن‌هایی که مانده بودند هم، نمی‌دانستند چه کار کنند تا این که خبر فرار اشرف‌غنی را شنیدیم، دیگر واقعا در اوج ناامیدی قرار گرفتیم. افراد بدون هم‌آهنگی، به هر سو فرار کردند. من که در طول مأموریتم در کابل، به جز یک تفنگچه‌ی کمری، سلاح دیگر نداشتم که آن را هم پس از شروع کار در غرب کابل، به ریاست عمومی کشف و مبارزه‌ی جرایم وزارت داخله تحویل داده بودم.

در آن ‌روز اما که اوضاع قمر در عقرب بود، بنا به دستور آمر حوزه، یک میل M16 را بر
دوش انداختم، تا در صورت لزوم از آن استفاده کنم. وقتی ‌که دیدم کسی در حوزه نمانده، سلاحم را برداشتم و با راننده از حوزه خارج ‌شدم. در این لحظه، تعدادی از مردم به ما هجوم آوردند؛ بدون هیچ مقاومتی سلاح مان را تحویل دادیم! از شدت درد و بغضی که بر وجودم مستولی شده بود، احساس می‌کردم که قلبم در حال پاره‌شدن است؛ اما جز سکوت، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، ناگزیر به راه مان ادامه دادیم، فقط یک دست‌گاه مخابره‌ی‌ دستی برایم مانده بود که صدای مسئول قرارگاه انچی را می‌شنیدم که از هجوم مردم بر قرارگاه مزبور به مرکز گزارش می‌داد. فرمانده تولی مربوطه‌اش به مجرد شنیدن گزارش، اظهار داشت که هرچه زودتر خود را به قرارگاه می‌رساند؛ اما دیری نگذشت که صدای شلیک‌های پیاپی شنیده شد و فرمانده تولی، از طریق مخابره گفت که علاوه بر چپاول همه سلاح‌ها و تجهیزات توسط مردم، یک سرباز پلیس نیز زخمی شده است.

در نزدیکی حوزه، وارد یک ساختمان شدم و از شدت درد و ناراحتی، به خود می‌پیچیدم؛ اما نمی‌توانستم کاری کنم. آمر حوزه دستور داده بود که از مقابله با مردم خودداری کنیم.

لحظه‌ها هم‌چنان به کندی می‌گذشت و هیچ امیدی برای بهبود اوضاع وجود نداشت، در این هنگام، یکی از زیردستانم تماس گرفت تا احوالم را بپرسد و در ضمن گفت که «مردم سلاح من و چند نفر از پرسنل آمریت کشف جرایم را به زور گرفته ‌اند.» با درد و دریغ، گفتم: سلاح مهم نیست، مواظب خود تان باشید و از هر راهی که ممکن است خود را از اوباشان دور کنید!

دقیقه‌های بعد، خبر شدم که مردم همه وسایل حوزه را چپاول کرده و ساختمان حوزه را سوازنده اند! وقتی این خبر را شنیدم، تازه یادم آمد که لپ‌تاپ شخصی و بخشی از سندهایم را در حوزه جا گذاشته‌ام! کمپیوتر اداره‌ی‌ آمریت کشف جرایم، دیسک‌تاپ بود که بیش‌تر وقت‌ها با قطع‌شدن برق و عدم حفظ مواد تایپ‌شده‌ در صفحه، همه‌ اطلاعات پاک می‌شد. از این رو، کامپیوتر شخصی‌ام را به منظور پیش‌برد امور کاری به اداره برده‌ بودم. در آن لپ‌تاب، همه خاطره‌های شخصی‌ام به شمول عکس‌های خانواد‌گی، اسناد و اطلاعات مهمی که در طول خدمت‌ در اداره‌ی پلیس جمع‌ کرده بودم، بایگانی شده بود. غافل از این‌ که، روزی خواهد رسید که آن لب‌تاپ به شمول همه خاطره‌هایم و اسناد، توسط مردمی که سال‌ها در راستای خدمت به آن‌ها جانم را به خطر انداخته بودم، آن ‌گونه تاراج می‌شود!

شوروشوق‌ و علاقه‌ی‌ زایدالوصف مردم برای چپاول حوزه‌‌ها و قرارگاه‌ها و خلع‌سلاح نظامیان البته برایم ‌مایه‌ی شگفتی نبود؛ چون می‌دانستم که یکی از دلیل‌های سقوط جمهوری، بی‌اعتمادی مردم به سران آن حکومت بود؛ اما مشاهده‌ی برخورد این‌چنینی مردم با نظامیانی که یک ‌دهه به خاطر تأمین امنیت، دفاع از تمامیت ارضی و نوامیس ‌ملی و حفاظت از جان و مال آن‌ها، از هیچ نوع فداکاری‌ و جان‌بازی‌ دریغ نکرده بودند، برایم دردناک و غیرقابل تحمل بود! به ویژه وقتی که می‌دیدم مردم با چوب‌وچماق و سنگ،‌ به جان سربازان می‌افتادند و سلاح‌های شان را به زور می‌گرفتند، امیدم را برای تغییر و بهبود اوضاع افغانستان به کلی از دست می‌دادم و به درک این واقعیت نزدیک می‌شدم که این مردم، لیاقت داشتن موهبت‌هایی چون آزادی و عدالت را ندارند.

کوه‌وسنگ و دشت‌ودمن این سرزمین، گواهند که نظامیان پایین‌رتبه، در وضعیتی که هیچ گونه صلاحیت اجرایی و حق تصمیم‌گیری در امور سیاسی نداشتند، شاق‌ترین وظایف و مسؤلیت‌های ‌سنگین (تأمین امنیت) را عهده‌دار بودند. چه کسی نمی‌داند که سربازان و افسران باوجدان این سرزمین، تا آخرین لحظه‌ی‌ زندگی، مسئولیت‌های خود شان را به بهترین نحوه‌ی آن انجام داده و در برابر رذالت و تباهی، کوتاه نیامدند. از این رو، آن‌ها نه تنها به هیچ وجه سزاوار ناسپاسی و برخوردهای غیرانسانی از سوی مردم نبودند، بل که آن‌ها قربانیان اصلی این تبانی (تحویل دودسته‌ی وطن به طالبان) اند! سرانجام، حوزه‌ی سیزدهم امنیتی پلیس کابل، شش ساعت قبل از ورود نیروهای طالبان، توسط باشندگان‌ غرب کابل، تاراج شد.

در آخرین لحظه‌های سقوط، وقتی می‌دیدم که نتیجه‌ی همه تلاش‌های من و هم‌کارانم، به باد فنا می‌رود، بغضی گلویم را به شدت می‌فشرد؛ از فرط ناراحتی، دچار عذاب دردناکی شده بودم؛ به ویژه که همه زحمت‌ها و تلاش‌های ۲۶ساله‌ام هم‌راه با تمام آرزوهایی که داشتم، در برابر چشمانم نابود می‌شد؛ با دیدن این وضع، آینده‌ی تاریک و دهشت‌ناکی پیش چشمانم مجسم می‌شد و اشک‌هایم بی‌اختیار روی دامنم می‌ریخت! این دردها را تنها کسانی درک می‌کنند که بارها جان شان را برای حفاظت از وطن، به خطر انداخته باشند. بدبختانه، بار دیگر شاهد تاراج و ویرانی سرزمینم بودم و در این وضع، فقط خودم می‌فهمم که چه‌ها کشیدم!

سلاح‌ها و تجهیزات نظامی ‌مان که تا آن دم از عینک چشم‌‌های ‌مان به ما نزدیک‌تر و مثل جان، برای مان ارزش‌مند بودند؛ توسط اوباش‌ها، دزدها، مجرمان متواری و قاتلان مردم، تصرف شده بود و آن‌ها با همان تجهیزات در جاده‌های کابل با شلیک مسلسل‌ها هم‌راه با صدای ترانه‌های آزاردهنده‌‌ی طالبان، این ‌طرف و آن‌ طرف مانور می‌دادند و ما که تا آن ‌لحظه‌ها نقش خود را به عنوان حافظان جان و مال مردم با صداقت ایفا کرده بودیم، به صورت پنهانی این وضعیت اسف‌بار و دردناک را با دریغ و درد غیرقابل وصف، تماشا می‌کردیم!

شهر کابل را سکوت مطلق‌ و مرگ‌بار فرا گرفته بود؛ مکان‌های عمومی و مرکزهای تجارتی و آموزشی، کاملاً بسته شده بود. در جاده‌ها، به‌ جز از وسایط نظامی و نیروهای طالبان، دیگر چیزی دیده نمی‌شد. نزدیک ۰۹:۰۰ شب بود که تلویزیون‌های داخلی افغانستان، از ورود نیروهای طالبان به ارگ ریاست‌جمهوری و کنترل کامل شهر کابل توسط طالبان خبر دادند. عبور و مرور بی‌وقفه‌ی موترهای نظامی با سرنشینانی که موهای ژولیده و به‌هم‌ریخته، ریش‌های دراز و بوت‌های ساق‌بلند سرویس و چهره‌‌های عبوس و پوشش‌های عجیب‌وغریب و رفتار‌ی کاملاً خشن و سرکوب‌گرانه، بیش‌تر و بیش‌تر شد. تا این ‌که همه‌ی آن انتحاری‌ها و استشهادی‌های شیفته‌ی بهشت، از هر گوشه و کنار، جمع شدند، حکومت خودخوانده‌ای به نام امارت اسلامی را با حضور یک گروه خاص و به حاشیه‌راندن زنان و همه گروه‌های قومی و مذهبی و بستن مکاتب دخترانه، الغای وزارت امور زنان و تأسیس وزارت امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر به جای آن و ممانعت زنان از کار، تشکیل دادند. تا این ‌دم که نزدیک به دو سال از آن کابوس وحشت‌ناک و سقوط مبهمِ ناشی از بازی‌های پیچیده و کثیف سیاسی و رویدادهای دردناکِ پس از آن می‌گذرد، هنوز از شوک سنگین آن روزهای بد رها نشده‌ام؛ چون وقوع ناگهانی و دردناک آن رویداد که مردم را غافل‌گیر و آواره کرد، به دشواری به باور می‌نشیند.