ابتدا چند واقعه را در مقام سرنخهای الگووار مرور میکنم که از نزدیک شاهد گزارشهایی از آنها بودهام:
چندسال پیش طلبهای در قم سرِ پدرِ روحانیاش را در خواب برید، پس از آنکه به او در همین حالت حمله کرده و شدیداً مورد ضرب و شتم قرار داده بود. گفته میشد پدرش روحانیِ از حیث علمی معمولی یا متوسط اما از حیث اعتقادی بهغایت خشکهمقدّس، مذهبی و سختگیر بوده است. این روحانی، پسر طلبهاش را مدام به انجام اعمال عبادی و غیرعبادی نظیر مشارکت در انواع مناسک و آدب و رسوم مذهبی ملزم میکرده و حتی بسیاری از خرافات مذهبی و دینی را بر سر او به اجرا درمیآورده است. پسر به مرور زمان خسته شده و به تنگ میآید و سرانجام پدرش را از پای درمیآورد.
حدود یک ماه قبل، دختری ۱۳ الی ۱۴ساله در روستای قاسمآباد کرج (روستایی که نیمی از جمعیتاش را مهاجران افغانستانی تشکیل میدهد و زنان مهاجر بیش از مردان در کارهای کشاورزی مشغولاند)، خود را در خانه حلقآویز نمود. طبق گزارشات شاهدان عینی، نشانههای اندکی از عصبانیّت و خشم در بازیهای که همانروز با همسالاناش داشته، دیده شده است. گفته میشود مادرش حوالی ساعات بعد از ظهر او را سرزنش میکند که به کارهای خانه کمک نمیکند و این قضیه را به برادراناش گزارش خواهد کرد. بعد از این مشاجرهی خانوادگی، مادرِ دختر برای خرید نان به نانوایی میرود، دختر اصرار میکند که من دنبال نان میروم، مادرش نمیپذیرد و به او میگوید تو آشپزی کن. مادرش در بازگشت از نانوایی، در کوچهها و رفتوآمدهای پلیس و آمبولانس، با نشانههای یک واقعه مواجه میشود؛ اما رفته رفته با خود واقعه در خانهاش روبهرو میگردد. شگفت آنکه این دختر پیش از خودکشی، با موبایلی که در اختیار داشته، از خودش فیلم گرفته است، دوربین فیلمبرداریِ گوشی را روشن کرده در مقابلاش قرار میدهد و سپس به اجرای واقعه میپردازد.
در آخرین مورد دختری به نام لایقه را داریم. او نیز خود را با روسریاش در اُطاق بالایی خانهاش حلقآویز میکند. همسایگان او گزارش کردهاند که لایقه همان روز چندبار با موتور روی تپّهی بلند، صخرهای و شدیداً تُند ظاهر شده که خانهاش در انتهای آن قرار دارد. لایقه موتور میرانده و بر آن مسلّط بوده است. طبق شهود شاهدان، قربانی چندبار بر لبهی تُند این تپّهی صخرهای ایستاده و گویی قصد میکرده خود را روی سینهی مرگبار آن رها سازد. اما انگار از این کار منصرف میشود و به خانه بازمیگردد. به همسران برادرانش میگوید میخواهم خمیر کنم، آنها میگویند نیازی نداریم، بازهم اصرار میکند، در گیرودار این اصرار و امتناع، به اُطاق خلوت بالایی خانهاش میرود و به حیاتش خاتمه میدهد. پس از مرگ، گفته میشود لایقه برای خواهرش در ایران در حوالیِ خودکشی، عکسهای از قبر میفرستاده است.
بهطور کلّی، مواردی زیادی را بهویژه پس از سقوط دولت، از هردو گونه، شاهد بودهایم. اما پرسش این است که آنها قربانیِ چه چیزی است؟
هر کدام از قربانیان ممکن بود مثلاً شصت یا هفتاد سال دیگر زندگی کنند، اما برخلاف این فرض، چیست این مرگی که از مرگْ پیشی میگیرد، مرگی که خودش را پس میزند و در انتظارش نمیماند، گویی زمان را دور زده است؟ آیا خودکشی، به تعبیر کامو مرگِ قاصدانه، انتقامی است که مرگْ از مرگ میگیرد؟ آیا خودکشی انتقام از مرگ است یا همان انتقامِ مرگ، انتقام از زندگی است یا خود انتقامِ زندگی، انتقام از دیگری است یا انتقام خویشتن؟ آیا انتقام و بنابراین فاعلیّت است، یا یک انفعال محض؟
اگر دلایل و آگاهیای پشتِ این مرگ قاصدانه را بجوییم، بسیار آن را اهلی کردهایم، حتی اگر فقدان عقل سلیم و قسمی روانپریشی را دلیل ماجرا قلمداد کنیم، نهایتاً آن را به مفروضاتی اخلاقیِ پیشاپیش موجود محکوم کردهایم. زیرا سوژه موقعیت اخلاقی ندارد، نه اینکه چنین مضمونی را از دست داده باشد. پس کلاف از این نقطه گشوده نمیشود که بگوییم قربانی به نفرت از زندگی دچار آمده و لذا مرگ را بر زندگی ترجیح داده است، زیرا این پیشاپیش میتواند به معنای تأیید مخفیِ ارزش والای زندگی نیز نزد سوژهای باشد که میلاش مدام سرکوب شده. اما اگر ماجرا نه چندان به فقدان و خلأ آگاهی و نه به سرشت اخلاقیِ قضیه ربط داشته باشد، چیست آن حسّ، غریزه یا هرچیزی دیگر ورای ماجرا؟ آیا این حسّ، حسِّ غربت از جهان است؟ و این غرابت از چه چیزی بیدار میشود؟ آیا قربانی خود را از جهان طرد میکند یا جهان را از خود؟
بدون شکّ، یک کلاف اُنتولوژیک را شاهدیم، حتی اگر ماجرا را به دلیل فقدان عقل و خودآگاهیِ سوژه، فاقدِ سوبژکتیویتهی لازم تصوّر کنیم، زیرا یقیناً سوژه، دستکم واجد نوعی نفسانیّتِ حسّیای بوده که در کرانهی تجربیات و وقایعی که کیفیت آنها را نمیدانیم، رسوب نموده و در خاتمه به محو خود منتهی شده است.
آنچه کلاف اُنتولوژیک ماجرا را پیچیدهتر و تاریکتر میگرداند و سبب میشود نه الزاماً برای درک آن بل اصالتاً برای «وررفتن» با آن ، بیشتر تلاش ورزیم و هم ازاینرو، از زاویهی اُنتولوژیک با ماجرا درغلتیم، ظاهر ساده، معمولی و بساطتی است که عقل سلیم و متعارف هرگز آن را منجر به مرگ نمیبیند؛ منظور هم استقبال سوژه از مرگ است و هم پسزمینهی زیستی یا تجربهی زندگی قربانی. مرگ بهواقع گویی خود را در غشای نازک، بسیط و پیشپاافتادهی امور واقع پنهان میکند و در همین جغرافیای بساطت است که میتواند ردّ پایش را گُم کند، و ما یکهو با چهرهی مرگ مواجه میشویم. تجربهی قربانی نیز دشواریهای مفرط و طاقتکُشی را نشان نمیدهد که استثنا باشند. بدین جهت، دلایل اجتماعیِ خودکشی، کلاف را نمیگشاید، تیغی است که تارها را میبُرَد و قضیه را از بیناد منحل میکند؛ یعنی اصل موضوع را سلب مینماید. در چنین موقعیتی، ظواهر بسیط و دلایل اجتماعی، نقش اهریمن دکارتی را بازی میکند که همواره ذهن را میفریبد. پس، آنسوی بساطت، ابهام و ایهام کلام خاموشی است که از خود آن نشأت میگیرد؛ بدین معنا که بساطت همان قدر مبهم و پیچیده است که خود ابهام؛ هردو، دو روی یک سکّهاند.
واقعهی نخست تاحدودی سرشتِ واضحی دارد، خشونتی است که از زهدان رادیکالیسم مذهبی بیرون زده است، و خانواده محلّ پرورش، صیانت و توسعهی اصلیِ این سلفیّت به شمار میآید. ما همه کمتر خانوادهای دیدهایم که فضای آزادی و مدارا داشته باشند؛ چنین چیزی در جامعه و خانوادهی مذهبی از اساس ممتنع است- در اُفُق کلانتر «امتناع تفکّر در فرهنگ دینی» را مدنظر داشته باشید. رادیکالیسم مذهبی، تنها، مبدأ خشونت نیست، نفس چهرهی خشونت است که خشونتهای دیگری را برمیسازد. بههمین جهت واقعهی نخست با دو واقعهای دیگر میتواند نسبت داشته باشد. قتلها و خودکشیهای بسیاری را شنیدهایم که مبدأ آن رادیکالیسم مذهبی بوده است. لذا فرد ممکن است در بطن یک خشونت شرعی، باردارِ یک ترومای درونی گردد. رادیکالیسم مذهبی در بیارزشساختن خودش بهمنزلهی ارزش والا، اولین و آخرین نقش را داشته و در پوچ و خالیکردن زندگیِ انسانها از معنای کهن، بنیادیترین عامل بوده است. به هر روی، در سطح و فضایی که دلایلِ اجتماعیِ خودکشی و قتل را معتبر میدانیم، کشف هرچه دقیقترِ دلایل و اسباب واقعه مهم است و موجب میشود لایهای از دشواریهای زندگی رفع شود. اما همهی واقعه در این سطح باقی نمیماند و بدین لحاظ، قدری جلوتر باید قدم برداشت.
باری، ماجرا در گونهی موارد دوم و سوم فرق میکند. راجع به این و از یک حیث، اگر خودکشی را در کانون یک مجموعه نِسَب تصوّر نماییم، هم با رادیکالیسم مذهبی رابطه خواهد داشت، هم با مبادی و علل اجتماعی (فقر، نابرابری، سرکوب، ناکامیِ عشقی و…) و هم با امور نفسانیِ از قبیل ترس، یأس از ناکامی وبازماندن، یا بازخورد و نحوهی بازنماییای نفسانیِ قربانی که احتمالاً به نوعی ترومای درونی منجر میشود.
همهی این عوامل حیات را دشوار میسازد، ولی آیا میتوان گفت دلیل کافیِ مرگِ قاصدانه را به دست میدهد؟ روانپزشکی و رواندرمانی در دنیای معاصر صراحتاً و قاطعانه این رابطه را تصدیق میکند. لذا اولین مفروض و نه پرسشی را که جلوی بیمار میگذارد این است: به مرگ فکر میکنی؟ یا به فکرکردن به مرگ میافتی؟ بر منوال چنین مفروضی، قضیه کاملاً سرشت فیزیکی پیدا میکند، تا ماهیت متافیزیکی و اُنتولوژیک. بدین معنا که شیزوفرن و انواع و اقسام اختلالات و حتی تنگاهای روانی، با ارجاع به ریشهی آن در مناسبات فیزیکیِ بدن توضیح و درمان مییابد. منطق این آپاراتوس، توضیحی خارج از آن را فرافکنی و تعدّی زبان مینامد. در فضای پوزیتویستی و گفتمان پزشکی نسبت به خودکشی، ما با یک بیماری طرف هستیم که قابل پیشگیری یا درمان است.
ولی اگر اراده هنوز آزاد است و خودکشی حاصل تصمیم، معنایش این است که تهِ ماجرا چیزی است که به هیچکدام از عوامل مذکور فرونمیکاهد، زیرا هنوز آگاهی و تصمیم باقی است. اینک، آنچه در بطن منفیت و پسرویِ دلایل و عوامل ظهور میکند، چیزی غیر از مرگ است یا خود مرگ؟ از آنجا که هیچ تصمیم و اقدامی، بدون اندک آگاهیای ممکن نیست، پس آگاهیای ورای تصمیم، همان آگاهی یا شهودِ مرگ و پوچیِ زندگی نیست که سوژه یکهو خود را با مرگ تنها میبیند؟ اگر فرد پوچی زندگی را شهود میکند و قابل زیستناش نمیبیند، میتواند با مرگ خلوت کند و به همه چیز خاتمه دهد، اما میتواند هم، مرگ را چونان مطایبهی زندگی، ترجمه و زندگی نماید، یا با مرگ مطایبه نماید: زیستنِ پوچی.
کامو زمانی در افسانهی سیزیف نوشت: تنها یک مسألهی واقعاً فلسفیِ عمیق وجود دارد، و آن خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستناش نمیارزد، در واقع، پاسخی درستی است به مسألهی بنیادین فلسفه. کامو سیزیف را بهمثابهِ قهرمان پوچی میدید که پوچی را کشف کرده اما پیش از آنکه به مرگ همچون مغارهی خدایان وارد شود، به همهی رنج زندگی آری گفته است. نیمنگاه کامو به نیچه مؤیدی است بر سیزیف همهنگام بهعنوان قهرمان پوچی و اَبَرانسان؛ تو گویی زندگی و مرگ یک پاسخ والا دارد: مطایبه. سوژهی مطایبه و آیرونی، نه در واقع میمیرد و نه زندگی میکند، او ناظر به هردو مطایبه میورزد. خدایان به واقع سیزیف را هم محکوم میکنند و هم تأیید؛ محکوم و تأیید به حقیقت: پوچی. لذا سیزیف با حمل تختهسنگ بیمعنایی، با خدایان همزبانی میکند و مانند آنها مطایبه میورزد.
نظر بدهید